ایمهوتپ

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: مومیایی / فصل 4

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

ایمهوتپ

توضیح مختصر

ایمهوتپ زندگی دوباره گرفته و اویلین رو با خودش برده تا قلبش رو در بیاره.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح متوسط

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل چهارم

ایمهوتپ

می‌تونستن صدای سوسک‌ها - صدها سوسک - رو بشنون. و بعد سوسک‌ها رو دیدن. همه می‌خواستن جیغ بکشن، ولی زمانی نبود. اويلین، جاناتان و اوکلن از چند تا پله بالا دویدن. سوسک‌ها از پايين و کنارشون گذشتن.

اوکلن گفت: “تقریباً ما رو گرفتن! اویلین، من گفتم –” ولی اویلین اونجا نبود. وقتی جاناتان و اوکلن از پله‌ها بالا می‌دویدن، گمشون کرده بود. وارد اتاق تاریکی، پایین اونها شد. کجا بود؟ نمی‌دونست.

اویلین فریاد زد: “اوکلن! اوکلن!”

بعد، یکی از آمریکایی‌ها رو دید. پشتش به اویلین بود، ولی برنز بود.

اویلین گفت: “آه، سلام!”

برنز برگشت و اویلین جیغ کشید. برنز چشم نداشت. افتاد روی زمین. اویلین برگشت ولی رودررو شد با –

ایمهوتپ.

ایمهوتپ با چشمان آبی بِرنز.

ایمهوتپ نمی‌تونست خوب ببینه، برای اینکه برنز باید عینک ضخیم به چشم می‌زد. به اویلین نگاه کرد.

گفت: “آنک سو نامون؟”

اویلین به برنز گفت: “کمکم کن!”

ولی برنز نمی‌تونست ببینه و نمی‌تونست کاری کنه.

ایمهوتپ گفت: “کادش فاروس آنک سو نامون.”

اویلین خیلی ترسیده بود با خودش فکر کرد: “قراره بمیرم. لطفاً یه نفر کمکم کنه!”

یک مرتبه اوکلن تفنگ در دست دوید پایین.

به اویلین گفت: “آه، اینجایی! کجا؟”

ایمهوتپ رو دید. به ایمهوتپ شلیک کرد و اویلین رو به طرف خودش کشید. بعد دست اویلین رو در دست گرفت و فرار کردن.

آردث بای و ده تا سرباز مدجای جلوشون رو گرفتن.

آردث بای گفت: “قبلاً بهتون گفته بودم: یا از این مکان برید یا بمیرید.”

اوکلن گفت: “خیلی‌خوب، من به مومیایی شلیک کردم. مشکلی وجود نداره!”

آردث بای گفت: “تفنگ نمی‌تونه ایمهوتپ رو بکشه!” خیلی عصبانی بود. “حالا برید بیرون! همتون!”

سربازان مدجای، آمریکایی‌ها و جاناتان رو پیدا کردن و همه برگشتن بالای زمین. فقط یه نفر اونجا نبود. بنی زیر زمین بود. پیش ایمهوتپ بود.

ایمهوتپ به زبان مصری به بنی گفت: “می‌تونم ازت استفاده کنم. و میتونم بهت طلا بدم.”

بنی گفت: “ب- بله.”

ایمهوتپ بهش گفت: “جعبه‌ای که قلب آنک سو نامون توش هست رو می‌خوام.”

بالای زمین، سربازان مدجای به برنز کمک کردن بره پیش اسب.

هندرسون، آمریکایی سوم، فریاد زد: “باهاش چیکار کردید؟ چشم‌هاش رو ببینید.”

آردث بای گفت: “ما کمکش کردیم. حالا قبل از اینکه ایمهوتپ همه رو بکشه، از اینجا برید.”

همه سوار اسب‌هاشون شدن. می‌خواستن از ایمهوتپ دور بشن.

اوکلن گفت: “بهتون که گفتم. به ایمهوتپ شلیک کردم.”

ولی هیچکس به حرفش گوش نداد. هیچ‌کس نمی‌تونست ایمهوتپ رو با تفنگ بکشه.

در کایرو، اویلین و اوکلن، برنز رو به اتاقش در هتل بردن. بعد رفتن اتاق اوکلن. نشستن و با عصبانیت فریاد کشیدن.

اوکلن داد زد: “اویلین، بیا بریم! باید از اینجا بریم.”

اویلین داد زد: “نه، نمیریم! ما این ماجرا رو شروع کردیم. حالا ایمهوتپ رو می‌کشیم و ماجرا رو تموم می‌کنیم.”

ا‌وکلن داد زد: “ما، ما؟ تو از روی کتاب مردگان خوندی. و هیچکس نمیتونه این ایمهوتپ رو بکشه. نه با تفنگ. من امتحان کردم.”

اویلین گفت: “پس به روش دیگه‌ای می‌کشیمش.”

یه گربه‌ی سفید وارد اتاق شد و پرید روی تخت.

اوکلن شروع به گفتن چیزی کرد، ولی بعد صدای جیغی از اتاق برنز شنیدن.

ایمهوتپ همراه بنی تو اتاق برنز بود. قلب برنز رو میخواست. باید قلبش رو بر می‌داشت تا بتونه به زندگی برگرده. و قلبش رو هم گرفت. برنز جیغی کشید. بعد روی زمین مرده بود.

وقتی اویلین و اوکلن دویدن تو اتاق برنز، اویلین داد زد: “وای نه!”

ا‌وکلن تفنگش رو درآورد. اون و اویلین ایمهوتپ رو تماشا کردن. با قلب برنز درونش زندگی جدیدی داشت.

اوکلن گفت: “به مشکل برخوردیم.”

ایمهوتپ اویلین رو می‌خواست. به طرفش رفت. ا‌وکلن بارها و بارها بهش شلیک کرد، ولی هیچ اتفاقی نیفتاد. ایمهوتپ اوکلن رو به اون سر اتاق انداخت. وقتی جاناتان، هندرسون و دنیلز دویدن داخل اتاق، افتاد روی زمین جلو پاشون.

ایمهوتپ با اویلین صحبت کرد. گفت: “تو به من زندگی دادی. ازت تشکر می‌کنم.”

صورتش رو نزدیک صورت اویلین کرد و تقریباً بوسیدش. ولی یک مرتبه گربه‌ی سفید دوید داخل اتاق. ایمهوتپ گربه رو دید و ترسید. دیگه اویلین رو نبوسید و دوید بیرون اتاق.

اوکلن پرسید: “چی شد؟”

اویلین گفت: “کاهنان دوران سِتی گربه‌های سفید داشتن. گربه‌ها دمِ درِ دنیای پس از مرگ می‌نشستن.”

اوکلن گفت: “این خوبه. ولی ما مشکلات بزرگی داریم.”

هندرسون به برنز روی زمین نگاه کرد.

گفت: “نفر بعدی منم؟ وقتی کتاب رو پیدا کردیم من تو اتاق بودم.”

دنیلز گفت: “و من هم.”

اویلین گفت: “یه ایده دارم. کتاب مردگان به ایمهوتپ زندگی بخشید. ما می‌خوایم اون بمیره، بنابراین –”

جاناتان گفت: “پس کتاب دیگه –”

اویلین گفت: “بله، کتاب آمون‌را می‌تونه اون رو به دنیای تبه‌کاران بفرسته. کتاب آمون‌را در هامونپتراست ولی کجای هامونپترا؟ موزه! بیاید بریم موزه. میتونیم جواب رو اونجا پیدا کنیم.”

هندرسون گفت: “من اینجا منتظر میمونم.”

دنیلز گفت: “من هم.”

هندرسون برگشت به اتاقش در هتل. دنیلز هم برگشت اتاق خودش. به جعبه‌ی طلا نگاه کرد و لبخند زد.

بیرون، سوسک‌ها همه جا رو گرفته بودن. و آدم‌های بیشتری به دنیای نیمه‌جان برمی‌گشتن. اینها مومیایی‌هایی بودن که ایمهوتپ رو دنبال کرده بودن. خیابان‌ها پر از مرده‌های متحرک بودن. به آرومی راه می‌رفتن و پشت سر هم اسم ایمهوتپ رو تکرار می‌کردن.

جاناتان، اویلین و اوکلن به طرف ماشین جاناتان رفتن و به آرامی به طرف موزه حرکت کردن. یه مرده‌ی متحرک داخل ماشین رو نگاه کرد، ولی جاناتان نایستاد.

در موزه، متصدی رو پیدا کردن. آردث بای پیشش بود!

آردث بای گفت: “این پایان دنیاست. نمیتونیم جلوی مرده‌های متحرک رو بگیریم و نمی‌تونیم جلوی ایمهوتپ رو هم بگیریم.”

اویلین کتاب‌ها رو گشت. ساعت‌ها خوند. و بعد–

“خودشه! کتاب آمون‌را داخل مجسمه‌ی خدای هوروسه.”

اوکلن داد زد: “بیاید بریم.”

اوکلن، اویلین، جاناتان، متصدی و آردث بای برگشتن هتل و رفتن اتاق هندرسون. اون مرده بود. ولی حال دنیلز خوب بود و با هم برگشتن به طرف ماشین. جعبه‌ی طلاییش همراهش بود.

در ماشین، جاناتان به آرومی رانندگی کرد. مرده‌های متحرک تو خیابون‌ها بودن. صدها تن بودن. فریاد میزدن: “ایمهوتپ، ایمهوتپ.” بعد داخل ماشین رو نگاه کردن و جعبه رو دیدن.

جاناتان به سرعت رانندگی کرد، ولی مرده‌های متحرک جلوی ماشین رو گرفتن. دنیلز بارها سرشون داد کشید. ولی مرده‌های متحرک بیشتری به طرف ماشین اومدن. “ایمهوتپ، ایمهوتپ.” با چشم‌های مرده به دنیلز نگاه کردن. بعد از ماشین بیرون کشیدن و کشتنش.

لحظه‌ای در ماشین سکوت شد. بعد مرده‌های متحرک اومدن سراغ اوکلن، جاناتان، اویلین، متصدی، و آردث بای.

اویلین با خودش فکر کرد: “این خوب نیست.”

بعد، اویلین دیدش.

ایمهوتپ.

ولی ایمهوتپ جدید مرد جوون با زندگی جدید بود.

اویلین گفت: “زیباست.”

اوکلن از این حرف خوشش نیومد.

مرده‌ی متحرک جعبه طلا رو گرفت و داد به ایمهوتپ. بنی همراهش بود. اویلین، اوکلن و مردهای دیگه از ماشین پیاده شدن.

ایمهوتپ به مرده‌ی متحرک گفت: “صبر کن!”

مرده‌ی متحرک صبر کرد. ایمهوتپ به طرف اویلین رفت.

اویلین از ا‌وکلن پرسید: “فکری داری؟”

اوکلن گفت: “دارم فکر می‌کنم، دارم فکر می‌کنم.”

ایمهوتپ دستش رو به طرف اویلین دراز کرد.

گفت: “به خاطر تو زنده‌ام. با من بیا.”

آردث بای گفت: “قلب آنک سو نامون پیش اونه. حالا قلب تو رو هم میخواد تا بتونه آنک سو نامون رو از دنیای مرده‌های متحرک برگردونه.”

دست ایمهوتپ دور دست اویلین بسته شد. اویلین به طرف اوکلن برگشت.

گفت: “قلبم رو به تو میدم. ولی لطفاً قبل از اینکه ایمهوتپ قلبم رو در بیاره، بیا سراغش.”

اوکلن به این حرف لبخند زد. گفت: “بله، خانوم.”

ایمهوتپ، اویلین رو برد. بعد برگشت و به طرف مرده‌ی متحرک فریاد زد: “همه رو بکش!”

آردث بای فریاد کشید: “بدوید!”

رئیس مدجای‌ها سربازانش رو صدا زد. شمشیرش رو درآورد و با مرده‌ی متحرک جنگید. متصدی هم جنگید، ولی مرده‌ی متحرک اون رو کشت.

اوکلن و جاناتان فرار کردن.

جاناتان فریاد زد: “نمی‌تونیم آردث بای رو تنها بذاریم!”

اوکلن گفت: “چرا، میتونیم. میخوایم به هاموناپترا بریم. میخوایم مجسمه و کتاب رو پیدا کنیم.”

متن انگلیسی فصل

Chapter four

Imhotep

They could hear the scarabs, hundreds of them. And then, they saw them. They all wanted to scream, but there wasn’t time. Evelyn, Jonathan, and O’Connell ran up some stairs. The scarabs ran past, below them.

“They almost got us,” said O’Connell. “Evelyn, I said–” But Evelyn wasn’t there. She lost O’Connell and Jonathan when they ran up the stairs. She walked into a dark room, below them. Where was she? She didn’t know.

“O’Connell,” Evelyn shouted. “O’Connell!”

Then, she saw one of the Americans. He had his back to her, but it was Burns.

“Oh hello,” said Evelyn.

Burns turned around and she screamed. Burns had no eyes. He fell on the ground. Evelyn turned away, but she came face-to-face with–

Imhotep.

Imhotep, with Burns’s blue eyes.

Imhotep couldn’t see very well because Burns had to wear glasses. He looked at Evelyn.

“Anck-su-namun,” he said.

“Help me,” Evelyn said to Burns.

But Burns couldn’t see, and he could do nothing.

“Kadeesh pharos Anck-su-namun,” said Imhotep.

Evelyn was very afraid “I’m going to die,” she thought. “Please, somebody help me!”

Suddenly, O’Connell ran in with a gun in his hand.

“Oh, there you are,” he said to Evelyn. “Where?”

He saw Imhotep. He shot Imhotep and pulled Evelyn to him. Then, he took Evelyn’s hand in his hand, and they ran.

Ardeth Bay and ten Med-Jai soldiers stopped them.

“I told you before: leave this place or die,” said Ardeth Bay.

“It’s OK,” said O’Connell, “I shot the mummy. No problem!”

“A gun can’t kill Imhotep,” said Ardeth Bay. He was very angry. “Now get out of here! All of you!”

Med-Jai soldiers found the Americans and Jonathan, and they all went back above ground. Only one person wasn’t there. Beni was below the ground. He was with Imhotep.

“I can use you,” Imhotep told Beni, in Egyptian. “And I will give you gold.”

“Y - Yes,” said Beni.

“I want the box with Anck-su-namun’s heart,” Imhotep told him.

Above ground, Med-Jai soldiers helped Burns walk to a horse.

“What did you do to him,” shouted Henderson, the third American. “Look at his eyes.”

“We helped him,” said Ardeth Bay. “Now leave here before Imhotep kills everybody.”

They all got on their horses. They wanted to get away from Imhotep.

“I got him,” said O’Connell. “I told you, I shot this Imhotep.”

But nobody listened to him. Nobody could kill Imhotep with a gun.

Back in Cairo, Evelyn and O’Connell took Burns to his hotel room. Then, they went to O’Connell’s room. They sat and shouted angrily.

“Let’s go, Evelyn! We’re out of here,” shouted O’Connell.

“No we are not,” shouted Evelyn. “We started this. Now we’ll kill Imhotep and finish it.”

“WE,” shouted O’Connell, “WE? You read from the Book of the Dead. And nobody can kill this Imhotep. Not with a gun. I tried.”

“Then, we’ll kill him some other way,” said Evelyn.

A white cat came into the room and jumped on the bed.

O’Connell started to say something, but then, they heard a scream from Burns’s room.

Imhotep was in Burns’s room with Beni. He wanted Burns’s heart. He had to have it so he could come back to life. And he took it. Burns gave one scream. Then, he was dead on the floor.

“Oh no,” cried Evelyn, when she and O’Connell ran into Burns’s room.

O’Connell took out his gun. He and Evelyn watched Imhotep. He had new life, with Burns’s heart inside him.

“We have a problem,” said O’Connell.

Imhotep wanted Evelyn. He moved to her. O’Connell shot him again and again, but nothing happened. Imhotep threw O’Connell across the room. He fell on the floor in front of Jonathan, Henderson, and Daniels, when they ran in.

Imhotep spoke to Evelyn. “You gave me my life,” he said. “I thank you.”

He moved his face close to her and almost kissed her. But suddenly, the white cat ran into the room. Imhotep saw it and he was afraid. He stopped kissing Evelyn and ran out of the room.

“What happened,” asked O’Connell.

'’The priests in Seti’s time had white cats,” said Evelyn. “The cats sat at the doors of the afterlife.”

“That’s good,” said O’Connell. “But we have big problems.”

Henderson looked at Burns, on the floor.

“Am I next,” he said. “I was in the room when we found that book.”

“And me,” said Daniels.

“I have an idea,” said Evelyn. “The Book of the Dead gave Imhotep life. We want him dead, so–”

“So the other book–” said Jonathan.

“Yes, the Book of Amun Ra can send him back to the underworld,” said Evelyn. “The Book Of Amun Ra is at Hamunaptra but where in Hamunaptra? The museum! Let’s go to the museum. We can find the answer there.”

“I’ll wait here,” said Henderson.

“Me too,” said Daniels.

Henderson went back to his hotel room. Daniels went back to his room, too. He looked at the gold box and smiled.

Outside, the scarabs were everywhere. And more and more people came back to half-life. They were mummies and they followed Imhotep. The streets were full of the undead. They walked slowly and they repeated Imhotep’s name again and again.

Jonathan, Evelyn, and O’Connell walked to Jonathans car and drove slowly to the museum. The undead looked into the car, but Jonathan didn’t stop.

At the museum, they found the curator. Ardeth Bay was with him!

“This is the end of the world,” said Ardeth Bay. “We cannot stop the undead and we cannot stop Imhotep.”

Evelyn looked at book after book. She read for hours. And then–

“This is it! The Book of Amun Ra is in the statue of the god Horus.”

“Let’s go,” shouted O’Connell.

O’Connell, Evelyn, Jonathan, the curator, and Ardeth Bay drove back to the hotel and went to Henderson’s room. He was dead. But Daniels was OK and he ran with them back to the car. He had his gold box with him.

Back in the car, Jonathan drove slowly. The undead were everywhere in the streets. There were hundreds of them. They shouted, “Imhotep, Imhotep.” Then, they looked into the car and saw the box.

Jonathan drove fast, but the undead stopped the car. Daniels shot at them again and again. But more of the undead walked to the car. “Imhotep, Imhotep.” They looked at Daniels with dead eyes. Then, they took him out of the car and killed him.

It was quiet in the car for a minute. Then, the undead came for O’Connell, Jonathan, Evelyn, the curator, and Ardeth Bay.

“This is not good” Evelyn thought.

Then, she saw him.

Imhotep.

But the new Imhotep was a young man with new life.

“He’s beautiful,” Evelyn said.

O’Connell didn’t like that.

The undead took the gold box and gave it to Imhotep. Beni was with him. Evelyn, O’Connell, and the other men got out of the car.

“Wait,” said Imhotep to the undead.

The undead waited. Imhotep walked to Evelyn.

“Do you have any ideas,” Evelyn asked O’Connell.

“I’m thinking, I’m thinking,” he said.

Imhotep put out his hand to Evelyn.

“I am living because of you,” he said. “Come with me.”

“He has Anck-su-namun’s heart,” said Ardeth Bay. “Now he wants your heart, too, so he can bring her back from the undead.”

Imhotep’s hand closed around Evelyn’s. Evelyn turned to O’Connell.

“I give my heart to you,” she said. “But please come for it before he takes it out.”

O’Connell almost smiled at that. “Yes, ma’am,” he said.

Imhotep took Evelyn away. Then, he turned and shouted to the undead, “Kill them all!”

“Run,” shouted Ardeth Bay.

The head of the Med-Jai called for his soldiers. He took his sword and fought with the undead. The curator fought, too, but the undead killed him.

O’Connell and Jonathan ran.

“We can’t leave Ardeth Bay,” shouted Jonathan.

“Yes, we can,” said O’Connell. “We’re going to Hamunaptra. We’re going to find that statue and the book.”

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.