سرفصل های مهم
مهمانی شام
توضیح مختصر
مرد عاشق دختری میشه و همه چیز رو براش تعریف میکنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ششم
مهمانی شام
چهارده نفر در مهمانی شام حضور داشتن. دوک و دوشس شوردیچ و دخترشون، لیدی آن-گریس-الانور، کنت و کنتس نیوگیت، وایکانت چیپساید، لرد و لیدی بلدراسکیت، سفیر و زنش و دخترش و چند نفر دیگه.
همچنین یک دختر انگلیسی زیبای ۲۲ ساله به اسم پرتیا لانگهام هم بود. در عرض دو دقیقه عاشقش شدم و اون هم عاشق من شد!
بعد از مدتی، خدمتکارِ خونه مهمون دیگهای به اسم آقای لیود هاستینگز رو معرفی کرد. وقتی آقای هاستینگز من رو دید، گفت: “فکر میکنم شما رو میشناسم.”
“بله، احتمالاً میشناسید.”
“شما .”
“بله، من میلیونر عجیب با اسکناس میلیون دلاری در جیبم هستم.”
“خوب، خوب، این یه سورپرایزه. هیچ وقت فکر نمیکردم شما همون هنری آدامز اهل سانفرانسیسکو باشید! شش ماه قبل در دفاتر بلیک هاپکینز در سانفرانسیسکو کار میکردید. به وضوح به خاطر میارم. حقوق خیلی کمی داشتید. و شبها کمکم میکردید کاغذهای شرکت معدنکاری گلد و کاری رو مرتب کنم. حالا اینجا در لندن میلیونر و سرشناس شدید. باورم نمیشه! چقدر هیجانانگیز!”
“من هم باورم نمیشه، لیود!”
“درست سه ماه قبل به رستوران ماینر رفتیم …”
“نه، نه، رستوران وات چیِر بود.”
“درسته، وات چیِر بود. ساعت دو صبح رفتیم اونجا. استیک و قهوه خوردیم. اون شب ۶ ساعت روی کاغذهای شرکت معدنکاری گولد و کاری کار کرده بودیم. یادت میاد، هنری، ازت خواستم با من بیای لندن. میخواستم بهم کمک کنی سهام معدن طلای شرکت گولد و کاری رو بفروشم. ولی تو قبول نکردی.”
“البته که یادم میاد! نمیخواستم شغلم در سانفرانسیسکو رو ترک کنم. هنوز هم فکر میکنم فروختن سهام معدن طلای کالیفرنیا اینجا در لندن سخت باشه.”
“حق با تو بود، هنری. خیلی حق داشتی. فروختن این سهامها اینجا در لندن غیرممکنه. برنامهی من با شکست روبرو شد و تمام پولم رو خرج کردم. نمیخوام دربارش حرف بزنم.”
“ولی باید دربارهاش حرف بزنی. وقتی از مهمونی شام بیرون اومدیم، باید بهم بگی چه اتفاقی افتاده.”
لیود با چشمهای اشکبار گفت: “آه، میتونم؟ واقعاً نیاز دارم با یه دوست حرف بزنم.”
“بله، میخوام داستانت رو بشنوم، هر کلمهاش رو.”
“ممنونم، هنری. تو دوست حقیقی هستی.”
حالا دیگه وقت شام شده بود. به لطف سیستم حق تقدم و برتری انگلیسی، شامی در کار نبود.
دوکِ شوردیچ میخواست سر میز بشینه. سفیر آمریکا هم میخواست سر میز بشینه. براشون غیر ممکن بود تصمیم بگیرن، بنابراین ما هم شام نخوریم.
انگلیسیها از سیستم حق تقدم خبر دارن.
قبل از اینکه برای شام برن بیرون، شام میخورن. ولی غریبهها چیزی در این باره نمیدونن. کل شب گرسنه میمونن.
به جاش یه بشقاب ساردین و توتفرنگی خوردیم. حالا وقتش بود همه یک بازی ورق به اسم کریبیچ بکنن. انگلیسیها هیچ وقت برای خوشگذرانی بازی نمیکنن. برای بردن یا باختن بازی میکنن.
دوشیزه لانگهام و من بازی کردیم، ولی با علاقهی کم. من به چهرهی زیباش نگاه کردم و گفتم: “دوشیزه لانگهام، دوستت دارم!”
با ملایمت گفت: “آقای آدامز، من هم شما رو دوست دارم!”
شب شگفتانگیزی بود! من و دوشیزه لانگهام خیلی خوشحال بودیم. لبخند میزدیم، میخندیدیم و حرف میزدیم.
من باهاش روراست و صادق بودم. بهش گفتم من فقیر بودم و یک سنت هم در دنیا نداشتم. توضیح دادم که اسکناس یک میلیون دلاری مال من نیست. خیلی کنجکاو بود که چیزهای بیشتری بدونه. داستانم رو از اول براش تعریف کردم. خندید و خندید. فکر میکرد داستان خیلی خندهداریه. من نمیفهمیدم چیش خندهداره. همچنین توضیح دادم که به یه شغل مهم با حقوق زیاد احتیاج دارم تا تمام قرضهام رو پرداخت کنم.
“پورتیا، عزیزم، روزی که قراره اون دو تا آقای محترم رو ببینم، همراهم میای؟”
جواب داد: “خب، بله، اگه بتونم کمکت کنم.”
“البته که میتونی کمکم کنی. به قدری دوست داشتنی هستی که وقتی دو تا آقای محترم ببیننت، میتونم هر شغل و حقوقی که میخوام رو ازشون بخوام. پورتیای شیرینم، اگه تو اونجا باشی، دو تا آقا هیچ چیزی رو رد نمیکنن.”
متن انگلیسی فصل
chapter six
The Dinner Party
There were fourteen people at the dinner party. The Duke and Duchess of Shoreditch, and their daughter, Lady Anne-Grace-Eleanor de Bohun, the Earl and Countess of Newgate, Viscount Cheapside, Lord and Lady Blatherskite, the Ambassador and his wife and daughter, and some other people.
There was also a beautiful, twenty-two-year old English girl, named Portia Langham. I fell in love with her in two minutes, and she with me!
After a while, the house servant presented another guest, Mr Lloyd Hastings. When Mr Hastings saw me, he said, “I think I know you.”
“Yes, you probably do.”
“Are you the - the - “
“Yes, I’m the strange millionaire with the million-dollar note in his pocket!”
“Well, well, this is a surprise. I never thought you were the same Henry Adams from San Francisco! Six months ago, you were working in the offices of Blake Hopkins in San Francisco. I remember clearly. You had a very small salary. And, at night, you helped me arrange the papers for the Gould and Curry Mining Company. Now you’re a millionaire, a celebrity here in London. I can’t believe it! How exciting!”
“I can’t believe it, either, Lloyd.”
“Just three months ago, we went to the Miner’s Restaurant - “
“No, no, it was the What Cheer Restaurant.”
“Right, it was the What Cheer. We went there at two o’clock in the morning. We had steak and coffee. That night we worked for six long hours on the Gould and Curry Mining Company papers. Do you remember, Henry, I asked you to come to London with me. I wanted you to help me sell the Gould and Curry gold mine shares. But you refused.”
“Of course I remember. I didn’t want to leave my job in San Francisco. And, I still think it’s difficult to sell shares of a California gold mine here in London.”
“You were right, Henry. You were so right. It is impossible to sell these shares here in London. My plan failed and I spent all my money. I don’t want to talk about it.”
“But you must talk about it. When we leave the dinner party, you must tell me what happened.”
“Oh, can I? I really need to talk to a friend,” Lloyd said, with water in his eyes.
“Yes, I want to hear the whole story, every word of it.”
“Thank you, Henry. You’re a true friend.”
At this point, it was time for dinner. Thanks to the English system of precedence, there was no dinner.
The Duke of Shoreditch wanted to sit at the head of the table. The American Ambassador also wanted to sit at the head of the table. It was impossible for them to decide, so we had no dinner.
The English know about the system of precedence.
They have dinner before going out to dinner. But strangers know nothing about it. They remain hungry all evening.
Instead, we had a dish of sardines and a strawberry. Now it was time for everyone to play a game called cribbage. The English never play a game for fun. They play to win or to lose something.
Miss Langham and I played the game, but with little interest. I looked at her beautiful face and said, “Miss Langham, I love you!”
“Mr Adams,” she said softly and smiled, “I love you too!”
This was a wonderful evening. Miss Langham and I were very happy. We smiled, laughed and talked.
I was honest with her. I told her that I was poor and that I didn’t have a cent in the world. I explained that the million-dollar note was not mine. She was very curious to know more. I told her the whole story from the start. She laughed and laughed. She thought the story was very funny. I didn’t understand why it was funny. I also explained that I needed an important job with a big salary to pay all my debts.
“Portia, dear, can you come with me on the day I must meet those two gentlemen?
“Well, yes, if I can help you,” she replied.
“Of course you can help me. You are so lovely that when the two gentlemen see you, I can ask for any job and any salary. With you there, my sweet Portia, the two gentlemen won’t refuse me anything.”