سرفصل های مهم
نامه
توضیح مختصر
مرد نمیدونه با اسکناس چیکار کنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل سوم
نامه
وقتی از غذاخوری بیرون آمدم با عجله به سمت خانه ی دو آقا رفتم.
می خواستم اشتباهی که آنها کرده بودند اصلاح کنم.
خیلی مضطرب بودم.
وقتی رسیدم، همون خدمتکار در رو باز کرد. خواستم دو تا آقا رو ببینم.
خدمتکار گفت: “رفتن.”
“رفتن؟ کجا رفتن؟”
“آه، به یه سفر.”
“ولی کجا رفتن؟”
“فکر کنم رفتن قاره.”
“قاره؟”
“بله، آقا.”
“کی برمیگردن؟”
“یکماه دیگه.”
“یک ماه. افتضاحه. چطور میتونم باهاشون صحبت کنم؟ بینهایت مهمه.”
“نمیتونم کمکتون کنم. من نمیدونم کجا هستند، آقا.”
“پس باید یکی از اعضای خانواده را ببینم.”
“هیچکدوم نیستن. اونها در مصر و هند هستن، گمون کنم.”
“دو آقا قبل رفتن یک اشتباه بزرگ کردن. اونها حتما امشب برمیگردن. بهشون بگین که من اومدم اشتباه رو تصحیح کنم. من فردا برمیگردم.”
“اگر اونها رو دیدم بهشون میگم اما نمیبینم. آقا شما نباید نگران باشید چون همه چیز روبراهه. اونها به موقع برمیگردن و شما رو میبینن. خدانگهدار.”
من گیج شده بودم. سرم در دوار بود. چیزی که خدمتکار گفت رو متوجه نشدم. نامه، نامه رو به یاد آوردم. این محتواش بود:
“تو یک مرد باهوش و صادقی. همچنین فقیر و غریبه هم هستی. در این پاکت مقداری پول هست. برای 30 روز این پول برای توئه. در پایان 30 روز تو یه این خانه برمیگردی. من روی تو شرط بستم. اگر من ببرم، تو میتونی هر شغلی با هر حقوقی که میخوای داشته باشی.”
هیچ امضاء، آدرس یا تاریخی روی نامه نبود.
چقدر عجیب! نمیدونستم به چی فکر کنم. به یه پارک رفتم، نشستم و به این فکر کردم که چیکار باید بکنم. بعد از یک ساعت، به تصمیمی رسیدم که براتون توضیح میدم.
دو تا آقای پیر بازیای میکنن که من نمیفهمم. روی من شرط بستن. (ولی اون موقع چیزی در رابطه با جزئیات شرط نمیدونستم.)
اگه برای برگردوندن این اسکناس به بانک مرکزی انگلیس برم، بانک سؤالات زیادی از من میپرسه. اگر حقیقت رو بگم، کسی باور نمیکنه. من رو میندازن پناهگاه. اگه دروغ بگم، پلیس من رو میندازه زندان. حتی نمیتونم این اسکناس رو به کسی بدم، برای اینکه هیچ شخص درستکاری این رو نمیخواد.
فقط میتونم یه کار بکنم. باید اسکناس رو تا یک ماه نگه دارم و نباید گمش کنم. اگه به آقای پیر کمک کنم شرطش رو ببره، کاری که میخوام رو بهم میده.
ایدهی شغل مهم با حقوق زیاد خوشحالم کرد. با این ایدهی هیجانانگیز در ذهنم شروع به قدم زدن در خیابانهای لندن کردم.
متن انگلیسی فصل
chapter three
The Letter
When I left the eating place, I hurried to the house of the two gentlemen. I wanted to correct the mistake they had made. I was very nervous.
When I arrived, the same servant opened the door. I asked for the two gentlemen.
“They are gone,” the servant said.
“Gone? Gone where?”
“Oh, on a journey.”
“But, where did they go?”
“To the Continent, I think.”
“The Continent?”
“Yes, sir.”
“When will they return?”
“In a month.”
“A month. This is aweful. How can I talk to them? It’s extremely important.”
“I can’t help you. I don’t know where they are, sir.”
“Then I must see a member of the family.”
“All the family are away. They are in Egypt and India, I think.”
“Before leaving, the two gentlemen made an enormous mistake. They will certainly return home tonight. Tell them that I came here to correct the mistake. I’ll return tomorrow.”
“I’ll tell them if I see them but I wont see them. Sir, you must not worry because everything is alright. They will be here on time and they will see you then. Good bye.”
I was confused. My head was in a fug. I did not understand what the servant told me.
The letter, I remembered the letter. This is what it said:
“You are an intelligent and honest man. You are also poor and a stranger. In this envelop, you will find some money. It is yours only for 30 days.
At the end of 30 days, return to this house. I have a bet on you. If I win this bet, you can have any job with any salary that you want.”
There were no signature, no address, no date on the letter.
How strange! I didn’t know what to think. I went to a park, sat down and thought about what to do. After an hour, I reached the decision that follows.
The two old gentlemen are playing a game that I don’t understand. They are betting on me. (But, at that time, I didn’t know anything about the details of the bet.)
If I go to the Bank of England to return the banknote, the bank will ask me lots of questions. If I tell the truth, no one will believe me. They will put me in an asylum. If I tell a lie, the police will put me in prison. I can’t even give it to anyone, because no honest person will want it.
I can do only one thing: I must keep the bill for a whole month. And, I must not lose it. If I help the old man to win his bet, he will give me the job I want.
The idea of an important job with a big salary made me happy. With this exciting idea in mind, I began walking down the streets of London.