وام

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: تاجر ونیز / فصل 2

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

وام

توضیح مختصر

آنتونیو پول رو از شایلوک قرض میگیره و باسانیو با پورشا ازدواج می‌کنه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل دوم

وام

در همین اثناء، در ونیز، آنتونیو و باسانیو، شایلوک رو پیدا کردن. طبق معمول در ریالتو بود.

آنتونیو گفت: “شایلوک، خواسته‌ای ازت دارم. ازت می‌خوام سه هزار دوکات به بهترین دوستم، باسانیو، وام بدی. قرارداد رو من امضا می‌کنم. در عرض چند روز با خوشحالی پولت رو برمی‌گردونم. وقتی کشتی‌هام برسن، پول زیادی خواهم داشت.”

باسانیو گفت: “من یه فکری دارم. چرا شام نمیریم بیرون؟ میتونیم بیشتر درباره‌ی وام حرف بزنیم.”

شایلوک غر زد که: “من با مسیحی‌ها غذا نمی‌خورم. بهشون پول قرض میدم، یا باهاشون کار می‌کنم. ولی باهاشون غذا نمی‌خورم. هرگز!”

باسانیو گفت: “خیلی‌خب. پس چرا پول رو همینطور بهم قرض نمیدی؟ میدونی که آنتونیو پولت رو برمی‌گردونه.”

همونطور که شایلوک به حرف‌های آنتونیو و باسانیو گوش می‌داد، عصبانی و عصبانی‌تر میشد. این مردها چقدر احمق بودن! می‌دونستن شایلوک چقدر ازشون متنفره. و با این حال ازش می‌خواستن بهشون وام بده! مصمم بود کاری کنه آنتونیو با نرخ بالا پول رو بهش برگردونه.

آنتونیو داد زد: “شایلوک! پول رو بهمون قرض میدی یا نه؟ جوابم رو بده!”

شایلوک جوابش رو به آرومی داد. “یادت میاد چطور با صدای بلند بهم توهین میکردی که همه بشنون؟ یه بار روم تف کردی و بهم گفتی سگ. و حالا می‌خوای از من، از یه سگ، پول قرض کنی!” “ببین! ازت نمی‌خوام در حقم لطف کنی. می‌تونی هر بهره‌ای می‌خوای روش بکشی. برام مهم نیست. کشتی‌هام به زودی میرسن.”

“خیلی‌خب، آنتونیو. می‌خوام بهت قرض بدم. حتی هیچ بهره‌ای هم روش نمی‌کشم. فقط وام رو به موقع تسویه کن.”

آنتونیو باورش نمیشد. “چی گفتی؟”

“گفتم، تو منو نمی‌شناختی. تو همیشه منو چشم‌تنگ و خسیس صدا میزدی ولی من اینطور نیستم. کمکت می‌کنم. حتی یه دوکات هم روش نمی‌کشم. هرچند، چیزی هست که نگرانشم. اگه پولم رو پس ندی، چی؟”

“نگران نباش، شایلوک. پولت رو پس میدم.”

“خب، یه جور ضمانت نیاز دارم، مگه نه؟ سه هزار دوکات پول زیادیه. اگه پولم رو به موقع برنگردونی، یه پوند از گوشتت می‌خوام. از هر قسمت از بدنت که بخوام، یه پوند گوشت برمی‌دارم.”

آنتونیو از پیشنهاد شایلوک خوشش نیومد.

“نه. می‌خوام اگه بازپرداختم دیر شد، بهره بدم.”

شایلوک با خنده گفت: “متأسفانه اون فایده‌ای نداره. فکر می‌کنی از یه وام‌دهنده‌ی دوست بهره می‌گیرم؟ به علاوه، این قرارداد فقط یه شوخیه! فکر می‌کنی هیچ قاضی یا وکیلی حرفم رو باور می‌کنه؟ واقعاً باور می‌کنن که من یه پوند از گوشتت می‌خوام؟

نیاز نیست نگران چیزی باشی! می‌خوام بگم کدورت‌های گذشته بین ما تموم شده.”

آنتونیو، باسانیو رو کشید کنار و محرمانه باهاش حرف زد.

“نمی‌خوام با این مرد تجارت کنم. شیطانه. و می‌دونم اگه بتونه یه پوند گوشت رو از من میگیره. بیا ببینیم کس دیگه‌ای پول رو بهمون قرض میده.”

ولی باسانیو فکر دیگه‌ای داشت. “چه کس دیگه‌ای تو ونیز می‌تونه این همه پول بهم قرض بده؟ به علاوه، این مرد دیوونه است! نگران ضمانت نباش. هیچ کس نمی‌تونه مجبورت کنه یه پوند گوشت بدی! همه فکر می‌کنن خل شده!”

به این ترتیب، آنتونیو با شرایط وام موافقت کرد. سه تا مرد رفتن پیش وکیل و توافق‌نامه رو امضا کردن.

لبخند عجیبی روی صورت شایلوک نقش بست. در حقیقت، شایلوک می‌خواست یه پوند گوشت از آنتونیو بگیره. خیلی وقت بود از آنتونیو متنفر بود. و پول زیادی به خاطر این وام‌دهنده‌ی سخاوتمند از دست داده بود.

باسانیو پولی که آنتونیو به رغم حس بدش نسبت به قرارداد داشت گرفته بود رو گرفت. هدایا و لباس‌های زیادی که برای خواستگاری از پورشا نیاز داشت رو خرید. بعد هدایا رو بار کالسکه کرد. اون و خدمتکارش، گارانتیانو، با کالسکه رفتن خونه‌ی پورشا.

وقتی باسانیو رسید، پورشا خوشحال شد. امیدوار بود باسانیو برگرده. عاشق باسانیو شده بود.

باسانیو گفت: “پورشا، از دیدنت خوشحالم. ولی خبر بدی برات دارم. من ورشکسته‌ام. هیچ پولی ندارم.”

“باسانیو! نگران اون نباش! من پول مورد نیازمون رو دارم. پول هیچ ارزشی برام نداره. تنها چیزی که باید نگرانش باشی، انتخاب صندوق درسته. بعد می‌تونیم تا ابد با خوشبختی زندگی کنیم.”

پورشا قرارداد پدرش رو به باسانیو گفت.

“خیلی‌خب. حالا میرم صندوق رو انتخاب کنم.”

پورشا شروع به نگرانی کرد. اگه صندوق اشتباه رو انتخاب می‌کرد، چی؟

“امروز انتخاب نکن. حس بدی دارم. می‌خوام صبر کنی.”

“صبر کنم! ولی هر چه زودتر انتخاب کنم، زودتر باهات ازدواج می‌کنم. نمی‌تونم بیشتر از این صبر کنم.”

“پس بذار یه نوازنده بیارم. شاید موسیقی کمکت کنه بهتر فکر کنی.”

کمی بعدتر، یه نوازنده اومد. شروع به نواختن آهنگ آرامش‌بخش کرد. باسانیو به آرومی به طرف صندوق طلا رفت. با دقت نگاهش کرد.

به خودش گفت: “نمی‌تونه این باشه. زیادی واضحه. همه اول صندوق طلا رو انتخاب می‌کنن. فکر کنم پدر پورشا می‌خواست مرد دانا رو از احمق جدا کنه.”

بعد به طرف صندوق نقره‌ رفت. “اگه مردها صندوق طلا رو انتخاب نکنن، این رو انتخاب می‌کنن. این هم واضحه.”

چشم‌های باسانیو روی صندوق سرب ثابت شدن.

“این ناآشکارترین انتخابه. فکر نمی‌کنم کس دیگه‌ای این رو انتخاب کنه.”

جعبه رو باز کرد. نفسش برید. باورش نمیشد! داخل جعبه تصویر کوچکی از پورشا بود. حالا باسانیو می‌تونست باهاش ازدواج کنه! به قدری خوشحال بود که حتی نمی‌تونست صحبت کنه.

پورشا بغلش کرد و گفت: “آه، باسانیو! خوشبخت‌ترین زن دنیام. دیروز، فقط یه دختر با پول زیاد بودم. امروز، همسر میشم. لطفاً این حلقه رو بگیر و نشون بده که خواستگاریم رو قبول کردی. دستت کن و قول بده هرگز درش نیاری.”

باسانیو گفت: “من هم خوش‌شانسم. دیروز فقیر و تنها بودم. امروز با زیباترین زن دنیا ازدواج می‌کنم. قول میدم

این حلقه همیشه تو دستم بمونه. تا وقتی بمیرم! قسم می‌خورم!”

لحظه‌ی خیلی شادی بود. گارانتیانو احساس کرد زمان خوبی برای خواستن چیزی از باسانیو هست.

“از اونجایی که شما ازدواج می‌کنید، من هم می‌خوام ازدواج کنم.”

باسانیو گفت: “خب، این عالیه. ولی با کی می‌خوای ازدواج کنی؟”

“می‌خوام با نریسا ازدواج کنم.”

باسانیو و پورشا خیلی تعجب کردن.

پورشا داد زد: “من نمی‌دونستم تو می‌خوای با نریسا ازدواج کنی. امروز روز بزرگیه!”

زوج‌ها اون شب ازدواج کردن. باسانیو و گارانتیانو حلقه‌ها طلا رو دست کردن و قسم خوردن هرگز در نیارن. خوشحال‌ترین مردان دنیا بودن.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER TWO

The Loan

Meanwhile, in Venice, Antonio and Bassanio found Shylock. He was at the Rialto, as usual.

“Shylock, I have a request for you,” said Antonio. “I’d like you to loan three thousand ducats to my best friend, Bassanio. I will sign the contract. I’ll happily pay you back in a few days. I’ll have plenty of money when my ships arrive.”

“I have an idea,” said Bassanio. “Why don’t we go out to dinner? We can talk more about this loan.’

“I never eat with Christians,” grumbled Shylock. “I may lend them money or do business with them. But I don’t eat with them. Not ever!”

“Very well,” said Bassanio. “Why don’t you just lend me the money, then? You know that Antonio will pay you back.”

As Shylock listened to Antonio and Bassanio, he became angrier and angrier. How foolish these two men were! They knew how much he hated them. And yet they were asking him for a loan! He was determined to make Antonio pay dearly.

“Shylock” yelled Antonio. “Are you going to lend us the money or not? Answer me!”

Shylock answered him slowly. “Do you remember all of those times that you insulted me in a loud voice that everyone could hear? You once spat on me and called me a dog. And now you want to borrow money from me, a dog!” “Look! I’m not asking you a favor. You can charge me any interest you want. I don’t mind. My ships will arrive any day now.”

“Alright, Antonio. I’m willing to lend you the money. I won’t even charge you any interest. Just pay me back the loan on time.”

Antonio couldn’t believe his ears. “What did you say?”

“I said you didn’t know me. You always call me a cheapskate, but I am not. I will help you. I won’t even charge you a single ducat. However, there’s something I’m worried about. What if you don’t pay me back?”

“Don’t worry, Shylock. I’ll pay you back.”

“Well, I need some kind of a guarantee, don’t I? Three thousand ducats is a lot of money. If you don’t pay me back on time, I want a pound of flesh. I’ll take a pound of flesh from any part of your body.”

Antonio didn’t like what Shylock proposed.

“No. I’d rather pay some interest if I’m late on the payment.”

“I’m afraid that’s no good,” said Shylock as he laughed. “Do you think I’d take money from a fellow moneylender? Besides, this contract is only a joke! Do you think that any lawyer or judge would believe me? Would they really believe that I want a pound of your flesh?

You don’t have to worry about anything! It’s my way of saying the bad feelings of the past between us are finished.”

Antonio pulled Bassanio aside and spoke to him secretly.

“I don’t want to do business with this man. He’s evil. And I know that he’d take the pound of flesh from me if he could. Let’s see if somebody else will lend us the money.”

But Bassanio had other ideas. “Who else in Venice can lend me this much money? Besides, this man is crazy. Don’t worry about the guarantee. Nobody would make you pay a pound of flesh! Everyone will think he’s nuts!”

So, Antonio agreed to the conditions of the loan. The three men went to a lawyer and signed an agreement.

A strange smile came over Shylock’s face. In fact, Shyloek wanted to take a pound of flesh from Antonio. He’d hated Antonio for so long. And he lost a lot of money because of this generous moneylender.

Bassanio took the money that Antonio had borrowed although he had a bad feeling about the loan contract. He bought many gifts and clothes that he needed to propose to Portia. He then loaded the gifts into a carriage. He and his servant, Gratiano, went to Portia’s house with the carriage.

When Bassanio arrived, Portia was delighted. She had hoped that he would return for her. She was in love with him.

“Portia, I’m so happy to see you again,” said Bassanio. “But I have something awful to tell you. I’m broke. I have no money.”

“Bassanio! Don’t worry about that! I have all of the money we need. Money means nothing to me. The only thing you have to worry about is choosing the right box. Then, we can live happily ever after.”

Portia told Bassanio about her father’s contract.

“Alright. I’ll go choose the box now.”

Portia started to worry. What if he chose the wrong box?

“Don’t choose today. I have a bad feeling. I want you to wait.”

“Wait! But the sooner I choose, the sooner I can marry you. I can’t wait any longer.”

“Then let me hire a musician. Maybe the music will help you think more clearly.”

A little while later, a musician came. He began to play soothing music. Bassanio slowly walked over to the golden chest. He looked at it carefully.

“This can’t be it,” he said to himself. “It’s too obvious. Everyone would choose the golden one first. I think Portia’s father wanted to separate the wise men from the fools.”

Then, he walked over to the silver chest. “If men didn’t choose the golden chest, then they would choose this one. That’s obvious, as well.”

Bassanio’s eyes settled on the lead chest.

“This is the least obvious choice. I don’t think anyone else would choose this one.”

He opened the box. He gasped. He couldn’t believe his eyes! In the box was a small picture of Portia. Bassanio could now marry her! He was so happy that he couldn’t even speak.

Portia put her arms around him and said, “Oh, Bassanio! I’m the luckiest woman in the world. Yesterday, I was just a girl with a lot of money. Today, I’ll be a wife. Please, take this ring and show me you will accept my proposal. Put it on and promise me that you’ll never take it off.”

“I am lucky, too,” said Bassanio. “Yesterday, I was poor and lonely. Today, I will be married to the most beautiful woman in the world. I promise that

I’ll wear this ring forever. Until I die! I swear!”

It was a very happy moment. Gratiano felt that it was a good time to ask Bassanio something.

“Since you’re getting married, I’d like to get married, too.”

“Well, that’s wonderful,” said Bassanio. “But who are you going to marry?”

“I want to marry Nerissa.”

Bassanio and Portia were very surprised.

“I didn’t know you wanted to get married, Nerissa,” cried Portia. “This is a great day!”

That evening the couples got married. Bassanio and Gratiano wore golden rings that they promised never to take off. They were the happiest men in the world.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.