سرفصل های مهم
در اتاق رختکن
توضیح مختصر
پیانیست مشهور داستان زندگیش رو برای خبرنگار تعریف میکنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل اول
در اتاق رختکن
جناب آنتونی اِوانس سمفونی لیست مینوازد. این کلمات یک متر بالاتر از در تئاتر نوشته شده بود. روی دیوار عکس بزرگی از جناب آنتونی پشت پیانو زده شده بود. صدها نفر بیرون دفتر بلیطفروشی منتظر بودن. کنسرت تولد هشتاد سالگی جناب آنتونی بود و همه بلیط میخواستن. من یک بلیط مخصوص داشتم برای اینکه خبرنگار روزنامه بودم. میخواستم قبل از کنسرت با پیانیست مشهور حرف بزنم. بلیطم رو به دربان نشون دادم و وارد تئاتر شدم. و از پلهها رفتم بالا به اتاق رختکن.
سر راهم به طبقهی بالا، به پیانیست مشهور فکر میکردم. کمی میترسیدم. دهنم خشک شده بود و دستهام میلرزیدن.
به بیرون اتاق رختکن رسیدم.
یک ستارهی طلایی بزرگ روی در بود.
در رو زدم و یک مرد قد بلند در رو باز کرد. خیلی پیر بود، ولی چشمهاش آبی و روشن بودن. شلوار مشکی و یک پیراهن سفید زیبا پوشیده بود. موهای صاف نقرهای زیادی داشت. درست شبیه عکسش روی دیوار تئاتر بود.
شروع کردم: “سالی هیل هستم. من…”
پیرمرد دفترچهام رو تو دستم دید و بهم لبخند زد.
“نگو. خبرنگاری. برای کدوم روزنامه کار میکنی؟”
“اوقات یکشنبه، جناب.”
“روزنامهی خیلی خوبیه. بیا داخل و بشین. سؤالاتت رو بپرس. ما هم یه وقتهایی جوون بودیم، مگه نه، لیندا؟ ولی البته خیلی وقت پیش بود.”
به طرف زن قد بلندی که یه گوشه ایستاده بود برگشت. زن با چشمهای قهوهای مهربونش بهم لبخند زد. با خودم فکر کردم: “پس این بانو اِوانسه. چه چهرهی قشنگی داره! شبیه زنهای کشاورزهاست.”
دیگه نمیترسیدم. نشستم و دفترچهام رو باز کردم.
“لطفاً از خودتون برام بگید، جناب آنتونی. از یک خانوادهی موسیقیدان میاید؟ یادگیری پیانو رو وقتی در خانواده بودید، شروع کردید، مثل موتسارت؟”
پیانیست مشهور لبخند زد. “نه، نه، عزیزم. من اولین موسیقیدان خانوادهمون هستم. و چهارده ساله بودم که برای اولین بار دست به پیانو زدم.” تعجب رو در چهرهی من دید. “تا کنسرت زمان خیلی کمی باقی مونده. داستانم رو برات تعریف میکنم. داستان عجیبیه، ولی هر کلمهاش حقیقت داره. میدونی، وقتی ۱۳ سالم بود، مدرسه رو ترک کردم. اون روزها همه تونی صدام میزدن. در مزرعه کار میکردم.”
داستان هیجانانگیزی بود و خوب تعریف کرد. اول سعی کردم همه چیز رو در دفترچهام بنویسم. بعد قلم از دستم افتاد و فقط گوش دادم. در داستان شگفتانگیز جناب آنتونی غرق شده بودم. از مدرسهای قدیمی پشت دیواری بلند در خیابانی کثیف بهم گفت. یک شیشهی شکسته روی دیوار بود. حیاط مدرسه خیلی کوچیک بود. همونطور که صحبت میکرد، این تصاویر به ذهنم میاومدن. پسر کوچیکی به اسم تونی اوانس دیدم که با … فوتبال بازی میکنه.
متن انگلیسی فصل
Chapter one
In the Dressing-room
SIR ANTHONY EVANS PLAYS LISZT. The words above the door of the theatre were a metre high. On the wall there was a big picture of Sir Anthony at the piano. Hundreds of people were waiting outside the ticket office. It was Sir Anthony’s eightieth birthday concert and everybody wanted a ticket. I had a special ticket, because I was a newspaper reporter. I wanted to talk to the famous pianist before his concert. I showed my ticket to the doorman and went into the theatre. Then I walked upstairs to the dressing-rooms.
On my way upstairs I thought about the famous pianist. I was a little afraid. My mouth was dry and my hands were shaking.
I arrived outside the dressing-room.
There was a big gold star on the door.
I knocked, and a tall man opened it. He was very old, but his eyes were blue and bright. He was wearing black trousers and a beautiful white shirt. He had a lot of straight, silvery hair. He looked just like his picture on the wall of the theatre.
‘My name’s Sally Hill,’ I began. ‘I.’
The old man saw my notebook and smiled at me.
‘Don’t tell me. You’re a reporter. Which newspaper do you work for?’
‘The Sunday Times, sir.’
‘A very good newspaper. Come in and sit down. Ask your questions. We were young once, weren’t we, Linda? But of course that was a long time ago.’
He turned to a tall woman, who was standing in the corner. She smiled at me with friendly brown eyes. ‘So this is Lady Evans,’ I thought. ‘What a nice face she has! She looks like a farmer’s wife.’
I was not afraid any more. I sat down and opened my notebook.
‘Tell me about yourself, please, Sir Anthony. Did you come from a musical family? Did you start to learn the piano when you were three, like Mozart?’
The famous pianist smiled. ‘No, no, my dear. I am the first musician in my family. And I was fourteen years old before I touched a piano for the first time.’ He saw the surprise on my face. ‘We have a little time before my concert. I’ll tell you my story. It’s a strange story, but every word of it is true. You see, I left school when I was thirteen. Everybody called me Tony in those days. I worked on a farm.’
It was an exciting story and he told it well. At first I tried to write everything down in my notebook. Then the pen fell from my hand and I just listened. I was lost in Sir Anthony’s wonderful story. He told me about an old school behind a high wall in a dirty street. There was broken glass on top of the wall. The school yard was very small. As he spoke, pictures came into my mind. I saw a little boy called Tony Evans, playing football with an old tin.