سرفصل های مهم
اوکلن و اویلین
توضیح مختصر
اویلین میخواد شهر مردگان رو پیدا کنه ولی مدجایها میخوان جلوش رو بگیرن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوم
اوکلن و اویلین
۳۲۱۵ سال بعد. هاموناپترا، ۱۹۲۵
بیشتر هاموناپترا زیر صحراست. فقط یک یا دو خونه در ستی، شهر بزرگ مردگان، قرار داره و در این خونهها چند تا سرباز برای فرانسه میجنگن. دارن با صدها اسبسوار صحرا میجنگن.
اسبسواران بارها و بارها در حالی که آفتاب پشتشونه از صحرا بیرون اومدن. تفنگ داشتن و به سربازان شلیک میکردن. یکی از مردها جنگندهی بهتری نسبت به سربازهای دیگه بود. این مرد فرانسوی نبود. آمریکایی بود و اسمش ریک اوکلن بود.
کنارش بنی بود، یک مجارستانی. بنی دوست اوکلن بود- گاهی وقتی چیزی میخواست.
اوکلن به بنی گفت: “چرا اینجایی” و دوباره شلیک کرد.
بنی با لبخند گفت: “کمی طلا از یه معبد برداشتم. تو چی؟ تو چرا سربازی؟ کسی رو کشتی؟”
اوکلن گفت: “نه. ولی دارم بهش فکر میکنم.” و از روی اسبش به یه اسبسوار دیگه شلیک کرد.
بنی گفت: “نه، بهم بگو. چرا اینجا در صحرایی؟”
اوکلن گفت: “میخوام اوقات خوشی داشته باشم.”
اسبسوارها حالا خیلی نزدیک شده بودن. اوکلن شلیک کرد. بعد فریاد زد و دوباره شلیک کرد.
اوکلن داد زد: “فقط من و توییم، بنی.”
ولی بنی جواب نداد. اونجا نبود.
چهار تا اسبسوار تقریباً به اوکلن رسیده بودن. اوکلن فرار کرد. بنی رو جلوی یه معبد دید. مجارستانی رفت داخل و شروع به بستن در معبد کرد.
اوکلن به طرف بنی داد زد: “اون در رو نبند!”
ولی بنی در رو روی اوکلن بست و اوکلن نتونست بازش کنه.
اوکلن از پشت در بسته، سرِ بنی فریاد زد: “تقاصش رو پس میدی.”
ولی اول چهار تا اسبسوار صحرا تفنگهاشون رو به صورتش گرفته بودن. اون توی دردسر افتاده بود.
اوکلن فریاد زد: “خیلیخوب. آمادهام. هر چهار نفر شما. با من بجنگید!”
ولی چهار تا اسبسوار نجنگیدن. اسبهاشون رو پاهای پشتیشون عقب رفتن. گوشهاشون به سمت عقب کشیده شدن و چشمهاشون باز شدن. چهار تا اسبسوار رو انداختن زمین و فرار کردن. اسبسوارها پشت سر اسبها دویدن.
اوکلن با خودش فکر کرد: “چرا؟ نمیفهمم.”
برگشت. پشت سرش، یه مجسمهی قدیمی بود. خدای آنیبوس بود. چرا اسبسوارها از یه مجسمه فرار کردن؟ ولی یک مرتبه، اون هم ترسید. بادی روی صحرا وزید. زمین زرد با باد حرکت کرد و زیرش یک صورت بزرگ بود. صورت کاهن اعظم، ایمهوتپ بود.
اوکلن از هاموناپترا فرار کرد. ولی پشت سرش در صحرای داغ چشمهایی بودن. این رو میدونست، میتونست حسشون کنه. برگشت و بالا رو نگاه کرد.
مدجایها اونجا بالای کوه بودن.
مردم فکر میکردن اویلین کارناهان زن آروم و خستهکنندهایه. و در مکان آرومی کار میکرد. مکانی پر از کتابهای خیلی قدیمی- موزهی کایرو.
اویلین یه کتاب روی قفسهی بالایی گذاشت. چیزی اون بالا دید و عصبانی شد. عصبانی شد، برای اینکه اسم کتاب با حرف تِ شروع میشد. چرا روی این قفسه بود؟ کتابهای دیگهی اون قفسه با حرف اِس شروع میشدن.
اویلین کتاب رو از قفسهی بالایی برداشت. ولی افتاد و کتابها هم باهاش افتادن. قفسهی کتاب افتاد و به قفسهی کتاب دیگهای خورد. بعد قفسهی کتاب به قفسهی پشت سرش خورد. در عرض دو دقیقه، تمام کتابهای قدیمی موزه، از اِی تا زِد، روی زمین بودن. اویلین هم با کتابها افتاد زمین.
متصدی موزه وارد شد.
اویلین گفت: “آه.” خیلی خوشحال نبود.
متصدی فریاد کشید: “اینجا رو ببین! چیکار داری میکنی؟ چرا اینجا بهت کار دادیم؟”
اویلین فکر کرد: “آه، حرف نزن!” گفت: “شما اینجا بهم کار دادید برای اینکه من همه چیز رو در رابطه با فرعونها میدونم. من زبانهای قدیمی رو میفهمم و میتونم این کتابها رو بخونم. من –”
اویلین حرفش رو قطع کرد. خیلی عصبانی و خیلی بریتانیایی بود، ولی نمیخواست این کار رو از دست بده. زندگی در کایرو رو دوست داشت.
متصدی چند تا حرف عصبانی دیگه زد و رفت بیرون.
اویلین بلند شد و دوباره شروع به گذاشتن کتابها در قفسه کرد.
یک نفر صحبت کرد. گفت: “من مردهی متحرکم.”
اویلین پشت یه قفسه رو نگاه کرد و – یک مومیایی دید. جیغ کشید. و بعد مومیایی شروع به خندیدن کرد.
گفت: “سلام، خواهر نوزادم.”
برادرش، جاناتان، سرش رو بلند کرد. بعد از پشت مومیایی بیرون اومد.
“جاناتان!” اون بیش از ۳۰ سال داشت و هنوز بچه بود. “جاناتان، برو اون مومیای رو برگردون سر جاش.”
برادرش گفت: “آه، ولی چیزی برات دارم.”
“وای نه!”
جاناتان اغلب چیزهایی از دوران فرعونها پیدا میکرد و اونها رو برای خواهر باهوشش میآورد. ولی وقتی آدمهای موزه بهشون نگاه میکردن، خیلی قدیمی نبودن.
اویلین گفت: “خیلیخب. این بار چیه؟”
یک جعبه بود و نوشتههای مصری روی جعبه بود. اویلین بهش نگاه کرد. با دقت جعبه رو باز کرد و یه کلید و یه نقشه بیرون آورد.
گفت: “جاناتان. این خیلی مهمه.”
اویلین و جاناتان جعبه رو بردن پیش متصدی موزه. متصدی بهش نگاه کرد.
اویلین گفت: “میبینید! از دوران ستی اول هست.”
متصدی گفت: “شاید.”
متصدی هیجانزده نبود. اویلین نمیفهمید. متصدی چیزی دربارهی جعبه میدونست؟
جاناتان پرسید: “ستی اول کی بود؟ پولدار بود؟”
اویلین جواب داد: “پولدارترین فرعون بود.”
جاناتان از این جواب خوشش اومد. متصدی به نقشه نگاه کرد.
اویلین گفت: “این نقشه بیش از ۳ هزار سال قدمت داره.”
چیزهای زیادی در رابطه با فرعونها میدونست و میخواست متصدی کتابهای روی زمین رو فراموش کنه.
“این نوشته بهمون میگه نقشهی هاموناپتراست.”
متصدی از اسم هامونپترا میترسید. ولی روش رو از اویلین برگردوند، بنابراین اویلین صورتش رو ندید.
متصدی گفت: “دختر عزیز من، داستانهای زیادی در رابطه با هامونپترا وجود داره–”
جاناتان پرسید: “هامونپترا شهر مردگانه؟” مادرِ اون و اویلین مصری بود. وقتی بچه بودن، به داستانهای هامونپترا گوش داده بودن.
اویلین جواب داد: “بله. هامونپترا شهر مردگانه. فرعونها طلاشون رو اونجا گذاشتن.”
نقشه در دستان متصدی بود. نقشه بالای شمع روی میزش بود. دستش رو برد پایین.
جاناتان داد زد: “نه!”
نقشه رو از شمع دور کرد و آتیش رو با دستش خاموش کرد. حالا کمی از نقشه سیاه شده بود. نمیتونستی شهر مردگان رو ببینی.
جاناتان پرسید: “چرا این کارو کردی؟”
متصدی گفت: “این واقعاً یه نقشهی قدیمی نبود. تو این رو نمیدونستی، دوشیزه کارناهان؟ از احمق بودنته.”
ولی یک نقشهی قدیمی بود و هاموناپترا رو نشون میداد. اویلین این رو میدونست. قبل از اینکه متصدی کلید رو بندازه دور، کلید رو سریع ازش گرفت. میتونست از آدمهای دیگهای در رابطه با نقشه سؤال کنه. ولی جاناتان این نقشه رو از کجا آورده بود؟
بیرون دفتر متصدی، این سؤال رو از برادرش پرسید. “نقشه رو از کجا آوردم؟ آه، از مردی توی بار گرفتمش. آمریکایی بود. اسمش ریک اوکلن بود.”
اویلین و جاناتان رفتن بار. اویلین از این بابت خوشحال نبود. معمولاً به بار نمیرفت و اونجا هم یه بار خیلی کثیف بود. ریک اوکلنِ آمریکایی اونجا بود. اون همیشه اونجا بود- هر روز تمام وقت. کثیف و آمادهی دعوا بود.
اوکلن به جاناتان گفت: “من تو رو نمیشناسم؟ جایی دیدمت. و دوستدختر کوچولوت کیه؟ خیلی خوبه!”
جاناتان گفت: “خواهرمه.”
“کوچولو … کوچولو … من …” اویلین دوست دختر کوچولوی هیچکس نبود. ولی این رو نگفت. میخواست بره، ولی این مرد در رابطه با نقشه و کلید چیزهایی میدونست. فقط اوکلن جواب سؤالهاش رو داشت.
اویلین شروع کرد: “ما – امم – این صندوق رو پیدا کردیم.”
اوکلن گفت: “میخوای در رابطه با هامونپترا بدونی؟” چشمهای اویلین باز شدن. این آمریکایی احمق نبود.
“از کجا میدونی صندوق از هامونپتراست؟”
“برای اینکه در هامونپترا پیداش کردم. اونجا بودم.”
یک مرتبه اوکلن جاناتان رو به یاد آورد گفت: “تو صندوق من رو برداشتی و بردی.” و از صورت جاناتان زد. جاناتان افتاد روی زمین.
اویلین گفت: “در رابطه با هامونپترا بهم بگو.”
“من برادرت رو زدم. روی زمینه. و تو میخوای در رابطه با هامونپترا بدونی؟”
اویلین گفت: “آه، اون حالش خوبه. اون معمولاً روی زمینه.” اوکلون به این حرف تقریباً لبخند زد. این زن بریتانیایی جالب بود.
گفت: “من در هامونپترا بودم. در شهر مردگان سرباز بودم.”
اویلین پرسید: “چی دیدی؟”
اوکلن گفت: “صحرای زیاد دیدم. مردن آدمهای زیادی رو دیدم.”
اویلین پرسید: “هامونپترا کجاست؟ میتونی من رو ببری اونجا؟ میخوام یه کتاب پیدا کنم. اسمش کتاب آمونراست، و در هامونپتراست.”
صورتش نزدیک صورت اوکلن بود. اکلن بوسیدش.
“چی! جاناتان! بلند شو. من و تو از این بار میریم.”
اوکلن قبل از اینکه از در بیرون برن، داد زد: “به خاطر دیدار ممنونم.”
اولین و جاناتان به موزه برگشتن. از جلوی دفتر متصدی رد شدن، ولی واردش نشدن. بنابراین مرد در دفتر متصدی رو ندیدن. مرد متصدی رو میشناخت. اوکلن رو میشناخت. وقتی اوکلن دوید تو صحرا، بالای کوه بود. اسمش اردث بای بود و رئیس مدجایها بود. متصدی هم مدجای بود.
متصدی گفت: “دوشیزه کارناهان میخواد بره هامونپترا.” آردث بای گفت: “جلوش رو بگیر. یا جلوش رو بگیر، یا بکشش.”
متن انگلیسی فصل
Chapter two
O’Connell and Evelyn
3215 years later. Hamunaptra, 1925
Most of Hamunaptra is under the desert. Only one or two houses stand in Seti the Firsts great City of the Dead, and in those houses some soldiers are fighting for France. They are fighting with hundreds of desert horsemen.
Again and again, the horsemen came out of the desert with the sun on their backs. They had guns and they shot at the soldiers. One of the men was a better fighter than the other soldiers. This man wasn’t French. He was American and his name was Rick O’Connell.
Next to him was Beni, a Hungarian. Beni was O’Connell’s friend - sometimes, when he wanted something.
“Why are you here,” O’Connell said to Beni, and he shot again.
“I took some gold from a temple,” said Beni, with a smile. “And you? Why are you a soldier? Did you kill somebody?”
“No,” said O’Connell. “But I’m thinking about it.” And he shot another horseman from his horse.
“No, tell me,” Beni said. “Why are you here in the desert?”
“I want to have a good time,” said O’Connell.
The horsemen were now very close. O’Connell shot. Then, he shouted and shot again.
“There’s only you and me, Beni,” shouted O’Connell.
But Beni didn’t answer. He wasn’t there.
Four horsemen were almost on top of O’Connell. He ran. He saw Beni in front of a temple. The Hungarian went in and started to close the temple door.
“DON’T CLOSE THAT DOOR,” O’Connell shouted at Beni.
But Beni closed it in his face and O’Connell couldn’t open it.
“I’m going to get you for this,” O’Connell shouted at Beni, through the closed door.
But first there were four desert horsemen with guns in his face. He had a problem.
“OK,” shouted O’Connell. “I’m ready. The four of you. Fight me!”
But the four horsemen didn’t fight. Their horses went up on their back feet. Their ears went back and their eyes opened. They threw the four horsemen to the ground and ran away. The horsemen followed them.
“Why,” O’Connell thought. “I don’t understand.”
He turned around. There, behind him, was an old statue. It was the god Anubis. Why did the horsemen run from a statue? But suddenly, he was afraid, too. A wind came across the desert. The yellow ground moved with the wind, and under it there was a big face. It was the face of the High Priest Imhotep.
O’Connell ran away from Hamunaptra. But there were eyes on his back in the hot desert. He knew that, he could feel them. He turned and looked up.
There, high up on a mountain, were the Med-Jai.
Evelyn Carnahan was a quiet, uninteresting woman, people thought. And she worked in a quiet place. It was a place full of very old books - the Cairo Museum.
Evelyn put a book on the top shelf. She saw something up there and she was angry. She was angry because the name of the book started with the letter T. Why was it on that shelf? The other books on the shelf started with S.
Evelyn took the book from the top shelf. But she fell and the books fell with her. The bookshelf fell and hit another bookshelf. Then, that bookshelf hit the shelf behind it. In two minutes, all the old books in the museum, from A-Z, were on the floor. Evelyn fell on the floor with them.
The curator of the museum walked in.
“Oh,” said Evelyn. She wasn’t very happy.
“Look at this,” shouted the curator. “What are you doing? Why did we give you a job here?”
“Oh be quiet,” Evelyn thought. She said, “You gave me a job here because I know everything about the Pharaohs. I understand the old languages and I can read these books. I–”
Evelyn stopped. She felt very angry and very British, but she didn’t want to lose this job. She liked living in Cairo.
The curator said some more angry words and then left.
Evelyn got up and started to put the books on the shelves again.
Somebody spoke. “I am the undead,” it said.
Evelyn looked behind a shelf and saw – a mummy. She screamed. And then, the mummy started to laugh.
“Hello, baby sister,” it said.
Her brother Jonathan put his head up. Then, he came out from behind the mummy.
“Jonathan!” He was more than thirty years old - and a baby. “Jonathan, go and put that mummy back.”
“Ah, but I have something for you,” said her brother.
“Oh no!”
Jonathan often found things from the time of the Pharaohs and brought them to his intelligent sister. But when people in the museum looked at them, they weren’t really old.
“OK,” said Evelyn. “What is it this time?”
It was a box, and the box had Egyptian writing on it. Evelyn looked at it. She opened the box carefully, and took out a key and a map.
“Jonathan,” she said. “This is very important.”
Evelyn and Jonathan took the box to the museum’s curator. The curator looked at it.
“See,” said Evelyn. “It’s from the time of Seti the First.”
“Maybe,” said the curator.
The curator wasn’t excited. Evelyn couldn’t understand that. Did the curator know something about the box?
“Who was Seti the First,” asked Jonathan. “Was he rich?”
“The richest of the Pharaohs,” answered Evelyn.
Jonathan liked this answer. The curator looked at the map.
“This map is more than 3,000 years old,” said Evelyn.
She knew a lot about the Pharaohs and she wanted the curator to forget the books on the floor.
“The writing tells us that it’s a map of Hamunaptra.”
The curator was afraid of the name Hamunaptra. But he turned away from Evelyn, so she didn’t see his face.
“My dear girl,” said the curator, “there are a lot of stories about Hamunaptra–”
“Is this Hamunaptra, City of the Dead,” asked Jonathan. He and Evelyn had an Egyptian mother. They listened to stories about Hamunaptra when they were children.
“Yes,” Evelyn answered. “Hamunaptra, City of the Dead. The Pharaohs put their gold there.”
The curator had the map in his hands. It was above a candle on his desk. He moved his hands down.
“No,” shouted Jonathan.
He pulled the map away from the candle and put out the fire with his hand. Some of the map was black now. You couldn’t see the City of the Dead.
“Why did you do that,” asked Jonathan.
“It wasn’t really an old map,” said the curator. “Didn’t you know that, Miss Carnahan? That’s very stupid of you.”
But it was an old map and it showed Hamunaptra. Evelyn knew that. She took the key from the curator quickly, before he threw that away. She could ask other people about the map. But where did Jonathan get it?
Outside the curator’s office, she asked her brother that question. “Where did I get it? Oh, I took it from a man in a bar. He was an American. His name was Rick O’Connell.”
Evelyn and Jonathan went to the bar. Evelyn wasn’t happy about that. She didn’t usually go to bars and this was a very dirty bar. The American, Rick O’Connell, was there. He was always there, all day every day. He was dirty and he was ready for a fight.
“Don’t I know you,” O’Connell said to Jonathan. “I saw you somewhere. And who’s your little girlfriend? Very nice!”
“She’s my sister,” said Jonathan.
“Little – little – I am –” Evelyn wasn’t anybody’s “little girlfriend.” But she didn’t say that. She wanted to leave, but this man knew about the map and the key. Only O’Connell had the answers to her questions.
“We – er – found this box,” she began.
“You want to know about Hamunaptra,” said O’Connell. Evelyn’s eyes opened. This American wasn’t stupid.
“How do you know that the box is from Hamunaptra?”
“Because I found it in Hamunaptra. I was there.”
Suddenly, O’Connell remembered Jonathan, “You took my box,” he said. And he hit Jonathan in the face. Jonathan fell on the floor.
“Tell me about Hamunaptra,” said Evelyn.
“I hit your brother,” said O’Connell. “He’s on the floor. And you want to know about Hamunaptra?”
“Oh, he’s OK,” said Evelyn. “He’s often on the floor.” O’Connell almost smiled at that. This British woman was interesting.
“I was at Hamunaptra,” he said. “I was a soldier at the City of the Dead.”
“What did you see,” asked Evelyn.
“I saw a lot of desert,” said O’Connell. “I saw a lot of people die.”
“Where is Hamunaptra,” asked Evelyn. “Can you take me there? I want to find a book. It’s called the Book of Amun Ra and it’s at Hamunaptra.”
Her face was close to O’Connell’s. O’Connell kissed her.
“What! Jonathan! Get up. You and I are leaving this bar.”
“Thanks for the visit,” shouted O’Connell, before they walked out the door.
Evelyn and Jonathan went back to the museum. They walked past the curator’s office, but they didn’t go in. So they didn’t see the man in the curator’s office. The man in the office knew the curator. He knew O’Connell, too. He was high on a mountain when O’Connell ran away, into the desert. His name was Ardeth Bay and he was the head of the Med-Jai. The curator was in the Med-Jai, too.
“Miss Carnahan wants to go to Hamunaptra,” said the curator. “Stop her,” said Ardeth Bay. “Stop her or kill her.”