سرفصل های مهم
رژ لب
توضیح مختصر
خانم هاماند از پنجرهی دفتر دکتر بارکلی افتاده و مرده ....Mrs Hammond fell from the window of Dr. Barclay's office and died ....
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی کتاب
بعد از رسیدگی پیاده رفتم خونه. مادر که از زمان مرگ الینور بیمار به نظر میرسید با ماشین رفته بود. نه به خاطر اینکه الینور رو دوست داشت.
دخترخالم، الینور هاموند در خوشبختی زندگی کرده بود- به این صورت که هر روز صبح با فکر این که اون روز چی بیشتر از هر چیزی خوش میگذره بیدار میشد و بدن دراز و دوستداشتنیش رو بین ملافههای ابریشمی کش و قوس میداد - مادر چقدر به خاطر اون ملافهها ناراحت بود! - و به طرف فرِد پیر خسته و بیچاره در اتاق پروش داد میزد.
“بیا چند نفر رو برای نوشیدنی دعوت کنیم، فرد.”
“هر چی تو بگی، عشقم.”
هر چیزی که الینور میگفت از نظر فرد اشکال نداشت. صورتش رو در بازجویی به یاد آوردم- شوکه و گیج شده.
“میدونید خانم هاماند به چه دلیلی باید جون خودش رو بگیره؟”
“به هیچ عنوان.”
“سلامتش مشکلی داشت که موجب اضطرابش بشه؟”
“هیچی. همیشه به نظر در سلامت کامل بود.”
“میرفت پیش دکتر بارکلی.”
فرد با ناراحتی گفت: “خسته بود.”
ولی الینور از پنجرهی اتاق انتظار دکتر بارکلی در طبقه دهم یا افتاده یا پریده بود و مأمور تجسس قتل به وضوح باور داشت خودش پریده.
دکتر اون روز اون رو ندیده بود. فقط پرستار دیده بود. پرستار به مأمور تجسس قتل گفت: “کس دیگهای در اتاق انتظار نبود. دکتر با یک بیمار بود. خانم هاماند کنار پنجره نشست و کلاهش رو درآورد، یک سیگار روشن کرد و یک مجله برداشت. بعد من برگشتم به دفترم و اونو ندیدم، تا اینکه… “
پرستار یه موجود کوچولوی زیبا بود. و رنگش پریده بود.
مأمور تجسس قتل با ملایمت گفت: “بعد چه اتفاقی افتاد؟”
“شنیدم بیمار دیگه داره میره. از اتاق دکتر خارج شد. وقتی دکتر زنگ زد بیمار دیگه رو بفرستم، رفتم خانم هاماند رو بیارم. اونجا نبود. کلاهش رو دیدم، ولی کیفیتش اونجا نبود. بعد … “حرفش رو قطع کرد و آب دهنش رو قورت داد. “بعد شنیدم آدمها توی خیابون داد میزنن و از پنجره بیرون رو نگاه کردم.”
مأمور تجسس قتل کمی بهش زمان داد، بعد گفت: “میتونید بگید اون روز صبح افسرده بود، دوشیزه کامینگز؟”
پرستار گفت: “فکر میکردم خیلی بانشاط به نظر میرسه.”
“پنجرهی کنارش باز بود؟”
“بله. باورم نمیشد.” الان داشت گریه میکرد و واضح بود هر چیزی که میدونه رو میگه.
دکتر بارکلی که تازه وارد شده بود، نفر بعدی فراخونده شد. در اواخر دههی ۳۰ سالگیش بود و خیلی خوشقیافه بود. از اونجایی که الینور رو میشناختم به ذهنم اومد. مردهای خوشقیافه رو دوست داشت. فرد که به هیچ عنوان خوشقیافه نبود، استثنا بود. مادر که کنارم بود، متوجه خوشقیافه بودن دکتر شد.
با عدم تصویب گفت: “پس همينه! همونقدر که من به پای سوم نیاز دارم الينور هم به روانشناس نیاز داشت!”
اون روز صبح دکتر اصلاً الینور رو ندیده بود. وقتی زنگ زد و کسی نیومد، رفت تو اتاق انتظار جاييکه دوشیزه کامینگز از پنجره بیرون رو نگاه میکرد. دوشيزه كامينگز یکمرتبه شروع به جیغ کشیدن کرده. خوشبختانه، خانم تامپسون همون لحظه رسیده و رفته کمکش.
وقتی از ملاقاتهای الینور از دکتر سؤال كردن، گفت: “من بیماران زیادی دارم که مضطرب و نگران هستن. خانم هاماند سالها همينطور بود.”
“همش همین؟ از هیچ مشکل خاصی صحبت نمیکرد؟”
دكتر لبخند خفیفی زد. “ما همه مشکلاتی داریم. بعضی از مشکلات رو تصور میکنیم مشکل هستن، بعضیها واقعاً مشکل هستن. ولی میتونم بگم خانم هاماند یک فرد به شکل غیر طبیعی عادی بود. من بهش پیشنهاد داده بودم بره استراحت کنه. فکر کنم قصد داشت همین کار رو بکنه.”
صداش خونسرد و تأثیرگذار بود. با این حال، فرِد با دقت زیر نظر گرفته بودش.
“فکر نمیکردید قصد خودکشی داره؟”
“نه. هیچ وقت.”
درباره هیچ چیزی که الینور تصور میکرد صحبت نمیکرد. گفت رابطهاش با بیمارانش محرمانه است. اگه چیز با ارزشی میدونست میگفت، ولی نمیدونست.
نزدیک ما نشست و شاهد بعدی فراخونده شد. خانم تامپسون بود که از پرستار مراقبت کرده بود.
گفت: “من هفتهای یک بار آپارتمان دکتر رو تمیز میکنم. اون روز به کمی پیشپرداخت نیاز داشتم، بنابراین به دیدنش رفتم.”
بلافاصله وارد دفتر نشده بود. اتاق انتظار رو نگاه کرده و الینور رو دیده بود، و در راهرو که خنک بود منتظر مونده بود. دیده بود بیمار آخر که یک زن بود از اتاق دکتر خارج شد و از پلهها رفت پایین. یکی دو دقیقه بعد صدای جیغ پرستار رو شنیده بود.
گفت: “از پنجره بیرون رو نگاه میکرد و جیغ میکشید. دکتر دوید داخل و اون رو نشوندیم روی یه صندلی. گفت یه نفر افتاده بیرون، ولی نگفت کی.”
پرسیده شد چه مدت در راهرو ایستاده بود. جواب داد فکر میکنه یک ربع ایستاده بوده و مطمئن بود که هیچ بیماری در این مدت وارد نشده. اگه وارد میشدن، اون میدید.
“چیزی پیدا کردید که متعلق به خانم هاماند بود، درسته؟ در اتاق انتظار؟”
“بله، کیفش رو پیدا کردم.” کیف، انگار پشت شوفاژ جلوی پنجره بوده. “فکر کردم جای عجیبی برای کیفه- اگه میخواست کاری رو کنه که کرد. وقتی پلیس اومد کیف رو دادم بهشون.”
پس الینور قبل از اینکه بپره بیرون کلاهش رو گذاشته بود روی میز و کیفش رو انداخته بود پشت شوفاژ. یک جورهایی با عقلم جور در نمیاومد.
حکم خودکشی داده شد. هیچ کس به قتل اشاره نکرد. بعد از شهادت خانم تامپسون، به نظر غیرممکن میرسید. فرِد با چشمهای بیروح گوش میداد. خواهرش، مارگارت، که کنارش نشسته بود، بلند شد. دکتر بارکلی به روبروش خیره شده بود، بعد بلند شد و رفت بیرون.
وقتی میرفتم خونه، عصبانی بودم. همیشه الینور رو دوست داشتم، هرچند مادر میگفت فرد رو از من گرفته. ولی فرد بعد از اینکه با الینور آشنا شد، دیگه من رو ندید. از همون اول با اشتیاق کورکورانه دوستش داشت.
فکر کردم؛ احمقها. حتی اگه الینور توی دردسر میافتاد هم از پنجره نمیپرید. یه نفر اون رو کشته و از زیرش در رفته. کی تا این اندازه ازش متنفر بود؟ یک زن حسود؟ ممکن بود. اون با شوهرهای زنها بازی میکرد تا اینکه ازشون خسته میشد.
ولی دیگه این اواخر این کار رو نمیکرد. نسبتاً آروم شده بود. البته آدمهای زیادی دوستش نداشتن. احساسات آدمها رو نادیده میگرفت و بهشون میخندید. هر چیزی که باید میگفت رو میگفت و گاهی خوشایند نبود. حتی به فرد. ولی فرد هیچ وقت عصبانی نمیشد.
به فرد فکر کردم که تنها نشسته و ناراحتم کرد. خونهاش زیاد دور نبود و اون شب بعد از شام رفتم خونهاش. خونهی بزرگی بود که مثل خونهی ما با زمینهای خودش احاطه شده بود و یک مرد اون طرف دروازه ایستاده بود و به خونه نگاه میکرد. یک مرتبه برگشت و به من نگاه کرد. دکتر بارکلی بود.
من رو نشناخت. به گمونم من رو در بازجویی و بررسی ندیده بود. دست به کلاهش زد و رفت توی خیابون و یک لحظه بعد صدای روشن شدن ماشینش رو شنیدم. ولی اگه توی خونه بود، فرد هیچ اشارهای به این موضوع نکرد. وقتی من رو دید، به نظر راحت شد.
گفت: “فکر کردم پلیسه.”
رفتیم تو کتابخونه. انگار ماهها تمیز نشده بود. خونه الینور همیشه اینطوری بود؛ پر از آدم و دود سیگار و لیوانهای مشروب کثیف. ولی حداقل با نشاط به نظر میرسید. حالا اینطور نبود. بنابراین دیدن کیفش روی میز تعجبآور بود. فرد دید به کیف نگاه میکنم.
گفت: “پلیس امروز کیف رو پس داد. چیزی میخوری؟”
“ممنونم. میتونم داخل کیف رو نگاه کنم؟”
با سرش گفت باشه. “چیزی توش نیست که به اونجا متعلق نباشه. هیچ یادداشتی نیست، اگه بهش فکر میکنی.”
کیف رو باز کردم. طبق معمول پر بود: وسایل آرایش، پول، دفترچه یادداشت، یک دستمال که روش رژلب بود، یه تیکه پارچهی لباس با یک کارت که روش نوشته بود: ”کفش رو با این ست کن.” فرد با چشمهای قرمز و خسته تماشام کرد. گفت: “بهت که گفتم. هیچی نیست.”
دوباره کیف رو گشتم، ولی نتونستم چیزی که باید اونجا باشه رو پیدا کنم. دوباره گذاشتمش روی میز.
فرد به عکس الینور در یک قاب نقره روی میز خیره شده بود. “زیبا بود.”
صادقانه گفتم: “واقعاً بود.”
“مارگارت فکر میکرد اون یه احمقه که زیاد پول خرج میکنه.” نگاهی به میز که فیشهای باز نشده روش تلنبار شده بودن، انداخت. “شاید بود، ولی هیچ اهمیتی نمیدادم.”
به نظر انتظار داشت چیزی بگم، من هم گفتم “نیاز نبود بخریش. خیلی دوستت داشت.”
لبخند خفیفی بهم زد. گفت: “من فقط شوهرش نبودم، پدرش هم بودم. همه چیز رو بهم میگفت. چرا باید میرفت پیش اون دکتر … “
“نمیدونستی میره پیش دکتر، فرد؟”
“نه تا وقتی که فیش دکتر رو پیدا کردم.” طوری حرف میزد انگار از یه بیننده خوشحاله. الینور رو خوشبخت کرده بود. الینور گاهی به راه خودش میرفت، ولی همیشه برمیگشت پیش فرد. فکر میکرد حکم هیئت منصفه به شدت اشتباه بوده. “اون افتاده. اون همیشه در بلندی بیدقت بود.” و هیچ برنامهای نداشت، به جز اینکه مارگارت میومد تا بستن خونه پیشش بمونه.
و همون لحظه مارگارت اومد تو.
هیچ وقت مارگارت هاماند رو دوست نداشتم. زن قد بلندی بود و بزرگتر از فرد بود. به من سر تکون داد.
به فرد گفت: “تصمیم گرفتم امشب بیام. نمیخواستم تنها باشی. و فردا میخوام از تمام وسایل خونه لیست بگیرم. میخوام عکس پدر رو من بردارم، فرد.”
فرد معذب به نظر رسید. سر عکس جو هاماند پیر دعوایی طولانی شده بود. الینور اهمیتی به تابلو نمیداد، ولی چون مارگارت میخواستش، نگهش داشته بود. به مارگارت نگاه کردم. شاید نزدیکترین چیز به دشمن واقعی بود که الینور داشت.
مارگارت نگاهی به تودهی صورتحسابهای روی میز کرد. “باید بفهمیم چقدر پول بدهکاری.”
فرد گفت: “میدونم چقدر بدهکارم.”
فرد بلند شد و به همدیگه خیره شدن، فرِد پشت به میز، انگار حتی اون موقع هم داشت از الینور در مقابل مارگارت حفاظت میکرد. ولی وقتی از خونه بیرون اومدم، کاملاً مطمئن بودم که مارگارت بعد از اینکه فرد خوابید میاد پایین و صورتحسابها رو بررسی میکنه.
تقریباً رسیده بودم خونه که متوجه شدم دارم تعقیب میشم. در حالی که ترسیده بودم، ایستادم و برگشتم. فقط یه دختر بود. اسمم رو صدا زد.
“دوشیزه بارینگ؟ شما رو در بازجویی دیدم و یک مرد از روزنامه اسم شما رو به من گفت. شما خونهی هاماندها بودید، درسته؟”
“بله. چی شده؟”
خیلی جوون بود و مضطرب به نظر میرسید.
پرسید: “شما دوست خانم هاماند بودید؟”
“دختر خاله من بود. چطور؟”
یه سیگار از کیفش در آورد و روشن کرد. “برای اینکه فکر میکنم اون رو از پنجره هل دادن. من در دفتر اون طرف خیابون کار میکنم و بیرون رو نگاه میکردم. البته نمیدونستم کیه.”
متحیر گفتم: “منظورت اینه که این اتفاق رو دیدی؟”
“نه. ولی درست قبل از اتفاق جلوی پنجره دیدمش و داشت رژ میزد. وقتی دوباره بیرون رو نگاه کردم … روی پیادهرو بود.” دستش شروع به لرزیدن کرد و سیگار رو انداخت دور. “فکر نمیکنم یه زن قبل از اینکه همچین کاری بکنه، رژ بزنه، شما فکر میکنید؟”
گفتم: “نه. مطمئنی خانم هاماند بود؟”
“بله. یه لباس سبز پوشیده بود، و به موهاش توجه کردم. امشب برگشتم ببینم رژ روی پیادهرو هست یا نه! نتونستم پیداش کنم. خیابون شلوغ بود. شاید یه نفر برش داشته. سه روز قبل بود. ولی مطمئنم وقتی افتاده رژ دستش بود.”
این چیزی بود که به فرد نگفته بودم، اینکه رژ لب طلایی الینور توی کیفش نبود.
به ساعتم نگاه کردم. ساعت حدوداً ۱۱ بود.
گفتم: “میتونیم بریم و دوباره بگردیم.”
اسمش رو به من نمیگفت. “اسمیت صدام کن. نمیخوام قاطی این ماجرا بشم. باید شغلم رو نگه دارم.”
رژ رو پیدا کردم. کنار خیابون بود و حتماً ۲۰ تا ماشین از روش رد شده بودن. ولی بعد از اینکه گِل رو از روش پاک کردم، حرف آشنای E روش بود.
دوشیزه اسمیت دیدش و نفسش رو حبس کرد. “پس حق داشتم.”
بعد سوار اتوبوس شد و دیگه ندیدمش.
اون شب بد خوابیدم و وقتی صبح روز بعد به دفتر دکتر بارکلی رسیدم دیروقت بود. رفتم داخل و رژ الینور رو گذاشتم روی میز.
درحالیکه بهش خیره شده بود، گفت: “فکر نمیکنم فهمیده باشم.”
“خانم هاماند فقط یک دقیقه قبل از اینکه بیفته، کنار پنجره ایستاده بود و این رژ رو میزد.”
“منظورتون اینه که رژ هم باهاش افتاده؟”
“منظورم اینه که اون خودش رو نکشته. فکر میکنید یه زن درست قبل از اینکه … رژ میزنه- باید فکر کنیم چیکار کرده؟”
لبخند زد. “دختر عزیزم، اگه به اندازهی من سرشت انسانها رو میدیدی، باعث تعجبت نمیشد.”
“پس الینور هاماند رژ به دست از پنجرهی شما پریده و شما دیشب خونه هاماندها رو نگاه میکردید و وقتی من پیدام شد با عجله رفتید. اگه این با عقل جور در میاد … “
شوکهاش کردم. قبلاً من رو نشناخته بود.
گفت: “متوجهم. پس تو بودی.” اومد جلو. “به گمونم بهتره بهت بگم و اعتماد کنم که چیزی نمیگی. از حال آقای هاماند در بازجویی خوشم نیومد. میترسیدم، خب، شاید به خودش شلیک کنه.”
گفتم: “نمیتونستید با بیرون ایستادن جلوش رو بگیرید.”
“به این فکر میکردم چطور وارد بشم که تو رسیدی. خواهرش به من زنگ زده بود. نگران بود.”
“من بودم زیاد به حرفهای مارگارت هاماند اعتماد نمیکردم. از الینور متنفر بود.” بلند شدم و رژ رو برداشتم.
گفت: “تو زن خیلی جوون و جذابی هستی، دوشیزه بارینگ. چرا این موضوع رو ول نمیکنی؟ نمیتونی اون رو برگردونی، اینو میدونی.”
گفتم: “میدونم خودش رو نکشته.”
اومدم بیرون و از دیدن مارگارت تو اتاق انتظار خیلی کم تعجب کردم. نزدیک پنجره باز ایستاده بود و یک لحظه وحشتناک فکر کردم میخواد خودش بپره.
به تندی گفتم: “مارگارت!”
برگشت و صورتش سفید شده بود. “آه، تویی لوئیس” نشست و صورتش رو با دستمالش پاک کرد. “حتماً روی زمین سر خورده، لو. خیلی راحت میشه سر خورد. خودت امتحان کن.”
ولی من سرم رو تکون دادم. قصد نداشتم در حالی که مارگارت پشتمه از پنجره بیرون رو نگاه کنم. گفت اومده صورت حسابهای الینور رو بده ولی اون روز چیز عجیبی در موردش بود.
با روشن کردن ماشین مشکل داشتم، که باعث شد بیرون اومدن مارگارت رو از ساختمان ببینم. بعد کاری کرد که باعث شد بایستم و تماشاش کنم. با دقت به پیادهرو و خیابان کنارش نگاه کرد. پس میدونست رژ لب الینور باهاش افتاده. یا میدونست توی کیفش نیست.
یه تاکسی نگه داشت و سوار شد. نمیدونم چرا دنبالش کردم، به غیر از اینکه تنها مظنونم بود. تاکسی رفت و رفت و من یواش یواش احساس حماقت میکردم. بعد تاکسی ایستاد و مارگارت پیاده شد. از چند تا پله به یه خونه بالا رفت و زنگ زد.
حدوداً یک ساعت توی خونه بود. ولی وقتی اومد بیرون من صاف نشستم و خیره شدم. زنی که جلوی در بود، خانم تامپسون از بازجویی بود.
تاکسی از کنار من رد شد، ولی مارگارت حتی ماشینم رو هم ندید. خانم تامپسون بلافاصله نرفت توی خونه و هنوز بیرون بود که من از پلهها بالا رفتم.
گفتم: “میتونم باهاتون حرف بزنم؟”
مشکوک شد. “درباره چی؟”
گفتم: “درباره یک قتل. فکر میکنم شما چیزی میدونید که در بازجویی هاماند نگفتید.”
رنگ صورتش پرید. گفت: “قتل نبود. حکم…”
“فکر میکنم قتل بود. اگه نبود خواهر آقای هاماند اینجا چیکار میکرد؟”
گفت: “قبلاً ندیده بودمش. اومده بود به خاطر حرفهایی که در بازجویی زدم ازم تشکر کنه. برای اینکه نشون میداد زن بیچاره خودش این کار رو کرده.”
“و فکر کنم بابتش بهت پول بده.”
با عصبانیت گفت: “هیچ کس بابت چیزی به من پول نداده. اگه فکر میکنی کسی میتونه بهم رشوه بده که دروغ بگم اشتباه میکنی!”
رفت تو و در رو با صدای بلند بست. حقیقت رو میگفت؟ چیزی بود که در بازجویی نگفته بود؟ مطمئن بودم دکتر بیشتر از چیزهایی که گفته میدونه. ولی چرا مخفی میکرد؟
تمام بعد از ظهر به این فکر میکردم که دکتر بارکلی و اون زنه تامپسون، چی میدونن یا به چی مظنونن. همچنین رفتم موهام رو پیش آرایشگر الینور درست کنم. دخترهایی که اونجا بودن خیلی مایل بودن دربارهی الینور حرف بزنن و من چیز جدیدی فهمیدم.
یکی از دخترها گفت: “منتظرش بودم. البته اون نیومد و…”
“منظورت اینه که روزی که اون اتفاق افتاد اینجا منتظرش بودی؟”
“ساعت ۴ قرار داشت. وقتی شنیدم چه اتفاقی افتاده، نمیتونستم باور کنم، هر چند، چند هفتهی اخیر زیاد مثل قبل نبود.”
پرسیدم: “کی متوجه تغییرش شدی؟”
“نزدیکای عید پاک. یادم میاد از کلاه جدیدش خوشم اومد و اون همون لحظه و همون جا کلاه رو داد به من! حرف عجیبی زد. گفت گاهی کلاههای جدید خطرناکن!”
شاید وقتی از آرایشگاه بیرون اومدم، موهام بهتر شده بود، ولی ذهنم دایرهوار میچرخید.
من و مادر، فرد رو برای شام دعوت کردیم. در طول غذا ازش پرسیدم بهار اتفاقی افتاده بود که باعث ناراحتی الینور شده باشه. گفتم: “نزدیکای عید پاک.”
گفت: “چیزی یادم نمیاد. به غیر از اینکه اون موقعها شروع به رفتن به روانشناس کرده بود.”
مادر پرسید: “چرا میرفت پیش اون، فرد؟”
گفت: “تو دکتر رو دیدی. خوشقیافه بود. شاید دوست داشت به جای من به اون نگاه کنه.”
بعد از اون زود رفت خونه.
بد خوابیدم و برای صبحانه دیر بود. مادر خوندن روزنامه رو تموم کرده بود و من برداشتمش.
گزارش چند خط در صفحهی پشت بود. نوشته بود شب گذشته به خانم تامپسون شلیک شده!
باورم نمیشد.
دوباره خوندم. نمرده بود، ولی وضعیتش وخیم بود. وقتی این اتفاق افتاده بود، تنها بیرون خونهاش نشسته بود. هیچکس صدای گلوله رو نشنیده بود. شوهرش وقتی ساعت یازده اومده بود خونه، پیداش کرده بود. به سینهاش شلیک شده بود و هنوز هم قادر نبود حرف بزنه.
فکر کردم: “پس چیزی میدونست که باعث میشد خطرناک باشه.” یادم اومد مارگارت از پلهها به طرف خونه بالا رفت. مارگارت که تو خیابون دنبال رژ الینور میگشت. مارگارت که از الینور متنفر بود. و یکمرتبه تفنگ فرد رو که در کشوی میزش نگه میداشت به خاطر آوردم، فکر میکنم تفنگ بود که باعث شد بالاخره برم پیش پلیس. رئیس پلیس پاسگاه علاقهمند نبود، ولی یه کارآگاه بعداً به دیدنم اومد.
گفت: “شما فکر نمیکنید خانم هاماند خودش رو کشته باشه؟”
از رژ لب، از قرار ملاقات الینور با آرایشگر و اینکه فکر میکردم خانم تامپسون چیزی میدونه که نمیگه بهش گفتم.
گفت: “پس کی این کارو کرده؟”
“فکر میکنم خواهر آقای هاماند بود. دیروز تو دفتر دکتر بارکلی بود و اصرار داشت که الینور از پنجره بیرون افتاده. اون گفت زمین لیزه و از من میخواست خودم امتحان کنم.” یه سیگار روشن کردم و دیدم دستهام میلرزن. “همچنین از رژ لب هم خبر داشت چون دیدم سعی میکنه تو خیابون پیداش کنه.”
ولی این اظهاریهی بعدیم بود که باعث شد کارآگاه صاف بشینه. گفتم: “فکر میکنم روزی که الینور کشته شد در دفتر بود. فکر میکنم خانم تامپسون این رو میدونست. و همچنین فکر میکنم اون شب رفته و بهش شلیک کرده.”
کارآگاه با دقت به من نگاه کرد.
گفت: “چرا فکر میکنید دوشیزه هاماند به خانم تامپسون شلیک کرده؟”
“برای اینکه دیروز صبح رفت باهاش حرف بزنه. یک ساعت اونجا بود. میدونم. تعقیبش کردم.”
بلند شد و با قیافهی بدون حالت ایستاد.
گفت: “توصیهای برات دارم، دوشیز بارینگ. این موضوع رو به ما بسپار. اگه حق با تو باشه، پس کار ماست. اگه اشتباه میکنی، پس ضرری به کسی نرسیده. در هر صورت، فعلاً نرسیده.”
اون روز بعد از ظهر کنار تلفن منتظر موندم. وقتی تماس گرفت، به خاطر این بود که بهم بگه خانم تامپسون اظهاریه داده.
نمیدونست کی بهش شلیک کرده یا چرا ولی پافشاری میکنه که مارگارت فقط به خاطر تشکر برای شهادت در بازجویی به دیدنش رفته. هیچ پولی بهش داده یا پیشنهاد نشده.
ولی بیشتر بود. به نظر خانم تامپسون از زمان بازجویی نگران بوده و به مارگارت زنگ زده تا ازش بپرسه مهم هست یا نه. وقتی در راهرو بوده یک نفر وارد دفتر دکتر شده.
کارآگاه گفت: “تنها شخصی که هیچکس در حقیقت متوجهش نمیشه. پستچی. من باهاش حرف زدم. خانم هاماند رو اون روز صبح تو دفتر دیده. اونو به یاد میاره. کلاهش رو در آورده بوده و مجله میخونده.”
“خانم تامپسون رو دیده؟”
“متوجهش نشده، ولی خانم تامپسون اونو دیده.”
“پس پستچی اون شب رفته بیرون و بهش شلیک کرده!”
کارآگاه خندید. “دیشب خانوادهاش رو برده بود سینما. یادت باشه، دوشیزه بارینگ، اون شلیک ممکنه یک حادثه بوده باشه. آدمهای زیادی که قبلاً تفنگ نداشتن، حالا دارن.”
پس الینور خودش رو از پنجره انداخته بیرون و یه نفر که تمرین تیراندازی میکرده به خانم تامپسون شلیک کرده! باور نمیکردم. و اون شب بعد از اومدن دکتر بارکلی کمتر باور کردم.
شام خورده بودم و به رادیو گوش میدادم که اومد. ماجرای پلیس رو بهش گفتم و این باعث تعجبش شد.
گفت: “رفته بودی پیش پلیس؟”
“چرا نمیرفتم؟ فقط به خاطر اینکه شما نمیخواید مردم بفهمن یک نفر رو از پنجرهی دفتر شما انداختن بیرون؟”
عصبانی شده بود. “با چیزی سر و کار داری که درک نمیکنی! چرا پاتو از این ماجرا نمیکشی بیرون؟”
فکر کنم اون موقع کنترلم رو از دست دادم. فریاد کشیدم: “از کجا بدونم تو این کار رو نکردی؟ تو یا پستچی!”
در حالی که به من خیره شده بود، گفت: “پستچی؟ منظورت چیه؟” قیافهی متعجبش بود که باعث شد بخندم. خندیدم و خندیدم. بعد همزمان داشتم گریه میکردم. نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم. یکمرتبه، بدون اینکه بگه زد از صورتم. و این باعث شد تموم کنم.
بهش گفتم: “برو بیرون!” ولی اون تکون نخورد.
دیگه عصبانی نبود؛ در حقیقت از خودش نسبتاً راضی بود. گفت: “این بهتر شد” و شونهام رو نوازش کرد. “نیومدم اینجا بزنمت. اومدم ازت بخوام شبها تنها نری بیرون.”
“چرا نباید شبها برم بیرون؟”
گفت: “ممکنه خطرناک باشه” و میتونستم ببینم که کمتر و کمتر از من خوشش میاد. “مخصوصاً ازت میخوام از خونهی هاماندها دور بمونی. و امیدوارم به اندازهای معقول باشی که این کار رو بکنی.”
وقتی رفت، در ورودی رو محکم بست و من هنوز عصبانی بودم که تلفن زنگ زد.
مارگارت بود!
گفت: “فکر میکنم باید ازت تشکر کنیم که امشب پلیس اومد اینجا. به اندازهی کافی تو دردسر هستیم، لازم نیست تو بدترش کنی!”
به شکل خطرناکی گفتم: “باشه. حالا یه سؤال ازت میپرسم. چرا دیروز صبح به دیدن خانم تامپسون رفتی؟ و دیشب کی بهش شلیک کرد؟”
نفسش بریده شد، بعد تلفن رو قطع کرد.
مادر رفته بود بخوابه، و نیم ساعت بعد بود که دیدم فرد جلوی در آشپزخانه ایستاده و لبخندی خسته بر لب داره. گفت: “میتونم بیام تو؟ رفته بودم بیرون قدم بزنم و چراغ روشن رو دیدم.”
فکر کردم بهتر به نظر میرسه. گفت مارگارت خوابیده و خونه خلوت بود.
گفت: “در هر حال، زیاد نمیخوابم. و خونه خیلی گرمه. خودمو از دست وسایل زیادی خلاص کردم. تو دیگ بخار سوزوندمشون.”
یه سیگار کشید و یه فنجون قهوه خورد بعد وقتی رفت، همراهش رفتم بیرون تا دروازه و همونطور که میرفت خونه تماشاش کردم. برگشتم به طرف خونه و تقریباً به خونه رسیده بودم که اتفاق افتاد. شنیدم چیزی توی بوتهها حرکت میکنه و ایستادم تا ببینم چی هست. ولی صدای شلیک رو نشنیدم. چیزی خورد از سرم. افتادم. بعد همه جا سیاه شد.
چیز بعدی که شنیدم صدای مادرم بود. تو تخت خودم بودم و دور سرم باندپیچی بود.
مادر با ناراحتی زیاد داشت میگفت: “فکر میکنم دیوونه است. بعد از اینکه تو بهش گفتی نره بیرون رفت! چرا نمیتونه ول کنه؟”
صدای یک مرد گفت: “هر کاری از دستم برمیومد انجام دادم، خانم بارینگ.”
دکتر بارکلی بود. کنار تخت ایستاده بود. عجیب به نظر میرسید. یکی از چشمهاش بسته بودن و یقهی پیراهنش در وضعیت بدی بود.
گفتم: “دعوا کردی.”
گفت: “بله. و تو هم یه خراشیدگی گلوله خیلی زیبا کنار سرت داری. مجبور شدم کمی از موهات رو بتراشم. نگران نباش، خیلی کم بود و دوباره در میاد.”
“کی اینکار رو کرد؟ کی به من شلیک کرد؟”
گفت: “پستچی” و از اتاق رفت بیرون.
بعد از اون خوابیدم. به گمونم چیزی بهم داده بود. صبح روز بعد بود که باقی ماجرا رو شنیدم. با لبخند اومد تو در حالی که چشم راستش کبود شده بود و کاملاً بسته بود. بعد برام تعریف کرد.
بهار الینور با ماجرای عجیبی رفته پیشش. تعقیب میشده و میترسیده. گفته مردی که اون رو زیر نظر داره لباس پستچی میپوشه. عجیب به گوش میرسید، ولی الینور قسم میخورد که حقیقت داره.
گفتم: “منظورت اینه که این مرد بود که خانم تامپسون دیده وارد دفتر شما شده؟”
“همین الانش هم شناساییش کرده. پستچی واقعی قبلاً اومده بود. خانم هاماند رو دیده بود که روی صندلی نشسته و مجله میخونه. ولی پستچی واقعی قبل از رسیدن خانم تامپسون رفته بود. پستچیای که خانم تامپسون دیده بود، اونی بود که، خوب، الینور رو کشته.”
قبل از اینکه بگه میدونستم. “فرد بود، مگه نه؟”
“فرد هاماند بود، بله.” دستم رو گرفت. “متأسفم، عزیزم. سعی کردم کاری کنم الینور بره، ولی اون این کارو نمیکرد.”
“دیوانگیه. فرد دیوانهوار عاشقش بود.”
“دوستش داشت، بله. ولی میترسید از دستش بده. و به شدت حسادت میکرد.” کمی خجالتزده به نظر رسید. “فکر میکنم به من هم حسادت میکرد.”
“ولی اگه واقعاً دوستش داشت…”
“خط بین عشق و نفرت یه خط باریکه. و ممکنه احساس کرده باشه الینور هیچ وقت واقعاً مال اون نیست تا اینکه- خوب، تا اینکه کس دیگهای نتونه اون رو داشته باشه.” قبل از اینکه ادامه بده تردید کرد. “دیشب خیلی دیر کردم. وقتی بهت شلیک کرد، درست به موقع گرفتمش ولی درست حسابی با من درگیر شد. یه جورهایی در رفت و … به خودش شلیک کرد.”
با صدای آروم ادامه داد. “خانم تامپسون عکس فرد رو به عنوان پستچیای که وارد دفتر شده و دوباره قبل از اینکه صدای جیغ پرستار رو بشنوه اومده بیرون، شناسایی کرده. گلولهای که به خانم تامپسون شلیک شده مال تفنگ فرد بوده. و مارگارت- مارگارت بیچاره- مدتی بود میترسید فرد عقلش سر جاش نباشه.”
گفت: “دیروز بعد از اینکه شنیده بود به خانوم تامپسون شلیک شده اومد پیش من. میخواست فرد در یک بیمارستان مخصوص بستری بشه، ولی وقتی حرف پلیس رو زدم، تقریباً دیوونه شد. به هر حال، فکر کنم مدرک کافی وجود نداشت. خانوم تامپسون به نظر داشت میمرد و لباس فرم پستچی هم از بین رفته بود.”
گفتم: “از بین رفته بود؟”
“تو دیگ بخار سوزونده بودش. دیشب چند تا دکمهی سوخته و چیزهایی پیدا کردیم.”
سعی کردم فکر کنم. گفتم: “چرا سعی کرد خانم تامپسون رو بکشه؟ چی میدونست؟”
“میتونست پستچی که وارد دفتر من شده رو شناسایی کنه. بعد از اینکه مارگارت این رو شنیده رفته و خونه رو گشته. لباس فرم رو پیدا کرده و فهمیده. سعی کرده فکر کنه ببینه چیکار باید بکنه. ولی به فرد گفته میخواد بره و خانم تامپسون رو ببینه و فکر میکنه فرد میدونه لباس فرم رو پیدا کرده.
کل چیزی که میدونیم اینه که اون شب از این خونه رفته، سوار ماشین شده، و سعی کرده تنها شاهدی که بر علیهش بوده رو بکشه. به غیر از تو، البته.”
گفتم: “ولی چرا باید میخواست من رو بکشه؟”
“برای اینکه تو این ماجرا رو ول نمیکردی. از لحظهای که اصرار کردی الینور به قتل رسیده خطر بودی. و برای اینکه دیشب به مارگارت زنگ زدی و ازش پرسیدی چرا به دیدن خانم تامپسون رفته.”
“فکر میکنی گوش میداده؟”
“میدونم گوش میداد. و همون موقع بود که مارگارت من رو فرستاد به تو هشدار بدم.” قبول کرد که تمام شب خونه هاماند رو زیر نظر گرفته بود و وقتی فرد اومده جلوی در آشپزخونهی ما، درست بیرون ایستاده بوده.
ولی فرد به نظر آروم میرسیده و قهوهاش رو میخورده. بعد فرد شروع به رفتن به خونه کرده و دکتر هم از پشت حصار دنبالش کرده. ولی خیلی دیر گمش کرده و میدونست در راه برگشت هست. فرد تفنگش رو بلند کرده که به من شلیک کنه و همون موقع دکتر دستش رو گرفته.
یک مرتبه دیدم دارم گریه میکنم. همه اینها خیلی وحشتناک بود. دکتر یه دستمال بیرون آورد و چشمهام رو خشک کرد.
گفت: “حالا دیگه همه چیز تموم شده. تو زن خیلی شجاعی هستی، لوئیس بارینگ. حالا دیگه خرابش نکن.” نسبتاً سریع بلند شد. “فکر میکنم به اندازه کافی قتل و مرگ ناگهانی تجربه کردی. چیزی که نیاز داری سکونه. یه نفر کمی بعد میاد تا باند سرت رو عوض کنه.”
“چرا خودت این کارو نمیکنی؟”
“برای اینکه من از اون دکترها نیستم.”
بهش نگاه کردم. خسته بود و نیاز به اصلاح داشت و اون چشم وحشتناک داشت کبودتر میشد. ولی درشت و قوی و عاقل بود. فکر کردم یک زن کنارش احساس امنیت میکنه. هر زنی. البته هرچند هیچ وقت نمیتونه خوابهاش رو براش تعریف کنه.
گفتم: “چرا تو نمیتونی ازم مراقبت کنی؟ اگه من کچل دیده میشم، ترجیح میدم تو ببینی. تو این کار رو کردی.”
لبخند زد. بعد در کمال تعجب، به آرومی از روی گونهام بوسید. گفت: “از وقتی اون رژ رو کوبیدی روی میز میخواستم این کارو بکنم و حالا ممکنه دیگه کارآگاه بازی رو بس کنی و روی رشد موهای کنار سرت تمرکز کنی؟ برای اینکه مدت قابل توجهی دوروبرت خواهم بود.”
وقتی بالا رو نگاه کردم، مادر کنار در بود و لبخند میزد.
متن انگلیسی کتاب
I walked home after the inquest. Mother had gone in the car, looking rather sick, as she had done since Elinor’s death. Not that she had liked Elinor.
My cousin Elinor Hammond had gone happily through life, as if she woke each morning wondering what would be the most fun that day; stretching her long lovely body between her silk sheets - how bitter mother was about those sheets! - and calling to poor tired old Fred in his dressing room.
‘Let’s have some people in for drinks, Fred.’
‘Anything you say, my love.’
Anything Elinor said was all right with Fred. I remembered his face at the inquest - shocked and puzzled.
‘You know of no reason why your - why Mrs Hammond should take her own life?’
‘None at all.’
‘Nothing about her health caused her anxiety?’
‘Nothing. She always seemed to be in perfect health.’
‘She was seeing Doctor Barclay.’
‘She was tired,’ he said unhappily.
But Elinor had either fallen or jumped from that tenth-floor window of Doctor Barclay’s waiting room, and the coroner clearly believed she had jumped.
The doctor had not seen her that day. Only the nurse. ‘There was no one else in the waiting room,’ she told the coroner. ‘The doctor was with a patient. Mrs Hammond sat by the window, took off her hat, lit a cigarette and picked up a magazine. Then I went back to my office and didn’t see her again until-‘
She was a pretty little thing. She looked pale.
‘What happened next’ said the coroner gently.
‘I heard the other patient leave. She went out from the doctor’s room. When he rang for the next patient, I went to get Mrs Hammond. She wasn’t there. I saw her hat, but her bag was gone. Then –’ She stopped and swallowed. ‘Then I heard people shouting in the street and I looked out of the window.’
The coroner gave her a little time, then said, ‘Would you say she was depressed that morning, Miss Comings?’
‘I thought she seemed very cheerful,’ she said.
‘The window was open beside her?’
‘Yes. I couldn’t believe it.’ She was crying by this time, and it was clear she had told all she knew.
Doctor Barclay, who had just come in, was called next. He was in his late thirties and quite good-looking. Knowing Elinor, I wondered. She had liked handsome men. Fred, who was not at all handsome, was the exception. Beside me, mother had also noticed the doctor’s good looks.
So that’s it’ she said disapprovingly. ‘Elinor had as much need for a psychiatrist as I need a third leg!’
The doctor had not seen Elinor at all that morning. When he rang and nobody came, he went to the waiting room where Miss Comings was looking out of the window. Suddenly, she began to scream. Fortunately a Mrs Thompson arrived at that time and went to help her.
Asked about Elinor’s visits to him, he said, ‘I have many patients who are nervous and anxious. Mrs Hammond had been like that for years.’
‘That is all? She spoke of no particular trouble?’
He smiled faintly. ‘We all have troubles. Some we imagine, some are real. But I would say that Mrs Hammond was an unusually normal person. I had recommended that she go away for a rest. I believe she meant to do so.’
His voice was cool and efficient. Fred, however, was watching him closely.
‘You did not think that she intended suicide?’
‘No. Not at any time.’
He would not speak about anything Elinor had imagined. His relationships with his patients, he said, were confidential. If he knew anything of value he would tell them, but he did not.
He sat down near us and the next witness was called. It was the Mrs Thompson who had looked after the nurse.
‘I clean the doctor’s apartment for him once a week,’ she said. ‘That day I needed a little money in advance, so I went to see him.’
She had not entered the office at once. She had looked in the waiting room and seen Elinor, and had waited in the hall where it was cool. She saw the last patient, a woman, leave the doctor’s room and go down the stairs. A minute or so later she heard the nurse scream.
‘She was looking out of the window screaming,’ she said. ‘The doctor ran in and we got her into a chair. Somebody had fallen out, she said, but didn’t say who.’
Asked how long she had been in the hall, she thought about quarter of an hour. She was sure no other patient had entered during that time. She would have seen them.
‘You found something belonging to Mrs Hammond, didn’t you? In the waiting room?’
‘Yes, I found her bag.’ The bag, it seemed, had been behind the radiator in front of the window. ‘I thought it was a strange place for it, if she was going to - do what she did. I gave it to the police when they came.’
So Elinor, having put her hat on the table, had dropped her bag behind the radiator before she jumped. Somehow it didn’t make sense to me.
The verdict was suicide. Nobody mentioned murder. After Mrs Thompson’s evidence, it seemed impossible. Fred listened with dead eyes. His sister Margaret, sitting beside him, stood up. Doctor Barclay stared ahead of him, then he got up and went out.
I was angry as I walked home. I had always liked Elinor, even though mother said she took Fred away from me. But Fred never saw me after he first met her. He had loved her with a blind passion from the start.
The fools, I thought. Even if Elinor was in trouble, she would never have jumped out of a window. Somebody had killed her and had got away with it. Who hated her enough for that? A jealous wife? It was possible. She would play around with a woman’s husband until she was tired of him.
But she had not been doing that lately. She had been rather quiet. Of course, plenty of people had not liked her. She would ignore their feelings or laugh at them. She said what she had to say, and sometimes it wasn’t pleasant. Even to Fred. But he had never got angry.
I thought about Fred sitting alone and it made me sad. His house was not far away, and after dinner that evening I went over. It was a large house, surrounded by its own grounds like ours, and a man was standing inside the gates, looking up at the house. He turned suddenly and looked at me. It was Doctor Barclay.
He didn’t recognize me. I suppose he had not seen me at the inquest. He touched his hat and went out into the street, and a moment later I heard his car start. But if he had been in the house, Fred made no mention of it. He seemed relieved when he saw me.
‘I thought you were the police again,’ he said.
We went into the library. It looked as if it hadn’t been cleaned for a month. Elinor’s house had always looked like that; full of people and cigarette smoke and dirty drinks glasses. But at least it had looked alive. Now it didn’t. So it was a surprise to see her bag on the table. Fred saw me looking at it.
‘Police returned it today,’ he said. ‘Drink?’
‘Thanks. Can I look inside it?’
He nodded. ‘There’s nothing in it that doesn’t belong there. No note, if that’s what you think.’
I opened the bag. It was full as usual: make-up, money, notebook, a handkerchief marked with lipstick, some pieces of dress material with a card saying ‘Match shoes to these.’ Fred watched me, his eyes red and tired. ‘I told you. Nothing,’ he said.
I searched the bag again, but could not find the thing that should have been there. I put it back on the table.
Fred was staring at a photograph of Elinor in a silver frame, on the desk. ‘She was beautiful.’
‘She was indeed,’ I said honestly.
‘Margaret thought she was a fool who spent too much money.’ He glanced at the desk, piled high with unopened bills. ‘Maybe she was, but what the hell did I care?’
He seemed to expect me to say something, so I said, ‘You didn’t have to buy her, Fred. She loved you dearly.’
He gave me a faint smile. ‘I wasn’t only her husband,’ he said, ‘I was her father, too. She told me everything. Why she had to go to that doctor . . .’
‘Didn’t you know she was going, Fred?’
‘Not until I found a bill from him.’ He talked on as if he was glad of an audience. He had made her happy. She went her own way sometimes, but she always came back to him. He thought the coroner’s verdict was terribly wrong. ‘She fell. She was always careless about heights.’ And he had made no plans, except that Margaret was coming to stay until he closed the house.
And at that minute Margaret walked in.
I had never liked Margaret Hammond. She was a tall woman, older than Fred. She nodded to me.
‘I decided to come tonight,’ she said to Fred. ‘I didn’t like you being alone. And tomorrow I want to make a list of everything in the house. I’d like to have father’s picture, Fred.’
He looked uncomfortable. There had been a long quarrel about old Joe Hammond’s picture. Elinor had not cared about it, but because Margaret had wanted it she had kept it. I looked at Margaret. Perhaps she was the nearest thing to a real enemy Elinor had ever had.
She looked at the pile of bills on the desk. ‘We’ll have to find out how much money you owe.’
‘I know how much money I owe,’ he said.
He got up and they stared at each other, Fred with his back to the desk, as if even then he was protecting Elinor from Margaret. But as I left the house, I was fairly confident that Margaret would come downstairs later, when Fred was asleep, and go through those bills.
I was nearly home when I realized I was being followed. Feeling frightened, I stopped and turned. But it was only a girl. She spoke my name.
‘Miss Baring? I saw you at the inquest and a newspaper man told me your name. You’ve been to the Hammonds’, haven’t you?’
‘Yes. What about it?’
She was quite young and seemed nervous.
‘Were you a friend of Mrs Hammond’s’ she asked.
‘She was my cousin. Why?’
She took a cigarette from her bag and lit it. ‘Because I think she was pushed out of that window. I work in an office across the street, and I was looking out. I didn’t know who she was, of course.’
‘Do you mean you saw it happen’ I said, amazed.
‘No. But I saw her at the window just before it happened, and she was using a lipstick. When I looked out again she was – on the pavement.’ Her hand started to shake and she threw away the cigarette. ‘I don’t think a woman would use a lipstick just before she was going to do a thing like that, do you?’
‘No,’ I said. ‘You’re sure it was Mrs Hammond?’
‘Yes. She had on a green dress, and I noticed her hair. I went back tonight to see if the lipstick was on the pavement. I couldn’t find it. The street was crowded. Someone may have picked it up. It’s three days ago. But I’m sure she had it when she fell.’
That was what I had not told Fred, that Elinor’s gold lipstick was missing from her bag.
I looked at my watch. It was only eleven o’clock.
‘We could go and look again,’ I said.
She would not tell me her name. ‘Just call me Smith. I don’t want to get involved. I have a job to keep.’
I found the lipstick. It was at the side of the road, and twenty cars must have run over it. But after I wiped the mud off it, the familiar letter ‘E’ was there to see.
Miss Smith saw it and gasped. ‘So I was right.’
Then she jumped on a bus, and I never saw her again.
I slept badly that night, and it was late when I got to Doctor Barclay’s office the next morning. I walked in and put Elinor’s lipstick on his desk.
‘I don’t think I understand,’ he said, staring at it.
‘Mrs Hammond was at the window using that lipstick, only a minute before she fell.’
‘Do you mean it fell with her?’
‘I mean that she never killed herself. Do you think a woman would put lipstick on just before she was going to do - what we’re supposed to think she did?’
He smiled. ‘My dear girl, if you saw as much of human nature as I do that wouldn’t surprise you.’
‘So Elinor Hammond jumped out of your window with a lipstick in her hand, and you watched the Hammond house last night and hurried away when I appeared. If that makes sense .’
It shocked him. He hadn’t recognized me before.
‘I see,’ he said. ‘So it was you.’ He leaned forward in his chair. ‘I suppose I’d better tell you and trust you to say nothing. I didn’t like the way Mr Hammond looked at the inquest. I was afraid he might- well, shoot himself.’
‘You couldn’t stop it, standing outside,’ I said.
‘I was wondering how to get in when you arrived. His sister phoned me. She was worried.’
‘I wouldn’t rely too much on what Margaret Hammond says. She hated Elinor.’ I stood up and picked up the lipstick.
‘You’re a very young and attractive woman, Miss Baring,’ he said. ‘Why don’t you leave this alone? You can’t bring her back, you know that.’
‘I know she didn’t kill herself,’ I said.
I went out - and was less surprised than I might have been to find Margaret in the waiting room. She was standing close to the open window, and for one awful minute I thought she was going to jump herself.
‘Margaret’ I said sharply.
She turned, and her face was white. ‘Oh, it’s you, Louise,’ She sat down and wiped her face with her handkerchief. ‘She must have slipped on the floor, Lou. It would be easy. Try it yourself.’
But I shook my head. I did not intend to look out of that open window with Margaret behind me. She said she had come to pay Fred’s bill for Elinor, but there was something strange about her that day.
I had trouble starting my car, which is how I saw her leave the building. Then she did something that made me stop and watch her. She looked closely at the pavement and the side of the road. So she knew Elinor’s lipstick had fallen with her. Or knew it was not in the bag.
She stopped a taxi and got into it. I don’t know why I followed her, except she was the only suspect I had. The taxi went on and on, and I began to feel rather silly. Then it stopped and she got out. She went up some steps to a house and rang the bell.
She was in the house for almost an hour. But when she came out I sat up and stared. The woman at the door with her was Mrs Thompson, from the inquest.
The taxi passed me but Margaret didn’t even see my car. Mrs Thompson didn’t go into the house at once and was still outside when I went up the steps.
‘May I talk to you’ I said.
She was suspicious. ‘What about?’
‘A murder,’ I said. ‘I think you know something you didn’t tell at the Hammond inquest.’
Some of the color went out of her face. ‘It wasn’t a murder,’ she said. ‘The verdict-‘
‘I think it was murder. What was Mr Hammond’s sister doing here if it wasn’t?’
‘I never saw her before,’ she said. ‘She came to thank me for what I said at the inquest. Because it showed that the poor woman did it herself.’
‘And to pay you for it, I suppose.’
‘Nobody paid me anything,’ she said angrily. ‘If you think anybody can bribe me to lie, you’re wrong!’
She went in and banged the door shut. Was she telling the truth? Was there something she had not said at the inquest? I was sure the doctor knew more than he had told. But why hide anything?
All afternoon I wondered what Doctor Barclay and the Thompson woman either knew or suspected. I also went to get my hair done at Elinor’s hairdresser’s. The girls there were very willing to talk about her, and I learned something new.
‘I was waiting for her;’ one of them said. ‘Of course she never came, and-‘
‘You mean you expected her here the day it happened?’
‘She had an appointment for four o’clock. When I heard what happened, I couldn’t believe it, although the last few weeks she hadn’t been quite the same.’
‘When did you notice a change in her’ I asked.
‘About Easter. I remember I liked her new hat, and she gave it to me then and there! She said a strange thing. She said sometimes new hats were dangerous!’
My hair may have looked better when I left the hairdresser’s, but my mind was going round in circles.
Mother and I invited Fred over for dinner that evening. During the meal I asked him if anything had happened to upset Elinor in the spring. ‘About Easter,’ I said.
‘I don’t remember anything,’ he said. ‘Except that she started going to that psychiatrist about then.’
‘Why did she go to him, Fred’ mother asked.
‘You saw him,’ he said. ‘He was good-looking. Maybe she liked to look at him instead of me.’
He went home soon after that.
I slept badly and was late for breakfast. Mother had finished reading the newspaper, and I took it.
The report was just a few lines on the back page. It said that Mrs Thompson had been shot the night before!
I couldn’t believe it.
I read it again. She was not dead, but her condition was serious. She had been sitting alone outside her house when it happened. Nobody had heard the shot. Her husband found her when he came home at eleven o’clock. She had been shot through the chest and was still not able to make a statement.
‘So she knew something that made her dangerous,’ I thought. I remembered Margaret going up the steps to the house. Margaret searching for Elinor’s lipstick in the street. Margaret, who hated Elinor. And I suddenly remembered Fred’s gun, which he kept in his desk drawer, I think it was the gun which finally made me go to the police. The police captain of the station wasn’t interested, but a detective came to see me later.
‘You don’t think Mrs Hammond killed herself’ he said.
I told him about the lipstick, about Elinor’s appointment at the hairdresser’s, and that I thought Mrs Thompson knew something she hadn’t told.
‘Then who did it’ he said;
‘I think it was Mr Hammond’s sister. She was in Doctor Barclay’s office yesterday-, and insisted that Elinor had fallen out of the window. She said the floor was slippery, and she wanted me to try it myself.’ I lit a cigarette and found that my hands were shaking. ‘She also knew about the lipstick because I saw her trying to find it in the street.’
But it was my next statement that made him really sit up. ‘I think she was in the office the day Elinor was killed,’ I said. ‘I think the Thompson woman knew it. And I also think she went out there last night and shot her.’
He looked at me closely.
‘Why do you think Miss Hammond shot her’ he said.
‘Because she went to talk to her yesterday morning. She was there an hour. I know. I followed her.’
He stood up, his face expressionless.
‘I have some advice for you, Miss Baring,’ he said. ‘Leave this to us. If you’re right, then it’s our job. If you’re wrong, then no harm has been done. Not yet anyhow.’
I waited by the telephone that afternoon. When he called, it was to tell me that Mrs Thompson had now made a statement.
She did not know who shot her, or why, but insisted that Margaret had visited her only to thank her for being a witness at the inquest. She had not been given or offered any money.
But there was more. It seemed that Mrs Thompson had been worried since the inquest and had telephoned Margaret to ask her if it was important. Someone had entered the doctor’s office while she was in the hall.
‘The one person nobody really notices,’ said the detective. ‘The postman. I’ve talked to him. He saw Mrs Hammond in the office that morning. He remembers her. She had her hat off and was reading a magazine.’
‘Did he see Mrs Thompson?’
‘He didn’t notice her, but she saw him.’
‘So he went out last night and shot her!’
He laughed. ‘He took his family to the movies last night. Remember, Miss Baring, that shot may have been an accident. Plenty of people are carrying guns now who never did before.
So Elinor threw herself out of the window and Mrs Thompson was shot by somebody practicing their shooting! I didn’t believe it. And I believed it even less after a visit from Doctor Barclay that night.
I had eaten dinner and was listening to the radio when he came. I told him about the police, and that surprised him.
‘You’ve been to the police’ he said.
‘Why not? Just because you don’t want it known that somebody was pushed out of your office window-‘
He was angry. ‘You’re dealing with something you don’t understand. Why can’t you stay out of this?’
I suppose I lost control then. ‘How do I know you didn’t do it’ I shouted. ‘You or the postman!’
‘The postman’ he said, staring. ‘What do you mean?’ It must have been his surprised face which made me laugh. I laughed and laughed. Then I was crying, too. I couldn’t stop. Suddenly, without warning, he hit me across the face. And that stopped me.
‘Get out!’ I told him, but he didn’t move.
He had stopped looking angry; in fact he seemed rather pleased with himself. ‘That’s better,’ he said, and patted me on the shoulder. ‘I didn’t come here to attack you. I came to ask you not to go out alone at night.’
‘Why shouldn’t I go out at night?’
‘It may be dangerous,’ he said, and I could see he was liking me less and less. ‘I particularly want you to keep away from the Hammond house. And I hope you are sensible enough to do that.’
He banged the front door when he went out, and I was still angry when the telephone rang.
It was Margaret!
‘I suppose we have you to thank for the police coming here tonight,’ she said. ‘We’re in enough trouble without you making it worse!’
‘All right,’ I said dangerously. ‘Now I’ll ask you a question. Why did you visit Mrs Thompson yesterday morning? And who shot her last night?’
She gave a short gasp, then she put down the phone.
Mother had gone to bed and it was half an hour later when I found Fred standing at the kitchen door, smiling a tired smile. ‘May I come in’ he said. ‘I was out walking and I saw the light.’
He looked better, I thought. He said Margaret was in bed and the house was lonely.
‘I don’t sleep much anyway,’ he said. ‘And the house is hot. I’ve been getting rid of a lot of stuff. Burning it in the boiler.’
He smoked a cigarette and drank a cup of coffee, then I went out with him to the gates when he left, and watched as he started to walk home. I turned back towards the house and had almost reached it when it happened. I heard something move in the bushes and stopped to see what it was. But I never heard the shot. Something hit me on the head. I fell. Then everything went black.
The next thing I heard was my mother’s voice. I was in my own bed with a bandage round my head.
‘I think she’s crazy,’ mother was saying, very upset. ‘She went out after you told her not to! Why can’t she leave things alone?’
‘I did my best, Mrs Baring,’ said a male voice.
It was Doctor Barclay. He was standing by the bed. He looked strange. One of his eyes was almost shut, and his shirt collar was in a terrible state.
‘You’ve been in a fight,’ I said.
‘Yes,’ he said. ‘And you’ve got a very pretty bullet graze on the side of your head. I’ve had to cut off quite a bit of your hair. Don’t worry, it was very pretty hair and it will grow again.’
‘Who did it? Who shot at me?’
‘The postman,’ he said, and went out of the room.
I slept after that. I suppose he gave me something. It was the next morning before I heard the rest of the story. He came in, big and smiling, with his right eye purple and completely closed. Then he told me.
In the spring, Elinor had come to him with a strange story. She was being followed, and was frightened. The man who was watching her, she said, wore a postman’s uniform. It sounded fantastic, but she swore it was true.
‘Do you mean it was this man that the Thompson woman saw going into your office’ I said.
‘She’s already identified him. The real postman had been there earlier. He had seen Mrs Hammond sitting in a chair, reading a magazine. But the real postman had gone before the Thompson woman arrived. The postman she saw was the one who, well, the one who killed Elinor.’
I knew before he told me. ‘It was Fred, wasn’t it?’
‘It was Fred Hammond, yes.’ He held my hand. ‘I’m sorry, my dear. I tried to get Elinor to go away, but she wouldn’t do it.’
‘It’s crazy. Fred was madly in love with her.’
‘He loved her, yes. But he was afraid he was losing her. And he was wildly jealous.’ He looked slightly embarrassed. ‘I think he was jealous of me.’
‘But if he really loved her-‘
‘The line between love and hate is a thin one. And it’s possible he felt that she was never really his until - well, until no one else could have her.’ He hesitated before going on. ‘I was too late last night. I caught him just in time when he shot at you, but he put up a real battle. He got away somehow– and shot himself.’
He went on quietly. Mrs Thompson had identified Fred’s photograph as the postman she had seen going into the office, and coming out again just before she heard the nurse screaming. The bullet she had been shot with had come from Fred’s gun. And Margaret - poor Margaret - had been afraid that Fred had not been sane for some time.
‘She came to see me yesterday after she heard the Thompson woman had been shot,’ he said. ‘She wanted Fred put away into a special hospital, but she almost went crazy when I talked about the police. I suppose there wasn’t much proof, anyway. Mrs Thompson seemed to be dying and the uniform was gone-‘
‘Gone’ I said.
‘He burned it in the boiler. We found some burned buttons and things last night.’
I tried to think. ‘Why did he try to kill Mrs Thompson’ I said. ‘What did she know?’
‘She was able to describe the postman who went into my office. After Margaret heard this, she went home and searched the house. She found the uniform, and she knew. She tried to think what to do. But she had told Fred she was going to see Mrs Thompson that day and she thinks he knew she had found the uniform.
All we know is that he left this house that night, got out his car, and tried to kill the only witness against him. Except you, of course.’
‘But why should he try to kill me’ I said.
‘Because you wouldn’t leave things alone. You were a danger from the minute you insisted Elinor had been murdered. And because you telephoned Margaret last night and asked her why she had visited Mrs Thompson.’
‘You think he was listening?’
‘I know he was listening. And that was when Margaret sent me to warn you.’ He admitted that he had been watching the Hammond house all evening, and that when Fred came to our kitchen door he had been just outside.
But Fred had seemed quiet, drinking his coffee. Then Fred had begun to walk home, and he followed him behind the fence. But just too late he lost him, and he knew he was on the way back. Fred had lifted his gun to shoot me when he grabbed him.
Suddenly I found I was crying. It was all horrible. He got out a handkerchief and dried my eyes.
‘It’s all over now,’ he said. ‘You’re a very brave woman, Louise Baring. Don’t spoil it now.’ He got up rather quickly. ‘I think you’ve had enough of murder and sudden death. What you need is quiet. Someone will come soon to put a new bandage on your head.’
‘Why can’t you do it?’
‘Because I’m not that sort of doctor.’
I looked up at him. He was tired and he needed a shave, and that awful eye was getting blacker. But he was big and strong and sane. A woman would be safe with him, I thought. Any woman. Although of course she could never tell him her dreams.
‘Why can’t you look after me’ I said. ‘If I’m to look bald, I’d prefer you to see it. You did it.’
He smiled. Then to my surprise he kissed me lightly on the cheek. ‘I’ve wanted to do that ever since you banged that lipstick down in front of me,’ he said, ‘And now will you stop being a detective and concentrate on growing some hair on the side of your head? Because I’m going to be around for a considerable time.’
When I looked up, mother was by the door, smiling.