سرفصل های مهم
گرگها
توضیح مختصر
گرگها به خانوادهی گوزنها حمله میکنن و ریچارد میمونه باهاشون بجنگه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل سوم
گرگها
دو هفته از بدترین هفتههای زندگیم رو پشت سر گذاشتم. حالا احساس میکنم حالم خیلی بهتره، و به همین خاطر هم هست که دوباره حرف میزنم. وقتی چیز خوبی برای گفتن وجود نداشت، نمیخواستم چیزی بگم.
اکثراً بارون میبارید
و وقتی هم نمیبارید، آب از روی برگهای درختها میچکید. تمام مدت خیس بودم، سردم بود، خسته و گرسنه بودم. بیمار بودم. سرم درد میکرد، شکمم درد میکرد، ساق پاهام درد میکرد و همیشه بریدگیهای کوچکی روی بدنم داشتم. بدتر از همهی اینها، دلم برای خونه تنگ شده بود میخواستم برگردم دهکده.
هنوز هم میخوام برگردم. نمیخوام اینجا باشم. گوزنها آدم نیستن. میگفتم احتیاجی به آدمها ندارم، ولی فکر میکنم اشتباه میکردم. وقتی نمیتونی با کسی حرف بزنی، فکر کردن هم سخته.
با نوزاد و برادر دوست شدم. هردوشون رو دوست دارم. نوزاد شیرینه و برادر از هیچی نمیترسه. دو تا گوزن بزرگتر از همه چی میترسن - از پرندههایی که آواز میخونن میترسن، از پرندههایی که آواز نمیخونن میترسن، از ابری که روی آفتاب رو میپوشونه، از برگی که میفته. وقتی میترسن میپرن. همیشه در حال پرشن!
مادر وقتی فکر میکنه ما در خطریم، من و نوزاد رو با دماغش هُل میده. ما رو به تاریکترین جاهای جنگل میبره، جایی که درختها در هم تنیده شدن. ما سریع و بی سر و صدا از لابلای درختها حرکت میکنیم. من هم یواش یواش دارم از همه چیز میترسم. احمقانه است. چیزی برای ترس نمیبینم.
دارم لاغر میشم چون زیاد غذا نمیخورم. هر روز چند تا سبزی وحشی و کمی میوه پیدا میکنم و قبل از خواب شیر مادر رو میخورم. همش همین.
این گوزنها تمام مدت میخورن. اونها فقط چند تا درخت خاص رو دوست دارن، نه همه رو. مادر مجبوره برای بدست آوردن برگ و میوه به نوزاد کمک کنه. سعی میکنه به من هم کمک کنه، ولی غذای گوزنها غذای من نیست. من نمیتونم اون غذا رو بخورم.
مادر از اینکه من خوب غذا نمیخورم ناراحته. مادر بیچاره! تمام مدت روز از دستش عصبانیام، ولی شبها مثل یه نوزاد پیشش میخوابم. عجیبه. احساسم به مادر خیلی قویه - قویتر از احساسم نسبت به مادر واقعی خودم - هر دو احساس خوب و بد.
پدر زیاد نزدیک ما نمیاد. همون دور و بر، به بالا و پایین قدم میزنه. بلند میایسته و از لای درختها نگاه میکنه. دماغش رو بالا میگیره و با دقت بو میکنه. بهترین چیزهای خوردنی رو بدست میاره، و اگه بقیهی اعضای خانواده سعی کنن نزدیک اون غذا بخورن، اونا رو با دماغش به کناری هُل میده.
هفتهی اول لباسی نپوشیدم، و وحشتناک بود، برای اینکه تمام مدت در جنگل هستیم و همیشه یک جاهاییم بریده میشد. بنابراین از برگها لباس درست کردم. لباسهای خیلی خوبی نیستن و همش لباسهای جدیدتری درست میکنم، ولی جلوی بریدگیهای زیادی رو میگیره و همچنین من رو هم گرم نگه میداره - خب، نه خیلی گرم ولی مثل قبل هم سردم نیست.
بنابراین حالم بهتره. کمی گرمتر شدم، غذای بیشتری تو شکممه و بدنم حالا دیگه درد نمیکنه.
و من قویتر و چابکتر هم هستم و بهتر میشنوم و میببینم. وقتی آدم نمیتونه با کسی حرف بزنه، نگاه میکنه، گوش میده و بو میکشه.
من و برادر همیشه سعی میکنیم ببینیم کی بلندتر میپره. بیشتر اوقات من میبازم. ولی دارم بهتر میشم. هر دو از این کار لذت میبریم.
امروز صبح بارون نباریده، که واقعاً شگفتانگیزه. اون بالا تو آسمون، فقط آسمون آبی از بین درختها دیده میشه. این پایین گرم نیست، ولی دیگه سرد و خیس هم نیست. آخ!
اتفاقی افتاد! پدر دوید پیشم و با شاخهاش منو زد و انداخت زمین. ازم میخواد ساکت باشم. حالا خیلی آروم حرف میزنم. همهی گوزنها دست از خوردن کشیدن. حالا فقط پدر داره حرکت میکنه، خیلی آروم راه میره و یک پاش رو قبل از اینکه اون یکی پاش رو حرکت بده به آرومی زمین میذاره.
اینجا خیلی خیلی ساکته. هیچ صدایی از هیچ جا نمیاد. چرا انقدر بی سر و صداست؟ چرا پرندهها آواز نمیخونن؟
اوه! حالا میتونم ببینمش. یه حیوون از لای درختها میاد، نه سریع، نه آروم. یه گرگه!
فقط یه گرگه! آخ آخ! مادر هلم داد، چون میخواد حرکت کنم. حالا داره نوزاد رو هل میده. خانواده داره حرکت میکنه و به عمق جنگل میره. برادر نمیخواد فرار کنه و داره به من نگاه میکنه. من میخوام فرار کنم؟
نه، فرار نمیکنم. احمقانه است. چهار تا گوزن و من در مقابل فقط یک گرگ. میتونیم بجنگیم و گرگ فرار میکنه.
من میمونم. یه چوب بزرگ و چند تا سنگ دارم و اگه مجبور بشم میتونم تنهایی با این گرگ بجنگم.
پدر رفته. مادر داره برمیگرده دنبالم - نه، برنمیگرده. ایستاده نمیتونه نوزاد رو رها کنه.
برادر داره میاد پیش من بایسته. مادر و نوزاد رفتن. حالا فقط من، برادر و گرگ موندیم. من نمیترسم. بذار ببینیم گرگ چطور دوست داره سنگ از رو دماغش بخوره. اینو بگیر!
سنگم به هدف نخورد! من کارم در سنگاندازی خوبه، ولی گرگ خیلی سریع پرید. حالا تا میتونم سنگها رو محکم پرت میکنم. گرگ داره میپره اینور اونور، ولی فرار نمیکنه. خوب، چماقم هنوز همراهمه. برادر میتونه از پاهاش برای مبارزه استفاده کنه. طوریمون نمیشه.
وای نه!
دو تا گرگ دیگه دارن میان، و خیلی سریع میان. برادر، برو! از اینجا دور شو! اشکالی نداره.
حالا تنهام. فقط یک کار برای انجام مونده.
تقریباً مُردم. اشتباه خیلی بزرگ انجام دادم که تصمیم گرفتم بمونم و بجنگم. این کاریه که یک آدم انجام میده، نه یک گوزن. من یک گوزنم. بوی گوزن میدم و گرگها هم فکر میکنن من هم گوزنم.
حس بدی دارم. حسی کوچکی و ناچیزی. یک شخص نیستم. فقط یک حیوونم. اگه یه حیوون دیگه از من قویتر باشه، میتونه من رو بکشه. قبلاً متوجه این موضوع نبودم.
جون برادر رو نجات دادم از این بابت خوشحالم. اولین گرگ خیلی سریع به طرفم دوید، یهو از روش پریدم سمت راست. در پرش عالی هستم. بعد از دو هفته زندگی با گوزنها، هرکسی عالی میشد.
گرگ خیلی سریع برنگشت. من اطراف رو به دنبال دو تا گرگ دیگه نگاه کردم و دیدم که سراغ من نمیان داشتن برادر رو دنبال میکردن. این بد بود.
فریاد زدم، برای اینکه میخواستم گرگها فکر کنن من ترسیدم، و بعد من رو دنبال میکردن نه برادر رو. ولی وقتی فریاد زدم، میدونستم واقعاً ترسیدم و گرگها هم این رو میدونستن. وحشتناک بود. هر سه گرگ ایستادن و صاف به طرف من دویدن.
بله، ترسیده بودم! چوب رو انداختم و مثل یک . مثل یک گوزن دویدم. یک درخت بزرگ روبروم بود و در عرض چند ثانیه بالای درخت بودم.
و الان هم بالای درختم. گرگها ساعتها با نگاه گرسنه در چشمهاشون زیر درختم نشستن. زیاد نیست که رفتن، درست قبل از این که هوا تاریک بشه.
و همین جا هم میمونم. نمیتونم گوزنها رو در تاریکی پیدا کنم. نمیتونم پیش مادر دراز بکشم و شیرش رو بخورم. فکر نمیکنم بتونم روی درخت بخوابم …
ولی سعیام رو میکنم. و متأسفم که کم مونده بود برادر به خاطر من بمیره.
دوباره خانوادهی گوزنهام رو میبینم؟
متن انگلیسی فصل
CHAPTER THREE
Wolves
I’ve just lived through the worst two weeks of my life. I feel a lot better now; that’s why I’m speaking again.
I didn’t want to say anything when there wasn’t anything good to say.
It rained most of the time. When it wasn’t raining, the water was still falling off the leaves of the trees.
I was wet, cold, tired and hungry all the time. I was ill. My head hurt, my stomach hurt, my feet and legs hurt and I was always getting little cuts on my body.
Worst of all I missed home; I wanted to be back in the village.
That’s still true. I don’t want to be here. Deer are not people. I said I didn’t need people, but I think I was wrong.
It’s hard to think when you can’t talk to anybody.
I’m friends with Baby and Brother. I like both of them. Baby is sweet and Brother is afraid of nothing.
The two older deer are afraid of everything-afraid of birds singing, birds not singing, a cloud going over the sun, a leaf falling.
When they’re afraid, they jump. They’re always jumping!
When Mother thinks we’re in danger, she pushes me and Baby with her nose. She takes us to dark places in the forest where the trees are crowded together.
We move quickly and quietly, in and out of the trees. I’m beginning to feel afraid of everything now. It’s stupid. I’ve not seen anything to be afraid of.
I’m getting thin because I don’t eat very much.
I find a few wild vegetables and a little fruit every day and I drink Mother’s milk before I sleep. That’s all.
These deer eat all the time. They like eating from some trees, not others. Mother has to help Baby to get leaves and fruit. She tries to help me too, but deer food is not my food. I can’t eat it.
Mother is unhappy because I’m not eating well. Poor Mother! I’m angry with her all day, but I sleep with her like a baby at night. It’s strange.
My feelings for Mother are very strong - stronger than my feelings for my real mother - both good and bad feelings.
Father doesn’t come near us very often. He keeps walking around, up and down. He stands tall and looks through the trees.
He puts his nose high up and smells carefully. He gets the best things to eat and he pushes the rest of the family away if they try to eat near him.
I didn’t wear clothes for the first week and that was terrible because we’re in the forest all the time, and I couldn’t stop getting cuts. So I made some clothes out of leaves.
They’re not very good clothes and I have to keep making new ones, but they stop most of the cuts and also keep me warm - well, not very warm, but I’m not as cold as before.
So I’m feeling better. A little warmer, a little more food in my stomach and my body doesn’t hurt now.
And I’m stronger and quicker and I can hear and see better too. If you can’t talk to anybody, you look and listen and smell.
Brother and I are always trying to see who can jump higher. I lose - most of the time. But I’m getting better. We both enjoy it.
There’s no rain this morning, which is really wonderful. Up above there’s only blue sky between the trees. Down here it’s not warm, but it’s not cold and wet any more. Ow!
Something happened! Father ran up and knocked me over with his antlers. He wants me to be quiet.
Now I’m speaking very softly. All the deer have stopped eating. Only Father is moving now, walking very slowly, putting one foot down carefully before moving the next foot.
It’s very, very quiet. Not a sound anywhere. Why is it so quiet? Why are there no birds singing?
Oh! Now I can see it. It’s an animal coming through the trees, not quickly, not slowly. It’s a wolf!
There’s only one wolf. Oops! Mother just pushed me because she wants me to move.
Now she’s pushing Baby. The family is moving away, going deeper into the forest. Brother doesn’t want to run away, and he’s looking at me. Will I run away?
No, I’m not going to run. It’s stupid. There are four deer and me against just one wolf. We can fight and the wolf will run away.
I’m staying. I’ve got a big stick and some stones and I can fight this wolf alone if I have to.
Father has gone. Mother’s coming back for me - no, she isn’t. She’s stopped, she can’t leave Baby.
Brother’s coming to stand with me. Mother and Baby have gone. There’s only Brother, me and the wolf now. I’m not afraid. Let’s see how the wolf likes getting a stone on its nose. Take that!
I missed him! I’m good at throwing stones, but the wolf jumped to one side very fast.
Now I’m throwing each stone as hard as I can. The wolf’s jumping all over the place, but he’s not running away. Well, I’ve still got my stick. Brother can use his feet to fight with. We’ll be all right.
Oh no!
Two more wolves are coming, and they’re coming fast. Brother, go! Get out of here! That’s right.
Now I’m alone. There’s only one thing to do.
I nearly died. I made a very big mistake when I decided to stand and fight. That’s what a person does, not a deer. I’m a deer.
I smell like a deer and so wolves think I’m a deer too.
I feel bad. I feel small, and unimportant. I’m not a person. I’m just an animal. If another animal is stronger than me, it can kill me. I didn’t understand that before.
I saved Brother; I’m happy about that. The first wolf ran at me, very fast; I suddenly jumped right over him. I’m wonderful at jumping. After two weeks with deer, anybody would be wonderful.
The wolf didn’t turn very quickly. I looked around for the other two wolves and saw that they weren’t coming for me, they were following Brother. This was bad.
I screamed, because I wanted the wolves to think I was afraid; then they would follow me, not Brother.
But when I screamed, I knew I really was afraid, and the wolves knew it too. That was terrible. All three wolves stopped and ran straight at me.
Yes, I was afraid! I dropped the stick and ran like a. like a deer. There was a big tree in front of me and in seconds I was at the top of it.
And here I am. The wolves sat under my tree for hours with a hungry look in their eyes. They left not long ago, just before it got dark.
And this is where I’m staying. I can’t find the deer in the dark. I can’t lie down with Mother and drink her milk.
I don’t think I can sleep in a tree. but I’ll try. And I’m sorry Brother nearly died because of me.
Will I see my deer family again?