سرفصل های مهم
کشتن یک گرگ
توضیح مختصر
ریچارد و نوزاد از خانواده جدا شدن و ریچارد یک گرگ رو گشت.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل چهارم
کشتن یک گرگ
صبح شده و هنوز بالای درختم. کل شب بیدار بودم. گرسنه هستم، خسته، سردمه و عصبانیم. میخوام برم پایین درخت و دنبال کمی غذا بگردم.
اینطوری بهتره. وقتی گرسنمه نمیتونم فکر کنم.
وقتی به یاد میارم چطور از دست گرگها فرار کردم، احساس عصبانیّت میکنم و صورتم گُر میگیره. چرا فرار کردم؟ من که نترسیده بودم!
البته به خاطر نجات جون برادر جیغ زدم و فرار کردم. دلیلش اینه. نمیخوام برگردم پیش خانوادهی گوزنها. اگه با گوزنها زندگی نکنم، مجبور نمیشم از چیزی فرار کنم. میتونم در سال به اشتراکگذاریم تنها زندگی کنم. میتونم غذا، آب، جای خواب و برگهایی برای درست کردن لباس پیدا کنم. نیازی به گوزنها ندارم، زندگی با اونها خیلی سختتره.
تصمیم گرفتم دنبال گوزنها نگردم و حالا احساس میکنم خوشحالترم. احساس تنهایی نمیکنم یا حوصلهام سر نمیره تنهایی بهترم.
اگه گرگی بیاد، میکشمش. اگه چماق و سنگ داشته باشم، میتونم با گرگها بجنگم. اگه لاشهی یه حیوان رو پیدا کنم، میبُرمش و ازش چیزی برای کشتن گرگها درست میکنم - یه منجنیق برای پرتاب سنگ.
حالم خیلی بهتره.
اوضاع دوباره تغییر کرد. برگشتم پیش گوزنها.
روی زمین نشسته بودم و یه چوب رو با سنگ میبُریدم که صدای مادر رو شنیدم. صداش از دور میومد. فقط به خاطر اینکه اطراف خیلی ساکت بود صداش رو شنیدم.
داشت صدا میزد؛ “کجایی؟ کجایی؟” و من میدونستم که منو صدا میزنه.
وحشتناک بود. شروع به گریه کردم. اون فقط یه گوزنه
و من براش بوی نوزاد گوزن میدم، ولی در واقع نیستم.
جواب دادم: “اینجام!”
مادر صدام رو شنید و به طرفم دوید. تمام مدت صدا میزد. از لای درختها اومد و نوزاد پشت سرش بود در حالی که هنوز گریه میکردم ایستادم و …
دیگه نمیخوام دربارش حرف بزنم. بعضی وقتها خودم رو درک نمیکنم. هیچ وقت دستهام رو به این شکل دور مادر واقعیم حلقه نکرده بودم، و مادر فقط یک گوزنه.
چیکار میتونستم بکنم؟ مدتی طولانی همراه مادر و نوزاد در جنگل حرکت کردیم تا اینکه پدر و برادر رو پیدا کردیم. پدر دست از غذا خوردن کشید و با شاخهاش مادر رو زد. عصبانی بود، ازش میخواست تمام مدت کنارش باشه.
وقتی پدر اومد پیشم، فکر کردم میخواد من رو هم بزنه، ولی نزد. با دقت بوم کرد، بعد سرش رو به نرمی بهم مالید. برای اون من فقط یک نوزادم.
برادر صاف بالا و پایین میپرید از دیدن دوبارهی من خوشحال بود. از اینکه از دیدن اون چقدر خوشحال شدم، تعجب کرده بودم.
در چند روز اخیر راه رفتیم و راه رفتیم. وقتی بقیه میخوان بایستن و غذا بخورن، پدر ما رو وادار به حرکت میکنه. به اون طرف رودخونهها شنا کردیم، درختها رو کنار زدیم، در زمینهای باز دویدیم، و دوباره رفتیم بین درختها. میدونم چرا - همه میدونیم.
یک گرگ، یا چند تا گرگ دنبالمون هستن. اسمش زوزهی گرسنه و طولانی هست - اغلب شبها. بوی ما رو دنبال میکنن. برای همین پدر سعی میکنه تا جای ممکن از داخل آب حرکت کنه آب ردِّ بو رو گم میکنه.
سرم با پاسخ مخصوص خودم به این خطر مشغوله - دارم سلاح میسازم. سنگها رو به قطعات کوچیکی میشکنم. بعضی از قطعه سنگها واقعاً تیزن و مثل چاقو میبرن. اونها رو روی چوبهای دراز فرو میکنم، تا ازشون نیزه بسازم.
یه حیوون مُرده پیدا کردم و پوستش رو جدا کردم بعد پوست رو به تیکههای دراز و باریک بریدم. حالا یه منجنیق خوب دارم و میتونم گرگها رو بکُشم.
برادر داره به نوزاد یاد میده چطور بلند بپره. این کار اونه. مادر به نوزاد یاد میده چطور غذا بخوره، بو بکشه و خودش رو تمیز کنه. پدر زمانی برای آموزش نوزاد نداره. اون همیشه در اطراف راه میره. بو میکشه، گوش میده، و درختها رو زیر نظر میگیره و منتظر وقوع اتفاق بده. اون همیشه بهترین مکان رفتن رو میدونه، برای اینکه هیچ وقت فکر کردن در این مورد رو متوقف نمیکنه.
برادر، نوزاد و من اغلب با هم میپریم، و با پرشهای بلند و ناگهانی به سمت جلو حرکت میکنیم. فهمیدم چرا گوزنها این همه میپرن. پرش حواس گرگ رو پرت میکنه. وقتی یه گرگ دنبال گوزنه، گوزن دیگه میپره و گرگ برمیگرده اونو نگاه کنه. بعد گوزن سوم میپره. دوباره گرگ برمیگرده. هر پرش گوزن رو از گرگ دور میکنه و گرگ نمیتونه تصمیم بگیره کدوم گوزن رو دنبال کنه. هوشمندانه است.
دیروز اتفاق بدی افتاد. نوزاد پرشی بلند و خوب کرد، ولی وقتی افتاد پایین، فریاد کوتاهی کشید.
سعی کرد راه بره، ولی دوباره فریاد زد، فریادی کوتاه و بلند. مادر به طرفش دوید و پدر که فاصلهی زیادی نداشت، ایستاد و تماشا کرد.
اول نمیدونستم مشکل چیه مادر نمیخواست کسی بره نزدیک. در آخر، کنار نوزاد دراز کشیدم و دیدم چی شده یه تیکه چوب درخت توی پای نوزاد فرو رفته بود و دندون مادر نمیتونست درش بیاره. مادر بهم اجازه نداد بهش دست بزنم.
نوزاد فقط میتونست روی سه تا پاش راه بره و خیلی زود خسته میشد. پدر سعی کرد دوباره به حرکت ادامه بده و از گرگها فاصله بگیره، ولی مادر میخواست کنار نوزاد بمونه. پدر، مادر رو هل داد و اون هم پشت سرش رفت . ولی بعد برگشت پیش نوزاد. پدر برگشت و دوباره مادر رو هل داد.
در آخر، پدر نوزاد رو به مکانی تاریک برد تا بتونه زیر برگها مخفی بشه. نزدیک رودخونه بود و زمینش خیس بود. اینطوری گرگها بوی نوزاد رو نمیگرفتن.
بعد، پدر همهی ما رو هل داد. ولی وقتی میرفتیم، میتونستیم صدای نوزاد که پشت سرمون صدا میزد رو بشنویم. نمیفهمید موضوع چیه. صداش میگفت: “من اینجا! من اینجام!”
پدر به مادر اجازه نداد برگرده. ما به رفتن ادامه دادیم. زوزهی یک گرگ از فاصله دور از لای درختها میومد. به این فکر کردم که گرگ نوزاد رو پیدا میکنه.
نمیتونستم همونطور پشت سر جا بذارمش.
ایستادم. مادر صدام زد، ولی پدر هلش میداد که بره. بیحرکت ایستادم و اونها رفتن توی درختها و دیگه نمیتونستم ببینمشون. گوزنها خداحافظی نمیکنن.
دویدم پیش نوزاد و اون دیگه صدا نزد. خوشحال بود.
سلاحهام - منجنیق و نیزههام - رو گذاشتم روی زمین. وقتی دست به پای نوزاد زدم، خوشش نیومد زیاد دردش گرفت. دیگه بهم اجازه نداد بهش دست بزنم.
بنابراین خودمو انداختم روش. چوب توی پاشو گرفتم و به آرامی و با دقت کشیدم. چوب رو کشیدم و چرخوندم تا اینکه اومد بیرون، همش. بعد رفتم و با دستم از رودخونه آب آوردم تا اونجای پاش رو بشورم. این تمام کاری بود که از دستم بر میومد.
برای نوزاد آب و غذا آوردم. وقتی هوا تاریک شد، پیشش دراز کشیدم و خوابیدیم و همدیگه رو گرم نگه داشتیم.
همین الان به پاش نگاه کردم و فکر میکنم داره بهتر میشه. ولی هنوز نمیتونه روش راه بره. مجبوریم چند روزی اینجا بمونیم. بعد میریم دنبال خانوادهی گوزنها. فکر میکنم بتونم پیداشون کنم. بوی جایی که بودن رو میکشم میتونم بفهمم از کجا رد شدن و نحوه فکر کردن پدر دستم اومده.
اگه شانس بیاریم میتونم پیداشون کنم.
گرگها دو روز بعد پیدامون کردن. عصر بود، درست قبل از تاریکی. دو تا گرگ از لای درختها بیرون اومدن و من رو که برای نوزاد غذا میبردم دیدن. گرگهای لاغر و گرسنهای بودن. فکر میکنم مدت زیادی بود که چیزی نخورده بودن.
سلاحها پیش نوزاد زیر برگها بودن. غذا رو انداختم و دویدم و سریع منجنیق و چند تا سنگ برداشتم. البته گرگها فکر کردن دارم از دستشون فرار میکنم و اومدن منو بگیرن.
منجنیق به دست برگشتم نگاهشون کردم و اونها با تعجب ایستادن. چرا فرار نمیکردم؟
از درون احساس سرما کردم، ولی نترسیده بودم.”کدوم یکی از شما رو بکشم؟ ازشون پرسیدم:
کدوم یکی از شما اول میمیره؟”
گرگها صدای سردم رو شنیدن. میدونستن من خطرناکم، ولی گرسنه بودن. به آرومی جلو اومدم و هیچ صدایی در نیاوردن. با منجنیق یه سنگ انداختم و به چشم یکی از گرگها خورد. گرگ فریاد زد. چند تا سنگ دیگه انداختم تا اینکه یه سنگ بزرگ سرش رو شکافت. گرگ به بغل افتاد و تکون نخورد.
گرگ دیگه پرید، برگشت و دوید توی درختها. به گرگ مُردهی روی زمین نگاه کردم و احساس تأسف کردم.
از توی درخت صدای زوزهای طولانی و بییار اومد.
منتظر موندم تا هوا تاریک شد و بعد نوزاد و من شروع به حرکت کردیم. نوزاد مدتی راه رفت و بعد استراحت کرد. نمیتونستم خانوادهی گوزنها رو در تاریکی دنبال کنم، برای این که نمیتونستم چیزی ببینم و بوها سرد بودن. ولی فکر میکردم میدونم پدر کجا میره.
ماه در آسمان بود. به این نتیجه رسیدم که مجبوریم تمام شب رو راه بریم، برای اینکه گرگهای دیگه هنوز جایی اون بیرون بودن.
پای نوزاد خوب بود؛ از این بابت خوشحال بودم. یک ساعت بعد، از مخفیگاه تاریک زیر برگها دور بودیم. گرگ حالا نمیتونست ما رو پیدا کنه.
صدای زوزهای اومد. بعد یه زوزهی دیگه و بعد یکی دیگه. سه، چهار، پنج، شش تا زوزه، از جهتهای مختلف. گرگها دور بودن ولی زیاد بودن،
خیلی زیاد.
و به این ترتیب چیز جدیدی یاد گرفتم. گرگها هم خانواده داشتن- خانوادهی بزرگ. اگه یکی از گرگها رو میکشتید، خانوادهاش میخواستن قاتل رو پیدا کنن. تو دردسر افتاده بودیم.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER FOUR
Killing a wolf
It’s morning and I’m still up in the tree. I didn’t sleep all night. I’m hungry, tired, cold and angry. I’m going to climb down the tree and look for some food.
That’s better. I can’t think when I’m hungry.
When I remember how I ran away from those wolves, I feel angry and my face gets hot. Why did I run away? I wasn’t afraid!
I screamed and ran away to save Brother, of course. That’s why. I don’t want to go back to the deer family.
If I’m not living with deer, I don’t have to run away from anything. I can live alone for my Year of Sharing. I can find food, water, places to sleep and leaves to make clothes with. I don’t need the deer; life is more difficult with them.
I have decided not to follow the deer and I feel happier now. I won’t get lonely or bored; I’m better alone.
If a wolf comes, I’ll kill it. I can fight wolves if I have sticks and stones. When I find the dead body of an animal, I will cut it up and use it to make something for killing wolves - a catapult which will shoot stones.
I feel much better.
Things have changed again. I’m back with the deer.
I was sitting on the ground, cutting a stick with a stone, when I heard Mother calling. She was far away. I only heard her because it was very quiet all around.
She was calling, ‘Where are you? Where are you?’ and I knew she was calling me.
It was terrible. I began crying. She’s only a deer. I smell like a baby deer to her, but I’m not really.
I answered, ‘I’m here!’
Mother heard me and ran to me. She was calling all the time. She came through the trees with Baby behind her and I stood up, still crying, and I.
I don’t want to talk about it anymore. Sometimes I don’t understand myself. I never put my arms round my real mother like that, and Mother is only a deer.
What could I do? I walked with Mother and Baby through the forest for a long time until we found Father and Brother. Father stopped eating and hit Mother with his antlers. He was angry; he wanted her to be near him all the time.
When Father came up to me, I thought he would hit me too, but he didn’t. He smelt me carefully, then touched me softly with his head. To him, I’m just a baby.
Brother jumped straight up and down; he was so happy to see me again. I was surprised how happy I was to see him too.
In the last few days we have walked and walked. When the others want to stop and eat, Father keeps us moving. We have swum across rivers, pushed through trees, run across open ground and moved back into trees again. I know why - we all know.
There’s a wolf, or wolves, following us. It calls - a long, hungry howling, often at night. It’s following our smell. That’s why Father tries to go through water as often as possible - smells are lost in water.
I’m busy with my special answer to this danger - I’m making weapons. I break up stones into little pieces. Some pieces of stone are really sharp and will cut like a knife. I’ve put them on long sticks to make spears.
I found a dead animal and cut off its skin, then I cut the skin into long, thin pieces. Now I have a good catapult; I can kill wolves.
Brother’s teaching Baby to jump as high as she can. That’s his job. Mother teaches Baby about eating and smelling things and cleaning herself. Father doesn’t have time to teach Baby.
He’s always walking round. He’s smelling, listening, watching the trees, waiting for something bad to happen. He always knows the best place to go next, because he never stops thinking about it.
Brother, Baby and I often jump together, moving in sudden, high jumps across the ground. I’m beginning to understand why deer jump so much.
A jump catches the eye of a wolf. When a wolf runs after a deer, another deer will jump and the wolf will turn to look at it.
Then a third deer will jump. The wolf turns again. Each jump takes the deer away from the wolf and the wolf can’t decide which deer to follow. It’s clever.
Yesterday something bad happened. Baby did a good, high jump but when she came down, she gave a little scream.
She tried to walk and screamed again, a little, high scream. Mother ran to her and Father stood not far away and watched.
I couldn’t see what was wrong at first; Mother didn’t want anyone to come near. In the end I lay down next to Baby and saw what it was - a stick from a tree was deep inside Baby’s leg and Mother’s teeth couldn’t pull it out. Mother didn’t let me touch it.
Baby could only walk on three legs and she got tired very quickly. Father tried to move on again, away from the wolf, but Mother wanted to stay with Baby. Father pushed Mother and she followed him.
but then went back to Baby. Father went back and pushed Mother again.
In the end Father took Baby to a dark place where she could hide under leaves. It was near a river and the ground was wet. That would hide Baby’s smell from the wolf.”
Then Father pushed us all away. But when we left, we could hear Baby calling after us. She didn’t understand. Her calls said, ‘I’m here! I’m here!’
Father didn’t let Mother go back. We walked on. The howl of a wolf came through the trees from far away. I thought of a wolf finding Baby.
I just couldn’t leave her.
I stopped. Mother called me but Father was pushing her to go on. I stayed still and they went into the trees and I couldn’t see them anymore. There are no goodbyes with deer.
I ran back to Baby and she stopped calling. She was happy.
I put my weapons on the ground - my catapult and spears. When I touched Baby’s leg, she didn’t like it; it hurt a lot. She didn’t let me touch it again.
So I lay down heavily on top of her. I held the stick in her leg and moved it slowly and carefully. I pulled and turned it until it came out, all of it.
Then I went and carried water in my hand from the river to wash the place on her leg. That was all I could do.
I brought leaves for Baby to eat, and water for her to drink. When it got dark, I lay down with her and we slept, keeping warm together.
I’ve just looked at her leg and I think it’s getting better. But she can’t walk on it yet. We have to stay here for a few days.
Then we will follow the deer family. I think I can find them. I can smell where they have been, I can see where they have walked and I understand how Father thinks.
With luck I can find them.
The wolves found us two days later. It was evening, just before dark. Two wolves walked out of the trees and saw me carrying food to Baby.
They were thin and hungry wolves. I don’t think they have eaten for a long time.
My weapons were under the leaves with Baby.
I dropped the food and ran and quickly got a catapult and a few stones. Of course, the wolves thought I was running away and they came to get me.
I turned, holding the catapult, and looked at them, and they stopped in surprise. Why wasn’t I running away?
I felt cold inside, but not afraid. ‘Which one of you shall I kill?’ I asked them. ‘Which one of you will die first?’
The wolves heard my cold voice. They knew I was dangerous, but they were hungry.
They came slowly and they didn’t make a sound. I shot a stone from the catapult and it hit one wolf on the eye.
The wolf screamed. I followed that with more stones until a very big one cut its head open. The wolf fell over on its side and didn’t move.
The other wolf jumped, turned and ran back into the trees. I looked at the dead wolf on the ground and felt sorry.
From the trees came a long, lonely howl.
I waited until it was dark and then Baby and I began walking. Baby walked for a while and then rested.
I couldn’t follow the deer family in the dark because I couldn’t see anything and the smells were cold. But I thought I knew where Father would go.
There was a moon. I decided we had to walk all night because the other wolf was still out there somewhere.
Baby’s leg was doing well; I was happy about that. An hour later, we were far from the dark hiding place under the leaves. The wolf wouldn’t find us now.
There was a howl in the night. Then another howl, and another. Three, four, five, six howls - from different sides.
The wolves were far, away, but there were lots of them. Too many.
And so I learnt something new. Wolves have families too - big families. If you kill one wolf, the family wants to find the killer. We were in trouble.