سرفصل های مهم
در خیاطی
توضیح مختصر
مرد بدون خرد کردن اسکناس، لباسهای نو گرفت.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل چهارم
در خیاطی
هر بار که از جلوی یه خیاطی رد میشدم، میخواستم وارد بشم و لباسهای نو بخرم.
ولی پولی نداشتم که پرداخت کنم. اسکناس یک میلیون دلاریِ توی جیبم بیمصرف بود!
شش بار از جلوی یه خیاطی رد شدم. بالاخره وارد شدم. به آرومی پرسیدم، یه کت و شلوار قدیمی و غیرجذاب دارن که کسی نخواد بخره. مردی که باهاش حرف میزدم، با سرش گفت آره، ولی حرف نزد. بعد یه مرد دیگه بهم نگاه کرد و با سرش تأیید کرد. رفتم پیشش و گفت: “یه لحظه، لطفاً.”
بعد از مدتی من رو برد به اتاق پشتی. به چند تا کت و شلوار زشت که هیچ کس نمیخواست، نگاه کرد. بدترین رو برای من انتخاب کرد. واقعاً یه کت و شلوار میخواستم، بنابراین چیزی نگفتم.
حالا وقت پرداخت پول بود. “میتونید چند روزی برای پول صبر کنید؟ پول خرد همراهم ندارم.”
مرد گفت: “آه، نداری؟ خوب، فکر میکردم آقای محترمی مثل شما پول خرد نداشته باشه.”
جواب دادم: “دوست من، نمیتونی یه غریبه رو از لباسهایی که میپوشه قضاوت کنی. میتونم پول این کت و شلوار رو بدم. ولی میتونی اسکناس مبلغ بالا رو خرد کنی؟”
به سردی گفت: “آه، البته که میتونیم اسکناس مبلغ بالا رو خرد کنیم.”
اسکناس رو دادم بهش. با لبخندی - یک لبخند بزرگ که صورتش رو پوشونده بود - اسکناس رو گرفت. وقتی اسکناس رو خوند، لبخندش محو شد. صاحب مغازه اومد و ازم پرسید: “مشکل چیه؟”
“مشکلی وجود نداره. منتظر بقیهی پولمم.”
“یالّا، یالّا. بقیهی پولش رو بده. زود باش، تاد!”
تاد جواب داد: “گفتنش آسونه، ولی به این اسکناس نگاه کن.” صاحب مغازه به اسکناس نگاه کرد، و بعد به بستهی کت و شلوار زشت من نگاه کرد.
داد زد: “تاد، تو احمقی! چطور میتونی این کت و شلوار غیر جذاب رو به یک میلیونر بفروشی؟ تاد، نمیتونی فرق بین یک میلیونر رو با یه آدم فقیر ببینی؟”
مغازهدار ادامه داد: “معذرت میخوام، آقا. لطفاً لباسهایی که تنتون هست رو در بیارید و بندازینشون توی آتیش. این پیراهن خوب و این کت و شلوار شیک رو بپوشید. برای شما عالیه - ساده و شیک.”
بهش گفتم از کت و شلوار جدیدم خیلی راضیم.
“آه، صبر کنید ببینید براتون چی درست میکنیم!
تاد، یه قلم و یک دفتر بیار. بذارید پاهاتون و بازوهاتون رو اندازه بگیرم …”
مجالی برای حرف زدن نداشتم.
مغازهدار اندازههام رو گرفت. بعد به خیاطهاش سفارش داد برام کت و شلوار صبح و شب، پیراهن، کت و چیزهای دیگه بدوزن.
گفتم: “ولی آقای عزیز، همهی این چیزها رو در صورتی میتونم سفارش بدم که اسکناس رو برام خرد کنید. یا اینکه مدتی برای پولش صبر کنید.”
“مدتی صبر میکنیم. برای همیشه صبر میکنیم، قول میدم. تاد، این چیزها رو به آدرس آقای محترم بفرست. بذار مشتریهای کم اهمیتتر منتظر بمونن.
آدرستون کجاست، آقا؟”
جواب دادم: “دارم خونهام رو عوض میکنم. برمیگردم و آدرس جدیدم رو بهتون میدم.”
“خیلیخب، آقا، خیلیخب. اجازه بدید در رو نشونتون بدم، آقا. روز خوبی داشته باشید، آقا. روز خوبی داشته باشید.”
متن انگلیسی فصل
chapter four
At the Tailor’s
Every time I passed in front of a tailor’s, I wanted to enter and buy some new clothes.
But, I had no money to pay for them. The $1,000,000 banknote in my pocket was useless!
I passed in front of the same tailor’s six times. At last I entered. I quietly asked if they had an old, unattractive suit that no one wanted to buy. The man I spoke to nodded his head, but he didn’t speak. Then another man looked at me and nodded his head. I went to him and he said, “One moment, please.”
After some time, he took me to a back room. He looked at several ugly suits that no one wanted. He chose the worst for me. I really wanted a suit, so I said nothing.
It was time to pay. “Can you wait a few days for the money? I haven’t got any small change with me.”
The man said, “Oh, you haven’t? Well, I thought gentlemen like you carried large change.”
“My friend,” I replied, “you can’t judge a stranger by the clothes he wears. I can pay for this suit. But, can you change a large banknote?”
“Oh, of course we can change a large banknote,” he said coldly.
I gave him the banknote. He received it with a smile, a big smile that covered his face. When he read the banknote, his smile disappeared. The owner of the shop came over and asked me, “What’s the trouble?”
“There isn’t any trouble. I’m waiting for my change.”
“Come, come. Give him his change, Tod. Quickly!”
Tod answered, “It’s easy to say, but look at the banknote.” The owner looked at the banknote. Then he looked at my package with the ugly suit.
“Tod,” he shouted, “you are stupid! How can you sell this unattractive suit to a millionaire! Tod, you can’t see the difference between a millionaire and a poor man.”
“I apologize, sir,” the owner continued. “Please take off those things you are wearing and throw them in the fire. Put on this fine shirt and this handsome suit. It’s perfect for you - simple but elegant.”
I told him I was very happy with the new suit.
“Oh, wait until you see what we can make for you in your size!
Tod, bring a pen and a book. Let me measure your leg, your arm…”
I didn’t have a moment to speak.
The owner measured me. Then he ordered his tailors to make me morning suits, evening suits, shirts, coats and other things.
“But, my dear sir,” I said, “I can order all these things only if you change my banknote. Or, if you can wait a while before I pay you.”
“Wait a while. I’ll wait forever, that’s the word. Tod, send these things to the gentleman’s address. Let the less important customers wait!
What’s your address, sir?”
“I’m changing my home. I’ll come back and give you my new address,” I replied.
“Quite right, sir, quite right. Let me show you to the door, sir. Good day, sir, good day.”