سرفصل های مهم
خانهی روی دریاچه
توضیح مختصر
اریک، کریسشن رو آزاد کرد.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل نهم
خانهی روی دریاچه
وقتی چراغها روشن شدن، رائول دوید. از پلهها پایین و از راهروها به طرف پشت صحنهی سالن اپرا دوید. در راهروی بیرون اتاق پروی کریسشن، دستی بازوش رو گرفت.
“چی شده، دوست جوان من؟ به این سرعت کجا داری میدوی؟”
رائول برگشت و صورت دراز پرشین رو زیر کلاه مشکیش دید.
رائول سریع گفت: “کریسشن! اریک اونو برده! کجاست؟ کمکم کن! چطور میتونم به اون خونهی روی دریاچه برم؟”
پرشین گفت: “همراه من بیا! سریع وارد اتاق پروی کریسشن شدن. پرشین در رو بست و به طرف آینهی بزرگ روی یکی از دیوارها رفت.
رائول شروع کرد: “فقط یک در به این اتاق راه داره.”
پرشین گفت: “صبر کن.” دستش رو روی آینهی بزرگ گذاشت، اول اینجا، بعد اونجا. یک دقیقه هیچ اتفاقی نیفتاد. بعد آیینه شروع به حرکت کرد و برگشت، و یک سوراخ بزرگ تاریک درونش باز شد. رائول خیره شد.
پرشین گفت: “عجله کن! با من بیا، ولی مراقب باش. من اریک رو میشناسم. اسرارش رو میدونم. دست راستت رو بالا نزدیک سرت بذار، این طوری، و تمام مدت همینطور نگه دار.”
رائول پرسید: “ولی چرا؟”
“جوزف بوکت و طناب دور گردنش رو به خاطر میاری؟ کار اریک در تاریکی با طنابها خیلی خوبه و باهوشه.”
رفتن پایین و پایین و پایین، زیر سالن اپرا. از درهای مخفی زیر زمین رد شدن، بعد از راهروها گذشتن و از پلههای تاریک پایین رفتن. پرشین تمام مدت با دقت به صداهای عجیب گوش میداد.
رائول به آرومی گفت: “کی به دریاچه میرسیم؟”
“نمیریم کنار دریاچه. اریک تمام مدت اونجا رو زیر نظر داره. نه، ما از پشت دریاچه میریم و از پشت وارد خونهی اریک میشیم. من چند تا در مخفی میشناسم.”
کمی بعد رسیدن. پرشین در تاریکی با دقت دستهاش رو به دیوار میکشید. آروم گفت: “آه، همینجاست.” دیوارِ زیر دستش حرکت کرد و یک در کوچیک باز شد. خیلی آروم ازش رد شدن و در پشت سرشون بسته شد. نمیتونستن برن بیرون.
داخل اتاق خیلی تاریک بود. منتظر موندن و گوش دادن. پرشین دستهاش رو روی دیوار کشید.
به آرومی گفت: “آه، نه! در اشتباه بود. اینجا اتاق شکنجهی اریکه- اتاق آینهها! ما مُردیم- ویکمته چاگنی، مُردیم!”
رائول اول نفهمید چی میگه. ولی کمی بعد متوجه شد. چراغ ها روشن شدن و صدای خندهی مردی رو شنیدن. اریک میدونست اونجان.
همه جای اتاق آیینه بود- دیوار، کف، سقف. تصویری از درختان، گلها و رودخانهها در آینهها بود. تصاویر مقابل چشمهاشون حرکت میکردن و میرقصیدن. و اتاق داغ بود. داغتر و داغتر و داغتر میشد. رائول تشنه بود، گرمش بود و تشنه بود و رودخانهها در تصاویر میرقصیدن و بهش لبخند میزدن. چشمهاش رو بست، ولی رودخانهها هنوز در رقص بودن. آب، به آب احتیاج داشت، ولی آیینهها بهش میخندیدن. کمی بعد، نمیتونست حرکت کنه یا حرف بزنه، یا چشمهاش رو باز کنه. حالا دیگه تشنه نبود، فقط خسته بود، خیلی خسته بود. با خودش فکر کرد: “متأسفم، کریسشن. میخواستم کمکت کنم، ولی دارم میمیرم–”
کریسشن، از پشت آینهی توی دیوار معشوقهاش رو در اتاق شکنجه تماشا میکرد. اریک پشتش ایستاده بود و دستهاش رو روی بازوهای کریسشن گذاشته بود.
“داره میمیره، کریسشن، داره میمیره. با دقت نگاهش کن. نه، چشمهات رو نبند. تماشاش کن!”
کریسشن نمیتونست حرف بزنه. میخواست جیغ بکشه، ولی هیچ کلمهای بیرون نمیومد. بعد دوباره صداش رو به دست آورد.
“چطور میتونی این کار رو بکنی، اریک! چرا من رو نمیکشی؟”
“برای این که دوستت دارم، کریسشن. با من ازدواج کن، زنم شو و من رو دوست داشته باش. بعد رائول و پرشین میتونن زنده بمونن.”
کریسشن به آرومی برگشت. به چهرهی زشت و وحشتناک اریک نگاه کرد و دوباره خیلی آروم صحبت کرد.
“بله، اریک. از همین لحظه زنت هستم.” دستهاش رو انداخت دور گردن اریک و اونو بوسید - به آرومی و با عشق از روی دهن زشتش بوسید. بعد دستهاش رو برداشت و به آرومی گفت: “اریک بیچارهی غمگین.”
اریک بهش خیره شد. به آرومی گفت: “منو بوسیدی! بدون اینکه ازت بخوام، آزادانه منو بوسیدی! آه، کریسشن، فرشتهی من! این اولین بوسهی من از طرف یک زن بود. حتی مادرم هم هیچ وقت من رو نبوسیده بود! وقتی دو ساله بودم اولین ماسکم رو بهم داد و هر بار بهم نزدیک میشد، صورتش رو بر میگردوند.”
اریک صورت زشتش رو توی دستهاش گذاشت و گریه کرد. بعد نشست زمین، جلوی پاهای کریسشن. “آزادی، کریسشن، آزادی! برو و با رائولت ازدواج کن و خوشبخت شو. ولی گاهی هم اریک رو به یاد بیار. حالا زود برو! رائول و پرشین رو هم بردار و برو!”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER NINE
The house on the lake
When the lights came on, Raoul ran. He ran down stairs and along passages, through the Opera House to the back of the stage. In the passage outside Christine’s dressing-room, a hand took his arm.
‘What’s the matter, my young friend? Where are you running to, so quickly?’
Raoul turned and saw the long face of the Persian under his black hat.
‘Christine,’ Raoul said quickly. ‘Erik’s got her. Where is she? Help me! How do I get to his house on the lake?’
‘Come with me,’ said the Persian. They went quickly into Christine’s dressing-room. The Persian closed the door and went to the big mirror on one wall.
‘There’s only one door into this room,’ Raoul began.
‘Wait,’ the Persian said. He put his hands on the big mirror, first here, then there. For a minute nothing happened. Then the mirror began to move and turn, and a big dark hole opened in it. Raoul stared.
‘Quick! Come with me, but be careful,’ the Persian said. ‘I know Erik. I understand his secrets. Put your right hand up near your head, like this, and keep it there all the time.’
‘But why,’ Raoul asked.
‘Remember Joseph Buquet, and the rope around his neck? Erik is a clever man with ropes in the dark.’
They went down, down, down, under the Opera House. They went through secret doors in the floors, then along passages and down dark stairs. The Persian listened carefully all the time for strange noises.
‘When do we get to the lake,’ Raoul whispered.
‘We’re not going by the lake. Erik watches it all the time. No, we go round the lake and get into Erik’s house from the back. I know some secret doors.’
Soon they were there. In the dark, the Persian felt the wall carefully with his hands. ‘Ah, here it is,’ he whispered. The wall moved under his hands and a small door opened. Very quietly, they went through, and then the door closed behind them. They could not get out.
Inside the room it was very dark. They waited and listened. The Persian put his hands on the wall.
‘Oh no,’ he whispered. ‘It was the wrong door! This is Erik’s torture room - the room of mirrors! We are dead men, Vicomte de Chagny, dead men!’
At first Raoul did not understand. But he soon learnt. The lights came on, and they heard a man’s laugh. Erik knew they were there.
The room was all mirrors - walls, floor, ceiling. There were pictures in the mirrors of trees and flowers and rivers. The pictures moved and danced in front of their eyes. And the room was hot. It got hotter and hotter and hotter. Raoul was thirsty, hot and thirsty, and the rivers in the pictures danced and laughed at him. He closed his eyes, but the rivers still danced. Water, he needed water, but the mirrors laughed at him. Soon he could not move or speak, or open his eyes. He was not thirsty now, just tired, so tired. ‘Oh Christine, I’m sorry,’ he thought. ‘I wanted to help you, and now I’m dying–’
Through a mirror in the wall Christine watched her lover in the torture room. Behind her Erik stood, with his hands on her arms.
‘He’s dying, Christine, dying. Watch him carefully. No, don’t close your eyes. Watch him!’
Christine could not speak. She wanted to scream, but no words came. Then she found her voice again.
‘How can you do this, Erik! Why don’t you kill me?’
‘Because I love you, Christine. Marry me, be my wife, and love me. Then Raoul and the Persian can live.’
Slowly, Christine turned. She looked into Erik’s terrible ugly face, and spoke again, very quietly.
‘Yes, Erik. From this minute I am your wife.’ She put he arms around Erik’s neck, and kissed him - kissed him slowly and lovingly on his ugly mouth. Then she took her arms away and said slowly, ‘Poor, unhappy Erik.’
Erik stared at her. ‘You kissed me,’ he whispered. ‘I didn’t ask you, but you kissed me - freely! Oh Christine, my angel. That was my first kiss from a woman. Even my mother never kissed me! She gave me my first mask when I was two years old She turned her face away from me every time I came near her.
Erik put his ugly face in his hands and cried. Then he went down on the floor at Christine’s feet. ‘You are free, Christine free! Go away and marry your Raoul, and be happy. But remember Erik, sometimes. Go now, quickly! Take Raoul and the Persian, and go!’