سرفصل های مهم
قوهای نقرهای
توضیح مختصر
دختر جوونی میخواد عشق واقعی زندگیش رو پیدا کنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل اول
قوهای نقرهای
“فکر نمیکنم اصلاً عاشق شده باشم
” دقیقهای تأمل کرد و بعد ادامه داد: “از کجا بدونم؟” اسم من دکتر هوراتیو فاندوبی هست
ولی از اون دکترایی نیستم که آدمهای بیمار رو معاینه میکنن
بهم میگن دکتر، برای این که سالهای زیادی مطالعه کردم
تاریخ خوندم و حالا شغل مهمی در موزهی بریتانیا در لندن دارم
هر یکشنبه بعد از ظهر در امتداد مسیر چلسی، در کنارهی رودخونه تیمز پیادهروی میکنم
نقاشان زیادی در چلسی زندگی میکنن
مردم اغلب فکر میکنن من نقاشم
شبیه نقاشها هستم و مثل اونها هم لباس میپوشم
ریشم سفیده و عصای چوبی مشکی بر میدارم و یک کلاه بزرگ و کهنه سرم میذارم
کلاه بیش از ۴۰ سال قدمت داره و همیشه وقتی میرم پیادهروی اون رو سرم میذارم
از پیادهرویهام خیلی زیاد لذت میبرم
چیزهای زیادی برای دیدن و شنیدن وجود داره
قایقهایی که روی رودخانهها در حال حرکتن و پرندههایی که بالا سرم سر و صدا میکنن
در امتداد این کنارهی رودخونه چند تا خونهی قایقی قدیمی هست
آدمها چون دوست دارن روی آب زندگی کنن، این خونههای قایقی رو میخرن
از تماشای قایقهای در حال گذر و شنیدن صدای رودخانهی شلوغ لذت میبرن
قایقها رو با رنگهای روشن نقاشی میکنن
یک بعد از ظهر یکشنبه کنار خونهی قایقی ایستاده بودم و به رودخونه نگاه میکردم
در آبهای عمیق وسط رودخانهی تیمز یک کشتی زیبا و سفید در حال حرکت میدیدم
اسمش پوزیدان بود
پشت کشتی کمی غیرعادی بود
میدونستم صاحب کشتی لرد استراو هست
دانشمند بزرگی بود که حیات اقیانوسی رو مطالعه میکرد
نزدیک پوزیدان کشتی بزرگی از آمریکای جنوبی بود و یک قایق اسپانیایی کثیف
بعد متوجه یکی از خونههای قایقی نزدیک کناره رودخانه شدم
اسمش نرین بود و خیلی رنگارنگ بود
قایق خاکستری بود ولی قسمتهایی به رنگهای روشن رنگآمیزی شده بود
درش آبی بود و درپوش بزرگ چوبی روی عرشهی جلو قرمز روشن بود
چند تا پله از قایق به کنارهی رودخانه میرفت
این پلهها مثل در آبی بودن
دیدم یه دختر جوون سعی میکنه درپوش رو فشار بده
میخواست بیاد بیرون و کمی بیرون اومده بود، ولی مشکل داشت
من رو دید
به طرفم فریاد نکشید، ولی دهنش شکل این کلمات رو گرفت: “نمیتونم بازش کنم!” با عجله به سمت نرین رفتم
در ته رودخانه نشسته بود و مجبور بودم از پلههای چوبی آبی روی آبهای تیمز رد بشم تا بهش برسم
روی عرشه قایق تا به دختر برسم خیلی احتیاط کردم
گفت: “تازه رنگ قرمز زدم و خشک شده نمیتونم درپوش رو باز کنم
گفتم: “یه دقیقه صبر کن
از عصام برای باز کردنش استفاده کردم
چند دقیقه بعد دختر اومد بیرون روی عرشه
تقریباً ۲۰ ساله بود
شلوار کهنه آبی که روش لکههای رنگ داشت پوشیده بود و یک پیراهن خاکستری
به نظرم خیلی زیبا اومد
با چشمهای درشت سبز بهم نگاه کرد
دوستداشتنیترین قسمت چهرهاش بودن
گفت: “ممنونم
جواب دادم: “خواهش میکنم
خوشحال شدم که کمکت کردم
گفت: “شما مرد عزیزی هستید
میدونید شبیه کی هستید؟ شبیه یکی از اون
پیرمردهایی هستید که در موزهها کار میکنن
آه، متأسفم! خیلی مؤدبانه نشد
” با ملایمت لبخند زد
گفتم: “ولی من پیرمردم
لطفاً نگران نباش
در حقیقت تو موزهی بریتانیا کار میکنم
دکتر هوتاریو فاندابی هست
گفت: “آه
موزه بریتانیا!” لحظهای ساکت بود و بعد پرسید: “میخواید اختاپوس من رو ببینید؟” با لبخند گفتم: “بله، میخوام
من رو از در آبی به اتاقی سبز برد
یه تخت کوچیک، قفسههای کتاب و نقاشیهایی اونجا بود
بعد متوجه دو تا محفظهی شیشهای شدم
یکی بزرگ و یکی کوچیک در جعبهی کوچیک دو تا ماهی بود و در جعبه بزرگ یک اختاپوس
گفت: “زیبا نیست؟ بعضی وقتها میشینم و ساعتها تماشاش میکنم
پرسیدم: “اسم هم داره؟”
جواب داد: “آه، بهش میگم اختاپوس
پرسیدم: “و شما؟ اسم خودتون چیه؟”
بعد از دقیقهای گفت: “اسم من تتیس هست
گفتم: “اسم یکی از آدمهای آبیِ داستانهای یونانی دوران قدیم هست
تتیس دختر نروس و دوریس بود
اونها در عمق دریا زندگی میکردن
متفکرانه گوشش رو کشید
گفت: “اسم واقعی من آلیسه
به خودم میگم تتیس برای این که دوست دارم ته اقیانوس زندگی کنم
وقتی این حرف رو زد، تونستم دلیل اتاق سبز رنگش رو بفهمم
داخل اتاق کاملاً تاریک بود
تنها روشنایی اونهایی بودن که از محفظههای شیشهای میتابیدن
نقاشیهای روی دیوار به رنگ آبی و سبز بودن و ماهیها و جانوران زیر آبی دیگه رو نشون میدادن
مطمئن بودم نقاش اون تابلوهاست
خودش تقریباً بچهی آب بود با دماغ کوچیک، چشمهای بزرگ و زیبا و موهای قهوهای کوتاه
پرسید: “میخواید براتون آواز بخونم؟”
جواب دادم: “آه، لطفاً بخونید
جواب داد: “اسم آهنگم قوهای نقرهای هست
اون نشست، چشمهاش رو بست، و با یه صدای دلنشین و ملایم خوند
چطور عشق حقیقیم رو بشناسم؟
کِی قلب حقیقیم با من حرف میزنه؟
آه، وقتی قوهای نقرهای شناور در آب میان،
اون موقع عشق حقیقیم رو میشناسم
اون موقع با عشق حقیقیم خواهم بود
تا ابد با عشق حقیقیم
آواز زیبایی بود
ولی احساس کردم حزنی پشت این کلمات وجود داره
کلمات خیلی هوشمندانه و خردمندانه بودن
ولی میدونستم که دختر جوان روبروم هیچ وقت عاشق نشده
گفتم: “دوستداشتنی بود
تتیس چشمهاش رو باز کرد
گفت: “ممنونم
پرسیدم: “کی این شعر رو نوشته؟” گفت: “من نوشتم
شعر منه
با تعجب پرسیدم: “معمولاً شعر مینویسی؟” جواب داد: “فقط وقتی به ذهنم بیاد
یهو به طرف من حرکت کرد
با جدیت پرسید: “چطور عشق حقیقیم رو بشناسم؟
چطور بفهمم واقعاً عاشق شدم؟”
پرسیدم: “چند سالته، تتیس؟”
جواب داد: “بیست و یک سالمه
گفتم: “عاشق شدی؟”
جواب داد: “نه. فکر نمیکنم اصلاً عاشق شده باشم
” لحظهای تأمل کرد و بعد ادامه داد: “وقتی عاشق شدم از کجا بدونم؟ کی بهم میگه؟ شما مسن و خردمند هستید
میتونید کمکم کنید؟” رنگ پریده و غمگین به نظر میرسید
قبل از اینکه جواب سؤالش رو بدم، با دقت فکر کردم
در آخر جواب دادم: “وقتی بیمار و زشته و هنوز میتونی دوستش داشته باشی
اون موقع میتونی مطمئن باشی
به آرومی به خودش گفت: “وقتی بیمار و زشته”
نشست و فکر کرد
بعد یهو به خاطر آورد که من اونجام
گفت: “آه، ببخشید، چقدر بیادب بودم
چایی میل دارید، دکتر فاندابی؟”
جواب دادم: “بله. ممنونم
دو سه دقیقهای رفت
دوباره دور و بر اتاق رو نگاه کردم
بالاخره با وسایل چای برگشت
چایی ریخت
وقتی فنجون رو به دهنش برد، دوباره گفت: “وقتی بیمار و زشته
آه، ممنونم، دکتر فاندابی!” بهم لبخند زد حدود نیم ساعت حرف زدیم
در مورد مادر و پدرش بهم گفت
اونها هم در لندن زندگی میکردن
ولی اون میخواست تنها در خانهی قایقی زندگی کنه
چون روی آب بود، دوستش داشت
یک شغل شبانه داشت. ولی به من نمیگفت چی هست یهو احساس بیماری کردم
علتش رو نمیدونستم
ولی قبل از اینکه تصمیم بگیرم، تتیس پرسید: “میخواید برید بیرون روی عرشه؟” پشت قایق فضای زیادی نبود، ولی برای دو نفر ما کافی بود
بعد با تعجب دیدم حالا کلاً دور قایق پر از آب شده
چهار تا قوی سفید کثیف از کنارمون رد شدن
پرهاشون از روغن رودخونه کثیف بود و چشمهاشون خیلی غیردوستانه به نظر میرسید
تتیس بهشون نگاه کرد
با لبخند گفتم: “شاید همون قوهای نقرهای توی آوازت هستن
شاید قراره عشق حقیقیت رو ببینی
فقط گفت: “این قوها خاکستریِ کثیفن
بعد یه قایق چوبی کوچیک به طرف ما اومد
یه مرد قد بلند قوی تو قایق ایستاده بود - تقریباً ۳۵ ساله به نظر میرسید
یه پیراهن ملوانی آبی پوشیده بود و شلوار سرمهای
موی مشکی، ریش و چشمهای آبی روشن داشت
داد زد: “سلام” و دندونهای سفیدش وسط ریش تیرهاش درخشید
“نخ داری شلوارم رو رفو کنی؟ به یه تیکه چوب گیر کرد
تتیس گفت: “بله، البته
اگه بیای اینجا، برات رفوش میکنم
ملوان خندید
گفت: “میام
نمیتونم بگم کجا گیر کرده!”
تتیس با لبخند گفت: “آه، متوجهم! بعد رفت نخ پیدا کنه
وقتی برگشت، نخ رو به دقت گذاشت توی پارچه
بعد پارچه رو انداخت توی قایق
ملوان گرفتش
گفت: “بچهی باهوش
خیلی ممنونم
سریع کارم رو تموم میکنم
قایق رو دور کرد و بغل قایق دیگه بست
پشت به ما نشست و شلوارش رو رفو کرد و ما تماشاش کردیم
وقتی اونجا ایستاده بودیم، یه قایق بزرگ از کنارمون رد شد
نرین در آب بالا و پایین شد
حالم یهو بد شد
تتیس صورتم رو دید
داد زد: “آه، مرد بیچاره! یادم رفته بود این قایقهایی که تکون میخورن، باعث میشن حال آدمها به هم بخوره
همراهم بیاید- یه بطری دارو دارم
حالتون رو به زودی خوب میکنه
بهم کمک کرد برم تو اتاق سبز و من رو روی یه صندلی نشوند
حالا حالم خیلی بد بود
رفت جلوی یه کابینت کوچیک و یه بطری کوچیک قهوهای از توش برداشت
یه چیزی از اون توی یه قاشق ریخت و داد به من “این دارو رو در طول جنگ جهانی دوم کشف کردن
بعضی از سربازها وقتی طوفان میشد یا وقتی دریا متلاطم بود، رنج میبردن
چند دقیقه بعد حالتون خوب میشه
فقط همین جا آروم بشینید
رفت روی عرشه
صداش رو شنیدم که به مرد روی قایق دیگه داد زد: “دوباره سلام! اسمت چیه؟”
گفت: “هادلی
ریچارد هادلی
اسم تو چیه؟”
با خودم فکر کردم: “این اسم رو قبلاً شنیدم
ولی نمیتونم به خاطر بیارم کجا
جواب داد: “تتیس
یک دقیقهای سکوت به وجود اومد، بعد گفت: “آه، اسم دختر نروس و دوریس در داستانهای قدیمی یونانیه
اونا در عمق دریا زندگی میکردن
دوباره ساکت شد
بعد صداشو شنیدم که گفت: “پدرت کجاست؟” تتیس گفت: “پدرم نیست
مرد پیریه که به دیدنم اومده
حالش بد شد و من هم کمی بهش دارو دادم
صدای خندهی ملوان رو شنیدم وقتی داد میزد: “چی! بیمار! روی یه خونهی قایقی قدیمی؟ اونجا که مثل خشکی میمونه
یه قایق دیگه رد شد و نرین ناگهان دوباره بالا و پایین شد
ولی دارو داشت اثر میکرد تتیس با جدیت گفت: “این یه قایق قدیمی نیست؟
اینجا خونهی منه. و بعضی وقتها خیلی بالا و پایین میشه
معدهی آدم باید قوی باشه گفت: “آه، بله، مطمئنم که معدهی تو قویه
” ولی از صداش فهمیدم واقعاً حرفش رو باور نکرده تتیس ادامه داد: “واقعاً راستش رو میگم
شاید حتی تو هم روزی بیمار بشی ملوان با صدای بلند خندید
“کی، من؟ گوش کن، بچه جون
من تمام اقیانوسها و دریاهای جهان رو در همه نوع آب و هوایی سفر کردم و هنوزم که هنوزه حالم بد نشده
شنیدم که تتیس گفت: “همیشه بار اولی وجود داره
میخوای امتحان کنی؟”
گفت: “بهم بگو واقعاً کی متلاطم میشه
همینطور که به حرف زدنش ادامه میداد، شنیدم که قایقش به نرین خورد، “اونقدرها هم که فکر میکردم کوچیک نیستی
ببخش که بهت گفتم بچه
شاید یه وقتی سوار قایقت بشم
خوب، به خاطر نخ ازت ممنونم
بالاخره حالم بهتر شد
وقتی رفتم بالا روی عرشه تتیس داشت به رودخانه نگاه میکرد
داشت ملوان رو که به طرف کشتی سفید زیبا میرفت، تماشا میکرد
گفت: “آه. حالتون بهتر شده
گفتم: “بله
گفت: “خوبه. دارو همیشه اثر میکنه
” بعد اضافه کرد: “اون حرفهای نامهربونی زد، مگه نه؟”
شروع به حرف زدن کردم: “اون”
به حالت رویایی ادامه داد: “ولی زیبا نبود؟”
متن انگلیسی فصل
chapter one
The Silver Swans
‘I’ don’t think that I’ve ever been in love
She stopped for a minute and then she continued: ‘How will I know?’
My name is Doctor Horatio Fundoby
But I am not the kind of doctor who sees sick people
I am called a doctor because I have spent many, many years studying
I studied history, and I now have an important job at the British Museum in London
Every Sunday afternoon I walk along a path in Chelsea, on the bank of the River Thames
A lot of painters live in Chelsea
People often think that I am a painter
I look like one and I dress like one
I have a white beard, I carry a black wooden stick, and I wear a large, old hat
The hat is more than forty years old, and I always wear it for my walks
I enjoy my walks very much
There is a lot to see and hear
Boats pass on the river, Birds cry noisily above it
Along this bank of the river there are some old houseboats
People buy these houseboats because they like living on the water
They enjoy watching the passing boats and listening to the sounds of a busy river
They paint the boats in bright colours
One Sunday afternoon I was standing by the houseboats, looking across the river
In the deepest water in the middle of the Thames, I could see a beautiful, white sailing ship
It was called the Poseidon
The back of the ship was a little unusual
I knew that the owner of the ship was Lord Struve
He was a great scientist who studied ocean life
Near the Poseidon were a large ship from South America and a dirty Spanish boat
Then I noticed one of the houseboats near the bank
It was called the Nerine and it was very colourful
The boat was grey, but parts of it were painted in bright colours
The door was blue and the large wooden cover in the floor of the front deck was bright red
There were some steps going from the boat to the bank of the river
These were painted blue, like the door
I saw a young girl trying to push back the cover
She wanted to get out, and she was halfway out of the hole, but she had a problem
She saw me
She didn’t shout at me but her mouth formed the words: ‘I can’t open it!’
I hurried towards the Nerine
It was sitting on the bottom of the river and I had to walk down the blue wooden steps, over the water of the Thames
I went carefully along the deck of the boat until I reached the girl
‘The new red paint has dried and I can’t open the cover,’ she said
‘Wait a minute,’ I said
I used my stick to open it
A few minutes later the girl climbed out on to the deck
She was about twenty years old
She was wearing old, blue, paint-covered trousers and a grey shirt
I thought that she looked quite beautiful
She looked at me with big, green eyes
They were the loveliest part of her face
‘Thank you,’ she said
‘That’s all right,’ I replied
‘I was glad to help
‘You’re a dear man,’ she said
‘Do you know who you’re like? You’re like one of those
older men who work in museums
Oh, I’m sorry! That wasn’t very polite
’ She smiled gently
‘But I am an old man,’ I said
‘Please don’t worry
In fact I do work at the British Museum
I’m Doctor Horatio Fundoby
‘Oh, she said
‘The British Museum!’ She was silent for a second, and then she asked, ‘Would you like to see my octopus?’
‘Yes, I would,’ I said, smiling
She took me down through the blue door into a green room
I could see a small bed, bookshelves and paintings
Then I noticed two glass cases: one large and one small
In the small case were two fish and in the large one was the octopus
‘Isn’t it beautiful, she said
‘Sometimes I sit and look at it for hours
‘Does it have a name’ I asked
‘Oh, I just call it Octopus,’ she replied
‘And you?
What’s your name
After a minute she said, ‘My name’s Thetis
‘That’s the name of one of the water people in the Greek stories of long ago’ I said
Thetis was the daughter of Nereus and Doris
They lived at the bottom of the sea
She pulled her ear, thoughtfully
‘My real name’s Alice,’ she said
‘I call myself Thetis because I’d like to live at the bottom of the ocean
When she said this, I could understand the reason for her green room
It was quite dark in the room
The only lights were the ones that lit the glass cases
The paintings on the wall were in blues and greens and showed fish and other underwater animals
I was sure that she was the painter
She was almost a water-child herself, with her small nose, large eyes and pretty, short, brown hair
‘Would you like me to sing for you’ she asked
‘Oh, please do,’ I replied
‘My song’s called “The Silver Swans”,’ she said
she sat down, closed her eyes, and sang in a sweet gentle voice
How shall I know my true love?
When will my true heart speak to me?
Oh, when the silver swans come sailing,
Then I will know my true love
Then I will be with my true love,
For ever with my true love
It was a beautiful song
But I felt that there was a sadness behind the words
The words were wise and understanding
But I knew that the young girl in front of me was never in love
‘That was lovely,’ I said
Thetis opened her eyes
‘Thank you,’ she said
‘Who wrote it,’ I asked
‘I did,’ she said
‘It’s mine
‘Do you often write songs,’ I asked, surprised
‘Only when they come into my head,’ she replied
Suddenly she moved towards me
‘How will I know my true love,’ she asked, seriously
‘How will I know when I’m really in love?’
‘How old are you, Thetis,’ I asked
‘I’m twenty-one,’ she answered
‘Have you been in love,’ I said
‘No,’ she replied
‘I don’t think that I’ve ever been in love
’ She stopped for a minute and then she continued: ‘How will I know? Who will tell me when I am? You’re so old and wise
Can’t you help me?’
She looked pale and unhappy
I thought carefully before I answered her questions
At last I replied, ‘When he’s ill and ugly and you can still love him
Then you can be sure
‘When he is ill and ugly,’ she said to herself, quietly
She sat there thinking
Then suddenly she remembered that I was there
‘Oh, I’m sorry, I’m being rude,’ she said
‘Would you like some tea, Doctor Fundoby?’
‘I’d love some
Thank you,’ I replied
She disappeared for two or three minutes
I looked round the room again
At last she returned, carrying the tea things
She poured out the tea
As she lifted her cup to her mouth, she said again, ‘When he is ill and ugly
Oh, thank you, Doctor Fundoby!’ She smiled at me
We talked for about half an hour
She told me about her mother and father
They also lived in London
But she wanted to live alone on this houseboat
She loved it because it was on the water
She had an evening job
But she did not tell me what it was
Suddenly I began to feel quite ill
I wasn’t sure why
But before I could decide, Thetis asked, ‘Would you like to go out on deck?’
There was not much room at the back of the boat, but it was enough for the two of us
Then I saw with surprise that there was water all-round the boat now
Four dirty white swans went past us
Their feathers were dirty with oil from the river, and their eyes looked very unfriendly
Thetis looked at them
I said, smiling, ‘Perhaps they’re the silver swans in your song
Perhaps you’re going to meet your true love
She only said, ‘These swans are a dirty grey silver
Then a small wooden boat came up to us
There was a tall, strong man in the boat - he looked about thirty-five years old
He was wearing a blue sailing shirt and dark blue trousers
He had black hair, a beard, and bright, blue eyes
‘Hello,’ he shouted, and his white teeth shone against his dark beard
‘Have you some cotton to mend my trousers? I caught them on a piece of wood
‘Yes, of course,’ Thetis called back
‘If you climb up here, I’ll mend them for you
The sailor laughed
‘I’ll do it
I can’t tell you where they’re caught,’ he said
‘Oh, I understand,’ Thetis said, smiling
Then she went to find the cotton
When she returned, she put it carefully in a piece of cloth
Then she threw the cloth into the boat
The sailor caught it
‘Clever child,’ he said
‘Thanks very much
I’ll be quick
He moved the boat away and then tied it up next to another boat
We watched as he mended his trousers with his back towards us
While we stood there, a large boat went past
The Nerine started to go up and down in the water
I suddenly felt very sick
Thetis saw my face
‘Oh, you poor man,’ she cried
‘I forget that moving boats sometimes make people ill
Come with me - I’ve got a bottle of medicine
It will soon make you better
She helped me down into the green room, and sat me in a chair
I was feeling very ill now
She went to a small cupboard and got a small brown bottle from it
She poured something from it into a spoon, and gave it to me
‘They discovered this medicine during the Second World War,’ she said
‘Some of the sailors suffered badly in storms or when the sea was rough
You’ll feel fine in a few minutes
Just sit there quietly
She went out on deck
I heard her shout to the man in the boat: ‘Hello again! What’s your name?’
‘Hadley
Richard Hadley,’ he called back
‘What’s yours?’
‘I’ve heard that name before,’ I thought
‘But I can’t remember where
‘Thetis,’ she replied
There was silence for a minute, then he said, ‘Oh, that’s the name of the daughter of Nereus and Doris in the old Greek stories
They lived at the bottom of the sea
He was silent again
Then I heard him call: ‘Where’s your father?’
‘He isn’t my father,’ Thetis said
‘He’s an old man who’s visiting me
He’s feeling sick so I’ve given him some medicine
I heard the laugh in the sailor’s voice as he shouted, ‘What! Sick! On that old houseboat? It’s like dry land on there
Another boat passed and the Nerine suddenly moved up and down again
But the medicine was beginning to work
‘It isn’t an old boat,’ Thetis said, seriously
‘It’s my home
And it does move up and down a lot sometimes
You need a strong stomach
‘Oh yes, I’m sure that you do,’ he said
But I knew from his voice that he didn’t really believe her
‘Really, it’s true,’ she continued
‘Perhaps even you’ll get sick, one day
The sailor laughed loudly
‘Who, me? Listen, child
I’ve sailed every ocean and sea in the world, and in all sorts of weather - and I haven’t been sick yet
I heard Thetis say, ‘There’s always a first time
Would you like to try?’
‘Tell me when it gets really rough,’ he said
I heard his boat touch against the Nerine, as he continued, ‘You’re not as young as I thought
I’m sorry that I called you a child
Perhaps I’ll try your boat sometime
Well, thanks again for the cotton
At last I began to feel better
When I went up on deck, Thetis was looking out across the river
She was watching the sailor as he went out towards the lovely, white ship
‘Oh,’ she said
‘You’re better
‘Yes,’ I said
‘Good,’ she said
‘That medicine always works
’ Then she added, ‘He said some very unkind things, didn’t he?’
I started to say, ‘He
‘But wasn’t he beautiful,’ she continued, dreamily