سرفصل های مهم
مجسمهی مومی
توضیح مختصر
نویسندهای میخواد شبی در اتاق قاتلان سپری کنه تا داستانی در موردش بنویسه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی کتاب
مجسمه مومی
ساعت بسته شدن مجسمههای مومی مارینرز بود. چند تا بازدیدکنندهی آخر دو سه نفری از در شیشهای بزرگ بیرون اومدن. ولی آقای مارینر، رئیس، در دفترش نشسته بود و با یک ملاقاتکننده به اسم ریموند هوسون صحبت میکرد. هوسون مرد لاغری بود، که به دقت ولی فقیرانه لباس پوشیده بود. خوب حرف میزد ولی به نظر در نبرد با دنیا داشت میباخت.
مارینر در جواب سؤالی از طرف مهمانش شروع به صحبت کرد.
گفت: “لطفاً فکر نکنید چیزی که میخواید، چیز جدیدی هست. آدمهای زیادی میخوان شب در اتاق قاتلان ما بمونن. ما همیشه میگیم نه چون عایدی برای ما نداره. ولی شما نویسنده هستید. حالا کاملاً فرق میکنه. میخوایم آدمها درباره ما بخونن. باعث میشه ملاقاتکنندههای بیشتری بیان و در نتیجه پول بیشتری هم بیاد.”
هوسون گفت: “منم دقیقاً همین فکر رو میکردم. میدونستم کمک من رو میخواید.”
مارینر خندید. “آه، میدونم بعداً چی میخوای بگی. یک نفر به من گفت که مادام توساد صد پوند به آدمها پول میده تا شب در اتاق قاتلانشون بخوابن. ولی نباید فکر کنید ما به اندازهی اونا ثروتمندیم. بگید ببینم برای کدوم روزنامه کار میکنید، آقای هوسون؟”
هوسون با دقت گفت: “آه، من برای هر روزنامهای که نوشتههای من رو بخرن، کار میکنم. میدونم که میتونم این داستان رو به آسونی بفروشم. مورنینگ تایمز هر مطلبی که مربوط به قاتلها باشه رو میخره. فکرش رو بکن: «یک شب با قاتلان مارینر». هر روزنامهای این رو میخواد.”
مارینر یک دقیقه فکر کرد. “خیلی خوب آقای هوسون بیاید این رو بگیم. اگه داستان شما در روزنامه مورنینگ تایمز چاپ بشه، روز بعدش ۵ پوند اینجا منتظر شماست. ولی لطفاً بفهمید چیزی که میخواید انجام بدید آسون نیست. همه چیز رو در مورد تمام مجسمههای مومیمون میدونم. هر روز صد بار از جلوشون رد میشم. ولی سپری کردن یک شب با همهی اونها؟ نه، ممنونم.”
“چرا نه؟” هوسون پرسید:
“گفتنش سخته. از این فکر خوشم نمیاد، همش همین. میدونید، شب آسونی نخواهید داشت.”
هوسون این رو خیلی خوب میدونست،
ولی لبخند زد و نمیخواست احساساتش رو نشون بده. زن و خانوادش رو به خاطر آورد. باید به خاطر اونها سخت کار کنه. این ماه پول زیادی براشون نمونده بود. نباید این شانس رو از دست بده. روزنامه برای این گزارش پول خوبی بهش میداد
و بعد پنج پوند هم از مارینر میگرفت. شاید اگه یک گزارش خوب مینوشت روزنامه کار بیشتری بهش میداد. ولی اول باید این گزارش رو خوب بنویسه.
با خنده گفت: “قاتلان معمولاً اوقات سختی دارن، ولی ما نویسندهها هم سختیهای خودمون رو داریم. اتاق قاتلان شما اتاق خواب یک هتل نیست،
ولی فکر نمیکنم مجسمههای مومی شما من رو زیادی ناراحت بکنن.”
“پس نمیترسید؟”
“آه، نه هوسون خندید.
آقای مارینر لبخند زد و بلند شد. گفت: “باشه. حالا همه رفتن بیرون. یک دقیقه صبر کنید. میخوام به مردی که اون پایین هست بگم روی مجسمههای مومی رو نکشه. و به آدمهای شب بگه شما اون پایین خواهید بود. بعد میتونم اطراف رو نشونتون بدم.”
تلفن رو برداشت و با تلفن صحبت کرد. بعد گفت: “فقط یک چیز هست که باید بخوام. امروز عصر صحبت از آتشسوزی در اتاق قاتلان بود. نمیدونم کی گفت آتشسوزی بوده، ولی به نظر اشتباه شده بود. پس لطفاً سیگار نکشید. حالا اگه آماده هستید بیاید بریم.”
هوسون پشت سر مارینر از پنج یا شش تا اتاق که مردها کار میکردن و روی پادشاهان انگلیس و آدمهای مشهور دیگه رو میپوشوندن، گذشتن. مارینر با یکی از مردها حرف زد و ازش خواست یک صندلی راحتی به اتاق قاتلان بیاره.
گفت: “ببخشید، ولی این بهترین کاریه که از دستمون بر میاد. اگه در یک صندلی بشینید، میتونید کمی بخوابید.”
نویسنده رو به اتاق قاتلان برد. یک اتاق بزرگ بود، بدون نور زیاد. هوسون به کلیسا فکر کرد اینجا احساس میکردی باید خیلی آروم حرف بزنی. ولی مکان خوبی نبود. اینجا مکانی بود که متجاوزان، قاتلان و چیزهای بدی که اونها رو مشهور کرده بود رو به خاطر میاوردی.
مجسمههای مومی روی پایههای کوچیک بودن و شمارههایی به پاشون زده شده بود. بعضی از این مجسمهها رو میشناخت، ولی بقیه رو نه. توتل قاتل ویر اونجا بود. اون طرف لفروی کوچیک بود، یک قاتل تشنهی پول. چهار و نیم متر اونورتر خانم تامسون نشسته بود که با معشوقههای غیرعادیش مشهور بود. براون و کندی، دو تا مجسمهی جدیدتر، کنار خانم دایر و پاتریک ماهون بودن.
مارینر قاتلان جالب بیشتری رو تک تک نشون هوسون داد. “این کریپین هست، همونطور که شاید بدونی. یک مرد کوتاه ضعیف که نگاه کردن بهش زیاد جالب نیست. این واکیر پیر هست. میتونی با اون همه مو روی صورتش بهش بگی. و این یکی …”
“بله، این یکی کیه؟”هوسون آروم پرسید:
“آه، این بهترین مجسمهی نمایشگاه ماست. از بین تمام این مردم این تنها شخصیه که الان زنده است.”
هوسون با دقت زیاد به مجسمه مومی نگاه کرد یک مجسمه لاغر و کوتاه فقط به بلندی یک و نیم متر. به سبیل کوچک داشت، عینک بزرگ و یک کت غیرعادی. دیدن اینکه فرانسوی هست آسون بود.
بدون اینکه دلیلش رو بدونه، یکمرتبه از لبخند روی صورتش ترسید. از مجسمه فاصله گرفت و دوباره نگاه کردن بهش براش سخت بود.
“ولی کیه؟” پرسید:
مارینر گفت: “اون دکتر بوردت هست.”
هوسون اسمش رو نمیشناخت. مارینر لبخند زد. گفت: “اگه فرانسوی باشی خوب به خاطر میاریش. سالها کل پاریس از این مرد کوچک میترسیدن. روزها به عنوان دکتر کار میکرد، ولی شبها گلوی آدمها رو میبرید. فقط به خاطر اینکه از کشتن خوشش میومد، میکشت. و همیشه به یک شکل. بعد از اولین قتلش پلیس نامههای مهمی پیدا کرد. حالا همه چیز رو در موردش میدونستن و اگه میتونستن بگیرنش …
ولی این دوستمون خیلی برای اونها باهوشه. میدونست پلیس دنبالشه. به زودی گمش کردن. حالا همه جای اروپا دنبالش میگردن. فکر میکنن مرده، ولی نمیتونن جسدش رو پیدا کنن. سال گذشته یکی دو تا قتل دیگه بود. ولی پلیس باور داره که یک شخص دیگه حالا داره به جای اون میکشه. اینکه چطور هر قاتل مشهوری پیروان خودش رو داره جالبه، مگه نه؟”
هاوسون احساس کرد ترس در بدنش جریان گرفت.
گفت: “زیاد ازش خوشم نمیاد. فقط اون چشمهاش رو ببین!”
“حس میکنی چشمهاش به درونت رسوخ میکنه! میدونی، همین کار رو میکرد. میتونست فقط با چشمهاش آدمها رو به خواب ببره. در این قتلها شخص مقتول هیچ وقت مقابله نمیکرد. اون خیلی کوچیک بود و اگه نمیخوابیدن نمیتونست کسی رو بکشه.”
هوسون که سعی میکرد ترسش رو نشون نده، گفت: “فکر کردم همین الان داره تکون میخوره.”
مارینر لبخند زد. “قبل از اینکه شب به پایان برسه فکر میکنی چیزهای زیادی دیدی. تو رو این پایین زندانی نمیکنیم. ولی احساس میکنی وقت تموم کردن و اومدن بالاست. در ساختمان نگهبان هست بنابراین اگه صدای حرکتشون رو بشنوی نترس. ببخشید که نمیتونم نور بیشتری بهت بدم. دوست داریم اتاق تاریک باشه میفهمی؟ حالا برگرد دفتر من و قبل از اینکه کار شب رو شروع کنی یک نوشیدنی قوی بخور.”
نگهبان شب صندلی رو برای هاوسون آورد. سعی کرد اون رو بخندونه.
“کجا بذارمش، آقا؟پرسید:
درست اینجا؟ بعد وقتی از بیکاری خسته شدی میتونی با دکتر گریپین حرف بزنی. یا اونجا خانم دایر پیر هست که داره وراندازت میکنه. معمولاً دوست داره مردی باشه که باهاش حرف بزنه. فقط بگو کجا بذارم، آقا.”
هاوسون لبخند زد. حرفهای مرد باعث شد خوشحالتر بشه، کار شب خیلی سخت به نظر نمیرسید.
گفت: “میتونم مکانی براش انتخاب کنم ممنونم.”
“خوب، شببخیر آقا. اگه منو بخوای، من طبقهی بالا هستم. اجازه نده هیچ کدوم از این مجسمهها بیاد پشتت و دستهای سردش رو بذاره دور گردنت. و مراقب خانم دایر پیر باش. فکر میکنم براش جالبی.”
هاوسون خندید و با مرد خداحافظی کرد. بعد از کمی فکر، صندلی رو پشت به دکتر برودت گذاشت. نمیتونست بگه چرا، ولی نگاه کردن به برودت خیلی بدتر از نگاه کردن به مجسمههای دیگه بود. وقتی صندلی رو گذاشت جاش، خیلی راضی و خوشحال شد. ولی همین که پاهای نگهبان دور شدن، به شب طولانی پیش روش فکر کرد. نور ضعیف ردیف مجسمهها رو روشن میکرد. خیلی به آدمهای زنده شبیه بودن. اتاق تاریک و بزرگ خیلی ساکت بود. هاوسون میخواست صداهای معمولِ حرف زدن مردم و حرکتشون رو بشنوه، ولی هیچی نبود. نه حرکتی،
نه صدایی.
فکر کرد: “احساس میکنم کف دریا هستم. باید یادم باشه این رو در گزارش و داستانم بنویسم.”
بدون علاقه زیادی به مجسمههای ساکن دورش نگاه کرد. ولی قبل از اینکه زیاد طول بکشه، دوباره چشمها رو احساس کرد چشمهای سخت و خشن برودت که از پشت بهش نگاه میکنن. بیشتر و بیشتر میخواست برگرده و به مجسمه نگاه کنه.
فکر کرد: “همهی اینها اشتباهه. اگه حالا برگردم، فقط نشون میده که من ترسیدم.”
بعد صدای حرف زدن یک نفر دیگه رو توی ذهنش شنید. “اینکه نمیتونی برگردی و نگاه کنی به خاطر اینه که ترسیدی.”
این افکار متفاوت به نظر درونش با هم میجنگیدن.
بالاخره هاوسون کمی صندلیش رو چرخوند و به پشت سرش نگاه کرد. از مجسمههای زیادی که اونجا ایستاده بودن، مجسمهی دکتر کوچیک مهمتر به نظر میرسید. شاید به خاطر نور عجیبی بود که از بالا به جایی که مجسمه ایستاده بود میتابید. هاوسون به صورتش که با هوشمندی زیادی با موم درست شده بود نگاه کرد. چشمهاش با چشمهای مجسمه تلاقی کردن. سریع برگشت.
هاوسون آروم گفت: “فقط یه مجسمهی مومیه، مثل بقیه.”
بله، مجسمهی مومی بودن. ولی مجسمههای مومی تکون نمیخورن. ندید هیچ کدوم از اونها تکون بخورن. ولی حالا فکر میکرد مجسمههای جلوش به نظر کمی متفاوت ایستادن. گریپین یکی از اونها بود. فکر کرد: بدنش کمی به چپ چرخیده؟ یا شاید صندلیم بعد از اینکه برگشتم در جای قبلیش نیست؟”
هوسون دیگه نگاه نکرد. یه دفتر کوچیک در آورد یکی دو خط نوشت.
“همه جا ساکته. احساس میکنم کف دریا هستم. برودت سعی میکنه با چشمهاش من رو بخوابونه. مجسمهها وقتی نگاهشون نمیکنی به نظر حرکت میکنن.”
دفتر رو بست و سریعاً به سمت راستش نگاه کرد. فقط صورت مومی ضعیف لفروی رو دید که با لبخندی متأسف بهش نگاه میکنه.
فقط ترسهاش بودن. یا نبودن؟ وقتی جای دیگه رو نگاه میکرد گریپین دوباره حرکت نکرد؟ منتظر میمونه چشمهات رو از روش برداری بعد حرکت میکنه. “همشون همین کار رو میکنن. میدونم! فکر کرد:
زیادیه!” شروع به بلند شدن از روی صندلیش کرد. باید بلافاصله بره. نمیتونه یک شب با تمام این قاتلان که وقتی نگاه نمیکنه حرکت میکنن یک جا بمونه!
هاوسون دوباره نشست. نباید انقدر بیقرار باشه. فقط مجسمه مومی بودن، بنابراین چیزی برای ترس نبود. ولی پس چرا انقدر احساس ترس میکرد و همیشه فکر میکرد دارن باهاش بازی میکنن؟ باز سریع برگشت و چشمهای سخت و خشن برودت رو دید. بعد یکمرتبه برگشت به گریپن نگاه کنه. آهان! این بار کم مونده بود حرکت گریپن رو ببینه. گفت: “مراقب باش، گریپن، و بقیهی شماها. اگه حرکتتونون رو ببینم، دست و پاهاتون رو میشکنم. میشنوید؟”
فکر کرد: “حالا میتونم برم. چیز زیادی برای نوشتن دارم. یک داستان خوب- ده تا داستان خوب! مورنینگ تایمز نمیفهمه چقدر اینجا موندم. علاقهای ندارن. ولی نگهبان اگه ببینه من انقدر زود رفتم میخنده و بعد پولی که مارینر میده هم هست. نمیخوام اون رو از دست بدم.”
ولی خیلی سخت بود. اینکه مجسمههای مومی پشت سرت تکون بخورن بد بود. ولی نفس کشیدنشون بدتر بود. یا فقط نفس کشیدن خودش بود که به نظر از جای دوری میومد. این مجسمهها به نظر کاری میکردن که بچهها سر کلاس درس انجام میدادن: وقتی شخصی که بهشون درس میده پشتش رو میکنه حرف میزنن، میخندن و بازی میکنن.
فکر کرد: “بفرما بازم. باید به چیزهای دیگه هم فکر کنم. من ریموند هاوسون هستم. زندگی میکنم و نفس میکشم. این مجسمههای دورم زنده نیستن. نمیتونن مثل من حرکت کنن و حرف بزنن. از موم درست شدن. فقط اینجا هستن تا پیرزنها و پسرهای کوچیک بهشون نگاه کنن.”
دوباره کمکم حالش بهتر شد. سعی کرد داستان خوبی که یکی از دوستانش هفتهی گذشته بهش گفته بود رو به خاطر بیاره…
کمی از داستان یادش اومد، ولی نه همش. این حس رو داشت که چشمهای برودت دوباره روش هستن. باید نگاهی بندازه. کمی چرخید و بعد صندلیش رو کاملاً چرخوند. حالا روبهرو بودن. وقتی صحبت میکرد، حرفهاش به نظر از گوشههای تاریک اتاق به سمتش برمیگشتن.
جیغ کشید: “تو تکون خوردی. ای حیوون کوچولو! بله، تکون خوردی. دیدمت!”
بعد نشست و بدون حرکت روبروش رو نگاه کرد و از ترس یخ زده بود. دکتر برودت بدن کوچیکش رو آروم و با دقت تکون داد. از پایهای که روش ایستاده بود پایین اومد و نشست. بعد لبخند زد و با زبان انگلیسی خوب حرف زد “عصر بخیر. نمیدونستم امشب اینجا دوستی خواهم داشت. بعد شنیدم تو و مارینر دارید حرف میزنید. تا من بهت نگفتم، نمیتونی حرکت کنی یا حرف بزنی. ولی خیلی آسون میتونی صدام رو بشنوی. چیزی به من میگه که تو - بذار بگیم کمی از من میترسی. مرتکب هیچ اشتباهی نشو، آقا. من یکی از این مجسمههای بیچاره مرده نیستم که یکمرتبه زنده بشم. آه نه،
من خود دکتر برودت هستم.”
توقف کرد و پاهاش رو تکون داد.
“ببخشید، ولی دستها و پاهام خیلی خسته شدن. نمیخوام با داستان غیرجذابم وقتت رو بگیرم. میتونم بگم که چند تا اتفاق غیرعادی من رو به انگلیس کشوند امشب نزدیک این ساختمون بودم، که دیدم یک پلیس با دقت به من نگاه میکنه. فکر کردم شاید میخواد سؤالات سخت بپرسه، بنابراین با بازدیدکنندههای دیگه وارد اینجا شدم. بعد ایدهی خیلی خوبی به ذهنم رسید. به یه نفر گفتم دود دیدم. همه دویدن بیرون توی خیابون و فکر میکردن آتشسوزی شده. من اینجا موندم. لباسهای مجسمهی خودم رو درآوردم کتش رو پوشیدم و سریع گذاشتمش پشت اتاق، جایی که کسی نتونه ببینه. بعد اینجا جاش ایستادم.
باید بگم که شب خیلی خستهکنندهای داشتم. ولی خوشبختانه آدمها تمام مدت من رو تماشا نمیکردن. میتونستم گاهی نفس بکشم و دستها و پاهام رو تکون بدم.
میدونی، چیزهایی که مارینر دربارهی من گفت زیاد خوب نبودن. ولی در مورد یک چیز حق داشت- من نمردم. مهمه که دنیا فکر کنه مُردم. چیزی که دربارهی کارهام گفت هم اکثراً درست هستن. میدونی، بیشتر آدمها چیزی جمع میکنن. بعضیها کتاب جمع میکنن، بعضیها پول، بعضیها تصویر یا بلیط قطار. و من؟ من گلو جمع میکنم.
یک دقیقهای صحبت نکرد و با دقت به گلوی هاوسون نگاه کرد. به نظر نمیرسید فکر کنه گلوی خیلی خوبی هست.
ادامه داد: “خوشحالم که امشب اومدی. نباید فکر کنی که نمیخوام اینجا باشی. در چند ماه اخیر برام سخت بود چیز جالبی جمع کنم. بنابراین حالا خوشحالم که به کار همیشگیم برگشتم. از اینکه میبینم گلوت کمی نازکه متأسفم، آقا. شاید این حرف خوبی برای گفتن نباشه. ولی من مردهایی رو که گلوشون بزرگ باشه بیشتر دوست دارم. گلوهای بزرگ و ضخیم و قرمز …”
چیزی از جیبش در آورد با دقت بهش نگاه کرد و انگشت خیسش رو روش کشید. بعد به آرومی روی دست بازش به بالا و پایین حرکتش داد.
آروم گفت: “این یه تیغ فرانسوی کوچیک هست. شاید بشناسیش. فهمیدم که گلو رو خیلی نمیبره، ولی خیلی تمیز میبره. بعد از یک دقیقه بهت نشون میدم چقدر خوب میبره. ولی اول باید سؤالی که همیشه میپرسم رو بپرسم: تیغ مورد پسندت هست، آقا؟”
بلند شد ایستاد کوتاه و خیلی خطرناک. به آرومی و بی سر و صدایی که گربه دنبال پرنده میره به طرف هاوسون رفت.
“لطفاً سرت رو کمی ببر عقب. ممنونم. و حالا کمی بیشتر. فقط کمی بیشتر. آه، ممنونم! درسته، میسیو …
ممنونم …
ممنونم . “
در یک سر اتاق یک پنجره کوچیک هست. روزها نور ضعیفی از اینجا میاد. بعد از طلوع آفتاب این نور جدید باعث میشه اتاق غمگینتر و کثیفتر از قبل به نظر برسه. مجسمههای مومی با چشمهای نابینا در مکان خودشون هستن. کمی بعد بازدیدکنندگان میرسن. اطراف قدم میزنن و به این یا اون مجسمه نگاه میکنن ولی امروز در وسط اتاق، هاوسون که سرش رو به پشت صندلی گذاشته، نشسته. صورتش رو به بالاست و آمادهی تیغ. هیچ بریدگی روی گلوش یا جایی از بدنش نیست. ولی سرده و مُرده. و دکتر برودت مَرد مُرده رو از روی پایهاش نگاه میکنه بدون هیچ نشانی از احساسات. نمیتونه تکون بخوره،
ولی بعد، فقط یک مجسمهی مومیه.
متن انگلیسی کتاب
The Waxwork
It was closing time at Marriner’s Waxworks. The last few visitors came out in twos and threes through the big glass doors. But Mr Marriner, the boss, sat in his office, talking to a caller, Raymond Hewson. Hewson was a thin man, carefully but poorly dressed. He spoke well but seemed to be losing his fight to do well in the world.
Marriner began to speak, in answer to a question from his visitor.
‘Please don’t think that what you’re asking for is anything new,’ he said. ‘A lot of people ask to stay the night in our Murderers’ Room. We always say no, because it does nothing for us. But you are a writer. Now that’s quite different. We like people to read about us. It helps to bring in more visitors - and more money.’
‘That’s just what I thought,’ said Hewson. ‘I knew that you wanted my help.’
Marriner laughed. ‘Oh I know what you’re going to say next. Somebody told me that Madame Tussaud’s gives people one hundred pounds to stay the night in their Murderers’ Room. But you mustn’t think that we’re as rich as they are. Tell me, what newspaper do you work for, Mr Hewson?’
‘Oh I work for any newspaper that takes what I write,’ said Hewson carefully. ‘I know that I can easily sell this story. The Morning Times takes anything to do with murderers. Just think: “A Night with Marriner’s Murderers”. Every newspaper is going to want that!’
Marriner thought for a minute. ‘Very well, Mr Hewson, let’s say this. If your story comes out in The Morning Times, there’s five pounds waiting for you here the next day. But please understand it’s not easy, what you want to do. I know all about our waxworks, you see. I walk past them hundreds of times every day. But spend a night down there with all those figures? No thank you!’
‘Why not?’ asked Hewson.
‘It’s difficult to say. I don’t like the idea, that’s all. You’re not going to have an easy night, you know.’
Hewson knew that only too well. But he smiled, not wanting to show his feelings. He remembered his wife and family. He must work hard because of them. They had not got much money left, this month.
He must not lose this lucky opening. That newspaper was going to pay him well for this story. And then there was the five pounds from Marriner too. Perhaps if he wrote a good story, the newspaper had more work to give him. But he must do this story well first.
‘Murderers often have a hard time but we writers have our difficulties too,’ he said, laughing. ‘Your Murderers’ Room is no hotel bedroom. But I don’t think your waxworks are going to make me too unhappy.’
‘You don’t feel afraid then?’
‘Oh no,’ laughed Hewson.
Mr Marriner smiled and stood up. ‘Right,’ he said. ‘The last people are all out now. Wait a minute. I want to tell the man down there not to put the covers on the waxworks. And to tell our night people that you’re going to be down below. Then I can show you round.’
He picked up a telephone and spoke into it. Then he said, ‘There’s just one thing I must ask. There was some talk of a fire down in the Murderers’ Room earlier this evening. I don’t know who said there was a fire but it seems it was a mistake. So please don’t smoke. Now if you’re ready, let’s make a move.’
Hewson followed Marriner through five or six rooms where his men were at work covering up the kings of England and other famous people. Marriner spoke to one of the men, asking him to bring an armchair to the Murderers’ Room.
‘I’m sorry but that’s the best we can do,’ he said. ‘Perhaps if you sit in the chair, you can get some sleep.’
He took the writer down to the Murderers’ Room. It was a big room without much light. Hewson thought of a church: you felt you had to speak very quietly in here. But this was not a good place. It was a place for remembering wrongdoers, murderers and the bad things that made them famous.
The waxwork figures stood on small stands, with numbers it their feet. He knew some of the figures but not others. There stood Thurtell, the murderer of Weir. Over there was little Lefroy, a killer hungry for money.
Five yards away sat Mrs Thompson, known for her unusual lovers. Browne and Cennedy, the two newest figures, stood next to Mrs Dyer and Patrick Mahon.
Marriner showed Hewson the more interesting murderers one by one. ‘That’s Crippen, as you perhaps know. A weak little man, not very interesting to look at. There’s old Vaquier. You can tell him by all that hair on his face. And this is-‘
‘Yes, who’s that?’ asked Hewson quietly.
‘Oh he’s the best figure in our show. Of all these people, he’s the only one living today.’
Hewson looked at the waxwork closely: a small, thin figure only five feet tall. It had a little moustache, big glasses and an unusual coat. It was easy to see that he was French.
Without knowing why, he felt suddenly afraid of that smiling face. He moved back from the figure, finding it difficult to look at it again.
‘But who is he?’ he asked.
‘That,’ said Marriner, ‘is Dr Bourdette.’
Hewson didn’t know the name. Marriner smiled. ‘If you’re French, you remember it well,’ he said. ‘For years all Paris was in fear of this little man. He worked as a doctor by day. But at night he cut people’s throats. He killed just because he liked killing and always in the same way. After his first murder, the police found some important letters. They know all about him now and if only they can catch him.
‘But our friend here is too clever for them. He knew the police were after him. They soon lost him. They’re looking for him now all over Europe.
They think he’s dead but they can’t find the body. Last year, there were one or two more murders. But the police believe that another person is now doing the killing in his place. It’s interesting how every well-known murderer has his followers, isn’t it?’
Hewson felt fear run through his body.
‘I don’t like him much,’ he said. ‘Just look at those eyes!’
‘You find that his eyes eat into you! That’s how he did it, you know. He could send people to sleep just with his eyes. In these killings, the murdered person never seemed to fight back. He’s too small to kill anybody if they’re not sleeping.’
‘I thought I saw him move just now,’ said Hewson, trying not to show his fear.
Marriner smiled. ‘You’re going to think that you see many things before the night is over. We’re not going to shut you in down here. When you feel it’s time to stop, come up again. There are watchmen in the building, so don’t be afraid you hear them moving about.
I’m sorry that I can’t give you any more light. We like to have the room dark, you understand. Now come back to my office and have a strong drink before starting the night’s work.’
The night watchman brought the armchair for Hewson. He tried to make him laugh.
‘Where do I put it, sir?’ he asked. ‘Just here? Then you can talk to Dr Crippen, when you get tired of doing nothing. Or there’s old Mrs Dyer over there making eyes at you. She usually likes to have a man to talk to. Just tell me where, sir.’
Hewson smiled. The man’s words made him feel happier - tonight’s work didn’t seem quite so difficult.
‘I can choose a place for it, thank you,’ he said.
‘Well, goodnight, sir. I’m on the floor above if you want me. Don’t let any of these figures come up behind you and put their cold hands round your throat. And look out for that old Mrs Dyer. I think she finds you interesting.’
Hewson laughed and said goodnight to the man. After some thought, he put the armchair with its back to Dr Bourdette. He couldn’t say why but Bourdette was much worse to look at than the other figures. He felt quite happy as he put the chair in its place. But as the watchman’s feet died away, he thought of the long night in front of him. Weak light lit the lines of figures.
They seemed near to being living people. The big dark room was very quiet. Hewson wanted to hear the usual sounds of people talking and moving about, but there was nothing. Not a movement. Not a sound.
‘I feel I’m on the floor of the sea,’ he thought. ‘I must remember to put that into my story.’
He looked without much interest at the unmoving figures all round him. But before long, he felt those eyes again, the hard eyes of Bourdette, looking at him from behind. He wanted more and more to turn round and look at the figure.
‘This is all wrong,’ he thought. ‘If I turn round now, it only shows that I’m afraid.’
And then he heard another person speaking inside his head. ‘It’s just because you are afraid, that you can’t turn round and look.’
These different thoughts seemed to be fighting inside him.
Finally, Hewson turned his chair a little and looked behind him. Of the many figures standing there, the figure of the little doctor seemed the most important. Perhaps this was because a stronger light came down on the place where he stood. Hewson looked at the face so cleverly made in wax. His eyes met the figure’s eyes. He quickly turned away.
‘He’s only a waxwork, the same as the others,’ Hewson said quietly.
They were only waxworks, yes. But waxworks do not move. He didn’t see any of them moving. But he did think that now the figures in front of him seemed to be standing a little differently. Crippen was one. Was his body turned a little more to the left? ‘Or,’ he thought, ‘perhaps my chair isn’t quite in the same place after turning round.’
Hewson stopped looking. He took out a little book and wrote a line or two.
‘Everything quiet. Feel I’m on the floor of the sea. Bourdette trying to send me to sleep with his eyes. Figures seem to move when you’re not watching.’
He closed the book and quickly looked to his right. He saw only the weak wax face of Lefroy, looking back at him with sorry smile.
It was just his fears. Or was it? Didn’t Crippen move again as he looked away? He just waited for you to take your eyes off him, then made his move. ‘That’s what they all do. I know it!’ he thought. ‘It’s too much!’ He started to get up from his chair. He must leave immediately. He couldn’t stay one night with a lot of murderers, moving about when he wasn’t looking!
Hewson sat down again. He must not be so jumpy. They were only waxworks, so there was nothing to fear. But why then did he feel so afraid, always thinking that they played games with him? He turned round again quickly and met Bourdette’s hard eyes.
Then suddenly, he turned back to look, Crippen. Ha! He nearly caught Crippen moving that time. ‘Be careful, Crippen - and all you others,’ he said. ‘If I do caught you moving, I’m going to break your arms and legs off. Do you hear?’
‘I can leave now,’ he thought. ‘I’ve got a lot to write about. A good story - ten good stories! The Morning Times isn’t going to know how long I stayed here. They aren’t interested. But the watchman is going to laugh if he sees me leaving so early. And then there’s the money from Marriner - I don’t want to lose that.’
But this was too hard. It was bad that the waxworks moved behind your back. But it was worse that they could breathe. Or was it just his breathing, seeming to come from far away? These figures seemed to be doing what children do in a lesson: talking, laughing and playing when the person giving the lesson turns his back.
‘There I go again,’ he thought. ‘I must think about other things. I’m Raymond Hewson. I live and breathe. These figures round me aren’t living. They can’t move and speak as I can. They’re only made of wax. They just stand there for old ladies and little boys to look at.’
He began to feel better again. He tried to remember a good story a friend told him last week.
He remembered some of it but not all. He had the feeling that Bourdette’s eyes were on him again. He must have a look. He half-turned and then pulled his chair right round. Now, they were face to face. As he spoke, his words seemed to fly back at him from the darkest corners of the room.
‘You moved, you little animal!’ he screamed. ‘Yes you did. I saw you!’
Then he sat, looking in front of him, not moving, cold with fear. Dr Bourdette moved his little body slowly and carefully. He got down from his stand and sat right in front of Hewson.
Then he smiled and said in good English, ‘Good evening. I did not know that I was going to have a friend here tonight. Then I heard you and Marriner talking. You cannot move or speak now until I tell you. But you can hear me quite easily, I know. Something tells me that you are - let’s say, a little afraid of me. Make no mistake, sir. I am not one of these poor dead figures suddenly turned into a living thing. Oh no. I am Dr Bourdette in person.’
He stopped and moved his legs.
‘I am sorry but my arms and legs are quite tired. I don’t want to take up your time with my uninteresting story. I can say that some unusual happenings brought me to England, I was near this building this evening, when I saw a policeman looking at me too closely. I thought perhaps he wanted to ask some difficult questions, so I quickly came in here with all the other visitors.
Then I had a very good idea. I told somebody that I saw smoke. Everybody ran out into the street, thinking there was a fire. I stayed here. I undressed that figure of me, put on its coat and quickly put the figure at the back of the room, where nobody could see it. Then I took its place here on the stand.
I must say that I had a very tiring evening. But luckily the people didn’t watch me all the time. I could breathe sometimes I move my arms and legs a little.
What Marriner said about me was not very nice, you know. But he was right about one thing - I am not dead. It’s important that the world thinks I am. What he said about my doings is mostly right too. Most people, you know, collect something or other. Some collect books, some collect money, others collect pictures or train tickets. And me? I collect throats.’
He stopped talking for a minute and looked at Hewson’s throat carefully. He did not seem to think it was a very good one.
‘I’m happy you came tonight,’ he went on. ‘You mustn’t think that I don’t want you here. It was difficult for me to do any interesting “collecting” over the last few months. So now I’m happy to go back to my usual work. I’m sorry to see that your throat is a little thin, sir. Perhaps that is not a nice thing to say. But I like men with big throats best. Big, thick, red throats.’
He took something from his coat, looked at it closely ran it across his wet finger. Then he moved it slowly up and down over his open hand.
‘This is a little French razor,’ he said quietly. ‘Perhaps you know them. They do not cut very far into the throat but they cut very cleanly, I find. In just a minute, I am going to show you how well they cut. But first, I must ask the question that I always ask: is the razor to your liking, sir?’
He stood up: small and very dangerous. He walked over to Hewson as slowly and quietly as a cat going after a bird.
‘Please be so good as to put your head back a little. Thank you. And now a little more. Just a little more. Ah, thank you! That’s right, Monsieur. Thank you. Thank you.’
At one end of the room is a small window. In the daytime it gives a weak light. After the sun comes up, this new light makes the room seem sadder and dirtier than before. The waxwork figures stand in their places, with unseeing eyes. Soon the visitors are going to arrive.
They are going to walk round, looking at this figure or that but today, in the centre of the room, Hewson sits with his head far back in his armchair. His face is up, ready for the razor.
There is no cut on his throat or anywhere on his body. But he is cold. Dead and Dr Bourdette watches the dead man from his stand, without any show of feeling. He does not move. He cannot move but then, he is only a waxwork.