سرفصل های مهم
فرشته موسیقی من
توضیح مختصر
کریسشن و رائول قرار میذارن فرار کنن و با هم ازدواج کنن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هفتم
فرشته موسیقی من
رائول تا یک هفته هر روز کریسشن رو دید. کریسشن بعضی روزها ساکت و ناراحت بود، بعضی روزها میخندید و میخوند. هیچ وقت نمیخواست دربارهی سالن اپرا، یا آواز خوندنش یا عشق رائول به اون حرف بزنه. رائول خیلی نگرانش بود. این معلم عجیب، این صدای مرد، این فرشتهی موسیقیش کی یا چی بود؟
بعد، کریسشن یه روز نیومد. تو خونهاش نبود، تو سالن اپرا نبود، در مکانهایی که با هم ملاقات میکردن هم نبود. رائول همه جا رو گشت و از همه سراغش رو گرفت. کریسشن دای کجا بود؟ ولی هیچ کس نمیدونست.
سالن اپرا دو روز قبل دوباره باز شده بود، یک نامه برای رائول رسید. از طرف کریسشن بود.
یک ساعت بعد، بالای سالن اپرا، در طبقه دهم به دیدنم بیا.
طبقهی دهم سالن اپرا مکان خطرناکی بود. صدها طناب از اون بالا تا پایین، روی صحنه میرفتن - تا پایین راه خیلی خیلی درازی بود.
رائول و کریسشن در گوشهی تاریکی نشستن و رائول دستهای کریسشن رو گرفت. صورت کریسشن سفید و خسته بود.
به آرومی گفت: “گوش کن، رائول. میخوام همه چی رو بهت بگم. ولی این آخرین دیدارمون هست. دیگه هیچ وقت نمیبینمت.”
رائول داد زد: “نه، کریسشن! من دوستت دارم و ما-“
“ساکت باش! آروم حرف بزن! شاید صدامون رو بشنوه. اون همه جای سالن اپراست، رائول!”
“کی؟ درباره چی حرف میزنی، کریسشن؟”
“فرشتهی موسیقیم. شنبهی گذشته نتونستم به دیدنت بیام، چون اون اومد دنبالم و منو برد. من در اتاق پرو در سالن اپرا بودم و اون یک مرتبه روبروم بود! برای اولین بار صدا رو دیدم! لباسهای مجلسی مشکی پوشیده بود و یک ماسک روی صورتش زده بود. منو از درها و راهروهای مخفی زیادی برد پایین، پایین سالن اپرا.
خونه. اون پایین یک برکه هست، یک برکه بزرگ؛ آبش سیاه و سرده. من رو با یه قایق برد اون طرف دریاچه به خونهاش. اونجا زندگی میکنه، رائول، تو خونهی روی دریاچه، زیر سالن اپرا!”
رائول بهش خیره شد. این کریسشن زیبا دیوانه شده بود؟ کریسشن صورت رائول رو دید و سریع گفت:
“راست میگم، رائول، همش حقیقته! و اون– اون شبح اپراست! ولی یه روح نیست، یه فرشتهی موسیقی نیست، اون یه مَرده! اسمش اریکه و من رو هم دوست داره، ازم میخواد زنش بشم! نه، رائول، گوش کن، چیزهای بیشتری هم هست. همهی این حرفها رو تو خونهاش بهم زد، تو یه اتاق زیبا. گفت هیچ زنی به خاطر صورتش هیچ وقت نتونسته دوستش داشته باشه. خیلی ناراحته. بعد ماسک رو از رو صورتش برداشت و من صورتش رو دیدم.”
شروع به گریه کرد و رائول دستهاش رو انداخت دورش.
“آه، رائول، وحشتناکترین چهره رو داره! خیلی زشته! میخواستم جیغ بکشم و فرار کنم. ولی کجا میتونستم فرار کنم؟ اون قیافهی یک مرد مُرده رو داره، رائول، ولی مُرده نیست. دماغ نداره، فقط دو تا حفرهی تیره روی صورت زردش داره. و چشمهاش! بعضی وقتها حفرههای تیره هستن و بعضیوقتها نور قرمز وحشتناکی دارن-“
لحظهای صورتش رو توی دستهاش گذاشت. بعد گفت: “پنج روز خونهاش موندم. رفتارش با من خیلی خوب بود و من دلم براش میسوخت، رائول. میخواد دوستش داشته باشم و من بهش گفتم– بهش گفتم–”
“نه، کریسشن، نه! تو قراره زن بشی! بلافاصله بیا امروز با من بریم. نمیتونی برگردی پیشش.”
کریسشن به آرومی گفت: “ولی باید برگردم. از تو خبر داره، رائول. از ما خبر داره. میگه تو رو میکشه. باید برگردم پیشش.”
رائول گفت: “هرگز! دوستت دارم، کریسشن و این اریک رو میکشم.”
اریک - اریک - اریک - اریک - این کلمه اطراف سالن اپرا زمزمه شد. رائول و کریسشن خیره شدن.
رائول که ترسیده بود، گفت: “این دیگه چی بود؟ صدای – اون بود؟ از کجا میومد؟”
کریسشن آروم گفت: “میترسم، رائول. شنبه دوباره مارگاریتا رو میخونم. چه اتفاقی میخواد بیفته؟”
رائول گفت: “ این. بعد از اپرای شنبه شب من و تو با هم میریم. بیا، حالا بریم پایین. دوست ندارم این بالا باشم.”
با احتیاط در طول یک راهروی تاریک به طرف چند تا پله پیش رفتن، بعد یهو ایستادن. یک مرد جلوشون بود، یک مرد قد بلند با کت مشکی بلند و کلاه مشکی. برگشت و نگاهشون کرد.
گفت: “نه، از این پلهها نرید. از پلههای جلویی برید. و سریع برید!”
کریسشن برگشت و فرار کرد. رائول پشت سرش دوید.
پرسید: “اون مرد کی بود؟”
کریسشن جواب داد: “پرشینه.”
“ولی کیه؟ اسمش چیه؟ چرا بهمون گفت از پلههای جلویی بریم؟”
“هیچکس اسمش رو نمیدونه. فقط پرشینه. اون همیشه در سالن اپراست. فکر میکنم از اریک خبر داره، ولی هیچ وقت دربارهاش حرف نمیزنه. شاید اریک رو روی اون پلهها دیده و خواسته کمکمون کنه.”
دست در دست هم، سریع از پلهها پایین دویدن، از راهرو رد شدن، بعد از پلهها و راهروی بیشتر هم گذشتن. جلوی یکی از درهای پشتیِ سالن اپرا ایستادن.
رائول گفت: “پس شنبه شب، بعد از اپرا. میبرمت و باهات ازدواج میکنم.”
کریسشن به صورتش نگاه کرد. “باشه، رائول.” و اونجا کنار در سالن اپرا همدیگه رو بوسیدن. اولین بوسهشون.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER SEVEN
My angel of music
For a week Raoul saw Christine every day. Some days Christine was quiet and unhappy, some days she laughed and sang. She never wanted to talk about the Opera House, or her singing, or Raoul’s love for her. Raoul was very afraid for her. Who, or what, was this strange teacher, this man’s voice, her ‘angel of music’?
Then one day there was no Christine. She was not at her home, not at the Opera House, not at their meeting places. Raoul looked everywhere and asked everybody. Where was Christine Daae? But nobody knew.
Two days before the Opera House opened again, a letter arrived for Raoul. It was from Christine.
Meet me in an hour at the top of the Opera House, on the tenth floor.
The tenth floor of the Opera House was a dangerous place. There were hundreds of ropes going down to the stage below - it was a long, long way down.
Raoul and Christine sat in a dark corner, and Raoul took Christine’s hands. Her face was white and tired.
‘Listen, Raoul,’ she said quietly. ‘I’m going to tell you everything. But this is our last meeting. I can never see you again.’
‘No, Christine,’ Raoul cried. I love you, and we-‘
‘Shh! Quietly! Perhaps he can hear us. He’s everywhere in the Opera House, Raoul!’
‘Who? What are you talking about, Christine?’
‘My angel of music. I couldn’t meet you last Saturday because he came for me, and took me away. I was in my dressing-room in the Opera House and suddenly, he was there in front of me! I saw the voice for the first time! He wore black evening clothes and a mask over his face. He took me through many secret doors and passages, down, down under the Opera
House. There is a lake down there, a big lake; the waters are black and cold. He took me across the lake in a boat to his house. He lives there, Raoul, in a house on the lake, under the Opera House!’
Raoul stared at her. Was his beautiful Christine mad? Christine saw his face, and said quickly:
‘It’s true, Raoul, it’s true! And he– he is the Phantom of the Opera! But he’s not a ghost, he’s not an angel of music, he’s a man! His name is Erik, and he loves me, he wants me to be his wife! No, Raoul, listen, there is more. He told me all this in his house, in a beautiful room. He said that no woman could ever love him, because of his face. He was so unhappy! Then he took off his mask, and I saw his face.’
She began to cry, and Raoul put his arms around her.
‘Oh Raoul, he has the most terrible face! It is so ugly! I wanted to scream and run away. But where could I run to? He has the face of a dead man, Raoul, but he is not dead! He has no nose, just two black holes in his yellow face. And his eyes! Sometimes they are black holes, sometimes they have a terrible red light-‘
She put her face in her hands for a second. Then she said, ‘I stayed in his house for five days. He was very good to me, and I felt sorry for him, Raoul. He wants me to love him, and I told him– I told him–’
‘No, Christine, no! You’re going to be my wife! Come away with me at once, today! You can’t go back to him.’
‘But I must,’ Christine said quietly. ‘He knows about you, Raoul. He knows about us. He says he’s going to kill you. I must go back to him.’
‘Never,’ said Raoul. ‘I love you, Christine, and I’m going to kill this Erik!’
Erik- Erik- Erik- Erik- The word whispered round the Opera House. Raoul and Christine stared.
‘What was that,’ Raoul said, afraid. ‘Was that– his voice? Where did it come from?’
‘I’m afraid, Raoul,’ Christine whispered. ‘I’m singing Margarita again on Saturday. What’s going to happen?’
‘This,’ Raoul said. ‘After the opera on Saturday night, you and I are going away together. Come on, let’s go down now. I don’t like it up here.’
They went carefully along a dark passage to some stairs, then suddenly stopped. There was a man in front of them, a tall man in a long dark coat and a black hat. He turned and looked at them.
‘No, not these stairs,’ he said. ‘Go to the stairs at the front. And go quickly!’
Christine turned and ran. Raoul ran after her.
‘Who was that man,’ he asked.
‘It’s the Persian,’ Christine answered.
‘But who is he? What’s his name? Why did he tell us to go to the front stairs?’
‘Nobody knows his name. He’s just the Persian. He’s always in the Opera House. I think he knows about Erik, but he never talks about him. Perhaps he saw Erik on those stairs, and wanted to help us.’
Hand in hand, they ran quickly down the stairs, through passages, then more stairs and more passages. At one of the little back doors to the Opera House, they stopped.
‘On Saturday night, then - After the opera,’ Raoul said. ‘I’m going to take you away, and marry you.’
Christine looked up into his face. ‘Yes, Raoul.’ Then they kissed, there by the door of the Opera House. Their first kiss.