سرفصل های مهم
کتاب مردگان
توضیح مختصر
ایمهوتپ با کلمات کتاب مردگان که اویلین میخونه، به زندگی برمیگرده.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل سوم
کتاب مردگان
آفتاب پشتش بود و باد در موهاش میوزید. اویلین میخواست همزمان هم بخنده، هم گریه کنه. عاشق صحرا بود. و فکر هاموناپترا هیجانانگیز بود! اون و جاناتان حالا نزدیک معبد بودن. اسبهاشون خیلی خسته بودن.
بعد مردی رو بیرون معبد دیدن.
اویلین گفت: “وای نه!”
مرد گفت: “میتونم کمکتون کنم از اسب پایین بیایید؟”
“اوکلن!”
“خودمم!”
“اینجا چیکار میکنی؟”
میخواست از دست اوکلن عصبانی باشه، ولی الان تمیزتر به نظر میرسید. و شاید میتونست کمکشون کنه.
جاناتان گفت: “به خاطر طلا اومده اینجا.”
اوکلن لبخند زد. گفت: “آه، من فقط میخوام اوقات خوشی داشته باشم.” و به چشمهای اویلین نگاه کرد.
آدمهای بیشتری به بیرون معبد رسیدن. سه تاشون آمریکایی بودن و حفاران مصری زیادی هم بودن. بنی هم همراه اونها بود.
اوکلن به بنی گفت: “تو برگشتی.”
بنی خندید. “تو هم برگشتی.”
اسبهای لاغر زیادی بیرون معبد بودن.
یکی از آمریکاییها، دنیل، پرسید: “این اسبها از کجا میان؟”
بنی گفت: “منتظرن. گاهی آدمها هاموناپترا رو پیدا میکنن، ولی همشون میمیرن. اسبهاشون منتظرشون میمونن، ولی بعد اونها هم میمیرن.”
بنی، آمریکاییها و حفارهاشون دنبال راهی به زیر صحرا، به طرف طلا گشتن. جاناتان اطراف خونهها قدم زد و بعد، بالای مجسمهی آنیبوس رو پیدا کرد. بیشتر مجسمه زیر صحرا بود.
اون، اولین و اوکلن شروع به حفر کردن صحرا کردن. اتاقی تاریک و تیره زیر زمین پیدا کردن و از یک دیوار واردش شدن.
اویلین گفت: “ما پس از بیش از ۳۰۰۰ سال، اولین آدمهایی هستیم که وارد این اتاق میشیم.” برای اون، این شگفتانگیز بود.
اوکلن گفت: “این پایین تاریک و سرده.” خیلی هیجانزده نبود.
جاناتان گفت: “طلا کجاست؟”
اویلین با خودش فکر کرد: “شما پسرها نمیفهمید. ما دنیای شگفتانگیز فرعونها رو پیدا کردیم و من – با اونها هستم.”
بعد شمعی در اتاق روشن کردن.
اویلین گفت: “آه، خدای من! اینجا ساهنتجره.”
اوکلن پرسید: “چیه؟”
جاناتان بهش گفت: “کاهنان، مومیاییها رو در این اتاق درست میکردن.”
اویلین گفت: “مُردهها از اینجا به دنیای پس از مرگ میرفتن.”
اوکلن از این خوشش نیومد. تفنگش رو درآورد. در تاریکی از اتاقی به اتاق دیگه رفتن. بعضی از اتاقها خیلی کوچیک بودن. گاهی شمعشون تقریباً خاموش میشد و اونها رو در تاریکی میذاشت.
بعد صدایی شنیدن. اویلین به اوکلن نگاه کرد.
اوکلن تفنگش رو جلوش گرفت و به آرومی در تاریکی راه رفت. پایین مجسمهی آنیبوس رو زیرِ زمین دید. بعد، دوباره چیزی از پشت مجسمه شنید. نزدیکتر. و نزدیکتر شد.
سه نفر به طرفش اومدن. آمریکاییها! تفنگ در دست داشتن.
برنز، یکی از آمریکاییها گفت: “میخوایم اینجا رو ببینیم.”
اطرافش رو نگاه کرد. عینک ته استکانی به چشم زده بود.
اوکلن گفت: “نه، ما میخوایم اینجا رو بگردیم.”
دنیل گفت: “این مجسمهی ماست، رفیق.”
اوکلن گفت: “اسمتون رو که روش نمیبینم، رفیق.”
حالا تفنگهای بیشتری بیرون اومده بودن. حفارها و بنی هم تفنگ داشتن.
مجارستانی به شکل نسبتاً بدی گفت: “ما ده تا تفنگ داریم و شما یه دونه دارید. به نظر اوضاع برای شما زیاد خوب به نظر نمیرسه.”
اوکلن گفت: “قبلًا هم در این شهر برای من وضعیت بد به نظر میرسید. ولی دوباره اینجا هستم.”
جاناتان گفت: “امم – من هم اینجا هستم.”
رنگ صورتش سفید بود، ولی یه تفنگ کوچیک دستش داشت.
چشمهای بنی وحشی بودن. میخواست اوکلن رو بکشه. اویلین دستش رو روی تفنگ اوکلن گذاشت.
گفت: “بیاید بچههای خوبی باشیم. و خوب بازی کنیم.”
اویلین، اوکلن رو کشید کنار و جاناتان پشت سرشون رفت. آمریکاییها و بنی خندیدن.
اویلین به اوکلن گفت: “میتونیم جاهای دیگه رو حفر کنیم.”
اویلین به پایین مجسمهی آنیبوس رفت و جاناتان و اوکلن پشت سرش رفتن. اویلین میخواست قبل از اینکه آمریکاییها از بالا وارد مجسمه بشن، زیر مجسمه رو حفر کنه.
زیر مجسمه ایستادن و جاناتان و اوکلن شروع به حفر به داخل مجسمه کردن. بالای اونها، آمریکاییها و حفارهاشون شروع به حفر از بالای مجسمه کردن.
بعد صدای اسبها و تفنگهایی شنیدن.
اوکلن داد زد: “اینجا بمونید!”
تفنگش رو برداشت و دوید بالا پیش آمریکاییها. اویلین و جاناتان پشت سرش رفتن. اوکلن دید بنی و آمریکاییها و حفارهاشون تیراندازی میکنن. اطرافشون آردث بای و مدجایها با تفنگهاشون بودن. اوکلن به طرف بنی دوید و شروع به شلیک به مدجایها کرد.
بنی گفت: “دوباره نه! از جنگ خوشت میاد؟”
اوکلن گفت: “نه، ولی وقتی میجنگم خوب دیده میشم.”
و به یک سرباز مدجای شلیک کرد.
اولین برای اولین بار تفنگ تو دستش گرفته بود. اون هم به مدجاییها شلیک میکرد.
آردث بای داد زد: “بس کنید!” مدجایها تیراندازی رو متوقف کردن. همه تیراندازی رو متوقف کردن. همه جا ساکت بود.
رئیس مدجایها گفت: “این مکان رو ترک کنید! این مکان رو ترک کنید و یا بمیرید!”
آردث بای رفت و سربازان مدجای پشت سرش رفتن.
وقتی دوباره همه جا ساکت بود، دنیل گفت: “اینجا طلا هست. این سربازها به خاطر طلا اومدن اینجا.”
اوکلن گفت: “نه. اونا مردم صحرا هستن. آب برای اونا مهمه، نه طلا. ولی چیز خیلی مهمتر از آب و طلا این پایین وجود داره.”
اوکلن، جاناتان و اویلین برگشتن پایین مجسمه. آمریکاییها و حفارهاشون دوباره شروع به حفر از بالا کردن. وارد مجسمه شدن و حفارها یک جعبهی بزرگ پیدا کردن.
نوشتهی مصری روی جعبه بود. بنی خوندش.
به مردای دیگه گفت: “بازش نکنید!” آمریکاییها خندیدن. بنی گفت: “ستیِ اول احمق نبود. حفارها میتونن جعبه رو باز کنن. من از اینجا میرم بیرون.”
بنی مصر رو میشناخت. زبان کشور و خدایانش رو میفهمید. ترسیده بود و فرار کرد.
برنز به حفارها گفت: “جعبه رو باز کنید.”
حفاریها ترسیده بودن، ولی جعبه رو باز کردن. بعد، جیغ کشیدن. سوسکها از جعبه بیرون دویدن. سوسکها دویدن روی پاهای حفارها، از اونجا به بالا و بالاتر، توی مغزهاشون اومدن. بعد، سوسکها مغزهاشون رو خوردن. حفارها دیگه جیغ نکشیدن.
آمریکاییها ترسیده بودن، ولی طلا رو از توی جعبه برداشتن. بنی برگشت داخل اتاق.
هندرسون پرسید: “نوشتهی روی جعبه چی میگه؟”
“میگه؛ بازش کنید تا بمیرید.”
پایین مجسمه، جاناتان خوابیده بود. اویلین و اوکلن دیگه حفر نمیکردن و در تاریکی روی زمین نشستن. خیلی خسته بودن. اوکلن آتیش روشن کرد و به چشمهای اویلین نگاه کرد. اویلین صورتش رو به صورت اوکلن نزدیک کرد.
گفت: “میخوام ببوسمت، آقای اوکلن.”
اوکلن گفت: “نه، نمیبوسی.”
“نمیبوسم!؟”
“خیلیخب. میتونی. ولی ریک صدام کن، نه آقای اوکلن.” اویلین لبخند زد و صورتش رو بهش نزدیکتر کرد.
گفت: “ریک” و چشمهاش رو بست. “ریک.”
و بعد به خواب رفت.
اوکلن لبخند زد. گفت: “خوب بود، مادام.”
صبح روز بعد، به بالای مجسمه آنیبوس رسیدن. داخلش یه تابوت بود.
اویلین به جاناتان گفت: “ببین! هیچ نوشتهای روی این تابوت وجود نداره، بنابراین مرد مردهی توی این تابوت به زندگی پس از مرگ نمیره. در این دنیا میمونه. کار خیلی خیلی بدی انجام داده.”
جاناتان کلید رو بیرون آورد و گذاشت رو قفل تابوت. تابوت نیمه باز شد. اوکلن تابوت رو باز کرد و مومیایی ۳ هزار ساله بلند شد.
اوکلن، اویلین و جاناتان جیغ کشیدن. بعد، مومیایی افتاد توی تابوتش. ایمهوتپ نمرده بود، ولی متعلق به این دنیا نبود. نیمهجان بود.
زندگی میخواست –
بالای اونها، آمریکاییها به جعبه نگاه کردن. طلا میخواستن، ولی فقط یه کتاب پیدا کردن. هندرسون کتاب رو بیرون آورد.
گفت: “یه کتاب مشکی قدیمیه.”
بنی گفت: “مراقب باش. کتاب مردگانه؟”
دنیل داد زد: “من کتاب نمیخوام!”
عصبانی بود و به جعبه لگد زد. جعبه شکست و یه جعبهی طلای کوچیکتر بیرون افتاد.
دنیل گفت: “این بهتره!”
و جعبه رو که قلب آنک-سو-نامون توش بود رو برداشت.
اون شب، اویلین، جاناتان و اوکلن دوباره به بالای مجسمه رفتن. با آمریکاییها دور آتیش نشستن. بنی که کتاب مردگان کنارش بود، خوابیده بود.
اویلین سعی کرد کتاب رو بر نداره، ولی غیر ممکن بود. باید به کتاب نگاه میکرد. کتاب رو برداشت و بازش کرد. دومین نفر در ۳ هزار سال که کتاب مردگان رو در دست گرفته بود … هیجانانگیز بود! اوکلن پرسید: “فکر میکنی ایدهی خوبیه؟”
اویلین گفت: “آه. آدمها تمام مدت کتاب میخونن!” به اوکلن نگاه کرد. صورتش میگفت: “من در موزه کار میکنم. من کتابها رو میشناسم. نه تو!”
اویلین از روی کتاب شروع به خوندن برای اوکلن کرد:
“آهم کوم را – آهم هوم دِی –”
پایین اونها، ایمهوتپ تکون خورد. کلمات کتاب مردگان داشت اونو به زندگی برمیگردوند. سوسکها دوباره شروع به پرواز کردن.
متن انگلیسی فصل
Chapter three
The Book of the Dead
The sun was at her back, the wind was in her hair. Evelyn wanted to laugh and cry at the same time. She loved the desert. And the idea of Hamunaptra was exciting! She and Jonathan were near the temple now. Their horses were very tired.
Then, they saw a man outside the temple.
“Oh no,” said Evelyn.
The man said, “Can I help you down from that horse?”
“O’Connell!”
“That’s me!”
“What are you doing here?”
She wanted to be angry with O’Connell, but he looked cleaner now. And maybe he could help them.
“He’s here for the gold,” said Jonathan.
O’Connell smiled. “Oh, I only want to have a good time,” he said. And he looked into Evelyn’s eyes.
More people arrived outside the temple. There were three Americans and a lot of Egyptian diggers. With them was Beni.
“You came back,” O’Connell said to Beni.
Beni laughed. “You, too.”
Outside the temple there were a lot of thin horses.
One of the Americans, Daniels, asked, “Where did these horses come from?”
“They’re waiting,” said Beni. “Sometimes people find Hamunaptra, but they all die. Their horses wait for them, but then they die, too.”
Beni, the Americans, and their diggers looked for a way down under the desert to the gold. Jonathan walked around the houses, but then, he found the top of the statue of Anubis. Most of the statue was under the desert.
He, Evelyn, and O’Connell started to dig down and down into the desert. They found a dark room under the ground, and they got in through a wall.
“We’re the first people in this room for more than 3,000 years,” said Evelyn. For her, this was wonderful.
“It’s dark and cold down here,” said O’Connell. He wasn’t very excited.
“Where’s the gold,” said Jonathan.
“You boys don’t understand,” thought Evelyn. “We find the wonderful world of the Pharaohs and I’m with – them!”
Then, they lit a candle in the room.
“Oh my God,” said Evelyn. “It’s a Sah-Netjer.”
“It’s a what,” asked O’Connell.
“The priests made mummies in this room,” Jonathan told him.
“The dead went to the afterlife from here,” said Evelyn.
O’Connell didn’t like that. He took out his gun. They walked through the dark from room to room. Some of the rooms were very small. Sometimes their candle almost went out and left them in the dark.
Then, they heard something. Evelyn looked at O’Connell.
O’Connell had his gun in front of him, and he walked slowly in the dark. He saw the bottom of the statue of Anubis, under the ground. Then, he heard something again, from the back of the statue. It came closer. And CLOSER.
Three people came at him. The Americans! They had guns in their hands.
“We want to look here,” said Burns, one of the Americans.
He looked around him. He wore thick glasses.
“No, we want to look here,” said O’Connell.
“This is our statue, friend,” said Daniels.
“I don’t see your name on it, friend,” said O’Connell.
More guns came out now. The diggers and Beni all had guns, too.
“We have ten guns and you have one,” said the Hungarian, not very nicely. “It doesn’t look very good for you.”
“It looked bad for me before in this city,” said O’Connell. “But here I am again!”
“Er – Here I am, too,” said Jonathan.
His face was white, but he had a small gun in his hand.
Beni’s eyes were wild. He wanted to kill O’Connell. Evelyn put her hand over O’Connell’s gun.
“Let’s be nice children,” she said. “And play nicely.”
She pulled O’Connell away, and Jonathan followed. The Americans and Beni laughed.
“We can dig in other places,” Evelyn told O’Connell.
Evelyn walked down under the statue of Anubis, and Jonathan and O’Connell followed. Evelyn wanted to dig under the statue, before the Americans got into the statue from above.
They stood under the statue, and Jonathan and O’Connell started to dig into it. Above them, the Americans and their diggers started to dig into the top of the statue.
Then, they heard horses and guns.
“Stay here,” shouted O’Connell.
He got his gun and ran up to the Americans. Evelyn and Jonathan followed him. O’Connell saw Beni, the Americans, and the diggers shooting. Around them were Ardeth Bay and the Med-Jai, with their guns. O’Connell ran to Beni and started shooting at the Med-Jai.
“Oh, not again,” said Beni. “Do you like fighting?”
“No, but I look good when I do,” said O’Connell.
And he shot a Med-Jai soldier.
Evelyn had a gun in her hand for the first time. She shot at the Med-Jai, too.
“Stop,” shouted Ardeth Bay. The Med-Jai stopped shooting. Everybody stopped shooting. It was quiet.
“LEAVE THIS PLACE,” said the head of the Med-Jai. “LEAVE THIS PLACE OR DIE!”
Ardeth Bay left, and the other Med-Jai soldiers followed him.
“There’s gold here,” said Daniels, when it was quiet again. “Those soldiers were here for the gold.”
“No,” said O’Connell. “They’re desert people. Water is important to them, not gold. But there’s something more important than water or gold down here.”
O’Connell, Jonathan, and Evelyn went back down to the bottom of the statue. The Americans and their diggers started to dig again at the top. They got into the statue and the diggers found a big box.
There was Egyptian writing on the box. Beni read it.
“Don’t open this,” he told the other men. The Americans laughed. “Seti the First wasn’t stupid,” said Beni. “The diggers can open the box. I’m out of here.”
Beni knew Egypt. He understood the country’s language and its gods. He was afraid and he ran.
“Open the box,” Burns said to the diggers.
The diggers were afraid, but they opened the box. Then, they screamed. Scarabs ran out of the box. The scarabs ran into the diggers’ feet, up their legs, up and up and into their brains. Then, the scarabs ate their brains. The diggers stopped screaming.
The Americans were afraid but they took the gold from the box. Beni came back into the room.
“What did that writing on the box say,” asked Henderson.
“It said,’ Open this and you die.’”
At the bottom of the statue, Jonathan was asleep. Evelyn and O’Connell stopped digging and sat on the floor in the dark. They were very tired. O’Connell lit a fire and looked into Evelyn’s eyes. Evelyn put her face close to his.
“I’m going to kiss you, Mr. O’Connell,” she said.
“No, you’re not,” said O’Connell.
“I’m not?”
“OK. You can. But call me ‘Rick,’ not ‘Mr. O’Connell.’” Evelyn smiled and put her face closer to his.
“Rick,” she said and closed her eyes. “Rick.”
And then, she was asleep.
O’Connell smiled. “That was nice, ma’am,” he said.
The next morning, they got into the top of the statue of Anubis. Inside, there was a coffin.
“Look,” Evelyn said to Jonathan. “There’s no writing on this coffin, so the dead man in here isn’t going to the afterlife. He’s staying in this world. He did something very, very bad.”
Jonathan took out the key and put it in the coffin. The coffin half-opened. O’Connell pulled the coffin open and a 3,000-year-old mummy stood up.
O’Connell, Evelyn, and Jonathan screamed. Then, the mummy fell back in its coffin. Imhotep wasn’t dead, but he wasn’t of this world. He was undead.
He wanted life–
Above them, the Americans looked in the box. They wanted gold, but they found only a book. Henderson took it out.
“It’s an old black book,” he said.
“Be careful with that,” said Beni. “It’s the Book of the Dead?’
“I don’t want a book,” shouted Daniels.
He was angry and he kicked the box. The box broke and a smaller gold box fell out.
“That’s better,” said Daniels.
And he took the box with Anck-su-namun’s heart in it.
That evening, Evelyn, Jonathan, and O’Connell walked up to the top of the statue again. They sat around a fire with the Americans. Beni was asleep – with the Book of the Dead next to him.
Evelyn tried not to take it, but it was impossible. She had to look at it. She took it and opened it. The second person in 3,000 years with the Book of the Dead in her hands… It was exciting! “Do you think that’s a good idea,” asked O’Connell.
“Oh,” said Evelyn. “People read books all the time!” She looked at O’Connell. Her face said, “I work in a museum. I know about books. And you don’t!”
Evelyn began to read to O’Connell from the book:
“Ahm kum Ra – Ahm hum Dei –”
Below them, Imhotep moved. The words from the Book of the Dead started him on his way back to life. The scarabs started to fly again.