سرفصل های مهم
ایدهی یک میلیون دلاری
توضیح مختصر
مرد و دوستش تصمیم میگیرن سهامی رو بفروشن و سودش رو شریک بشن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هفتم
ایدهی یک میلیون دلاری
در پایان مهمانی شام، با هاستینگز برگشتیم هتل. هاستینگز دربارهی مشکلاتش حرف زد، ولی من به حرفش گوش ندادم. تمام مدت داشتم به به پورتیا فکر میکردم.
وقتی به هتل رسیدیم، هاستینگز گفت: “بذار همینجا بایستم و به این هتل شگفتانگیز نگاه کنم. اینجا یه کاخه! چه اسباب و اثاثیهی گرون قیمتی! هر چی میخوای رو داری. هنری، تو پولداری و من فقیرم.”
حرفهاش من رو ترسوند. من هم فقیر بودم. یک سنت هم در دنیا نداشتم و مقروض بودم. باید شرط اون آقا رو میبردم. آخرین امیدم بود. هاستینگز حقیقت رو نمیدونست.
“هنری، فقط بخش کوچیکی از درآمدت میتونه من رو نجات بده. درموندم!” هاستینگز گریه کرد.
“هاستینگز عزیزم، اینجا بشین و این ویسکی گرم رو بخور. حالا کل داستانت رو برام تعریف کن. هر کلمهاش رو.”
“میخوای دوباره داستانم رو بشنوی؟”
“ولی تو که داستانت رو برام تعریف نکردی.”
“البته که تعریف کردم. وقتی داشتیم میومدیم هتل. یادت نمیاد؟”
“یک کلمهاش رو هم نشنیدم.”
“هنری، مریضی؟ مشکلی داری؟ تو مهمونیِ شام چی خوردی؟”
“آه، هاستینگز، من عاشق شدم! فقط به پورتیای شیرینم فکر میکنم. به همین خاطره که قبلاً داستانت رو نشنیدم.”
هاستینگز از روی صندلیش بلند شد، دستم رو تکون داد و خندید. با لبخند گفت: “برات خیلی خوشحالم، هنری، خیلی خوشحالم. داستانم رو دوباره برات تعریف میکنم.” بنابراین نشست و صبورانه شروع به تعریف کردن داستانش کرد.
کوتاه بگم، صاحبان معدن طلای گولد و کاری، لیود رو فرستادن انگلیس تا سهام معدن رو به ارزش یک میلیون دلار بفروشه. اگه پولی بیشتر از یک میلیون دلار دریافت میکرد، مال خودش میشد. رویای هاستینگ این بود که سهام رو به ارزش بیش از یک میلیون دلار بفروشه و پولدار بشه. فقط یک ماه برای فروش سهام مهلت داشت. هر کاری برای فروششون انجام داده بود، ولی کسی نمیخواست سهام رو بخره.
بعد از جاش پرید و داد زد: “هنری، تو میتونی کمکم کنی! این کارو میکنی؟”
“بهم بگو چطور.”
“یه میلیون دلار بهم بده و من همهی سهامها رو بهت میفروشم. تو صاحب جدید معدن طلا میشی. رد نکن.”
نمیدونستم چی بگم. میخواستم حقیقت رو به هاستینگز بگم. ولی بعد یک ایدهی هوشمندانه به ذهنم رسید. لحظهای بهش فکر کردم و بعد با آرامش گفتم: “نجاتت میدم، لیود.”
“پس همین حالا هم نجات پیدا کردم! چطور میتونم ازت تشکر کنم؟”
“بذار حرفم رو تموم کنم، لیود. نجاتت میدم، ولی نه اونطور. روش بهتری دارم. من همه چیز رو در رابطه با اون معدن میدونم. میدونم ارزشش زیاده. تو سهامها رو با استفاده از اسم من میفروشی. از اونجایی که آدمهای لندن من رو میشناسن، میتونی همه رو بفرستی پیش من. من معدن طلا رو تضمین میکنم. در عرض یک یا دو هفته با استفاده از اسم من سهامها رو به ارزش ۳ میلیون دلار میفروشی و پولی که درآوردی رو تقسیم میکنیم. نصف مال تو نصف مال من.” لیود خیلی خوشحال و هیجانزده شد. دور اتاق رقصید و خندید.
“میتونم از اسمت استفاده کنم! اسم تو- فکرش رو بکن. لندنیهای پولدار میدون میان و این سهامها رو میخرن. نجات پیدا کردم! و هیچ وقت فراموشت نمیکنم، هنری!”
متن انگلیسی فصل
chapter seven
A Million-Dollar Idea
At the end of the dinner party, I returned to the hotel with Hastings. He talked about his problems, but I didn’t listen to him. I was thinking about Portia the whole time.
When we arrived at the hotel, Hastings said, “Let me just stand here and look at this marvelous hotel. It’s a palace! What expensive furniture! You have everything you want. You are rich, Henry. And I am poor.’
His words scared me. I, too, was poor. I didn’t have a cent in the world, and I had debts to pay. I needed to win the gentleman’s bet. This was my last hope. Hastings didn’t know the truth.
“Henry, just a tiny part of your income can save me. I’m desperate!” Hastings cried.
“My dear Hastings, sit down here and drink this hot whiskey. Now tell me your whole story, every word of it.”
“Do you want to hear my story again?”
“But, you never told me your story.”
“Of course I told you my story, as we walked to the hotel. Don’t you remember?”
“I didn’t hear one word of it.”
“Henry, are you ill? Is something wrong with you? What did you drink at the dinner party?”
“Oh, Hastings, I’m in love! I can only think about my sweet Portia. This is why I didn’t hear your story before.”
Hastings got up from his chair, shook my hand and laughed. “I’m very happy for you, Henry, very happy,” he said smiling. “I’ll tell you the whole story again.” So he sat down and patiently started to tell me his story.
To make a long story short, the owners of the Gould and Curry Gold Mine sent Lloyd to England, to sell the shares of the mine for one million dollars. Any money he received over one million dollars was his to keep. Hastings’s dream was to sell the shares for more than one million dollars, and become rich. He had only one month to sell the shares. He had done everything to sell them, but nobody wanted to buy them.
Then he jumped up and cried, “Henry, you can help me! Will you do it?”
“Tell me how.”
“Give me a million dollars and I’ll sell you all the shares. You will be the new owner of the gold mine. Don’t, don’t refuse.”
I did not know what to say. I wanted to tell Hastings the truth. But then, an intelligent idea came to me. I thought about it for a moment and then calmly said, “I will save you, Lloyd.”
“Then I am already saved! How can I thank you - “
“Let me finish, Lloyd. I will save you, but not in that way. I have a better way. I know everything about that mine. I know its great value. You will sell the shares by using my name. You can send anyone to me, since people in London know me. I will guarantee the gold mine. In a week or two, you will sell the shares for three million dollars, by using my name. And we’ll share the money you earn. Half to you and half to me.” Lloyd was very happy and excited. He danced around the room and laughed.
“I can use your name! Your name - think of it. The rich Londoners will run to buy these shares. I’m saved! And I’ll never forget you, Henry!”