سرفصل های مهم
وامدهندگان
توضیح مختصر
دختری جوون باید با شرایط پدرش با مردی ازدواج کنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل اول
وامدهندگان
داستانی برای گفتن دارم. داستان عشق و نفرت. داستان بخشش و ستاندن. داستان خنده و اشک. این داستان خیلی وقت پیش گفته شده. ولی هنوز هم به اندازهی گذشته معنای زیادی داره. در شهری به اسم ونیز در ایتالیا اتفاق میفته. این شهر زیبا مانند تاجی طلایی بر روی دریای آدریاتیک آرمیده.
یک وامدهنده به اسم شایلاک در ونیز زندگی میکرد. پول زیادی از وام دادن پول به تجار به دست میآورد. آدمهای زیادی از شایلاک متنفر بودن. بعضیها ازش متنفر بودن، برای اینکه تجار رو مجبور میکرد پولش رو به روشهای وحشتناکی بهش برگردونن. بقیه فقط به خاطر یهودی بودنش ازش نفرت داشتن.
در بین تمام تجاری که در ونیز زندگی میکردن، یک نفر بیشتر از بقیه از شایلاک متنفر بود. اسمش آنتونیو بود. شایلاک هم از آنتونیو متنفر بود. به خاطر اینکه آنتونیو وامدهندهی خیلی بخشندهای بود.
به آدمهایی که مشکل داشتن، پول قرض میداد و اغلب سود هم نمیگرفت. شایلاک پول زیادی به خاطر سخاوت آنتونیو از دست میداد.
مهمتر از همه، شایلاک از آنتونیو به خاطر مسیحی بودنش متنفر بود. و آنتونیو از شایلاک به خاطر یهودی بودنش متنفر بود. در اون دوران یهودیها و مسیحیها همدیگه رو دوست نداشتن. نمیتونستن در مورد هیچ چیزی سازش کنن. نمیتونستن مذهب و فرهنگ همدیگه رو درک کنن.
آنتونیو و شایلاک اغلب در ریالتو همدیگه رو میدیدن. ریالتو مرکز تجاری ونیز بود. هر وقت دو تا مرد همدیگه رو میدیدن، دعوا میکردن. آنتونیو اغلب به خاطر روش بیعاطفهی انجام کسب و کارش سر شایلاک داد میکشید. شایلاک اغلب به راههای مساوی شدن با آنتونیو فکر میکرد.
تقریباً همه در ونیز آنتونیو رو واقعاً دوست داشتن.
احساس میکردن مهربون و درستکاره. مخصوصاً تجار تحسینش میکردن. میدونستن هر وقت مشکلی براشون پیش بیاد، کمکشون میکنه.
بهترین دوست آنتونیو مرد جوانی به اسم باسانیو بود. خانوادهی باسانیو خیلی ثروتمند بودن. پدر و مادرش بهش پول داده بودن، ولی باسانیو همهی پولش رو خرج کرده بود. پولش رو برای شراب و غذای خوب هدر داده بود. سفر کرده بود و خوش گذرونده بود. و البته کارش به بیپولی کشیده بود. در اون دوران همچین اتفاقی برای مردان جوان عادی بود.
در گذشته آنتونیو به روشهای مختلفی بهش کمک کرده بود. در حقیقت هنوز هم پول زیادی به آنتونیو مقروض بود. آنتونیو هیچ وقت به باسانیو نه نمیگفت. به نظر آنتونیو از تسهیم پولش با دوستش خوشحال بود.
روزی باسانیو اومد پیش آنتونیو تا باز هم قرض بگیره.
“آنتونیو! خبر بزرگی دارم. عاشق یه نفر شدم. اسمش پورشاست. زیباترین زن دنیاست. و نه فقط این، بلکه پولدار هم هست. پدرش همین اواخر فوت شده و قراره دخترش پول زیادی ازش به ارث ببره!”
آنتونیو گفت: “این خبر فوق العادهایه، باسانیو. به نظر زن فوقالعادهای میرسه ولی اون هم تو رو به همون اندازه دوست داره؟”
“البته که دوست داره. وقتی بهم نگاه میکنه، چشمهاش پر از عشق و احترام میشه. گوش بده. میخوام چند تا هدیه براش بخرم. تنها مشکل اینه که در حال حاضر هیچ پولی ندارم. میدونم پول زیادی بهت مقروضم ولی میتونم کمی دیگه هم قرض بگیرم؟ قول میدم بهت برگردونم.”
“باسانیو! تو میدونی که پول من پول تو هست. هر وقت بخوای با خوشحالی بهت پول قرض میدم. تنها مشکل اینه که در حال حاضر هیچ پولی ندارم. تمام پولم رو برای تجار خرج کردم. نمیتونم کمکت کنم. متأسفم.”
باسانیو پرسید: “چیکار باید بکنم؟ اگه چند تا هدیه بهش ندم، باهام ازدواج نمیکنه.”
آنتونیو گفت: “نگران نباش. میدونم چیکار میتونی بکنی. میتونی از یه وامدهنده به اسم شایلاک پول قرض کنی. اون همیشه پول تو دستش داره. اگه من توافقنامهی وام رو امضا کنم، قطعاً بهت پول قرض میده. و حالا کشتیها هر روز میان. وقتی بازرگانان برسن، من پول زیادی به دست میارم. پولش رو بعداً بهش برمیگردونم.” “ممنونم، آنتونیو. واقعاً دوست بزرگی هستی!”
وقتی باسانیو و آنتونیو رفتن شایلوک رو پیدا کنن، پورشا با مشکلات خودش مواجه بود؛ پدر پورشا قبل از مرگش شرایطی برای ازدواجش تنظیم کرده بود.
اون به قضاوت پورشا اعتماد نداشت. احساس میکرد شخص نامناسبی رو برای ازدواج انتخاب میکنه. بنابراین قبل از مرگش سه تا صندوق تو یه اتاق گذاشته بود. یکی از صندوقها از طلا ساخته شده بود، یکی از نقره و یکی از سرب. در یکی از صندوقها یک عکس کوچیک از پورشا بود.
اگر یه خواستگار صندوق درست رو انتخاب میکرد، عکس رو پیدا میکرد. بعد میتونست از پورشا خواستگاری کنه. پدر پورشا باور داشت که بهترین شوهر میدونه کدوم صندوق رو انتخاب کنه.
اگه صندوق اشتباه رو انتخاب میکرد، باید بلافاصله از خونه خارج میشد. اجازه نداشت با پورشا ازدواج کنه. و به علاوه، نمیتونست برای باقی زندگیش با کسی ازدواج کنه یا دوست دختر داشته باشه. هر خواستگار باید یه قرارداد امضا میکرد و با این شرایط موافقت میکرد. ریسک بزرگی براشون میشد. ولی پدر پورشا احساس میکرد دخترش ارزش این ریسک رو داره.
پورشا در یک شهر کوچیک به اسم بلمونت زندگی میکرد. مردهای زیادی به خونهاش میومدن. میخواستن باهاش ازدواج کنن، برای اینکه پولدار و زیبا بود. از دیدن این مردهای عجیب که میومدن خونهاش خسته شده بود. همچنین ناراحت بود که پدرش به قضاوت اون اعتماد نداشت. پورشا معمولاً با خدمتکارش، نریسا، دربارهی مشکلاتش حرف میزد؛ نریسا بیشتر براش یک دوست بود تا یک خدمتکار.
روزی از نریسا پرسید: “چرا پدرم نتونست به من اعتماد کنه؟”
نریسا گفت: “پدرت حق داشت. مردهای بد زیادی وجود داره. اونها فقط میخوان به خاطر پولت باهات ازدواج کنن.”
“ولی مردهایی که میان اینجا خیلی خستهکننده هستن. اخلاقهای بدی دارن. بعضی از اونها زیاد شراب میخورن. بعضیها حتی سیگار میکشن. آه! حالم از این مردها به هم میخوره!”
پورشا شخصیت مستقلی داشت. قادر بود تصمیمات خودش رو بگیره. همچنین باور داشت که باهوشتر از مردهای زیادی هست. پورشا ناراحت بود. فکر میکرد با یه مرد احمق و خستهکننده، با عادتهای بد ازدواج میکنه.
“هیچ کدوم از این مردها نجیب نیستن. چیکار باید بکنم؟”
نریسا پرسید: “اون مرد اهل ونیز رو یادت میاد؟”
چشمهای پورشا برق زدن. “بله. یادم میاد. باسانیو. چطور میتونم فراموش کنم؟ خیلی بهتر از همهی مردهای دیگهای بود که اومدن. خوشقیافه و ملایم بود. جذاب، مهربون و باهوش بود. ولی امیدی نیست! هیچ وقت قرارداد پدرم رو امضا نمیکنه. من زنی هستم که حتی نمیتونه شوهر خودش رو انتخاب کنه. خیلی بدشانسم!”
همون موقع یه خدمتکار دیگه وارد اتاق شد.
“مادام، یک پیغام از طرف شاهزادهی مراکش رسیده. فردا میرسه.”
“عالیه! یه خواستگار نامناسب دیگه! به این فکر میکنم که این یکی چه مشکلاتی خواهد داشت.”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER ONE
The Moneylenders
I have a story to tell. It is a story of love and hatred. A story of giving and taking. A story of laughter and tears. This story was told a long time ago. But it still has as much meaning today as it did then. It happened in a city called Venice in Italy. This beautiful city rests like a crown jewel on the Adriatic Sea.
There lived a moneylender named Shylock in Venice. He earned a lot by lending money to merchants. Many people hated Shylock. Some people hated him because he forced merchants to repay him in terrible ways. Others hated him simply because he was Jewish.
Of all the merchants who lived in Venice, one hated Shylock more than the others. His name was Antonio. Shylock hated Antonio as well. This was because Antonio was a very generous moneylender.
He lent money to people in trouble and often didn’t charge them interest. Shylock lost a lot of business because of Antonio’s generosity.
More importantly, Shylock hated Antonio because he was a Christian. And Antonio hated Shylock because he was a Jew. In those days, Jews and Christians didn’t like each other. They couldn’t agree about anything. They couldn’t understand each other’s religion or culture.
Antonio and Shylock often ran into each other at the Rialto. The Rialto was the business center of Venice. When the two met, they would have arguments. Antonio would often yell at Shylock for the heartless way of doing business. Shylock often thought about ways to get even with Antonio.
Almost everyone in Venice really liked Antonio.
They felt that he was kind and honest. The merchants especially admired him. They knew that he would help them when they were in hard times.
Antonio’s best friend was a young man named Bassanio. Bassanio’s family was very rich. His parents had given him money, but Bassanio had spent it all. He had wasted his mopey on wine and good food. He had traveled and he had had fun. And, of course, he ended up without any money. This was very common for young men during that time.
In the past, Antonio had helped him in many ways. In fact, he already owed Antonio lots of money. Antonio never said “no” to Bassanio. It seemed Antonio was happy to share his money with his friends.
One day, Bassanio came to Antonio for another loan.
“Antonio! I have great news! I’ve fallen in love with someone! Her name is Portia. She’s the most beautiful woman in the world! And not only that, she’s rich, too. Her father passed away recently, and she’s going to inherit lots of money!”
“That’s wonderful news, Bassanio,” said Antonio. “It sounds like she is a wonderful woman, but does she love you as much as you love her?”
“Of course, she does. When she looks at me, her eyes are full of love and respect. Listen. I want to buy some gifts for her. The only problem is that I don’t have any money right now. I know I owe you a lot of money, but can I borrow a little more? I promise I’ll pay you back.”
“Bassanio! You know that my money is your money. I’d gladly lend it to you anytime. The only problem is that I don’t have any money right now. I’ve spent all of my money on merchandise. I can’t help you. I’m sorry.”
“What should I do” asked Bassanio. “She’ll never marry me unless I give her some gifts.”
“Don’t worry,” said Antonio. “I know what you can do. You can borrow money from a moneylender named Shylock. He always has money on hand. He’ll certainly lend you money if I sign a loan agreement. And the ships will come in any day now. I’ll make lots of money when my merchandise arrives. I’ll pay him back then.” “Thanks, Antonio. You really are a great friend!”
While Bassanio and Antonio were out to find Shylock, Portia was facing her own problems. Portia’s father had arranged conditions of her marriage before he died.
He didn’t trust Portia’s judgment. He felt that she would choose an unsuitable person to marry. So, before he died, he had put three chests in a room. One chest was made of gold, one of silver and one of lead. In one of these chests was a small picture of Portia.
If a suitor chose the right box, he would find the picture. That meant that he could propose to Portia. Portia’s father believed that the best husband would know which box to choose.
If he found the wrong box, he would have to leave the house right away. He wouldn’t be allowed to marry Portia. In addition, he wouldn’t be able to marry anyone or have a girlfriend for the rest of his life. Every suitor had to sign a contract agreeing to these conditions. It was a big risk for them. But Portia’s father felt that his daughter was worth the risk.
Portia lived in a small town called “Belmont.” She had many men visit her house. They all wanted to marry her because she was rich and beautiful. She was tired of having these strange men come to her house. She was also unhappy that her father didn’t trust her judgment. Portia often talked to her servant, Nerissa, about her problems. Nerissa was more of a friend than a servant.
“Why couldn’t my father just trust me” she asked Nerissa one day.
“Your father was right,” said Nerissa. “There are so many bad men out there. They just want to marry you for your money.”
“But the men who come here are so boring. They have bad manners, and they are vain. Some of them drink too much wine. Some of them even smoke! Ah! I’m so sick of these guys!”
Portia was a very independent person. She was capable of making decisions for herself. She also believed that she was smarter than most men. Portia was sad. She thought that she would have to marry a boring, stupid man with bad habits.
“Not one of these guys is decent. What should I do?”
“Do you remember the man from Venice” asked Nerissa.
Portia’s eyes sparkled. “Yes. I remember him. Bassanio. How could I forget? He was so much better than all of the other men who came here. He was handsome and gentle. He was charming, kind, and intelligent. But it’s hopeless! He’ll never sign my father’s contract. I’m a woman who can’t even choose her own husband. I’m so unlucky!”
Another servant then entered the room.
“Madam, a message has arrived from the Prince of Morocco. He will be arriving tomorrow.”
“Great! Another unsuitable suitor! I wonder what problems this one will have.”