سرفصل های مهم
شرط غیرعادی
توضیح مختصر
دو تا مرد شرط بستن تا یه اسکناس یک میلیون پوندی رو به فقیری بدن تا باهاش زندگی کنه و به زندان نیفته.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوم
شرط غیرعادی
دو تا آقای پیر برادر بودن. تا چند روز درباره یک موضوع خیلی عجیب بحث کرده بودن. در آخر تصمیم گرفته بودن بحثشون رو به شیوهی انگلیسیها با شرطی به پایان برسونن. چیزایی که بعداً میگم، موضوع شرط هست.
بانک مرکزی انگلیس دو تا اسکناس یک میلیون دلاری- هر کدوم برای معامله با یک کشور خارجی - منتشر کرده بود. انگلیس از یکی از اسکناسها استفاده کرده بود و دیگری در بانک مونده بود.
در این مرحله، برادر اول به برادر دوم گفته بود: “اگه یه غریبهی صادق و باهوش بدون دوست و پولی، به غیر از اسکناس یک میلیون دلاری، بیاد لندن، از گرسنگی میمیره.”
برادر دوم جواب داده بود: “نه! موافق نیستم.”
برادر اول گفته بود: “اگه برای خرد کردن این اسکناس مبلغ بالا، بره بانک یا هر جای دیگهای پلیس اونو میندازه زندان. همه فکر میکنن اسکناس رو دزدیده.”
چندین روز به بحث ادامه داده بودن، تا اینکه برادر دوم گفته بود: “سر بیست هزار دلار شرط میبندم که غریبه سی روز با اون اسکناس زندگی کنه و به زندان نره.”
برادر اول شرط رو قبول کرده بود. به بانک رفته بود و اسکناس یک میلیون دلاری رو خریده بود. بعد، برگشته بود خونه و یک نامه آماده کرده بود. بعد، دو تا برادر کنار پنجره نشسته بودن و منتظر شخص مناسب برای شرطبندیشون شده بودن.
چهرههای صادق زیادی رو دیده بودن که از اونجا رد میشن، ولی به اندازهی کافی باهوش نبودن. چند نفری باهوش بودن، ولی صادق نبودن. چهرههای زیادی صادق و باهوش بودن، ولی به اندازهی کافی فقیر نبودن. چهرههای دیگهای صادق و باهوش و فقیر بودن، ولی غریبه نبودن.
وقتی منو از پنجره دیده بودن، فکر کرده بودن من مرد مناسب هستم. سؤالاتی از من پرسیدن و به زودی داستانم رو فهمیدن. بالاخره بهم گفتن من مرد مناسب برای شرطبندیشون هستم. ازشون خواستم شرط رو برام توضیح بدن. یکی از آقایون پاکت نامه رو داد بهم. خواستم بازش کنم، ولی گفت: “نه، الان بازش نکن. منتظر بمون تا بری هتل. بعد خیلی با دقت بخونش.”
گیج شده بودم و میخواستم دربارهی موضوع باهاشون بحث کنم. ولی اونها نمیخواستن. ناراحت شده بودم، برای اینکه موضوع یه شوخی شده بودم.
وقتی از خونهشون بیرون اومدم، توی خیابون دنبال گلابی گشتم. گلابی اونجا نبود. از دست اون دو تا آقای محترم خیلی عصبانی بودم.
وقتی از خونشون دور شدم، پاکتنامه رو باز کردم. دیدم داخلش پول هست! واینستادم تا نامه رو بخونم.
به نزدیکترین مکان برای خوردن دویدم. خوردم و خوردم و خوردم. بالاخره پاکتنامه که داخلش پول بود رو در آوردم که پول غذا رو حساب کنم. به اسکناس نگاه کردم و تقریباً از حال رفتم. اسکناسی به ارزش ۵ میلیون دلار بود.
زبونم بند اومده بود. به اسکناس خیره شدم. دو تا آقای محترم اشتباه خیلی بزرگ انجام داده بودن.
احتمالاً میخواستن یه یک دلاری بهم بدن.
دیدم صاحب اون مکان هم به اسکناس خیره شده. هر دو تعجب کرده بودیم. نمیدونستم چیکار کنم یا چی بگم. بنابراین به سادگی اسکناس رو دادم بهش و گفتم: “برام خردش کنید، لطفاً.”
صاحب مکان هزاران بار ازم عذرخواهی کرد.
“خیلی متأسفم، ولی نمیتونم این چک رو خرد کنم، آقا.”
“من پول دیگهای ندارم. لطفاً این اسکناس رو خرد کنید.” بعد صاحب مکان گفت: “شما میتونید هر وقت بخواید پول این غذا رو پرداخت کنید، آقا. متوجه شدم که شما آقای خیلی پولداری هستید. دوست دارید مثل آدمهای فقیر لباس بپوشید و سر به سر مردم بذارید. میتونید هر وقت بخواید بیاید اینجا و هر چقدر دلتون میخواد غذا بخورید. میتونید هر وقت بخواید پولش رو بدید.”
متن انگلیسی فصل
chapter two
An Unusual Bet
The two old gentlemen were brothers. For several days, they argued about a very strange subject. They decided to end their argument with a bet, as the English usually do. The following was the subject of the bet.
The Bank of England issued two banknotes of a million dollars each for a public transaction with a foreign country. England used one banknote and the other remained in the bank.
At this point, Brother A said to Brother B, “If an honest and intelligent stranger arrives in London without a friend and without money, except for the $1,000,000 banknote, he will starve to death.”
Brother B answered, “No! I don’t agree.”
Brother A said, “If he goes to the bank or anywhere else to change this big note, the police will put him in prison. Everyone will think he stole it.”
They continued arguing for days, until Brother B said, “I’ll bet $20,000 that the stranger will live for thirty days with the banknote and not go to prison.”
Brother A accepted the bet. He went to the bank and bought the $1,000,000 banknote. After, he returned home and prepared a letter. Then the two brothers sat by the window and waited for the right man for the bet.
They saw a lot of honest faces go by, but they were not intelligent enough. Several faces were intelligent, but they were not honest. A lot of faces were honest and intelligent, but they were not poor enough. Other faces were honest, intelligent and poor, but they were not strangers.
When they saw me from the window, they thought I was the right man. They asked me questions, and soon they knew my story. Finally, they told me I was the right man for the bet. I asked them to explain the bet. One of the gentlemen gave me an envelope. I wanted to open it, but he said, “No, don’t open it now. Wait until you are in your hotel room. Then read it very carefully.”
I was confused and I wanted to discuss the subject with them. But they didn’t. I felt hurt because I was the subject of a joke.
When I left their house, I looked for the pear on the street. It was gone. I was quite angry with those two gentlemen.
Far from their house, I opened the envelope. I saw that there was money inside! I didn’t stop to read their letter.
I ran to the nearest eating place. I ate and ate and ate. At last, I took out the envelope with the money, to pay for my meal. I looked at the banknote and almost fainted. It was a banknote worth five million dollars!
I was speechless. I stared at the banknote. The two gentlemen had made a big mistake.
They probably wanted to give me a one-dollar banknote.
I saw the owner of the eating place staring at the banknote, too. We were both surprised. I did not know what to do or say. So, I simply gave him the note and said, “Give me the change, please.”
The owner apologized a thousand times.
“I’m very sorry, but I can’t change this banknote, sir.”
“I don’t have any other money. Please change this note.” The owner then said, “You can pay for this food whenever you want, sir. I understand that you are a very rich gentleman. You like playing jokes on people by dressing like a poor man. You can come here and eat all you want, whenever you want. You can pay me when you want.”