سرفصل های مهم
پیغامی از سلول سیزده
توضیح مختصر
تمام تلاشهای فرار دستگاه متفکر با شکست مواجه میشه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل سوم
پیغامی از سلول سیزده
سرپرست یک ساعت در تلاش برای کشف پیغام سپری کرد. چرا این زندانی میخواست با دکتر رنسام صحبت کنه؟ و وسایل نوشتن رو از کجا آورده بود؟ دوباره پارچهی کتان رو بررسی کرد. یه تیکه از پیراهن سفید بود. ولی با چی نوشته بود؟ سرپرست میدونست زندانی خودکار یا مداد نداره. پس از چی استفاده کرده بود؟ سرپرست تصمیم گرفت تحقیق کنه. دستگاه متفکر زندانی اون بود. با خودش فکر کرد: “اگه این مرد سعی داره با فرستادن پیغامهای رمزگذاری شده فرار کنه، من جلوش رو میگیرم.”
سرپرست به سلول ۱۳ برگشت. دید دستگاه متفکر چهار دست و پا نشسته. داشت موش میگرفت. زندانی صدای سرپرست رو شنید و سریع برگشت.
گفت: “ وحشتناکن. این موشها. صد تا هستن.”
سرپرست جواب داد: “مردهای دیگه میتونن باهاشون زندگی کنن. پیرهنت رو بده به من. این یکی رو بگیر.”
“چرا؟”دستگاه متفکر پرسید.
سرپرست با عصبانیت گفت: “تو سعی کردی با دکتر رنسام ارتباط برقرار کنی. به عنوان سرپرست این زندان من باید جلوت رو بگیرم.” دستگاه متفکر لحظهای ساکت بود.
بالاخره گفت: “خیلیخب. بفرمایید. بگیریدش.”
سرپرست لبخند زد. زندانی بلند شد و پیراهنش رو درآورد. داد به سرپرست. سرپرست در عوض یک پیراهن آبی زندان بهش داد. سرپرست به پیراهن سفید دستگاه متفکر نگاه کرد. پارچهی کتان رو با پیراهن مقایسه کرد. از دو جا پاره شده بود. دستگاه متفکر تماشاش کرد.
پرسید: “نگهبان اونا رو داده به شما؟”
سرپرست گفت: “بله، اون داده. و این پایان اولین تلاشت برای فرار هست.”دستگاه متفکر، سرپرست رو وقتی پیراهنش رو نگاه میکرد، تماشا کرد. دید فقط دو تیکهاش نیست. لبخند زد.
سرپرست پرسید: “این پیغام رو با چی نوشتی؟”
دستگاه متفکر گفت: “متأسفانه شما نباید بفهمید!”
سرپرست عصبانی شد، ولی چیزی نگفت. سلول و زندانی رو با دقت زیاد تفتیش کرد، ولی چیزی پیدا نکرد. چیزی که دستگاه متفکر بتونه به عنوان قلم ازش استفاده کنه، نبود. و مایعی که برای نوشتن پیغام استفاده کرده باشه هم همچنان معما بود. بالاخره سرپرست از سلول خارج شد. پیراهن دستگاه متفکر رو هم با خودش برد.
سرپرست فکر کرد: “خوب، نمیتونه با نوشتن پیغام روی پیراهن فرار کنه.”
در روز سوم حبسش، دستگاه متفکر سعی کرد به نگهبان رشوه بده تا فرار کنه. نگهبان غذاش رو آورد و بیرون در سلول منتظر موند.
“ناودونهای زندان به رودخونه میریزن، مگه نه؟ “دستگاه متفکر پرسید.
نگهبان گفت: “بله.”
“فکر کنم خیلی کوچیک باشن؟”
“بله. برای فرار کردن خیلی کوچیکن.”
سکوت بود. دستگاه متفکر غذاش رو تموم کرد. بعد گفت:
“میدونی که من مجرم نیستم مگه نه؟”
“بله.”
“و اگه بخوام، میتونم از زندان خارج بشم؟”
“بله.”
زندانی گفت: “خوب وقتی اومدم اینجا باور داشتم میتونم فرار کنم. اگه بهت کمی پول بدم کمکم میکنی؟”
نگهبان مرد صادق و درستکاری بود.
گفت: “نه.”
دستگاه متفکر گفت: “۵۰۰ دلار. من مجرم نیستم.”
نگهبان گفت: “نه.”
“هزار تا؟”
“نه. اگه ده هزار دلار هم میدادی، باز هم نمیتونستم تو رو بیرون بیارم. برای بیرون آوردنت باید از هفت تا در رد بشی و من فقط کلید دو تا در رو دارم.”
نگهبان دوید دفتر سرپرست و پیشنهاد زندانی رو بهش گفت.
سرپرست گفت: “نقشهی شماره ۲ هم با شکست مواجه شد” و لبخند زد. “اول یک پیغام و بعد رشوه.”
نگهبان ساعت ۶ دوباره رفت سلول شماره ۱۳ تا برای دستگاه متفکر غذا ببره. تو راهرو ایستاد. صدایی از داخل سلول میومد. نگهبان خیلی آروم به طرف در سلول رفت. از پشت میلهها دید که دستگاه متفکر کنار پنجره است. سعی داره نردههای آهنی پنجره رو با یه سوهان ببُره.
نگهبان برگشت دفتر و به سرپرست گفت. دو تا مرد برگشتن سلول شماره ۱۳ و خیلی آروم راه رفتن. سرپرست سلول رو نگاه کرد و دید که دستگاه متفکر هنوز سر پنجره است. وارد سلول شد.
دستگاه متفکر برگشت و پرید زمین. سعی کرد سوهان توی دستش رو قایم کنه.
سرپرست گفت: “بدش به من.”
زندانی گفت: “نه.” در صداش عصبانیت بود.
“یالا دیگه. بدش به من.”
دستگاه متفکر تکرار کرد: “نه.”
“خیلی خوب. بگردش” سرپرست به نگهبان گفت.
نگهبان، دستگاه متفکر رو گشت. بعد از چند دقیقه یه تیکه فلز تقریباً ۵ سانتیمتری تو شلوار زندانی پیدا کرد. چند دقیقه بعد یکی دیگه پیدا کرد. نگهبان تیکه فلزها رو داد به سرپرست. سرپرست بهشون نگاه کرد.
گفت: “نمیتونستی با اینها میلههای پنجره رو ببُری.”
دستگاه متفکر گفت: “چرا میتونستم.”
سرپرست با لبخند گفت: “شاید تو شش ماه میتونستی.”
دستگاه متفکر گفت: “فقط منتظر باش و ببین.”
نگهبان یک بار دیگه سلول رو گشت. و یک بار دیگه هیچی پیدا نکرد. سرپرست روی تخت ایستاد و به میلههای پنجره نگاه کرد. میلهها رو در دست گرفت و سعی کرد تکونشون بده. محکم بودن. لبخند زد و از روی تخت اومد پایین.
گفت: “فراموش کن، پروفسور هیچ وقت نمیتونی از اینجا فرار کنی.”
دستگاه متفکر چیزی نگفت. فقط نشست روی تخت و سرش رو بین دستهاش گرفت. سرپرست و نگهبان از سلول خارج شدن و در رو بستن.
سرپرست گفت: “دیوونه است که سعی میکنه فرار کنه ولی خیلی باهوشه. میخوام بدونم از چی برای نوشتن این پیغام رمزنگاری شده استفاده کرده.”
ساعت ۴ صبح روز بعد بود که یک جیغ وحشتناک در زندان طنین انداخت. از سلولی نزدیک مرکز ساختمون میاومد صدایی پر از وحشت و ترسی عظیم بود. سرپرست صدا رو شنید و با سه تا از افرادش دوید توی راهروی درازی که به سلول ۱۳ ختم میشد.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER THREE
A Message from Cell 13
The warden spent an hour trying to discover what the message was. Why did his prisoner want to talk to Dr Ransome? And where had he got the materials to write? He examined the linen again. It was a part of a white shirt. But what had he written with? The warden knew that the prisoner didn’t have a pen or a pencil. So what had he used? The warden decided to investigate. The Thinking Machine was his prisoner. “If this man is trying to escape by sending coded messages,” he thought, “I will stop him.”
The warden returned to Cell 13. He found The Thinking Machine on his hands and knees. He was catching rats. The prisoner heard the warden and turned to him quickly.
“It’s terrible,” he said. “These rats. There are hundreds of them.”
“Other men can live with them,” said the warden. “Give me your shirt. Here is another one.”
“Why?” demanded The Thinking Machine.
“You have attempted to communicate with Dr Ransome,” said the warden, angrily. “As the warden of this prison, I must stop you.” The Thinking Machine was silent for a moment.
“All right,” he said, finally. “Here. Take it.”
The warden smiled. The prisoner stood up and took off his shirt. He gave it to the warden. In exchange, the warden gave him a blue prison shirt. The warden looked at The Thinking Machine’s white shirt. He compared the pieces of linen he had with the shirt. It was torn in two places. The Thinking Machine watched him.
“Did the guard give you those” he asked.
“Yes, he did,” said the warden. “And that is the end of your first attempt to escape.” The Thinking Machine watched the warden as he looked at the shirt. He saw that there were only two pieces missing from it. He smiled.
“What did you write this message with” asked the warden.
“I’m afraid you must discover that” The Thinking Machine said.
The warden became angry but he didn’t say anything more. He made a very careful inspection of the cell and the prisoner, but he found nothing. Nothing that The Thinking Machine could use as a pen. And the liquid that he had used to write the message was also a mystery. Finally the warden went out of the cell. He took The Thinking Machine’s shirt with him.
“Well, he won’t escape by writing messages on a shirt,” the warden thought.
On the third day of his incarceration The Thinking Machine tried to bribe the guard so that he could escape. The guard brought his food and waited outside the cell door.
“The drainpipes of the prison go to the river, don’t they?” The Thinking Machine asked.
“Yes,” said the guard.
“I imagine they are very small?”
“Yes. They are too small to escape through.”
There was silence. The Thinking Machine finished his food. Then he said:
“You know I’m not a criminal, don’t you?”
“Yes.”
“And I can leave the prison if I want to?”
“Yes.”
“Well, when I came here I believed I could escape,” said the prisoner. “Will you help me if I give you some money?”
The guard was an honest man.
“No,” he said.
“Five hundred dollars,” said The Thinking Machine. “I am not a criminal.”
“No,” said the guard.
“A thousand?”
“No. If you gave me ten thousand dollars, I couldn’t get you out. To get out you have to pass through seven doors and I only have the keys to two.”
The guard ran to the warden’s office and told him about the prisoner’s offer.
“Plan number two fails,” said the warden and smiled. “First a message and then a bribe.”
At six o’clock, the guard went to Cell 13 again to bring food to The Thinking Machine. He stopped in the corridor. There was a noise coming from inside the cell. The guard walked very quietly to the cell door. Through the bars he saw The Thinking Machine at the window. He was trying to cut through the iron bars of the window with a file.
The guard went back to the office and told the warden. The two men went back to Cell 13, walking very quietly. The warden looked into the cell and saw The Thinking Machine still at the window. He entered the cell.
The Thinking Machine turned round and jumped onto the floor. He tried to hide the file in his hand.
“Give it to me,” said the warden.
“No,” said the prisoner. There was anger in his voice.
“Come on. Give it to me.”
“No,” repeated The Thinking Machine.
“Very well. Search him,” said the warden to the guard.
The guard searched The Thinking Machine. After some minutes he found a piece of steel about five centimeters long in the prisoner’s trousers. A few minutes later he found another piece. The guard gave the pieces of steel to the warden. The warden looked at them.
“You couldn’t cut through the bars on the window with these,” he said.
“Yes I could,” said The Thinking Machine.
“In six months perhaps,” said the warden, smiling.
“Just wait, you’ll see,” said The Thinking Machine.
Once more the guard searched the cell. But once more they found nothing. The warden stood on the bed and looked at the bars of the window. He took the bars in his hand and tried to move them. They were immovable. He smiled and then got down from the bed.
“Forget it, Professor, you will never escape from here,” he said.
The Thinking Machine said nothing. He just sat on the bed with his head in his hands. The warden and the guard went out of the cell and closed the door.
“He is mad to try and escape,” said the warden, “but he is very clever. I would like to know what he used to write that coded message.”
It was four o’clock the next morning when a terrible scream resounded through the prison. It came from a cell near the centre of the building, a sound full of horror and great fear. The warden heard it and ran with three of his men into the long corridor that went to Cell 13.