سرفصل های مهم
مادام گیری به دیدن پرشین میره
توضیح مختصر
شبح که در حقیقت یک انسان بود، میمیره.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دهم
مادام گیری به دیدن پرشین میره
هفتهها کل پاریس دربارهی اون شب در اپرا حرف میزدن. همه سؤالاتی میپرسیدن، ولی هیچکس جوابها رو نمیدونست. کریسشن دای کجا بود؟ ویکمته چاگنی کجا بود؟ زنده بودن یا مرده؟
و شبح اپرا؟
مادام گیری یک بعد از ظهر، چند هفته بعد از اون شب مشهور، رفت بیرون، به خونهی کوچیکی نزدیک باغ ریوولی. رفت تو و از پلهها به چند تا اتاق در طبقه بالای خونه بالا رفت. پرشین در رو باز کرد.
مادام گیری بهش نگاه کرد. “دوست من، تو جوابها رو میدونی. لطفاً بهم بگو. زنده هستن یا مرده؟”
پرشین به آرومی گفت: “بیا تو.”
روی صندلیهای کنار پنجره نشستن و بیرون به باغ ریوولی نگاه کردن.
پرشین به آرومی گفت: “بله، شبح حالا مرده. دیگه نمیخواست زنده بمونه. سه روز قبل جسدش رو دیدم و به همین علت میتونم دربارش باهات حرف بزنم. حالا دیگه نمیتونه من رو بکشه.”
مادام گیری پرسید: “پس شبح در حقیقت یک انسان بود؟”
“بله، اسمش اریک بود. البته، اسم واقعیش نبود. در فرانسه به دنیا اومده بود، ولی من اون رو از ایران میشناختم. اون ساختمانساز مشهوری بود و من اونجا باهاش کار میکردم. مدتی دوستش بودم، ولی دوستیمون دیری نپایید. وقتی اومد پاریس، من اومدم سراغش. میخواستم زیر نظر بگیرمش. مرد خیلی باهوش و خطرناکی بود. میتونست همزمان در دو یا سه جا باشه، میتونست یک جا باشه، ولی صداش از جای دیگهای بیاد. میتونست کارهای هوشمندانهی زیادی با طناب، آینه و درهای مخفی انجام بده. میدونی، اون به ساختن سالن اپرا کمک کرد. راهروهای مخفی در زیر زمین و خونهی مخفیش رو روی دریاچه ساخت. به خاطر چهرهی زشت و وحشتناکش نمیتونست در دنیای بیرون زندگی کنه. اریکِ غمگین! میتونیم براش ناراحت باشیم، مادام گیری. اون خیلی باهوش بود و – خیلی زشت. آدمها وقتی صورتش رو میدیدن، جیغ میکشیدن. و اون هم این زندگی عجیب رو داشت- نیمه انسان، نیمه شبح. ولی یک انسان بود. طالب عشق یک زن بود–”
حرفش رو قطع کرد و مادام گیری به آرومی ازش پرسید: “و کریسشن دای و ویکمته رائول؟ چه اتفاقی برای اونها افتاد؟”
پرشین لبخند زد. “آه، بله! چه اتفاقی برای رائول جوون و کریسشن زیبا افتاد؟ کی میدونه؟”
دیگه کسی رائول و کریسشن رو در پاریس ندید. شاید با یه قطار به شمال رفتن و با هم یک زندگی شاد و با آرامش داشتن. شاید صدای شگفتانگیز کریسشن هنوز هم جایی در کوههای زیبا و سرد نروژ میخونه. کی میدونه؟
متن انگلیسی فصل
CHAPTER TEN
Madame Giry visits the Persian
For weeks, all Paris talked about that night at the opera. Everybody asked questions, but nobody knew the answers. Where was Christine Daae? Where was the Vicomte do Chagny? Were they alive, or dead?
And the Phantom of the Opera?
Some weeks after that famous night Madame Giry went out one afternoon to a small house near the Rivoli Gardens. She went in and up the stairs to some rooms at the top of the house. The Persian opened the door.
Madame Giry looked at him. ‘My friend, you know the answers. Please tell me. Are they alive or dead?’
‘Come in,’ the Persian said quietly.
They sat down on some chairs by the window, and looked out across the Rivoli Gardens.
‘Yes,’ the Persian said slowly, ‘The Phantom is dead now. He did not want to live any longer. I saw his body three days ago, and because of that, I can talk to you about him. He cannot kill me now.’
‘So the Phantom was really a man,’ Madame Giry asked.
‘Yes, his name was Erik. That was not his real name, of course. He was born in France, but I knew him in Persia. He was a famous builder and I worked with him there. For a time I was his friend, but not for long. When he came to Paris, I came after him - I wanted to watch him. He was a very clever, very dangerous man. He could be in two, or three, places at the same time. He could be in one place, and his voice could come from another place. He could do many clever things with ropes, and mirrors, and secret doors. You see, he helped to build the Opera House. He built secret passages underground, and his secret house on the lake. He could not live in the outside world, because of his terrible, ugly face. Unhappy Erik! We can feel sorry for him, Madame Giry. He was so clever– and so ugly. People screamed when they saw his face. And so he lived this strange life - half-man, half-phantom. But he was a man, in the end. He wanted a woman’s love–’
He stopped, and Madame Giry asked quietly, ‘And Christine Daae and Vicomte Raoul? What happened to them?’
The Persian smiled. ‘Ah yes! What happened to young Raoul and the beautiful Christine? Who knows?’
Nobody in Paris ever saw Raoul and Christine again. Perhaps they took a train to the north, and lived a quiet, happy life together there. Perhaps Christine’s wonderful voice is still singing, somewhere in the cold and beautiful mountains of Norway. Who knows?