سرفصل های مهم
در پورتلند پلِیس
توضیح مختصر
مرد پول زیادی با استفاده از اسکناس در آورد و با دختر ازدواج کرد.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هشتم
در پورتلند پلِیس
روز بعد، کل لندن درباره سهام معدن طلای کالیفرنیا حرف میزد. در هتل موندم و به هر کسی که میاومد پیشم گفتم: “بله، آقای هاستینگز رو میشناسم. مرد خیلی درستکاریه. و معدن طلا رو هم میشناسم، برای این که در کالیفرنیا زندگی کردم. این معدن ارزش زیادی داره.” حالا مردم به خرید سهامها علاقهمند شده بودن.
هر شبم رو با پورشا در خونهی سفیر آمریکا میگذروندم. در رابطه با سهامها و معدن چیزی بهش نگفتم. سورپرایز بود. در رابطه با عشقمون و آیندهمون با هم حرف میزدیم.
بالاخره، آخر ماه شد. لندنیهای پولدار زیادی سهام معدن رو خریدن. من یک میلیون دلار در بانک لندن و کانتی داشتم. و لیود هم داشت.
وقتش بود که به دیدن دو تا آقای پیر برم. بهترین لباسهام رو پوشیدم و رفتم پورشا رو بردارم.
قبل از رفتن به پرتلند پلِیس، من و پورشا دربارهی شغل و حقوق حرف زدیم.
“پورشا، تو زیبایی! وقتی دو تا آقای محترم تو رو ببینن، هر کاری با هر حقوقی که بخوام رو بهم میدن.”
“هنری، لطفاً به خاطر داشته باش، اگه زیادی بخوایم، هیچی به دست نمیاریم. بعد چه اتفاقی برامون میفته؟”
“نترس، پورشا.”
وقتی رسیدیم، همون خدمتکار در رو باز کرد. دو تا آقای پیر چایی میخوردن. از دیدن پورشا تعجب کردن. پورشا رو بهشون معرفی کردم.
بعد گفتم: “آقایون محترم، آمادهام بهتون گزارش بدم.”
یکی از آقایون گفت: “از شنیدن این حرف خوشحالیم. حالا میتونیم روی شرطی که من و برادرم، آبل، بستیم، تصمیم بگیریم. اگه تو برای من ببری، میتونی هر کاری که در قدرت من باشه به دست بیاری. اسکناس یک میلیون دلاری پیشته؟”
“بفرمایید، آقا” و اسکناس رو دادم بهش.
داد زد: “من بردم! حالا چی میگی، آبل؟”
“میگم اون زنده موند و من ۲۰ هزار دلار باختم. باورم نمیشه!”
گفتم: “چیزهای بیشتری برای گفتن دارم. ولی داستانش طولانیه. یه وقت دیگه براتون تعریف میکنم. فعلاً این رو ببینید!”
“چی؟ یه گواهی سپرده حساب به مبلغ ۲۰۰ هزار دلار. این مال توئه؟”
“مال منه! با استفاده از اسکناسی که شما به مدت یک ماه بهم قرض داده بودید، به دستش آوردم.”
“حیرتانگیزه! باورم نمیشه!”
پورشا با تعجب نگام کرد و گفت: “هنری، واقعاً پول خودته؟ تو حقیقت رو به من نگفتی.”
“نه، نگفتم. ولی میدونم من رو میبخشی.”
“انقدر هم مطمئن نباش! تو بهم دروغ گفتی، هنری.”
“پورشای عزیز، فقط برای سرگرمی بود. بیا حالا بریم.”
آقای من گفت: “ولی صبر کنید، صبر کنید! میخوام هر کار و حقوقی که خودت میخوای رو بهت بدم.”
“ممنونم، از صمیم قلبم ممنونم. ولی کار نمیخوام.”
پورشا گفت: “هنری، تو از این آقای خوب به شکل مناسبی تشکر نکردی. میتونم عوض تو این کار رو بکنم؟”
“البته که میتونی، عزیزم.”
پورشا به طرف آقای من رفت، روی پاش نشست و از دهنش بوسید.
بعد دو تا آقای پیر داد زدن و خندیدن. من متحیر شده بودم. چه خبر بود؟
پورشا گفت: “پاپا، هنری کار تو رو نمیخواد. من خیلی ناراحت شدم.”
پرسیدم: “عزیزم، ایشون پدرته؟”
“بله، ایشون پدرخوندهی من هستن، یک مرد عزیز. حالا میفهمی چرا وقتی داستانت رو بهم گفتی، خندیدم؟”
گفتم: “آقای عزیز، میخوام حرفی که زدم رو پس بگیرم. شغلی هست که میخوام.”
“بگو!”
“شغل دامادی رو میخوام.”
“خب، خب، خب. ولی تو قبلاً داماد نبودی. میدونی چطور این کار رو انجام بدی؟”
“لطفاً امتحانم کنید. سی یا چهل سال امتحانم کنید، و اگه -“
“آه، خیلی خب. بگیرش.”
من و پورشا خوشبخت بودیم؟ کلمات کافی در فرهنگ لغت برای توصیف خوشبختی ما وجود نداره. وقتی لندنیها کل داستانم رو با اسکناس شنیدن، دربارهی چیز دیگهای حرف نزدن.
پدر پورشا اسکناس رو برد بانک مرکزی انگلیس و نقدش کرد. و اسکناس باطل شده رو به عنوان هدیهی عروسی داد به ما. اسکناس رو گذاشتیم توی قاب عکس و از دیوار خونهی جدیدمون آویزونش کردیم.
و به این ترتیب همیشه میگفتم: “بله، این یه اسکناس یک میلیون دلاریه، ولی فقط میتونه یه چیز در این زندگی خرید - با ارزشترین چیز دنیا رو - پورشا رو!”
متن انگلیسی فصل
chapter eight
Back to Portland Place
The next day, all of London talked about the shares of the California gold mine. I stayed in my hotel and said to everyone who came to me, “Yes, I know Mr Hastings. He’s a very honest man. And I know the gold mine, because I lived in the California Gold Country. It is a mine of great value.” People were now interested in buying the shares.
I spent every evening with Portia at the American Ambassador’s house. I didn’t tell her about the shares and the mine. It was a surprise. We talked about our love and our future together.
Finally, the end of the month arrived. Lots of rich Londoners bought the shares of the mine. I had a million dollars of my own in the London and County Bank. And Lloyd did too.
It was time to meet with the two old gentlemen. I dressed in my best clothes, and I went to get Portia.
Before going to Portland Place, Portia and I talked about the job and the salary.
“Portia, you are so beautiful! When the two gentlemen meet you, they will give me any job and any salary I ask for.”
“Henry, please remember that if we ask for too much, we will get nothing. Then what will happen to us?”
“Don’t be afraid, Portia.”
When we arrived, the same servant opened the door. There were the two old gentlemen having tea. They were surprised to see Portia. I introduced her to them.
Then I said, “Gentlemen, I am ready to report to you.”
“We are pleased to hear this,” said one gentleman. “Now we can decide the bet that my brother Abel and I made. If you won for me, you can have any job in my power. Do you have the million-dollar note?”
“Here it is, sir,” and I gave it to him.
“I won,” he shouted. “Now what do you say, Abel?”
“I say he survived, and I lost twenty thousand dollars. I can’t believe it!
“I have more to tell you,” I said. “But, it’s a long story. I’ll tell you another time. For now, look at this.”
“What! A Certificate of Deposit for $200,000. Is it yours?”
“It’s mine. I earned it by using the banknote you lent me for a month.”
“This is astonishing! I can’t believe it.”
Portia looked at me with surprise and said, “Henry, is that really your money? You didn’t tell me the truth.”
“No, I didn’t. But, I know you’ll forgive me.”
“Don’t be so sure! You told me a lie, Henry.”
“Dearest Portia, it was only for fun. Come, let’s go now.”
“But, wait, wait,” my gentleman said. “I want to give you the job and the salary you choose.”
“Thank you, thank you with all my heart. But I don’t want the job.”
“Henry, you didn’t thank the good gentleman in the right way. Can I do it for you,” Portia said.
“Of course you can, my dear.”
Portia walked to my gentleman, sat on his lap and kissed him on the mouth.
Then the two old gentlemen shouted and laughed. I was amazed. What was happening?
“Papa,” said Portia, “Henry doesn’t want your job. I feel very hurt.”
“Darling, is that your father,” I asked.
“Yes, he’s my stepfather, a dear man. Now do you understand why I laughed when you told me your story?”
“My dearest sir,” I said, “I want to take back what I said. There is a job that I want.”
“Tell me!”
“I want the job of son-in-law.”
“Well, well, well. But you were never a son-in-law before. Do you know how to do this job?”
“Try me, please! Try me for thirty or forty years, and if- “
“Oh, all right. Take her!”
Were Portia and I happy? There aren’t enough words in the dictionary to describe our happiness. When the Londoners heard the whole story of my adventures with the banknote, they talked of nothing else.
Portia’s father took the banknote back to the Bank of England and cashed it. Then he gave us the cancelled banknote as a wedding present. We put it in a picture frame and hung it on the wall in our new home.
And so I always say, “Yes, it’s a million-dollar banknote, but it only bought one thing in its life; the most valuable thing in the world - Portia!”