سرفصل های مهم
گرگها میان
توضیح مختصر
ریچارد نوزاد رو پیش مادر برمیگردونه و خودش میمیره.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل پنجم
گرگها میان
از خطر خوشم نمیاد، ولی اگه خطر رو پشت سر بذارید، حس خوبی بهتون دست میده.
همین الان، در سمت دیگهی یک دریاچهی بزرگ در حال استراحتیم. صدای گرگها از فاصلهی خیلی دوری میاد و فکر میکنم مشکلی برامون پیش نیاد. تمام کارهای ممکن رو برای اطمینان از این که نمیتونن دنبالمون کنن انجام دادم.
وقتی صدای زوزهی اون همه گرگ رو در تاریکی شنیدم، نوزاد رو نوازش کردم و گفتم: “ساکت بمون و گوش بده.”
البته نوزاد متوجه نشد، ولی ایستاد و حرکت نکرد. گوش میدادم تا صدای آب بشنوم - رودخونه یا هر چیزی. صدای آب به گوشم نمیرسید، فقط صدای باد لای درختها و گرگی که برای ماه آواز میخوند.
بنابراین سعی کردم بوی آب رو بکشم. حالا دیگه دماغم در بو کشیدن، شگفتانگیز شده و بله، بوی چیز مرطوبی به مشامم رسید. وقتی برگشتم، میدونستم بوی رطوبت از کجا میاد.
گفتم: “مشکلی برامون پیش نمیاد، نوزاد.” دستم رو روی سرش گذاشتم. “ولی تا به آب نرسیدیم، دیگه نمیتونیم بایستیم.
میتونی با اون پات بدوی؟”
پای نوزاد درد میکرد ولی وقتی من میدویدم، اون هم میدوید. از گم کردن من میترسید. تنها چیزی بودم که داشت.
گرگها زوزه میکشیدن، نه تمام مدت بلکه گاهی. نمیدونستم چقدر نزدیک هستن. هر زوزه تقریباً یک دقیقه طول میکشید. بعضی وقتها نمیدونستم پشت سرمون هستن یا جلو رومون.
از لای درختها نور دیدم. من شتاب کردم و نوزاد هم پشت سرم اومد. به زودی به فضای باز رسیدیم و اونجا بود - مهتاب روی آب! رودخانه نبود، بلکه دریاچهی بزرگی بود.
بهش گفتم: “شنایی طولانی خواهد بود، نوزاد ولی اگه اینجا بمونیم، میمیریم.”
نوزاد از آب نمیترسید. پشت سرم اومد و به آسونی کنارم شنا کرد. شنا کردن براش آسونتر بود تا اینکه با اون پاش بدوه.
تا طرف دیگهی آب چقدر فاصله بود؟ نمیدونم، ولی مدت زیادی طول کشید. آخرهاش برای من نسبت به نوزاد خیلی سختتر بود. من حیوانی هستم که روی پاهاش راه میره و بالا میره، گوزنها حیوانهایی هستن که میدون، میپرن و شنا میکنن. دستها و پاهام درد میکردن، بدنم احساس سنگینی میکرد و من خیلی آرومتر شنا میکردم. ولی نوزاد همش کنارم بود، و تمام مدت بهم دست میزد پاهاش در آب سریع حرکت میکردن. اون گرمش بود و من سردم بود و این بهم کمک میکرد.
ماه رفت پشت ابرها و ما در تاریکی شنا کردیم.
از این بابت خوشحال بودم، برای اینکه میترسیدم گرگها ما رو ببینن. وقتی پاهام به سنگ خورد،
فهمیدم آب دیگه عمیق نیست. بلند شدم. یک دقیقه بعد نوزاد هم داشت راه میرفت. از آب بیرون اومدیم. پاهام قدرت ایستادن نداشتن. نیمه افتادم و روی زمین دراز کشیدم و احساس خوشحالی میکردم. نوزاد کنارم دراز کشید، خیس ولی گرم. مدتی کوتاهی خوابیدم.
تازه بیدار شدم. باید به زودی دوباره راه بیفتیم. هنوز شبه، ولی تا صبح حتماً باید از اینجا فاصلهی زیادی بگیریم. مقداری از زمین نرمه. زمین نرم خطرناکه، برای اینکه گرگها میفهمن کجا رفتیم. باید به جاهای سخت و سنگی بریم.
شگفتانگیزه! دوباره پیش مادر، پدر و برادر هستیم. از اینکه بتونم پیداشون کنم مطمئن نبودم.
وقتی خانوادهی گوزنها سه روز قبل ما رو ترک کردن، چند تا تپه در شمال دیدم. وقتی خطری وجود داره، پدر همیشه وسط درختها پنهان میشه، و اون بالا، روی تپهها درختهای زیاد، بزرگ و تاریک وجود داره. درست مکان مناسب پدر.
شانس آوردم. وقتی به تپهها رسیدیم، نیازی نبود زیاد بگردیم. قبل از اینکه بوشون رو حس کنم، صدای غذا خوردن گوزنها رو شنیدم.
نوزاد با پرشهای بامزه به طرف مادر دوید. یه پاش رو بالاتر از زمین نگه میداشت، هنوز هم درد میکرد. مادر و نوزاد سرهاشون رو به هم مالیدن و صدا درآوردن. پدر اومد و من رو بو کرد، در حالی که برادر تماشا میکرد. پدر هیچ وقت زیاد به اعضای خانواده نزدیک نمیشه، ولی کنار من ایستاد و لمسم کرد. فکر کنم ازم تشکر میکرد و چشمهای من خیس بودن.
با پدر حرف زدم:
“باید بیشتر به عمق جنگل بریم. گرگها پشت سرمونن و میخوان ما رو بگیرن.”
پدر از حرف زدنم خوشش نیومد. ازم فاصله گرفت و دوباره شروع به خوردن کرد. بعد برادر اومد. میخواست بازی کنه.
توضیح دادم: “خیلی خستم. میخوام به عمق جنگل برم بعد میخوام بخوابم.”
هیچکس کاری که من گفتم رو انجام نداد. اونها متوجه قضیهی گرگها نبودن، و برگها شیرین بودن. نوزاد شیر مادر رو خورد و برادر و پدر به خوردن ادامه دادن. بنابراین من هم جایی که بودم خوابیدم.
حالا بعد از ظهره. هنوز هم اینجایم. هوا گرم و روشنه و آسمون آبیه. دیگه نمیترسم. فقط خسته بودم. گرگها گممون کردن مشکلی نداریم.
اشتباه میکردم. گرگها دنبالمون کردن. میتونم صدای زوزهی گرگهای زیادی رو بشنوم. خیلی دور بودن، ولی داشتن میومدن.
از دست خودم عصبانی بودم. گرگها چطور پیدامون کردن؟ من و نوزاد سخت تلاش کردیم دویدیم، داخل آبها شنا کردیم و از زمینهای نرم دوری کردیم، ولی هیچ کمکی نکرد.
بعد چیزی دیدم که روشن میکرد. مگسها دور یک قطره خون روی زمین پرواز میکردن. زخم پای نوزاد دوباره باز شده بود و گرگها بوی قوی خون را دنبال میکردن.
حالا برای رفتن به عمق جنگل خیلی دیر شده بود. گرگها پیدامون میکردن. به چهار تا گوزن - خانوادهام - نگاه کردم و میدونستم نمیتونم اجازه بدم بمیرن. یک جواب وجود داشت. خطرناک بود، ولی باید این کار رو میکردم.
اول دوباره زخم نوزاد رو تمیز کردم و روش برگ گذاشتم تا جلوی خونریزی رو بگیره. بعد خودم رو زخمی کردم - یک برش کوچیک با یک سنگ تیز روی ساق پام.
به پدر گفتم “شما برید اون بالا، اون بالا لای درختها و من تنها میرم به فضای باز. گرگها خون منو دنبال میکنن. اگه گرگها منو نگیرن، چند روزی صبر میکنم و بعد دوباره شما رو پیدا میکنم. فهمیدی؟”
البته که نفهمید ولی فهمید که خطر بیخ گوشه. برادر میخواست با من بیاد. این بار پدر از دستش عصبانی شد و به طرف بالای تپهها هلش داد. البته هیچ خداحافظی رد و بدل نشد.
شروع به دویدن به پایین تپه کردم، جایی که هیچ درختی نبود. برگشتم و نگاه کردم و نتونستم گوزنها رو ببینم.
بعد از این که خوابیده بودم، قویتر شده بودم و سریع میدویدم. میدونستم کجا دارم میرم. یک تپهی بلند و سنگی تقریباً دو مایل جلوتر بود من میتونستم ازش بالا برم، ولی گرگها نمیتونستن. ولی قبل از اینکه گرگها پیدام کنن میتونستم برسم اونجا؟
دویدم و پشت سرم رو نگاه نکردم. بعد از ۱۰ دقیقه میخواستم بایستم و استراحت کنم، ولی همون موقع صدای زوزهها رو شنیدم. برگشتم و نگاه کردم و گرگها داشتن پشت سرم میدویدن.
بنابراین استراحت نکردم. دویدم و اونها هم دویدن. ترسیده بودم واقعاً ترسیده بودم. پاهام بیحس شده بودن. به خودم گفتم: “نیفت به دویدن ادامه بده.”
برای نجات جونم، دویدم. وقتی به صخره رسیدم، نایستادم سریعتر از یه گربهی وحشی ازش بالا رفتم. یک گرگ درست زیر من یه گرگ دیگه رو زد و افتاد. زوزههای خشمگینشون تو گوشم زنگ میزد. رفتم بالا و بالا تا اینکه به جایی رسیدم که تونستم استراحت کنم. نشستم و پشتمو به سنگی تکیه دادم و به پایین نگاه کردم. گرگها همه جا بودن …
اینجام و حالا دیگه نمیتونن منو بگیرن. بعد از اینکه استراحت کردم، تا بالای بالا میرم و دیگه طوریم نمیشه.
نه، صبر کن- شاید تا صبح همین جا بمونم. نیاز به خواب دارم. بعد از یه خواب خوب حالم بهتر میشه. حالم زیاد خوب نیست. یادم نمیاد آخرین بار کی چیزی خوردم. به صداهای این گرگها گوش بدید! البته اونها هم گرسنه هستن. من هم درست مثل اونها یه حیوانم.
پدر ریچارد صحبت میکنه:
چه اتفاقی افتاد؟ نمیدونیم.
وقتی سال به اشتراکگذاری ریچارد تموم شد، رفتم بیارمش خونه. تماس رادیویی دستگاه ضبط صوت رو دنبال کردم. دستگاه ضبط صوت رو پایین تپهای که سعی کرده بود از دست گرگها فرار کنه پیدا کردم. دستگاه ضبط صوت اونجا بود، ولی ریچارد نه.
وقتی خواب بوده، از اون بالا افتاده؟ صبح روز بعد وقتی داشت بالا میرفت اتفاقی افتاده بود؟ نمیدونم.
خیلی ناراحتم. اهالی دهکده میگن حالا میتونیم یه بچه دیگه داشته باشیم. ولی من دیگه بچهای نمیخوام. نمیتونم چیز بیشتری بگم.
مادر ریچارد صحبت میکنه:
ریچارد پسر متفاوتی بود. عصبانی بود و میخواست دنیای قدیم رو برگردونه دنیایی که آدمها صاحب همه چیز بودن و حیوانات چیزی نداشتن. ولی در آخر یاد گرفت که تسهیم کنه. یاد گرفت که آدمها هم حیوان هستن و اینکه دنیا فقط متعلق به آدمها نیست، بلکه متعلق به تمام حیوانات هست. این درس سختی برای یادگیریه، ولی هممون باید این رو یاد بگیریم. حالا پسر من مُرده،
ولی آدمهای این دهکده و بچههاشون و بچههای بچههاشون هیچ وقت فراموشش نمیکنن.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER FIVE
The wolves are coming
I don’t like danger, but if you live through it, you feel good.
Just now we’re resting on the other side of a large lake. The wolves sound very far away and I think we’re OK. I’ve done everything possible to make sure they can’t follow us.
When I heard all those wolves howling in the dark, I touched Baby and said, ‘Stand very quietly and listen.’
Of course Baby didn’t understand, but she stopped and didn’t move. I was listening for water - a river or anything.
I couldn’t hear water, just the wind in the trees and a wolf singing to the moon.
So I tried smelling for water. My nose is wonderful at smelling now and, yes, I could smell something wet.
When I turned round, I knew where the wet smell was coming from.
‘We’ll be fine, Baby,’ I said. I put my hand on her head. ‘But we can’t stop any more until we get to the water.
‘Can you run with that leg?’
Baby’s leg was hurting, but she ran when I ran. She was afraid of losing me. I was all she had.
The wolves howled, not all the time but sometimes. I didn’t know how near they were. Each howl went on for nearly a minute. Sometimes I didn’t know if they were behind or in front of us.
I saw light through the trees. I hurried and Baby came after me. Soon we came to open ground, and there it was - moonlight on water! Not a river, but a big lake.
‘It’s a long swim, Baby,’ I told her, ‘but if we stay here, we’ll die.’
Baby wasn’t afraid of water. She followed me in and swam easily beside me. It was easier for her to swim than run with her bad leg.
How far was it to the other side? I don’t know, but it took us a long, long time. It was more difficult for me than Baby in the end. I’m a walking, climbing animal; deer are running, jumping, swimming animals.
My arms and legs hurt, my body felt heavy and I swam more and more slowly.
But Baby was always there beside me, touching me all the time, her legs moving quickly in the water. She was warm, while I was cold, and that helped me.
The moon went behind clouds and we swam in the dark.
I was happy about that because I was afraid the wolves would see us. When my feet hit stones underneath me,
I knew the water wasn’t deep any more. I stood up. A minute later Baby was walking too. We walked out of the water.
My legs couldn’t hold me up. I half fell and lay on the ground and felt very happy. Baby lay beside me, wet but warm. I slept for a little while.
I’ve just woken up. We have to begin moving soon. It’s still night, but we must be far away from here by morning.
Some of the ground is soft. Soft ground is dangerous because the wolves can see where we have gone. We must go on the hard, stony places.
It’s wonderful! We’re back with Mother, Father and Brother. I wasn’t really sure that I could find them.
When the deer family left us three days ago, I saw some hills to the north.
Father always hides in the trees when there’s danger, and up there on the hills there are a lot of big, dark trees. Just right for Father.
I had good luck. When we got to the hills, we didn’t have to look very far. I could hear the deer eating before I smelt them.
Baby went in a funny, jumping run up to Mother. She kept one foot off the ground; it was still hurting. Mother and Baby touched heads and made noises.
Father came and smelt me while Brother watched. Father doesn’t usually get too near anyone in the family, but he stood nearly touching me.
I think he was saying thank you, and my eyes were wet.
I spoke to Father. ‘We must go deeper into the trees. There are wolves behind us trying to follow us.’
Father didn’t like me talking. He moved away and began eating again. Then Brother came. He wanted to play.
‘I’m too tired,’ I explained. ‘I want to get deeper into the trees, then I want to sleep.’
Nobody did what I wanted. They didn’t understand about the wolves, and the leaves were sweet.
Baby drank Mother’s milk and Brother and Father went on eating. So I slept where I was.
It’s afternoon now. We’re still here. It’s warm and bright and there’s a blue sky. I’m not afraid any more. I was just tired. The wolves have lost us and we’re OK.
I was wrong. The wolves followed us. I could hear many wolves howling. They were far away, but coming.
I was angry with myself. How did the wolves find us? Baby and I tried so hard - we ran, we swam across water, and we stayed away from soft ground, but it didn’t help.
Then I saw something which explained it. There were flies walking around a drop of blood on the ground. The cut on Baby’s leg was open again, and the wolves were following the strong smell of blood.
It was too late to go deep into the trees now. The wolves would find us. I looked at the four deer - my family - and I knew I couldn’t let them die. There was an answer. It was dangerous, but I had to do it.
First I cleaned Baby’s cut again and put leaves on it to stop the blood. Then I cut myself - a small cut on the leg, with a sharp stone.
‘You go up there,’ I said to Father, ‘up into the trees and I’ll go along open ground, over there.
The wolves will follow my blood. If the wolves don’t catch me, I’ll wait for a few days and then I’ll find you again. Do you understand?’
Of course he didn’t, but he understood the danger that was coming. Brother wanted to come with me.
This time Father got angry with him and pushed him up the hill. No goodbyes, of course.
I began running down the hill where there were no trees. I looked back and I couldn’t see the deer.
I was stronger after my sleep and I ran fast. I knew where I was going.
There was a high, rocky hill about two miles away - I could climb it, but wolves couldn’t. But could I get there before the wolves found me?
I ran and didn’t look back. After ten minutes I wanted to stop and rest, but then I heard the howls. I looked back and the wolves were running behind me.
So I didn’t rest. I ran and they ran. I was afraid, really afraid. I couldn’t feel my legs. ‘Don’t fall, keep going,’ I said to myself.
I ran to save my life. When I came to the rocks, I didn’t stop; I climbed up faster than a wild cat. One wolf hit another wolf just below me and fell over.
Their angry howls rang in my ears. I went up and up until I came to a place where I could rest. I sat with my back to the rock and looked down. Wolves everywhere.
I’m here and they can’t get me now. When I’ve rested, I’ll climb up to the top and I’ll be OK.
No, wait - perhaps I’ll stay here until morning. I need to sleep. I’ll feel better after a good sleep. I don’t feel very well.
I can’t remember the last time I ate something. Listen to those wolves! They’re hungry too, of course. I’m an animal just like them.
RICHARD’S FATHER SPEAKS:
What happened? We don’t know.
When Richard’s Year of Sharing finished, I went to bring him home. I followed the radio call of his recorder.
I found the recorder at the bottom of the hill where he tried to escape from the wolves. The recorder was there, but not Richard.
Did he fall while he was sleeping? Did the accident happen next morning while he was climbing to the top? I don’t know.
I am very unhappy. The village says we can now have another child. But I don’t want one. I cannot say more.
RICHARD’S MOTHER SPEAKS:
Richard was a difficult boy. He was angry and he wanted to bring back the old world, the world where people took everything and animals had nothing.
But in the end he learnt to share.
He learnt that people are animals too, and that the world belongs not just to people, but to all animals.
It is a hard lesson to learn, but we must all learn it.
Now my son is dead. But the people of this village, and their children, and their children’s children, will never forget him.