سرفصل های مهم
گوزن
توضیح مختصر
ریچارد اولین روزش رو با خانوادهی گوزنها سپری میکنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوم
گوزن
کجام؟ بقیه کجان؟ دهکده کجاست؟ آهان! بخاطر آوردم.
تازه بیدار شدم. فکر میکنم اول صبحه. هنوز هوا کمی تاریکه، برای اینکه دور و برم پر از درخته.
فعلاً نمیخوام بشینم و نگاه کنم. اگه بشینم، خانوادهی حیواناتم رو میبینم. فکر میکنم بوشون به مشام میرسه. احساس میکنم کمی حالم خرابه. آدمها همچین بویی نمیدن.
مشکل اینه که قبلاً نزدیک هیچ حیوانی نبودم. البته، در دهکده حیوان نداریم. باید حیوانات رو به حال خودشون بذاریم، بنابراین همیشه پشت دیوارهای دهکدهمون میمونیم. در روزگاران قدیم، آدمها سگها و گربهها رو تو خونهها نگه میداشتن امروزه، به خاطر نگهداری حیوانات به زندان میافتید.
حالا میخوام بشینم و خانوادهی حیواناتم رو ببینم.
گوزنن. من گوزن نمیخواستم. یه حیوان قوی میخواستم که بتونه بجنگه، نه حیوانی که مثل گوزن پا به فرار بذاره. خوب، من که فرار نمیکنم.
یکی از گوزنها داره نگاهم میکنه، برای اینکه دارم تکون میخورم. سعی میکنم بلند شم و بایستم، ولی سخته. بدنم سردشه، تا الان، تو زندگیم، انقدر سردم نبوده. رو زمین مرطوب دراز کشیده بودم و البته هیچ لباسی برای پوشیدن بهم ندادن. مجبورم تا گرمم بشه خیلی آروم حرکت کنم.
سه تا گوزن هست - نه، چهار تا. چهارمی رو اول ندیدم، برای اینکه خیلی کوچیکه. فکر میکنم نوزاده. کنار گوزنی دراز کشیده که نگام میکنه فکر میکنم مادرشه.
مادر داره با دقت بهم نگاه میکنه - فکر میکنه من هم بچهاشم. مادر بیچاره! بچهی عجیبی براش هستم. یه گوزن دیگه هم هست که کوچیک به نظر میرسه شاید یک ساله باشه. گوزن آخری بزرگترینه - فکر میکنم پدرِ اون دو تا گوزن کوچیک باشه.
حالا هوا روشنتر شده. گوزنها دارن به اطراف حرکت میکنن و برگ درخت میخورن. من هم گرسنمه. صبحانهام رو میخوام.
صبحانه چی داریم، مامان؟ جواب ندادی! فکر نمیکنم بتونم غذای شما رو بخورم. میدونم چطور میوهای پیدا کنم که برام خوبه و روی زمین دنبال ریشههای خوردنی بگردم همهی این چیزها رو در مدرسهی دهکده یاد گرفتم. همه یاد میگیرن، برای اینکه همه سال اشتراکگذاری دارن.
میرم یه دوری بزنم و کمی غذا پیدا کنم.
هی، بکش کنار! بس کن! چیکار داری میکنی؟
گوزن بزرگه بود که فکر کنم پدره. بهم اجازه نداد برم قدم بزنم. دوید و هُلم داد کنار مادر. وحشتناکه. به خاطر بویی که دارم، فکر میکنه نوزادم. گوش کن، پدر - میخوام چیزی برای خوردن پیدا کنم!
گوزنها زیاد حرف نمیزنن، نه؟
ببخشید که مدتی طولانی چیزی نگفتم. چیزی برای گفتن وجود نداره. خیلی خیلی گرسنهام. صبحانه نخوردم و ناهار هم نخوردم و به زودی شام رو هم نمیخورم. الان اواخر بعد از ظهره. این خانواده گوزنها خیلی دوست دارن برن این ور و اونور.
من و مادر و بچه کنار هم میمونیم پدر از این بابت اطمینان حاصل میکنه. برادر - اون یکی گوزن کوچیک - بعضی وقتها پیش ما میمونه، ولی اغلب تنهاست. پدر دوست نداره برادر بیفته دنبالش.
روی زمین دنبال ریشه گشتم، ولی چیزی پیدا نکردم. یه درخت با میوهی خوب دیدم. سعی کردم از درخت بالا برم، ولی پدر با شاخهاش منو زد و انداخت پایین. عصبانی بود. گوزنها از درخت بالا نمیرن!
بنابراین گرسنمه.
حالا دیگه سردم نیست. به خاطر اینه که زیاد حرکت میکنیم. خراشهای کوچیک زیادی روی بازوها و ساق پاهام هست. خوب، لباسی تنم نیست و بنابراین بدنم رو همش روی درختها و جاهای دیگه میبرم. و پاهام هم درد میکنه.
فکر نمیکردم زندگی با حیوانات اینطوری باشه. فکر میکردم زندگی جدیدم سریع، خطرناک و هیجانآور خواهد بود.
الان اینطور نیست. ما فقط ببین درختها راه میریم. درحالیکه من تماشا میکنم و احساس گرسنگی میکنم، گوزنها غذا میخورن. بعد دوباره راه میریم.
گوزنها حرف نمیزنن، هیچ صدایی در نمیارن. خب، مادر بعضی وقتها صدای کوتاهی برای نوزاد در میاره (و برای من، برای اینکه من هم نوزاد هستم)
و نوزاد با یه صدای کوتاه دیگه جواب میده. ولی چیز خاصی نیست. مادر میگه: “کجایی؟” و بچه جواب میده: “اینجام.” همش همین.
وقتی مادر از من پرسید: “کجایی؟”
اول جواب ندادم. ولی پرسید و پرسید و پرسید و منم دلم براش سوخت. من بچهشم یا اون اینطور فکر میکنه. بنابراین بعدش مثل نوزاد جواب دادم: “اینجام سعی کردم همون صدای نوزاد رو در بیارم. مطمئنم درسته، برای اینکه حالا دیگه مادر فقط یک بار میپرسه.
پدر هیچ وقت با مادر حرف نمیزنه. برادر بعضی وقتها صداهایی در میاره که بگه “من اینجام”، ولی کسی گوش نمیده.
از نوزاد خوشم میاد. شیرینه. بله، یک گوزنِ دختره. بدنش خیلی نرمه بامزه است و همش ورجه وورجه میکنه. بوی شیر میده.
از اونجایی که کاری برای انجام ندارم، با نوزاد بازی میکنم. سعی میکنم بگیرمش. ما دور مادر میدویم. بعد اون میره زیر مادر و من هم دنبالش میرم، که خندهداره برای اینکه من تقریباً به بزرگی مادر هستم. مادر حرکت نمیکنه چون نمیخواد پاش رو روی یکی از ما بذاره. وقتی نوزاد رو میگیرم، یهو از وسط دستهام بیرون میپره مثل توپه - از چهار تا پاش استفاده میکنه که محکم فشارشون میده و میپره بالا.
یک روزِ این زندگی جالبه. راحت نیست، ولی جالبه. فکر کنم دو روز کمی خستهکننده بشه. بعد از سه روز، فکر کنم بخوام جیغ بزنم. و تازه یک سال از این زندگی رو پیش رو دارم .
حالا شب شده. هوا یهو تاریک شد. و سرد. در تمام طول روز چیزی نخوردم. بعد از ظهر تو رودخونه شنا کردیم، بنابراین اون موقع یک عالمه آب خوردم.
این گوزنها واقعاً در شنا خوب هستن. نوزاد هم میتونه شنا کنه ولی مادر و پدر به من و نوزاد کمک کردن.
خانوادهی گوزنها شب رو اینجا سپری میکنن. خیلیخب،
میخوام برم دنبال چیزی بگردم که بندازم روم و خودم رو گرم نگه دارم. فکر نمیکنم پدر بهم اجازه بده. بذارید ببینیم.
حق داشتم. پدر اجازه نداد. همینطور سردم میمونه.
بهاره سال اشتراکگذاری معمولاً بهار شروع میشه. نمیدونم شبهای زمستان چطور خواهد بود. شاید تا اون موقع یاد بگیرم چطور خودمو گرم نگه دارم.
برادر خوابیده. نوزاد کنار مادر دراز کشیده. پدر دور ما قدم میزنه
و به باد گوش میده و بوش میکنه. داره اطمینان حاصل میکنه که ما در خطر نباشیم.
من روی زمین نشستم و دستهام رو دور بدنم گرفتم و سعی میکنم خودم رو گرم نگه دارم ولی دارم از سرما میلرزم.
نوزاد داره شیر مادر رو میخوره.
امروز برای اولین بار احساس تنهایی میکنم. من زیاد احساس تنهایی نمیکنم. به آدمها نیاز ندارم. فکر میکنم تاریکی، سرما، گرسنه بودن، احساس ناراحتی برای خودم، گوش دادن به صدای شیر خوردن نوزاد از شیر گرم مادر، و دونستن این که من نمیتونم اینکارو بکنم، هست که باعث میشه این حس رو داشته باشم.
مادر همین الان گفت: “کجایی؟”
به من
صدایی رو درآوردم که معنیش “اینجام.”
همینطور که دارم حرف میزنم به خواب میرم. شیر مادر رو خوردم. با نوزاد کنار مادر دراز کشیدیم و خیلی گرمه. دیگه احساس تنهایی نمیکنم. شببخیر.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER TWO
Deer
Where am I? Where is everybody? Where’s the village? Oh! I remember.
I’ve just woken up. I think it’s early morning. It’s still a little dark because there are trees all around me.
I don’t want to sit up and look yet. When I sit up, I will see my animal family. I think I can smell them. I feel a little ill. People don’t smell like that.
The trouble is, I’ve never been near an animal before. We don’t have animals in the village, of course. We have to leave animals alone, so we always stay behind our village wall.
In the old days people kept cats or dogs in the house; today you would go to prison for keeping an animal.
I’m going to sit up and look at my animal family now.
They’re deer. I didn’t want deer. I wanted a strong animal which can fight, not an animal which runs away like deer. Well, I’m not going to run away.
One of the deer is looking at me because I’m moving. I’m trying to stand up but it’s difficult. My body is cold; I’ve never been so cold in my life. I was lying on the wet ground and of course they didn’t give me any clothes to wear. I have to move very slowly until I get warm.
There are three deer - no, four. I didn’t see the fourth at first because it’s very small. I think it’s a baby. It’s lying beside the deer which is looking at me - I think that’s its mother.
The mother is watching me carefully - she thinks I’m her baby too. Poor mother! I’m a strange baby for her to have. There’s another deer which looks young - perhaps one year old. The last deer is the biggest - I think he’s the father of the two young deer.
There’s more light now. The deer are moving around, taking leaves from the trees and eating them. I’m hungry too. I want my breakfast.
What’s for breakfast, mother? Don’t answer that. I don’t think I can eat your food. I know how to find fruit which is good for me and to look in the ground for roots to eat; I learnt all that in the village school. Everybody learns because everybody does the Year of Sharing.
I’ll just take a walk and find some food.
Hey, get off! Stop that! What are you doing?
That was the big deer which is the father, I think. He didn’t let me take a walk. He ran and pushed me back next to mother. This is terrible. Because of my smell, he thinks I’m a baby. Listen, father - I want to find something to eat!
Deer don’t talk much, do they?
Sorry I haven’t said anything for a long time. There’s nothing to say. I’m very, very hungry. I’ve missed breakfast and I’ve missed lunch and soon I’m going to miss dinner. It’s late afternoon. This deer family likes to move around a lot.
Mother and Baby and I stay together - Father makes sure of that. Brother - the other young deer - sometimes stays with us, but is often alone. Father doesn’t like it if Brother follows him.
I’ve looked for roots in the ground but I haven’t found anything. I saw a tree with good fruit on it. I tried to climb the tree but Father knocked me off with his antlers. He was angry. Deer don’t climb trees!
So I am HUNGRY.
I’m not cold now. That’s because we move around a lot. My arms and legs have a lot of little cuts on them. Well, I’m not wearing clothes and so I keep cutting myself on trees and other things. And my feet hurt.
I didn’t think that life with animals would be like this. I thought my new life would be fast, dangerous and exciting.
It isn’t. We just walk through the trees. The deer eat while I watch and feel hungry. Then we walk on a little more.
The deer don’t talk, they don’t make any sounds. Well, sometimes Mother makes a little noise to Baby (and to me because I’m a ‘baby’ too). And Baby answers with another little noise. But it’s nothing special. Mother is saying, ‘Where are you?’ and Baby is answering, ‘I’m here.’ That’s all.
When Mother asked me, ‘Where are you?’
I didn’t answer at first. But she went on asking and asking and asking, and I felt sorry for her. I’m her baby, or she thinks I am. So then I answered, ‘I’m here,’ like Baby - I tried to make the same sound as Baby. I’m sure it’s right because Mother asks only once now.
Father never talks to Mother. Brother sometimes makes the noise for, ‘I’m here,’ but nobody listens.
I like Baby. She’s sweet. Yes, she’s a girl deer. She’s soft to touch, she’s funny and she’s always jumping up and down. She smells of milk.
Because I have nothing to do, I play with Baby. I try to catch her. We run round and round Mother. Then she goes under Mother and I follow, which is funny because I’m nearly as big as Mother.
Mother stops moving because she doesn’t want to put her foot down on one of us. When I catch Baby, she suddenly jumps out of my arms. She’s like a ball - she uses her four legs to push hard and she jumps high up.
One day of this life is interesting. Not comfortable, but interesting. Two days will be a little boring, I think. After three days I’ll want to scream. And I’ve got a year of this life.
It’s evening now. It suddenly got dark. And cold. I haven’t eaten a single thing all day. We swam across a river in the afternoon, so I drank a lot of water then.
These deer are really good at swimming. Baby can swim too - but Mother and Father helped Baby and me.
The deer family is going to spend the night here. All right. I would like to go and look for something to put over myself, to keep myself warm. I don’t think Father will let me. Let’s see.
I was right. Father didn’t let me. I’ll just have to be cold.
It’s spring - the Year of Sharing usually begins in spring. I don’t know what a winter night will be like. Perhaps I will learn to keep warm by then.
Brother is asleep. Baby is lying beside Mother. Father is walking in a slow circle around us. He’s listening and smelling the wind. He’ll make sure we’re not in danger.
I’m sitting on the ground, with my arms round my body, trying to keep warm, but I’m shaking with cold.
Baby is drinking Mother’s milk.
For the first time today I feel lonely. I don’t often feel lonely. I don’t need people. I think it’s the dark and the cold and being hungry and feeling sorry for myself and listening to Baby drinking Mother’s warm milk and knowing that I can’t do that.
Mother just said, ‘Where are you?’ to me.
I made the sound which means, ‘I’m here.’
I’m falling asleep while I speak. I drank Mother’s milk. I’m lying with Baby next to Mother and it’s very warm. I don’t feel lonely. Good night.