سرفصل های مهم
مدرسهی دهکده
توضیح مختصر
تونی پیانو رو میبره مدرسهی دهکده و شروع به نواختنش میکنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل پنجم
مدرسهی دهکده
صبح روز بعد پسرها ساعت شش از خواب بیدار شدن. ساندویچ و یه بطری چای سرد برداشتن بعد شروع به بریدن چمنهای بلند بزرگترین مزرعهی آقای وود کردن.
مزرعه نزدیک یه جادهی خلوت بود. کنار جاده، یه مدرسهی کوچیک بود. مدرسه توی یه باغ بنا شده بود. گل و سبزی و چند تا درخت میوه هم بود. ولی هیچ بچهای اونجا نبود. مدرسه خالی بود. تابستون بود و بچهها رفته بودن تعطیلات.
آفتاب با غضب از آسمون میدرخشید. پسرها گرم و تشنهشون بود. ساعت ۱۱ تونی رفت نوشیدنی بخوره، ولی بطری خالی بود.
به پیپ و جان گفت: “میخوام آب بخورم.” بطری خالی رو برداشت و رفت باغ مدرسه. یه شیر آب اونجا بود و شیر رو باز کرد. آب نیومد. به طرف در مدرسه رفت. هل داد و باز شد.
آشپزخونهی کوچیکی بود. تونی شیر رو باز کرد. آب زیادی خورد و بطریش رو پر کرد. بعد تصمیم گرفت نگاهی به دور و بر مدرسهی کوچیک بندازه. زیاد طول کشید. یه کلاس درس داشت. میز و صندلیها خیلی کوچیک بودن، برای اینکه مدرسهی بچههای کوچیک بود. تونی برگشت آشپزخونه. با خودش فکر کرد: “الان جولایه. همه رفتن تعطیلات. مدرسه تا سپتامبر باز نمیشه. میتونم پیانو رو بذارم اینجا. هیچکس اینجا نمیاد. ۶ هفته وقت دارم. و تا شش هفته شاید بتونم یه خونه برای پیانوم پیدا کنم.”
برگشت مزرعه.
پیپ گفت: “کجا بودی تا حالا؟ رفتی آب بخوری یا رفتی تعطیلات؟” همه خندیدن.
تونی گفت: “گوش بدید. مدرسه باز. مدرسه خالیه. میخوام پیانو رو بذارم تو کلاس درس.”
جان گفت: “احمق نباش! معلم چی میگه؟”
تونی گفت: “هیچی نمیگه. تو تعطیلاته. شما هم تعطیلاتید، مگه نه؟ کی برمیگردید مدرسه؟”
جان گفت: “نهم سپتامبر.”
تونی گفت: “درسته. گوش کنید- در بازه. کلید روی دره. من چیزی نمیدزدم. میخوام یکی دو هفته پیانو رو تو کلاس درس نگه دارم. میتونید کمکم کنید؟ پیانو رو میذاریم تو کامیون و میاریمش مدرسه.”
“کی؟” پیپ پرسید.
تونی گفت: “امشب.”
سه تا پسر سخت کار کردن. ساختمون رو تمیز کردن. شیشهها رو هم پاک کردن. بعد پیانو رو تو کامیون آقای وود گذاشتن.
پیپ پرسید: “کی میریم؟”
تونی جواب داد: “ساعت هشت.”
اون شب لیندا شام پسرها رو داد. خانم وود در جلسهی دهکده بود.
لیندا گفت: “پسرها، پدر میگه امشب کامیون رو قرض گرفتید.”
پیپ گفت: “بله، درسته. من میرونم.”
“لطفاً میتونید من رو ببرید دهکده. کاترین بیماره.” کاترین بهترین دوست لیندا بود. “میخوام ببینمش.”
تونی شروع کرد: “ولی…” تو چشمهای قهوهای مهربون لیندا نگاه کرد و داستانش رو براش تعریف کرد. از مدرسهی قدیمیش بهش گفت. از خانم لارک بهش گفت. از مدرسهی دهکده حرف زد و در باز و کلاس درس خالی و آروم. لیندا گوش داد. جان و پیپ هم گوش دادن. بعد لیندا لبخند زد.
“ممنونم، تونی. حالا میفهمم. و میخوام کمکت کنم.”
پسرها لیندا رو بردن خونهی کاترین.
به پیپ گفت: “لطفاً نه و نیم برگرد.” با صدای بلند حرف زد، برای اینکه مادر کاترین داشت گوش میداد. بعد خیلی آروم گفت: “موفق باشی، تونی و مراقب باش!”
پسرها کامیون رو به مدرسهی کوچیک روندن. بعد پیانو رو بردن تو. خیلی سنگین بود، ولی اونا جوون و پر قدرت بودن. هُلش دادن تو کلاس درس و گذاشتنش کنار دیوار.
پیپ گفت: “اینجا قشنگ دیده میشه.” دست به کلیدها زد. صدای موسیقیایی بلندی دراومد.
برادرش گفت: “گوش بدید! تو سه سال درس پیانو گرفتی، ولی هیچی یاد نگرفتی. یه چیزی برامون بزن، تونی.”
تونی نشست و شروع به زدن یکی از آهنگهای خانم لارک کرد. موسیقی در ذهنش به آواز در اومد. در بازوهاش سفر کرد انگشتانش روی کلیدها به رقص در اومدن. به دستهاش نگاه نمیکرد. به کلیدها نگاه نمیکرد. چشمهاش بسته بودن. در دنیای دیگهای بود.
دوستانش گوش دادن. تونی باهوش نبود. درشت و کند و آروم بود. ولی در دستان بزرگ و پر نیروش موسیقی جریان داشت.
اون تابستون اوقات خوشی برای تونی بود. هر شب بعد از شام دوچرخهی لیندا رو قرض میکرد. با دوچرخه میرفت مدرسه و پیانو میزد. وقتی هوا تاریک میشد، دوباره با دوچرخه بر میگشت مزرعه. میترسید چراغ مدرسه رو روشن کنه. نمیخواست کسی اونو ببینه.
خانم وود به لیندا گفت: “فکر میکنم تونی دوست دختر داره.” لیندا فقط لبخند زد.
تونی یاد گرفت چطور موسیقی بخونه. لیندا کتابی از آهنگهای ساده آورد. موسیقی رو یادش داد. به نتهای کوچیک مشکی و ۵ تا خط باریک مشکی روی صفحات کتاب نگاه کرد.
به لیندا گفت: “آسونه. مثل نوشتنه. نتها به انگشتات میگن چیکار کنن.”
لیندا گفت: “درسته.” نتهای دراز و نوتهای کوتاه رو بهش یاد داد. بهش یاد داد چطور کلمات بالای صفحه رو بخونه.
گفت: “ببین! ایتالیاییه. لنتو-اسلو.”
ولی تونی کند نبود. خیلی سریع یاد گرفت. لیندا آموزگار خوبی بود. هر دوی اونها از درسها لذت میبردن.
متن انگلیسی فصل
Chapter five
The Village School
The next morning the boys got up at six o’clock. They took some sandwiches and a bottle of cold tea, and they began to cut the long grass in Mr Wood’s biggest field.
The field was near a quiet road. At the side of the road was a small school. It stood in a garden. There were flowers and vegetables and a few fruit trees. But no children were there. The school was empty. It was summer and the children were on holiday.
The sun shone down angrily. The boys were hot and thirsty. At eleven o’clock Tony went for a drink, but the bottle was empty.
‘I want a drink of water,’ he said to Pip and John. He took the empty bottle and went into the school garden. There was a tap there and he turned it. No water came out. He went to the door of the school. He pushed - and it opened.
There was a little kitchen. Tony turned on the tap. He took a long drink and filled his bottle. Then he decided to look around the little school. It did not take him long. There was one classroom. The desks and chairs were very small, because it was a school for young children. Tony went back into the kitchen. ‘It’s July,’ he thought. ‘Everyone is on holiday. School doesn’t start again until September. I can put the piano here. No one will come here. I’ve got six weeks. And in six weeks perhaps I can find a home for my piano.’
He went back to the field.
‘You were away a long time,’ said Pip. ‘Did you have a drink, or a holiday?’ They all laughed.
‘Listen,’ said Tony. ‘The school door is open. The school’s empty. I’m going to put my piano in the classroom.’
‘Don’t be stupid’ said John. ‘What will the teacher say?’
‘He won’t say anything! He’s on holiday,’ said Tony. ‘You’re on holiday too, aren’t you? When do you go back to school?’
‘September the ninth,’ said John.
‘That’s right’ said Tony. ‘Listen - the door’s open. The key’s in the door. I’m not going to steal anything. I’m just going to keep the piano in the classroom for a week or two. Can you help me? We’ll put the piano on the lorry, and we’ll take it to the school.’
‘When?’ asked Pip.
‘Tonight,’ said Tony.
The three boys worked very hard. They cleaned out the building. They cleaned the windows too. Then they put the piano on Mr Wood’s lorry.
‘What time are we going’ asked Pip.
‘Eight o’clock,’ answered Tony.
Linda gave the boys their supper that night. Mrs Wood was at a meeting in the village.
‘Boys,’ said Linda, ‘Father says you are borrowing the lorry tonight.’
‘Yes, that’s right,’ said Pip. ‘I’m driving.’
‘Please, can you take me to the village? Catherine is ill.’ Catherine was Linda’s best friend. ‘I want to visit her.’
‘But’ began Tony He looked into her kind brown eyes and he told her his story. He told her about his old school. He told her about Mrs Lark. He talked about the village school, and the open door, and the quiet, empty classroom. Linda listened. John and Pip listened too. Then Linda smiled.
‘Thank you, Tony. Now I understand. And I want to help you.’
The boys drove Linda to Catherine’s house.
‘Please come back at half past nine,’ she said to Pip. She spoke loudly because Catherine’s mother was listening. Then she said, very quietly, ‘Good luck, Tony - and be careful!’
The boys drove the lorry to the little school. Then they moved the piano. It was very heavy, but they were young and strong. They pushed it into the classroom and stood it against a wall.
‘It looks beautiful here,’ said Pip. He touched the keys. They made a loud, unmusical noise.
‘Listen to that’ said his brother. ‘You had piano lessons for three years, but you didn’t learn anything. Play something for us, Tony.’
Tony sat down and began to play one of Mrs Lark’s songs. The music sang in his mind. It travelled along his arms His fingers danced over the keys. He did not look at his hands. He did not look at the keys. His eyes were closed. He was in another world.
His friends listened. Tony was not clever. He was big and quiet and slow. But there was music in his big, strong hands.
That summer was a happy time for Tony. Every evening after supper he borrowed Linda’s bicycle. He cycled to the school, and he played the piano. When it was dark he cycled back to the farm again. He was afraid to turn on a light in the school. He did not want anybody to see him.
‘I think Tony has a girlfriend,’ said Mrs Wood to Linda. Linda just smiled.
Tony learned to read music. Linda brought him a book of easy songs. She showed him the music. He looked at the little black notes and the five thin black lines on the pages of the book.
‘This is easy,’ he said to Linda. ‘It’s like writing. The notes tell your fingers what to do.’
‘That’s right,’ said Linda. She showed him the long notes and the short notes. She taught him to read the words at the top of the page.
‘Look’ she said. ‘That’s Italian. Lento-slow.’
But Tony was not slow. He learned very fast. Linda was a good teacher. Both of them enjoyed her lessons.