سرفصل های مهم
خبرنگار ستاره
توضیح مختصر
مردی خبرنگار خیلی خوبی هست و گزارشی دربارهی خونههای مناطق سیلخیز مینویسه ...
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی کتاب
خبرنگار ستاره
تا حالا لحظهای براتون پیش اومده که بدونید اگه کاری انجام بدید، باقی زندگیتون تغییر میکنه؟ منظورم بله گفتن به پیشنهاد ازدواج کسی نیست، ولی شاید منظورم همون هم هست. تا حالا از اون لحظاتی براتون پیش اومده که بدونید کاری که میخواید انجام بدید، باقی زندگیتون رو تغییر خواهد داد؟ تا حالا در چنین موقعیتی قرار گرفتید؟ اگه قرار گرفتید، پس میفهمید چه اتفاقی برای من افتاد.
دوستی داشتم، خوب در واقع دوستم نبود، فقط دختری بود که در بار اتحادیهی دانشجویی باهاش حرف میزدم و یک بار برای تعطیلات به اسپانیای جنوبی اومده بود. اون موقع تقریباً ۱۸ ساله بود، و در فاصلهی بین بعد از مدرسه تا اومدن به دانشگاه در اسپانیا کار میکرد. در گرانادا در اتوبوسی بود و منتظر بود تا اتوبوس حرکت کنه و یه آدم به شیشهی پنجرهاش زده بود. میگفت خوشگلترین مردی بود که در عمرش دیده، یک مسافر، یکی از نوازندههای گروه - میتونست ونشون رو ببینه. و مرد بهش اشاره کرده بود از اتوبوس پیاده بشه و همراهش بره. و اون هم میخواست این کار رو بکنه، ولی نکرده بود. و گفت هرگز اون لحظه رو فراموش نمیکنه و من میدونم که راست میگه. فراموش نخواهد کرد. میدونید، از این لحظات در زندگی زیاد برای آدم پیش نمیاد.
میدونم. چون زندگی من تغییر کرده. کاملاً. و این اتفاق اینطور افتاد.
روز خوب شروع شده بود. سهشنبه صبح بود و من برای یک جلسه زودهنگام در دفتر اخبار دانشجویی بودم. مطمئنم اخبار دانشجویی رو شنیدید. برندهی جایزهی سالانهی روزنامهی دانشگاه برای ۱۰ سال متوالی بود؛ سه سردبیر قبلی در روزنامههای اصلی شغلهای رده بالایی دارن. روزنامهای هست که هر دانشجوی مطالعات رسانهای میخواد براش مطلب بنویسه. به همین دلیل هم بسیاری از اونها این دانشگاه رو انتخاب میکنن. و من سردبیر خبری برندهی جایزه بودم - که دانشجویان احتمالاً بعد از پردهبرداری از یک کلاهبرداری بزرگ املاک شهر سال گذشته بهم رأی دادن بودن. من خبرنگار ستاره بودم.
بنابراین با بقیهی اعضای تیم در یک قوطی کبریت بودم که بهش میگفتیم دفتر: دو تا قفسهی بایگانی بزرگ، یک میز با دو تا کامپیوتر و چند تا صندلی که طوری به نظر میرسید که انگار کوسنشون نیم قرن پیش از بین رفته؛ رنگ دیوارها خاکستری بود و جاهایی که مردم چیزهایی چسبونده بودن رنگش در اومده بود، منظرهی پشت پنجره بتن و سطل آشغال بود - چنین جایی بود. ولی هیچکدوم اینها اهمیتی برای ما نداشت. ما اونجا نبودیم از منظره لذت ببریم، بلکه اونجا بودیم که نشون بدیم چقدر باهوشیم.
من تا حالا چند تا مقاله برای روزنامههای ایندیپندنت و ساندی تایمز نوشته بودم و همه میدونستن بلافاصله بعد از اتمام درسم، قول شغلی به من داده شده. همین باعث شد سردبیر خیلی عصبانی بشه.
آنجلا. این اسم سردبیرمون بود، یک خبرنگار واقعی بود، کمی شبیه اون خبرنگارهای آمریکایی سرسختی بود که در فیلمهای قدیمی دیده بودم. هیچ وقت ازش خوشم نمیومد، ولی بهش احترام قائل بودم. سردبیر خوبی بود. به اصطلاح دماغ خوبی برای گزارش داشت. همیشه میتونست بوی گزارش خوب رو بکشه. چیزهایی که مردم رو به هیجان میآورد رو احساس میکرد. میشد فهمید که روزنامهنگار خوبی میشه. و بعد از اتمام دانشگاه هم همین رو میخواست. خودش رو میکشت در یکی از روزنامههای نیمقطع شغل داشته باشه.
بذارید توضیح بدم. دو نوع روزنامه وجود داره:
اول روزنامههای جدی هستن، روزنامههای صفحه گسترده، روزنامههای بزرگی که نمیتونی بدون اینکه به شخص کناریت بخوره در اتوبوس بازش کنی. داریم دربارهی گاردین، ایندیپندنت و تلگراف، تایمز و نسخههای یکشنبه اونها حرف میزنیم. بعضیها بهشون میگن “سنگینها” نه تنها به دلیل اینکه پسرها و دخترهای بیچارهی روزنامهرسان فقط میتونن با دوچرخه با نیم دو جین از این نسخهها برن اطراف چون وزنشون خیلی زیاده. نه، بلکه به خاطر این که گفته میشه از نظر معنایی و خردی سنگین هستن. و در مقایسه با روزنامههای دیگه، هستن.
دوم، روزنامههای نیمقطع هستن. اینها ورقهای کوچکی هستن که تیترهای بزرگی دارن، گاهی فقط یک کلمه کل صفحه رو پر میکنه. این عالیه چون برای آدمهایی که واقعاً میخوان چیزی بخونن نیستن. گزارشهاشون دربارهی ستارههای پوشالی و آدمهای مشهور دیگه هست و درباره وقایع اپراهای پوشالی و موضوعات هفتگی. برداشتشون از خبر اینه. گزارشی تهیه میکنن و تصمیم میگیرن موضوع چی هست و بعد از دولت میخوان بلافاصله کاری در این باره انجام بده. کاملاً ممکن هست که چند ماه قبل خلافش رو خواسته باشن، ولی حدس میزنن خوانندههاشون چنین چیزهایی رو به خاطر نمیارن، و معمولاً هم حق دارن. وقتی بارون میباره روزنامههای نیمقطع داد میزنن: “جلوی این سیل رو بگیرید!” و وقتی بارون نمیباره، داد میزنن: “آب کجاست؟” عاشق جنایت هستن، برای اینکه اون موقع میتونن تیتر تمام صفحه داشته باشن که داد میزنه: “تحت تعقیب!” یا صورتی نشون بدن و داد بزنن: “این قیافهی شرورترین مرد بریتانیاست؟”
من همیشه از روزنامههای نیمقطع و نحوهی واکنششون به اخبار متنفر بودم. شبیه دوسالههایی هستن که وقتی گرسنهان یا اسباببازیشون رو گم کردن، جیغ میکشن. هیچ وقت فکر نمیکردم نگرششون به امور دنیا بالغانه باشه. امروز حس متفاوتی دارم. فکر میکنم کاری که برای بالا بردن خوانندگانشون انجام میدن واقعاً شرورانه است. ولی بعد میگم بعد از اتفاقی که افتاد، من نیستم؟
آنجلا همیشه میخواست برای یک روزنامهی نیمقطع کار کنه. ولی چون سرمایهی برندگان جایزه اخبار دانشجویی توسط یک روزنامهی تمام صفحه تأمین میشد، روزنامههای نیمقطع علاقهای بهش نداشتن. به هر حال اون موقع نداشتن.
بنابراین یک صبح سهشنبهی دیگه بود یک جلسهی معمول دیگه. یا من اینطور فکر میکردم. به حرفهای آنجلا نصفه گوش میدادم که طبق معمول بر جلسه حاکم بود.
پرسید: “همه اومدن؟ شما رو نمیدونم، ولی من میخوام زود برگردم خونه، کاری زیادی برای انجام دارم.”
دوستم، لائورا، ویراستار تصویر، تو گوشم زمزمه کرد: “فقط میخواد بره خونه تا برنامههای پوشالی تلویزیون رو تماشا کنه.” من خندیدم و آنجلا بهم اخم کرد.
“مایک، امیدوارم با چند تا ایدهی خوب برای گزارشهای برتر هفتهی آینده اومده باشی اینجا.”
در واقع زیاد به مسائل هفتهی آینده فکر نکرده بودم. شب گذشته تا دیر وقت روی مقالهای کار کرده بودم. هنوز هم باید مدرکم رو میگرفتم. هرچند نمیخواستم اجازه بدم آنجلا این رو بدونه.
“بله.” به آنجلا لبخند زدم. و گفتم: “ایدهی خیلی خوبی دارم.”
و. درست همون موقع به ذهنم اومد.
آنجلا گفت: “خوبه. میتونی به ما هم بگی؟”
گفتم: “البته. میدونی که دانشگاه چطور سال گذشته از نزدیک رودخانه زمین برای ساخت و ساز فروخته؟ برای ساختن یه شهرک مسکونی جدید؟ خوب، به اون همه سیلی که داشتیم فکر کن. اگه زمینی نزدیک رودخانه باشه، خطر واقعی وجود داره. در واقع اگه منطقه قبلاً دشت سیلابی بوده تعجب نمیکنم - میدونی، جایی که مزارع کنار رودخانهها همیشه خالی نگه داشته میشن، چون هر سال این زمینها رو سیل میگیره و این باعث میشه رودخونه به شهر تراوش نکنه.
آنجلا با سرش تأیید کرد. فهمیدم علاقهمند شده.
ادامه دادم: “چند خانواده به شهرک جدید نقل مکان کردن و فکر میکنم رودخانه تا حالا طغیان کرده باشه. و شرط میبندم هیچکس بهشون نگفته احتمالاً به خونههای جدیدشون سیل بیاد. شرط میبندم هیچ کس بهشون نگفته خونهها روی دشت سیلابی قدیمی ساخته شدن.”
آنجلا بلافاصله گفت: “خوشم اومد. مایک، تو برو و با خانوادهها مصاحبه کن و سو رو هم با خودت ببر تا عکس بگیره. جان، تو اینترنت رو بگرد ببین میتونی نقشهی قدیمی از منطقه پیدا کنی. اگه چیزی که نیاز داری رو در اینترنت پیدا نکردی، پس برو به کتابخانهی شهر. اونها یک بخش تاریخ محلی دارن. سو، میخوام چند تا عکس خوب از شهرکهای ساخته شده روی دشتهای سیلابی که اخیراً سیل اومده پیدا کنی. یک خبر دو صفحهای خاص درست میکنیم.”
آنجلا این طوریه. بهتون گفتم که سردبیر خوبیه. میدونه از چی گزارش خوبی در میاد و میدونه چطور اطمینان حاصل کنه که تمام جزئیات گزارش به درستی نشان داده شدن.
و این طور شروع شد.
با عکاسمون، سو، به شهرک جدید رفتم. فقط حدوداً ۶ تا خونه تکمیل شده بود و پنج خانواده اونجا زندگی میکردن. رودخانه تا جلوی درهای ورودی بالا اومده بود و گل زیادی همه جا بود. وحشتناک بود. و بو میداد. خدا میدونه چی توی رودخونه بود، ولی قطعاً آب پاک و تمیز نبود.
وقتی رسیدیم، یک مادر جوون سعی میکرد کالسکه رو با یک نوزاد داخلش از توی گل بیرون بیاره. رفته بود سوپرمارکت و چند تا کیسهی خرید هم دستش بود.
گفتم: “بدید به من! بذارید کمکتون کنم!”
سو گفت: “صبر کن. عکس فوقالعادهای میشه!”
یک عکس گرفت، ولی وقتی این کارو کرد، مادر که زیاد بزرگتر از من نبود، صدا رو شنید.
داد زد: “نه” و دستهاش رو گذاشت روی صورتش. کالسکه رو انداخت و اگه من نپریده بودم جلو، فکر میکنم نوزاد یک وری افتاده بود تو گِل. کالسکه رو از گل در آوردم و گذاشتمش توی درگاه خونه.
با ملایمت گفتم: “مشکلی نیست. نمیخواستم شما رو ناراحت کنم. از دانشگاه اومدیم. یک گزارش درباره سیل برای روزنامه دانشجویان تهیه میکنیم.”
مادر پرسید: “شما دانشجو هستید؟” به نظر آسوده خیال شده بود. اطراف به دریای مشکی گِل نگاه کرد. “و فقط میخواید در این باره بنویسید؟”
گفتم: “بله.” ولی توی سر خبرنگارم چرخها در حال چرخش بودن. به این فکر میکردم که چه خبر دیگهای اینجا هست؟
گفتم: “اگه نمیخواید ازتون عکس گرفته بشه، مشکلی نیست.” سو یک نگاه بد به من انداخت. “فقط به خاطر نوزاد تو کالسکه بود که باعث شد عکس فوقالعاده بشه. به آدمها نشون میده شما مجبورید اینجا با چی کنار بیاید.”
مادر زمزمه کرد: “وحشتناکه. از ماه گذشته که بارش شروع شد. فکر میکردم آب داره صاف میاد توی خونه. ولی نیومد.” لبخند زد. وقتی لبخند میزد، خیلی جوونتر به نظر میرسید.
گفت: “بفرمایید تو. اسم من کارول هست. و این -“ گونهی نوزادش رو نوازش کرد- “این رابیه.”
به سو پیشنهاد دادم: “چرا وقتی من با کارول حرف میزنم، تو نمیری ببینی خانوادههای دیگه بهت اجازه میدن ازشون عکس بگیری یا نه؟”
“باشه،” سو موافقت کرد، گرچه میدونستم هنوز هم میخواد عکسهایی از کارول که سعی میکنه نوزادش رو از گل بلند کنه بگیره.
اضافه کردم: “چند تا از خانوادهها هم ممکنه بچههای کوچیک داشته باشن.”
سو رفت و من به کارول کمک کردم خریدهاش رو ببره داخل. خونه تقریباً خالی بود. میشد فهمید که کارول پول زیادی نداره، ولی همه چیز بدون لکه تمیز بود. واضح بود کل پولش رو برای بچه خرج میکنه، و به غیر از غذای بچه، یکی از چیزهای توی کیسهاش یک اسباببازی جدید برای رابی بود. یه ظرف گرد بود با سوراخهایی به شکلهای مختلف - میدونید - گرد، مربع، مثلث. و یک کیسه پر از قطعههای گرد و مربع و مثلث. رابی دوستش داشت. میشد این رو فهمید. هر کدوم از قطعهها رو بر میداشت و سعی میکرد نوبتی توی اون سوراخها بندازه.
کارول اعتراف کرد: “کمی گرون بود، ولی فکر کردم ازش لذت ببره. و بهش کمک میکنه چیزهایی یاد بگیره.” واضح بود که نوزادش براش چقدر اهمیت داره.
از کارول خوشم اومد. بذارید این رو روشن کنم. و میتونستم بفهمم که یک مادر فوقالعاده است. بنابراین میتونستم فقط چند تا سؤال درباره سیل ازش بپرسم و برم. ولی این کار رو نکردم. چیزی در نحوه واکنشش به سو وجود داشت که اذیتم کرد.
نمیخواست ازش عکس گرفته بشه. و از روزنامهنگارها هم خوشش نمیومد. در گذشته اتفاقی براش افتاده بود؛ از این بابت مطمئن بودم. تصمیم گرفتم بفهمم کی هست.
سخت نبود. شرکت ساختمانسازی لیست همهی آدمهایی که خونهها رو اجاره کرده بودن رو داشت و آنجلا لیست رو قبلاً برام ایمیل کرده بود. پلاک چهار، خونهای که ازش دیدار کرده بودیم، توسط کارول پترسون اجاره شده بود.
اسم کارول پترسون هیچ معنایی برای من نداشت، و نتونستم چیزی در اینترنت پیدا کنم. ولی کارول پیترز رو تایپ کردم و دکمه جستجو رو کمی زودتر فشار دادم. فقط اشتباه شد. ولی بهم گفت کارول در واقع کی هست. کارول پیترز بود. کلی مطلب دربارش وجود داشت.
زمان محاکمه من فقط ۱۰ ساله بودم، ولی یادم میاد آدمها در این باره حرف میزدن. به گمونم همه در این باره حرف میزدن. کارول اون موقع ۱۱ ساله بود. در طول محاکمه مشخص شد که اون خودش دوران کودکی وحشتناکی داشته: پدر و مادرش مست بودن و خشن. و تنها بوده، هیچ وقت هیچ دوستی نداشته. ولی دوست داشت از بچهها مراقبت کنه. و گرچه خیلی کوچیک بود، ولی مادرهای زیادی اجازه میدادن از نوزادشون مراقبت کنه. فکر میکنم به همین دلیل هم خیلی عصبانی بودن. همه احساس میکردن این بچهی اونها بوده که مرده.
هیچکس دقیقاً نفهمید چه اتفاقی افتاده. کارول میگفت نوزاد رو گذاشته روی سرسره و اون از روش افتاده بود و سرش خورده بود زمین. ولی خون در جای دیگهی پارک بود، نزدیک یک دیوار. بنابراین پلیس فکر میکرد اون بچه رو زده تا جلوی گریه کردنش رو بگیره. اون هم میگفت بعد از حادثه بچه رو برده بود اونجا. میخواسته بچه رو قایم کنه.
هیئت منصفه حرفش رو باور نکرده بودن. به این نتیجه رسیده بودن که نوزاد رو به قتل رسونده. به زندان جوانان فرستاده شد و تا ۱۶ سالگی اونجا موند. بعد از اون هیچ کس نمیدونست چه اتفاقی براش افتاده.
داشتم یک گزارش پایانی میخوندم که آنجلا وارد دفتر شد. مقاله توسط خبرنگار روزنامهی نیمقطع نوشته شده بود که منتظر بود کارول زندان رو ترک کنه، ولی ندیده بودش و بعد نوشته بود کارول هیولایی هست که باید باقی زندگیش رو در زندان بمونه. قبل از اینکه متوجه حضورش بشم، آنجلا مقاله رو از روی شونهام خوند. دو ثانیه زمان برد که بین کارول پیترز و کارول پیترسون ارتباط برقرار کنه.
از من پرسید: “چه مدت این رو میدونستی؟”
بهش گفتم: “همین الان فهمیدم.”
پرسید: “و میخواستی به من بگی؟”
به دروغ گفتم: “البته.”
میدونستم بعد چه اتفاقی خواهد افتاد: آنجلا به یکی از رابطهای جدیدش در یکی از روزنامههای نیمقطع زنگ میزد. و دقیقاً همین کار رو هم کرد. مطبوعات نیمقطع روزگار خیلی خوشی سپری کرد.
داد زدن: “خونهی مخفی قاتل بچه رو پیدا کردیم!”
دربارهی رابی سؤال کردن: “این بچه در امان هست؟” قانون در بریتانیا از بچهها حفاظت میکنه، بنابراین اجازه نداشتن اسم بچه رو ذکر کنن یا عکسش رو بگیرن. به جاش عکسی از یک عروسک خرسی در باغچه گرفته بودن. حتی عروسک خرسی رابی هم نبود؛ یکی از خبرنگاران روزنامهی نیمقطع اون رو گذاشته بود اونجا. نزدیک در ورودی. عکس خیلی خوبی شده بود - یک خرس تک و تنها و غمگین در گِل. اینطور این کار رو انجام میدن.
مدت کوتاهی بعد آدمهای محلی رسیده بودن و خواسته بودن این قاتل بچهی شرور از اونجا برده بشه. نمیخواستن نزدیک بچههاشون باشه. روز بعد پلیس و خدمات اجتماعی اومدن و رابی رو بردن. گفتن به خاطر امنیتش. کارول به کسی نگفته بود پسری داره. تونسته بود از پلیس و خدمات اجتماعی مخفی کنه. یک هویت جدید گرفته بود و زندگی جدیدی برای خودش شروع کرده بود. تا روزی که من برسم زندگیش خوب بود.
چند روز بعد رفت. و به این ترتیب دیگه ندیدمش.
از اخبار دانشجویی استعفا دادم. میدونستم هرگز خبرنگار نخواهم شد. دیگه نمیخواستم برای روزنامه چیزی بنویسم. تصمیم گرفتم معلم بشم و برم خارج از کشور. میخواستم دور بشم، تا جای ممکن دور از انگلیس.
همه اینها دو سال قبل اتفاق افتاد، و امروز، هر چند به ۸ هزار کیلومتر با انگلیس فاصله دارم، هنوز هم اونجا هستم. میتونم صورت کارول رو وقتی رابی رو که بالاخره یک حلقه پیدا کرد و قطعهی گرد رو انداخت توش تماشا میکرد، به خاطر بیارم. اون لحظهی شاد رو بین اونها به خاطر میارم، و میتونستم صدای جیغش رو وقتی رابی رو ازش میگرفتن بشنوم.
میدونید، مسئله اینه که وقتی آنجلا به روزنامهی نیمقطع زنگ زد اونها از کارول خبر داشتن. برای اینکه من قبلاً بهشون ایمیل زده بودم. باید من اول گزارش رو تهیه میکردم، مگه نه؟ من گزارشگر ستاره بودم.
متن انگلیسی کتاب
The Star Reporter
Have you ever had that one moment when you know that if you do something, it will change the rest of your life? I don’t mean saying yes’ when somebody asks you to marry them, but maybe I do mean that as well. Have you ever had one of those moments when you know that what you are going to do next will change the rest of your life? Have you ever been in that position? If you have, then you will understand what happened to me.
I had a friend, well not really a friend, just a girl I used to talk to in the students’ union bar, and she was on holiday once in southern Spain. She was about eighteen at the time, working in Spain during her gap year after school and before coming up to university. She was on a bus in Granada, waiting for it to leave, and this guy tapped on her window. She said that he was the most beautiful man she’d ever seen, a traveller, one of a band of musicians - she could see their van. And he gestured for her to get out of the bus and go with him. And she wanted to, but she didn’t. And she said that she’d never forget that moment and I know that she’s right. She won’t. You see you don’t get that many moments in a life.
I know. Because my life has changed. Completely. And this is how it happened.
The day had started well. It was Tuesday morning and I was in the Student News office for an early meeting. I’m sure you’ve heard of Student News. It’s been the winner of the University Newspaper of the Year award for ten years in a row; three former editors have top jobs on major newspapers. It’s the newspaper every Media Studies student wants to write for. That’s why many of them choose this university. And I was the award-winning news editor - voted the student most likely to succeed after uncovering a big property fraud in the city last year. I was the star reporter.
So there I was with the rest of the team in the tiny cupboard we called the office: two big filing cabinets, a table with a couple of computers, and some chairs that looked as if they had lost their cushions halfway through the last century; walls covered with grey paint with bits missing where people had stuck things up, a view through the window of concrete and dustbins - you know the kind of place. But none of that mattered to us. We weren’t there to admire the view, but to show how clever we were.
I’d already had a few articles in the Independent and the Sunday Times, and everyone knew that I’d been promised a job as soon as I finished my degree later that year. This had made the editor really furious.
Angela. That was our editor’s name, a real reporter, a bit like those tough American reporters I used to watch in old movies. I’d never liked her much, but I did respect her. She was a good editor. She had a nose for a story, as we say. She could always smell a good story. She had a feeling for things that excited people. You could see that she would become a good journalist. And that is what she wanted after university. She was desperate to get a job in one of the tabloids.
Let me explain. There are two kinds of newspapers:
First, there are the serious newspapers, the broadsheets, the big newspapers that you can’t open in a bus without hitting the person sitting next to you. You’re talking about the Guardian, the Independent, the Telegraph, The Times and their Sunday editions. Some people call them ‘the heavies’, and not just the poor delivery boys and girls who can only bike around with half a dozen copies because they weigh so much. No, it’s because they are said to be intellectually heavyweight. And compared to the other kind of newspaper, they are.
Second, there are the tabloids. These are small papers which have huge headlines, sometimes only one word that almost fills the page. This is great because they are not intended for people who actually want to read. They contain stories about soap stars and other famous people, and about the events in soap operas and the weekly issue. This is what they think is news. They take a story and decide what the issue is and then demand that the government do something about it immediately. It is quite possible that they demanded the opposite a few months ago, but they assume that their readers don’t remember such things, and they are usually right. When it rains, the tabloids scream, ‘Stop this flooding!’ and when it doesn’t rain they scream, ‘Where’s the water?’ They love crime because then they can have full-page headlines that shout, ‘WANTED!’ or show some face and scream, ‘Is this the face of the most evil man in Britain?’
I’ve always hated the tabloids and the way they react to the news. They are like two-year-olds who scream when they are hungry or lose a toy. I’ve never thought that their attitude to world affairs was grown-up. Today I feel differently. I think that what they do in order to increase their readership is actually evil. But then I would say that, wouldn’t I, after what happened?
Angela had always wanted to work for a tabloid newspaper. But because Student News won awards funded by a broadsheet, the tabloids weren’t interested in her. Not then, anyway.
So, it was another Tuesday morning, another ordinary editorial meeting. Or so I thought. I was only half listening to Angela, who was dominating the meeting as usual.
‘Is everyone here,’ she asked. ‘I don’t know about any of you, but I want to get back home soon; I’ve got a lot of work to do.’
‘She just wants to get home to watch the soaps on television,’ my friend Laura, the features editor, whispered to me. I laughed and Angela frowned at me.
‘I hope you’ve come here with a few good ideas for next week’s top story, Mike.’
I hadn’t really thought much about next week’s issue. I had been working on an essay until late the previous night. I still had to get my degree. However, I wasn’t going to let Angela know that.
‘Yes.’ I smiled at Angela. ‘I’ve got a great idea,’ I said.
And I had. It had just come to me right then.
‘Good,’ said Angela. ‘Can you share it with us?’
‘Sure,’ I said. ‘You know how the university sold off some land near the river for building last year? For building a new housing estate? Well, think about all the floods we’ve been having. There’s a real danger with land that close to a river. Actually, I wouldn’t be surprised if the area used to be a flood plain - you know, where fields beside rivers were kept empty because they flooded every year, and that stopped the river flooding the town.’
Angela nodded. I knew she was interested.
‘A few families have moved into the new estate,’ I continued, and I think the river may have flooded already. And I bet no one told them that their new houses were likely to flood. I bet no one told them that the houses were on an old flood plain.’
‘I like it,’ said Angela immediately. ‘Mike, you go and interview the families and take Sue with you to do the photos. John, you look on the Internet and see if you can find some old maps that show the area. If you can’t find what you need online, then go to the library in town. They have a local history section. Sue, I want you to find some good pictures of other estates built on flood plains that have flooded recently. We’ll make it a two-page news special.’
That’s what Angela is like. I told you she was a good editor. She knows what makes a good story and she knows how to make sure that every detail of the story is properly shown.
And so that was how it started.
I went down to the new estate with Sue, our photographer. There were only about six finished houses and five families had moved in. The river had come up as far as the front doors and there was thick mud everywhere. It was awful. And it smelt. Goodness knows what was in the river, but it certainly wasn’t clean water.
As we arrived, a young mother was trying to lift a buggy with a baby inside over the mud. She’d been to the supermarket and was carrying several bags of shopping.
‘Here,’ I said. ‘Let me help you!’
‘Wait,’ said Sue. ‘That’s a perfect shot!’
She took a picture, but as she did so, the mother, who wasn’t much older than me, heard the sound.
‘No,’ she shouted, and put her hands over her face. She dropped the buggy and if I hadn’t jumped forward, I think the baby would have fallen sideways into the thick mud. I lifted the buggy out of the mud and put it inside the doorway of her house.
‘It’s OK,’ I said gently. ‘We didn’t mean to upset you. We’re from the university. We’re doing a story about the flood for the student newspaper.’
‘You’re students,’ asked the mother. She seemed relieved. She looked around at the sea of black mud. ‘And you just want to write about this?’
‘Yes,’ I said. But wheels were turning in my reporter’s head. ‘What other story is there,’ I was wondering.
‘If you don’t want to be photographed, it’s not a problem,’ I said. Sue gave me a dirty look. ‘It was just that the baby in his buggy made a great picture. It really shows people what you have to put up with here.’
‘It’s been terrible,’ the mother murmured. ‘Ever since it started to rain last month. I thought the water was going to come right inside the house. But it didn’t.’ She smiled. She looked much younger when she smiled.
‘Do come in,’ she said. ‘My name’s Carol. And this-‘ she stroked her baby’s cheek- ‘this is Robbie.’
‘Why don’t I talk to Carol while you see if some of the other families will be willing to let you photograph them,’ I suggested to Sue.
‘OK,’ agreed Sue, though I knew that she still wanted to take more shots of Carol trying to lift her baby over the mud.
‘Some of the other families may have small children, too,’ I added.
Sue went off and I helped Carol take her shopping indoors. The house was almost empty. You could see that Carol didn’t have much money, but everything was spotlessly clean. She clearly spent all her money on her baby, and apart from baby food, one of the things in her bag was a new toy for Robbie. It was a round container with different shaped holes - you know - round, square, triangular. And a bag full of round, square and triangular blocks. Robbie loved it. You could see that. He took each block and tried to get it through each hole in turn.
‘It was a bit expensive,’ Carol confessed, ‘but I thought he’d enjoy it. And it would help him learn things.’ It was clear just how much her baby meant to her.
I liked Carol. Let’s get that straight. And I could see that she was a marvellous mother. So I could have just asked her a few questions about the flooding and walked away. But I didn’t. There had been something about the way she’d reacted to Sue that bothered me.
She didn’t want any pictures. And she didn’t like journalists. Something had happened to her in the past; I was sure of it. I decided to find out who she was.
It wasn’t difficult. The building company had a record of all the people who had rented the houses and Angela had already emailed it to me. Number 4, the house we had visited, had been rented by Carol Peterson.
The name Carol Peterson didn’t mean anything to me and I couldn’t find anything on the Internet. But then I typed Carol Peters and hit the search button too soon. It was just a mistake. But it told me who Carol really was. She was Carol Peters. There was loads of stuff about her.
At the time of the trial, I was only ten years old, but I do remember people talking about it. I suppose that everyone was talking about it. Carol was eleven years old then. It was revealed during the trial that she’d had a terrible childhood herself: her parents drank and were violent. She’d been a lonely child, never made any friends. But she loved looking after children. And even though she was so young, lots of mothers let her look after their babies. I think that’s why they were so angry. They all felt that it could have been their baby who died.
No one ever found out exactly what had happened. Carol said that she’d put the baby on a slide and he’d fallen off and smashed his head. But the blood was on the other side of the park, near a wall. So the police thought that she’d hit the baby to stop it crying. She said that she’d taken the baby over there after the accident. She’d wanted to hide away.
The jury didn’t believe her. They decided that she’d murdered the baby. She was sent to a prison for young people and stayed there until she was sixteen. After that, no one knew what had happened to her.
I was reading one final report when Angela came into the office. The article had been written by a tabloid reporter who had waited for her to leave the prison, but missed her and then wrote that Carol was a monster who should stay in prison for the rest of her life. Angela read the article over my shoulder before I noticed she was there. It took her about two seconds to make the connection between Carol Peters and Carol Peterson.
‘How long have you known about this,’ she a’sked me.
‘I’ve only just discovered it,’ I told her.
‘And were you going to tell me,’ she enquired.
‘Of course,’ I lied.
I knew what was going to happen next: Angela would ring up one of her new contacts at one of the tabloid newspapers. And that is exactly what she did. The tabloid press had a great time.
‘WE FIND CHILD KILLER’S SECRET HOME,’ they screamed.
‘IS THIS CHILD SAFE,’ they asked about Robbie. The law in Britain protects children, so they weren’t allowed to mention his name or take pictures of him. They took pictures of a teddy bear in the garden instead. It wasn’t even Robbie’s teddy bear; one of the tabloid reporters had put it there. Near the front door. It made a great picture - a sad lonely bear in the mud. That’s how they do it.
Soon local people arrived and demanded that this ‘evil child-killer’ be taken away. They didn’t want her near their children. The next day the police and social services arrived and took Robbie away. For his safety, they said. Carol hadn’t told anyone that she’d got a son. She’d managed to hide away from the police and social services. She’d got a new identity and had started a new life on her own. And, until I arrived, she’d been doing very well.
She left a few days later. And so I never saw her again.
I resigned from the Student News. I knew I was never going to be a reporter. I never wanted to write for a newspaper again. I decided to become a teacher and go abroad. I wanted to go away, as far away from England as possible.
It all happened two years ago and today, although I live eight thousand kilometres from England, I am still back there. I can remember Carol’s face as she watched Robbie finally find a circle and drop it through the circle-shaped hole. I remember that moment of happiness between them, and I can hear her screaming as they took Robbie away.
You see the thing is, when Angela rang the tabloids, they already knew about Carol. Because I had already emailed them. I had to get the story in first, didn’t I? I was the star reporter.