سرفصل های مهم
آقای گوردون یک نوازنده و موسیقیدان پیدا میکنه
توضیح مختصر
آقای وود تصمیم میگیره تونی رو بفرسته کالج موسیقی.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ششم
آقای گوردون یک نوازنده و موسیقیدان پیدا میکنه
آقای گوردون آموزگار مدرسهی کوچیک دهکده بود. یه پیرمرد مهربون بود و بچهها دوستش داشتن. از درسهاش لذت میبردن و اون هم از تدریس لذت میبرد. تو مدرسه پیانو نداشتن. این موضوع گاهی موجب غمگینیش میشد برای این که موسیقی رو خیلی زیاد دوست داشت. ولی با بچهها آواز میخوند. ذهنهای کوچیکشون رو با آهنگها و داستانها پر میکرد. مدرسهی شادی بود.
یک شب در طول تعطیلات تابستانی، آقای گوردون یه کتاب میخواست. همه جا رو گشت.
یک مرتبه گفت: “میدونم! تو مدرسه جا گذاشتمش. همین الان میرم اونجا. زیاد دور نیست.”
از باغچهی مدرسه گذشت. در مدرسه باز بود! تو جیبش دنبال کلید گشت، اونجا نبود!
آقای گوردون با خودش فکر کرد: “آه، خدای من! فراموش کردم در رو قفل کنم. حالا یه نفر تو مدرسه است. شاید یه دزده! چیکار میتونم بکنم؟” بعد صدای موسیقی شنید.
تونی خط اول موسیقی رو بارها و بارها نواخت. ساده نبود.
بالای صفحه نوشته بود: “پرستیسیمو. خیلی تند.” انگشتهاش روی کلیدها پرواز میکردن.
آقای گوردون ایستاد و گوش داد. لبخند خوشایندی روی چهرهاش بود. بعد تونی دست از نواختن کشید.
به خودش گفت: “درست نبود.” با دقت به نوتهای مشکی کوچیک روی خطهای باریک مشکی نگاه کرد. “دست چپ اینطور حرکت میکنه.”
آقای گوردون حرف زد. “و دست راست اینطور حرکت میکنه…”
تونی برگشت. رنگش پرید. گفت: “لطفاً به پلیس نگید. چیزی ندزدیدم. هیچ کار اشتباهی نکردم.”
آموزگار گفت: “نه، نه، البته که نه. ولی تو کی هستی؟ تو کلاس درس من چیکار میکنی؟ و این پیانو چطور اومده اینجا؟”
آقای گوردون به مزرعه رفت و با خانم و آقای وود حرف زد.
آقای گوردون گفت: “تونی خیلی خاصه. من ۴۰ ساله آموزگارم ولی هیچ وقت پسری مثل تونی ندیدم. باید بلافاصله درس موسیقی بگیره. بعد باید به کالج موسیقی در لندن بره. باید با پسرها و دخترهای نوازندهی دیگه کار کنه.”
خانم وود گفت: “ولی پدر و مادرش فقیرن. نمیتونن پول درسهای موسیقیش رو پرداخت کنن. نمیتونن بفرستنش کالج. پنج تا بچهی کوچیک تو خونه دارن. تونی هر ماه براشون پول میفرسته.”
آقای گوردون گفت: “من میتونم دروس مقدماتی رو بهش یاد بدم. پول نمیخوام. خیلی خوشحال میشم به این پسر شگفتانگیز چیزی یاد بدم. احساس میکنم… آه، چطور میتونم توضیح بدم؟ دوران خیلی هیجانانگیزی برای من هست. شب گذشته اومدم مدرسه تا دنبال یه کتاب بگردم و یه موسیقیدان پیدا کردم. ولی تونی خیلی سریع یاد میگیره. به زودی به یک معلم واقعی خوب احتیاج پیدا میکنه. بعد فکر پول رو هم میکنیم. شاید تونی بتونه روزها بره کالج موسیقی و شبها تو رستوران کار کنه…”
آقای وود گفت: “نه، نمیتونه!” صورتش از عصبانیت سرخ شده بود.
“تونی پسر خوبیه. مثل پسرمونه. پدرش فقیره، ولی ما نیستیم.”
زنش گفت: “درسته!” معمولاً زن ساکت و آرومی بود، ولی چشمهاش روشن و هیجانزده بودن. گفت: “ما تونی رو میفرستیم کالج موسیقی.”
تونی از گفتوگوشون خبر نداشت. وقتی آقای گوردون اومد مزرعه، داشت ماشین جدید آقای وود رو تمیز میکرد. ولی این دیدار زندگیش رو عوض کرد. آقای وود بعدها گفتوگوی آرومی باهاش داشت.
به تونی گفت: “آقای گوردون میخواد بهت درس موسیقی بده.”
چشمهای تونی مثل ستاره درخشیدن. بعد سرش رو تکون داد. گفت: “من پول ندارم، آقا.”
“آقای گوردون پول نمیخواد. من باهاش حرف زدم. هر روز بعد از ظهر ساعت ۴ میری مدرسه. دَرسِت رو میگیری و تا دو ساعت تمرین میکنی. بعد برمیگردی مزرعه و شامت رو میخوری.”
تونی شروع کرد: “ولی کارم …”
آقای وود گفت: “میتونم یه پسر مزرعهی دیگه پیدا کنم ولی موسیقیدانهای خوب، آدمهای خاصی هستن. سه تا بلیط برای اولین کنسرت به من بده و من خوشحال میشم.”
متن انگلیسی فصل
Chapter six
Mr Gordon finds a Musician
Mr Gordon was the teacher at the little village school. He was a kind old man and the children liked him. They enjoyed his lessons and he enjoyed teaching them. There was no piano at the school. This sometimes made him a little unhappy, because he loved music very much. But he sang with the children. He filled their young minds with songs and stories. It was a happy school.
One night during the summer holidays Mr Gordon wanted a book. He looked everywhere.
‘I know’ he said suddenly. ‘I left it at school. I’ll go there at once. It isn’t far away.’
He walked through the school garden. The door of the school was open! He felt in his pocket for the key - it was not there!
‘Oh dear’ thought Mr Gordon. ‘I forgot to lock the door. Now somebody is in the school. Perhaps it’s a thief! What can I do?’ Then he heard the music.
Tony played the same line of music again and again. It was not easy.
‘Prestissimo,’ said the words at the top of the page. ‘Very fast.’ His fingers flew over the keys.
Mr Gordon stood and listened. There was a happy smile on his face. Then Tony stopped playing.
‘That wasn’t right,’ he said to himself. He looked carefully at the little black notes on their thin black lines. ‘The left hand goes like this.’
Mr Gordon spoke. ‘And the right hand goes like this.’
Tony turned round. His face was white. ‘Don’t tell the police,’ he said ‘Please. I haven’t stolen anything. I haven’t done anything wrong.’
‘No, no, of course not,’ said the teacher. ‘But who are you? What are you doing in my classroom? And how did this piano get here?’
Mr Gordon visited the farm and talked to Mr and Mrs Wood.
‘Tony is very special,’ said Mr Gordon. ‘I have been a teacher for forty years, but I have never met a boy like Tony. He must have music lessons at once. Then he must go to the College of Music in London. He needs to work with other musical boys and girls.’
‘But his mother and father are poor,’ said Mrs Wood. ‘They can’t pay for music lessons. They can’t send him to college. They have five small children at home. Tony sends them money every month.’
‘I can give Tony his first lessons,’ said Mr Gordon. ‘I don’t want any money. I’ll be very happy to teach this wonderful boy. I feel - oh, how can I explain to you? This is a very exciting time for me. Last night I came to school to look for a book, and I found a musician! But Tony learns very quickly. Soon he will need a really good teacher. Then we’ll have to think about money. Perhaps Tony can go to the College of Music in the daytime and work in a restaurant in the evenings.’
‘No, he can’t’ said Mr Wood. Suddenly his face was red and angry.
‘Tony is a good boy. He’s like a son to us. His father is poor, but we are not.’
‘That’s right’ said his wife. She was usually a quiet woman, but her eyes were bright and excited. ‘We will send Tony to the College of Music,’ she said.
Tony knew nothing about their conversation. He was cleaning Mr Wood’s new car when Mr Gordon visited the farm. But that visit changed his life. Mr Wood had a quiet talk with him later.
‘Mr Gordon wants to give you piano lessons,’ he told Tony.
Tony’s eyes shone like stars. Then he shook his head. ‘I haven’t any money, sir,’ he said.
‘Mr Gordon doesn’t want any money. I’ve had a talk with him. You are going to go to the school at four o’clock every afternoon. You will have your lesson, and you will practise on the piano for two hours. Then you’ll come back to the farm and have your supper.’
‘But my work’ began Tony.
‘I can find another farm boy,’ said Mr Wood, ‘but good musicians are special people. Give me three tickets for your first concert, and I’ll be happy.’