سرفصل های مهم
زندان چیشولم
توضیح مختصر
دستگاه متفکر شرایط زندان رو بررسی میکنه و یه نامه به دکتر رنسام نوشته.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوم
زندان چیشولم
زندان چیشولم ساختمان بزرگی بود. چهار طبقه بود و در وسط محوطهای باز بنا شده بود. بلندی دیوار دورش ۶ متر بود و بالا رفتن ازش غیرممکن بود. حتی اگه مردی میتونست از سلولش فرار کنه، نمیتونست از دیوار رد بشه.
عرض حیاط دور ساختمون از هر طرف ۸ متر بود. این فاصله از ساختمان زندان تا دیوار بود. زندانیان در طول روز از حیات برای ورزش استفاده میکردن. ولی نه زندانیان سلول ۱۳.
همیشه چهار تا نگهبان مسلح در حیات بودن هر کدوم در هر طرف ساختمان.
شبها چراغهای پر نور حیاط و دیوارها رو روشن میکردن. سیمهایی که برق رو به این لامپها منتقل میکردن، تا بالای دیوارهای ساختمان میرفتن.
دستگاه متفکر همهی این چیزها رو دید و فهمید. باید در تختش میموند تا بیرون رو از پشت پنجرهی کوچیک حصاری ببینه. صبحِ بعد از حبسش بود. کمی بعد متوجه شد که جایی اون طرف دیوار، رودخانهای وجود داره برای این که تونست صدای قایق بشنوه و یه پرندهی رودخانهای رو تو آسمون ببینه. از همون جهت، صدای بچههایی که بیسبال بازی میکردن، شنید پس میدونست زمین بازی بچهها بین دیوار زندان و رودخانه هست.
هیچ کس تا حالا از زندان چیشولم فرار نکرده بود و دونستن علتش آسون بود. دیوارهای سلول خیلی محکم بودن و میلههای روی پنجره نو بودن. و در هر صورت خود پنجره به قدری کوچیک بود که نشه ازش رد شد و فرار کرد.
ولی این باعث دلسرد شدن دستگاه متفکر نشد. بالا به چراغ نگاه کرد و دید که چطور سیم از توش به دیوار ساختمان زندان رفته. فهمید که سیم از نزدیک پنجره سلول رد میشه. میتونست مورد استفاده قرار بگیره.
سلول ۱۳ در طبقهی دفاتر زندان بود. دستگاه متفکر نمیتونست از پشت پنجرهی سلولش زمین رو ببینه. هر چند فقط چهار تا پله تا طبقهی دفاتر بود. از همین رو سلول باید نزدیک زمین باشه. خوبه.
دستگاه متفکر به خاطر آورد چطور به سلول اومده بود. اول اتاق نگهبان بیرون بود که قسمتی از دیوار بغل دروازههای زندان رو تشکیل میداد. همیشه یک نگهبان کنار این دروازه بود که اجازه میداد آدمها وارد زندان بشن و بعد از اجازهی سرپرست برن بیرون. دفتر سرپرست در ساختمان زندان بود. از حیات، باید از یک در محکم فلزی رد میشدی تا واردش بشی. در فقط یک سوراخ کوچیک برای دیدن اینکه کی پشتشه داشت. بعد، بین دفتر و سلول سیزده، یک در چوبی سنگین بود و دو تا در فلزی در راهروی زندان. بعد البته در خود سلول سیزده بود.
دستگاه متفکر فکر کرد: “بین سلول ۱۳ و آزادی هفت تا در وجود داره. ساده نخواهد بود. ولی مزیتهایی هم وجود داره. من اینجا تنهام. هیچ کس نمیبینه چیکار میکنم.
یه نگهبان هست روزی سه بار غذام رو میاره: ساعت ۶ صبح، ظهر، و ۶ بعد از ظهر.
و بعد ساعت ۹ شب بازرسی هست. ولی همش همین.”
هیچ چیز، قطعاً هیچ چیز در سلولش به غیر از یک تخت مستحکم که خراب کردنش غیر ممکن بود، نبود. هیچ صندلی، میز، فنجون، چنگال یا قاشقی نبود. هیچی. وقتی غذاش رو میخورد، نگهبان تماشاش میکرد و همین که غذاش رو تموم میکرد، بشقاب و قاشقش رو با خودش میبرد.
دستگاه متفکر تمام این حقایق رو خیلی با دقت در نظر گرفت. بعد شروع به بررسی سلولش کرد. سنگهای روی دیوارها و سقف و سیمان بینشون رو بررسی کرد. چند باری به طرف زمین رفت، ولی از سیمان محکم ساخته شده بود. بعد از بررسی، روی تختش نشست و مدتی طولانی فکر کرد. برای اینکه پروفسور آنگوستوس اس.اف.ایکس وان دوسن چیزی برای فکر کردن داشت.
یک مرتبه، موشی از زیر پاش دوید و در گوشهی سلول ناپدید شد، حواسش رو پرت کرد. دستگاه متفکر سخت به گوشهی اتاق نگاه کرد. بعد از مدتی، چند جفت چشم زرد دید که نگاهش میکنن.
بعد دستگاه متفکر برای اولین بار متوجه پایین در سلولش شد. فضای ۵ سانتیمتری بین میلهی فلزی و زمین وجود داشت. دستگاه متفکر رفت گوشهای که موشها بودن، ولی همچنان به در نگاه کرد. موشها ترسیدن و سعی کردن فرار کنن. صدای دویدن پاهاشون و چند تا جیرجیر اومد و بعد سکوت شد.
هیچ کدوم از موشها از در بیرون نرفته بودن، با این حال سلول خالی بود. از این رو حتماً باید راه دیگهای به بیرون سلول وجود داشته باشه حتی اگه خیلی کوچیک باشه. روی دستها و زانوهاش نشست و شروع به گشتن به دنبال دهنهای کرد. بالاخره پیداش کرد. یک سوراخ گرد کوچیک در زمین بود به قطر حدوداً ۴ سانتیمتری. “پس موشها از اینجا فرار میکنن. جالبه.” دستش رو برد توی سوراخ. به نظر میرسید یه ناودان قدیمی باشه.
دستگاه متفکر روی تخت نشست و یک ساعت فکر کرد. بعد یک بار دیگه از پنجرهی سلولش بیرون رو نگاه کرد. یکی از نگهبانانِ بیرون درست روبرو کنار دیوار ایستاده بود. وقتی سر بزرگ دستگاه متفکر ظاهر شد داشت به پنجرهی سلول ۱۳ نگاه میکرد. ولی پروفسور نگهبان رو ندید.
ساعت ۱۲ نگهبان سلول ۱۳ غذای دستگاه متفکر رو آورد. وحشتناک بود ولی برای دستگاه متفکر مهم نبود. علاقهای به غذا نداشت. با نگهبان که داشت غذا خوردنش رو تماشا میکرد، حرف زد.
دستگاه متفکر پرسید: “در چند سال اخیر تعمیراتی اینجا بوده؟”
نگهبان گفت: “نه. دیوار جدید رو چهار سال قبل ساختن.”
“کاری روی ساختمان زندان انجام شده؟”
“خوب، بیرون رو رنگ کردن. و بعد چند سال قبل یه سیستم لولهکشی جدید راهاندازی کردن.”
زندانی گفت: “آهان، متوجهم. رودخونه چقدر از اینجا فاصله داره؟”
“تقریباً ۱۰۰ متر. یه زمین بیسبال برای پسرها بین دیوار و رودخانه هست.”
دستگاه متفکر دیگه حرفی نداشت، ولی وقتی نگهبان میخواست بره، ازش کمی آب خواست.
توضیح داد: “اینجا خیلی تشنهام میشه. میتونم یه فنجون آب داشته باشم؟”
نگهبان جواب داد: “از سرپرست میپرسم” و رفت.
نیم ساعت بعد با یه فنجون کوچیک برگشت.
به زندانی گفت: “سرپرست میگه میتونی این فنجون رو نگه داری. ولی باید هر وقت ازت خواستم، نشونم بدی. اگه بشکنیش یه فنجون دیگه بهت نمیدم.”
دستگاه متفکر گفت: “ممنونم. نمیشکنمش.”
دو ساعت بعد، همون نگهبان داشت از جلوی در سلول ۱۳ رد میشد. صدایی شنید و ایستاد. دستگاه متفکر چهار دست و پا گوشهی سلول نشسته بود. صدای جیر جیر میومد. نگهبان تماشاش کرد.
شنید زندانی میگه: “آهان، پیدات کردم.”
“چی پیدا کردی؟” نگهبان گفت.
جواب داد: “یکی از این موشها رو. میبینی؟” نگهبان یه موش تو دستهای دستگاه متفکر دید. زندانی موش رو به طرف نور آورد. گفت: “یه موش آبیه.”
“کاری بهتر از گرفتن موش نداری؟” نگهبان پرسید.
دستگاه متفکر گفت: “خیلی بده که تو این زندان موش هست. این یکی رو ببر بکش. موشهای بیشتری در جایی که این یکی ازش اومد وجود داره.”
نگهبان موش رو گرفت و کشت. بعدها این حادثه رو به سرپرست گفت ولی سرپرست فقط لبخند زد.
بعدها، بعد از ظهر، نگهبان مسلح توی حیاط بیرون سلول ۱۳، دید زندانی بیرون رو نگاه میکنه و دستش رو از وسط میلههای پنجره بیرون آورد. یه چیز سفید به آرومی افتاد روی زمین. یه نوار از پیراهن کتان بود و دورش اسکناس ۵ دلاری بود. نگهبان دوباره به پنجره نگاه کرد، ولی صورت پروفسور دیگه اونجا نبود.
با لبخندی پارچه و اسکناس ۵ دلاری رو برد دفتر سرپرست. یه چیزی با جوهری عجیب بیرون پارچه نوشته شده بود. نوشته بود:
“لطفاً برسه به دست دکتر چارلز رنسام.”
سرپرست گفت: “آهان! اولین نقشهی فرارش با شکست روبرو شد. ولی چرا به دکتر رنسام نوشته شده؟”
نگهبان اضافه کرد: “و قلم و جوهر رو برای نوشتن از کجا آورده؟”
سرپرست به نگهبان نگاه کرد و نگهبان به سرپرست نگاه کرد. هیچ راهحل سادهای برای این معما وجود نداشت. سرپرست نوشته رو با دقت بررسی کرد.
گفت: “خوب، بذار ببینیم چی میخواد به دکتر رنسام بگه.” نوار کتان رو باز کرد.
بسیار گیجشده پرسید: “خوب، اگه اون- چی- تو چی فکر میکنی؟”
نگهبان کتان رو گرفت و خوند.
“اسپ سوت نت نی آو هاتا نیسی سیح ت.”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER TWO
Chisholm Prison
Chisholm prison was a large building. It was four floors high and stood in the centre of a large open space. The wall around it was six metres high and impossible to climb. Even if a man managed to escape from his cell, he could not pass over the wall.
The yard around the building was eight metres wide on all sides. This was the distance from the prison building to the wall. During the day, prisoners used the yard to do exercises. But it was not for those prisoners in Cell 13.
There were always four armed guards in the yard, one for each side of the building.
At night strong lights illuminated the yard and the wall. The wires that carried electricity to these lights ran up the walls of the building.
The Thinking Machine saw and understood all these things. He had to stand on his bed to see out of the small barred window. It was the morning after his incarceration. He soon realised that somewhere on the other side of the wall there was a river because he could hear the sound of a boat and saw a river bird in the sky. From the same direction he heard the sound of children playing baseball, so he knew that there was a children’s playground between the prison wall and the river.
No man had ever escaped from Chisholm Prison and it was easy to see why. The walls of the cell were perfectly solid and the bars on the window were new. And in any case the window itself was too small to escape through.
But this didn’t discourage The Thinking Machine. He looked up at the light and saw how the wire went from it to the wall of the prison building. He realised that the wire passed near the window of his cell. That could be useful.
Cell 13 was on the same floor as the prison offices. The Thinking Machine couldn’t see the ground through the window of his cell. However, there were only four steps up to the office floor. Therefore the cell must be near the ground. Good.
The Thinking Machine remembered how he had come to the cell. First there was the outside guard’s room which formed part of the wall, next to the prison gates. There was always one guard at these gates who let people come into the prison and then let them out again when the warden told him to. The warden’s office was in the prison building. From the yard you had to pass through a solid steel door to get to it. The door had only one small hole in it to see who was there. Then between the office and Cell 13 there was a heavy wooden door and two steel doors in the corridors of the prison. Then, of course, there was the door of Cell 13.
“There are seven doors between Cell 13 and freedom,” thought The Thinking Machine. “It will not be easy. But there are advantages. I am alone here. Nobody looks at what I am doing.
There is one guard who brings my food three times a day, at six o’clock in the morning, at noon, then again at six in the afternoon.
And then there is the inspection at nine o’clock. But that is all.”
There was nothing, absolutely nothing in his cell except a bed that was strongly made and impossible to dismantle. There was no chair, no table, no cup or fork or spoon. Nothing. The guard watched him while he ate and took away his plate and spoon as soon as he had finished.
The Thinking Machine considered all these facts very carefully. Then he began an examination of his cell. He examined the stones in the walls and roof and the cement between them. He walked over the floor many times but it was solid cement. After the examination he sat on his bed and thought for a long time. Because Professor Augustus S.F.X.Van Dusen had something to think about.
Suddenly, he was disturbed by a rat which ran across his foot and disappeared into a dark corner of the cell. The Thinking Machine looked hard into the corner. After some time he saw several pairs of yellow eyes looking back at him.
Then for the first time The Thinking Machine noticed the bottom of his cell door. There was a space of about five centimeters between the steel bar and the floor. The Thinking Machine walked into the corner where the rats were, but he continued to look at the door. The rats were afraid and tried to escape. There was the sound of running feet and several squeaks and then silence.
None of the rats had gone out the door, yet the cell was now empty. Therefore there must be another way out of the cell, even if it was very small. He got down on his hands and knees and began to look for the opening. Finally he found it. It was a small circular hole in the floor about four centimeters in diameter. “So this is how the rats escaped. Interesting.” He put his hand in the hole. It seemed to be an old drainpipe.
The Thinking Machine sat on the bed and thought for an hour. Then he looked once more outside his cell window. One of the outside guards stood directly opposite, beside the wall. He was looking at the window of Cell 13 when The Thinking Machine’s large head appeared. But the Professor didn’t see the guard.
At twelve o’clock the Cell 13 guard brought The Thinking Machine his food. It was horrible but The Thinking Machine didn’t mind. He wasn’t interested in food. He spoke to the guard, who watched him as he ate.
“Have they made any modifications here in the last few years” asked The Thinking Machine.
“Not really,” said the guard. “They built the new wall four years ago.”
“Have they done anything to the prison building?”
“Well, they painted the outside. And then seven years ago they had a new plumbing system installed.”
“Ah, I see,” said the prisoner. “How far is the river over there?”
“About a hundred metres. The boys have a baseball ground between the wall and the river.”
The Thinking Machine had nothing more to say, but when the guard was ready to go he asked for some water.
“I get very thirsty here,” he explained. “Could I have some water in a cup please?”
“I’ll ask the warden,” replied the guard, and he went away.
Half an hour later he returned with a small cup.
“The warden says you may keep this cup,” he told the prisoner. “But you must show it to me when I ask for it. If you break it, I won’t give you another one.”
“Thank you,” said The Thinking Machine. “I won’t break it.”
Two hours later the same guard was passing the door of Cell 13. He heard a noise and stopped. The Thinking Machine was on his hands and knees in a corner of the cell. There was the sound of several squeaks. The guard watched him.
“Ah, I’ve got you,” he heard the prisoner say.
“What have you got?” said the guard.
“One of these rats,” he replied. “See?” The guard saw a rat in The Thinking Machine’s hands. The prisoner carried it towards the light. “It’s a water rat,” he said.
“Haven’t you got anything better to do than catch rats?” asked the guard.
“It’s terrible that there are rats in this prison,” said The Thinking Machine. “Take this one away and kill it. There are many more where it came from.”
The guard took the rat and killed it. Later he told the warden about the incident, but the warden only smiled.
Later that afternoon the armed guard in the yard outside Cell 13 saw the prisoner look out and put a hand through the bars of the window. Something white fell slowly to the ground. It was a roll of linen from a shirt, and wrapped around it was a five-dollar bill. The guard looked up at the window again but the face was no longer there.
With a smile he took the cloth and the five-dollar bill to the warden’s office. There was something written on the outside of the cloth in strange ink. It said:
“Please deliver to Dr Charles Ransome.”
“Ha” said the warden. “His first plan of escape has failed. But why did he address it to Dr Ransome?”
“And where did he get the pen and ink to write with” added the guard.
The warden looked at the guard and the guard looked at the warden. There was no easy solution to the mystery. The warden studied the writing carefully.
“Well, let’s see what he wanted to say to Dr Ransome,” he said. He unrolled the second piece of linen.
“Well, if that - what - what do you think of that” he asked, extremely confused.
The guard took the piece of linen and read:
“Epa cseot d’net niiy awe htto n’si sih.T.”