سرفصل های مهم
سه عدد شانسه
توضیح مختصر
شماره شانسرونالد میخواد زن سومش رو هم مثل دو تا زن قبلیش بکشه…Ronald wants to kill his third wife like his two previous wives ...
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی کتاب
ساعت ۵ بعد از ظهر ماه سپتامبر رونالد توربای آمادهی سومین قتلش میشد. خیلی احتیاط میکرد. فهمیده بود اگه زیاد انجامش بدی قتل آدمها خطرناک میشه.
در حمام خونهای بود که اخیراً اجاره کرده بود. لحظهای مکث کرد که به آینه نگاه کنه. صورتی که بهش نگاه میکرد، لاغر، میانسال و رنگ پریده بود. موهای تیره، پیشانی بلند و چشمهای آبی خوش شکل. فقط دهنش غیرعادی بود باریک و کاملاً صاف. حتی خود رونالد توربای هم دهنش رو دوست نداشت.
صدایی که از پایین و آشپزخانه اومد، نگرانش کرد. قبل از اینکه حموم رو براش آماده کنه، ادیس اومده بود حموم کنه؟ نه، مشکلی نبود داشت از در پشتی میرفت بیرون. از پنجره ادیس رو دید که از کنار خونه تو باغچهی کوچیک مربع شکل ناپدید شد. دقیقاً شبیه بقیهی باغچههای تو خیابان دراز بود. دوست نداشت ادیس اونجا تنها باشه. ادیس خجالتی بود، ولی حالا آدمهای جدید اومده بودن تو خونهی بغل و این خطر وجود داشت که یه زن احمق باهاش دوست بشه. نمیخواست الان این اتفاق بیفته.
هر سه ازدواجش از یک الگوی مشخص تبعیت میکردن. با استفاده از اسم جعلی برای تعطیلات به جایی میرفت که هیچکس اون رو نمیشناخت. اونجا یه زن میانسال و غیرجذاب پیدا میکرد که کمی برای خودش پول داره و خانوادهای نداره. راضیش میکرد باهاش ازدواج کنه و بعد هم زن موافقت میکرد وصیتنامهای بنویسه و کل پولش رو برای رونالد به جا بذاره. هر دو زن قبلیش هم خجالتی بودن. خیلی دقت میکرد زن مناسب رو پیدا کنه- کسی که در جاهای جدید زود با کسی دوست نشه.
حادثهی مرگبار برای ماری، اولین زنش، تقریباً بدون جلب توجه کسی در حموم خونهای که اجاره کرده بود اتفاق افتاد- خونهای که خیلی شبیه این خونه بود ولی در شمال انگلیس بود نه در جنوبش. پلیس هیچ اشکالی پیدا نکرده بود. تنها شخصی که توجهش جلب شده بود، یک خبرنگار جوون از روزنامه محلی بود. چیزی دربارهی مرگ در میانه خوشبختی نوشته بود و عکس عروسی ماری و مراسم خاکسپاریش رو که سه هفته بعد از عروسیش بود، چاپ کرده بود.
دوروسی، دردسر بیشتری براش درست کرده بود. اینطور نبود که همونطور که به رونالد گفته بود کاملاً تو دنیا تنها باشه. برادرش در مراسم خاکسپاری پیدا شده بود و سؤالات سختی درباره پول دوروسی پرسیده بود. پروندهای در دادگاه درست شد و رونالد پیروز شد و شرکت بیمه پول رو بهش پرداخت کرد.
همهی اینها چهار سال قبل بود. حالا با یک اسم جدید، گذشتهی من در آوردی تازه، و منطقهی متفاوتی برای کار، کاملاً احساس امنیت میکرد.
از لحظهای که ادیس رو دیده بود که تنها سر میز کوچکی در رستورانی در هتل کنار دریا نشسته، فهمیده بود “شخص” بعدیش هست. از قیافش فهمیده بود زن خوشحالی نیست
و همچنین دیده بود که یک انگشتر با ارزش تو دستشه.
بعد از شام باهاش حرف زده بود. ادیس اول نمیخواست باهاش حرف بزنه، ولی رونالد بالاخره تونسته بود مکالمهای رو شروع کنه. بعد از اون، همه چیز همونطور که انتظارش رو داشت پیش رفته بود. روشش قدیمی و رمانتیک بود و تا انتهای هفته ادیس عاشق رونالد شده بود.
پیشینهی ادیس برای هدف رونالد خیلی مناسب بود. بعد از ۱۰ سال تدریس در مدرسهی دخترانه، رفته بود خونه تا از پدر بیمارش مراقبت کنه و تا زمان مرگش پیشش مونده بود. حالا در سن ۴۳ سالگی تنها بود، با پول زیاد و نمیدونست با خودش چیکار کنه.
پنج هفته بعد از آشناییشون در شهری که هر دو غریبه بودن رونالد باهاش ازدواج کرد. بعد از ظهر همون روز، هر دو وصیتنامهای نوشتن و کل داراییشون رو برای هم دیگه به جا گذاشتن. بعد به خونهای که رونالد به علت تموم شدن فصل تعطیلات ارزون اجاره کرده بود، اثاثکشی کردن. این بهترین ازدواجش بود. ادیس آدم با نشاطی بود و کاملاً معقول- به جز اینکه از حماقتش بود که باور کرده بود مردی در اولین نگاه عاشقش میشه. رونالد میدونست نباید اشتباه کنه و برای ادریس ناراحت بشه. شروع به برنامهریزی “آیندهی ادیس” کرده بود- اسمش رو “آیندهی ادیس” گذاشته بود.
دو تا چیز باعث شده بود این کار رو قبل از موعد مقرر انجام بده. یکی اینکه ادیس امتناع میکرد درباره پولش حرف بزنه. تمام اوراق کاریش رو قفل شده در کشوی میز نگه میداشت و نمیخواست دربارشون حرف بزنه. نگرانی دیگهاش علاقه بیش از حد لزوم ادیس به کار رونالد بود. رونالد به ادیس گفته بود شریک یک شرکت مهندسی هست که اجازه غیبت طولانی بهش دادن. ادیس داستان رو قبول کرده بود، ولی سؤالات زیادی میپرسید و میخواست دفتر و کارخونه رو ببینه.
بنابراین رونالد به این نتیجه رسیده بود که زمان اقدام هست.
از جلوی پنجره اومد این طرف و شروع به باز کردن آب توی وان کرد. متوجه شد قلبش با صدای بلندی میتپه. از این خوشش نیومد. باید آروم و خونسرد میموند.
حموم تنها جایی بود که رنگ کرده بودن. خودش کمی بعد از اینکه اومده بودن، رنگ کرده بود. همچنین یه تاقچهی کوچیک بالای وان نصب کرده بود که بطریها و کرمها و یه بخاری برقی کوچیک رو روش گذاشته بودن. یه بخاری برقی ارزون با دو تا میله بود و سفید بود، مثل دیوارها، و زیاد هم جلب توجه نمیکرد. تو حموم پریز نبود ولی میتونست بخاری برقی رو به پریز بیرون در وصل کنه.
حالا بخاری برقی رو روشن کرد و میلهها رو که قرمز و داغ شدن، تماشا کرد. بعد رفت بیرون. کنترل برق خونه توی کمد بالای پلهها بود
رونالد در رو با دقت باز کرد و دستهای که برق رو قطع میکرد رو کشید بالا. (دستش رو با پارچه پوشونده بود، بنابراین اثر انگشت روش نمیموند.) تو حموم میلههای بخاری برقی دوباره مشکی میشدن. در حالی که هنوز از پارچه استفاده میکرد، بخاری برقی رو از روی تاقچه برداشت و گذاشت توی آب وان، پایین وان. البته هنوز دیده میشد. انگار اتفاقی از روی تاقچه افتاده باشه.
ادیس داشت از باغچه برمیگشت؛ میتونست بشنوه داره چیزی رو بیرون در آشپزخانه حرکت میده. یه بطری پلاستیکی کوچیک رو از جیبش در آورد و دوباره شروع به خوندن راهنمای پشتش کرد.
یه صدای آرومی از پشت سرش باعث شد یک مرتبه برگرده. سر ادیس بود که فقط دو متر اون طرفتر از بالای سقف صاف آشپزخونه که پایین پنجرهی حموم بود ظاهر شده بود. داشت برگهای خشک رو از لبه سقف پاک میکرد
حتماً روی نردبونی که بیرون در آشپزخانه بود ایستاده بود.
آروم موند. “اونجا چیکار میکنی، عزیزم؟”
ادیس به قدری تعجب کرد که کم مونده بود از نردبون بیفته. “آه، ترسیدم! فکر کردم قبل از اینکه بیام و آماده بشم این یه کار کوچولو رو انجام بدم.”
“ولی دارم حموم زیباییت رو برات آماده میکنم.”
“لطف میکنی که این همه زحمت میکشی، رونالد.”
“نه، به هیچ عنوان. امشب میبرمت بیرون و میخوام تا حد ممکن قشنگ به نظر برسی. عجله کن، عزیزم. حبابها زیاد دوام نمیارن، و مثل تمام این محصولات زیبایی، این یکی هم گرونه. حالا برو و لباسهات رو در بیار و صاف بیا اینجا.”
“خیلی خوب، عزیزم.” شروع به پایین اومدن از نردبان کرد.
رونالد بطری کوچیک رو باز کرد و محلول رو ریخت توی وان. دوباره آب رو باز کرد و بعد از لحظهای حموم پر از حباب شد و بوی گل رز میاومد. حبابها کاملاً روی بخاری برقی کوچولو رو پوشوندن حتی کنارههای وان رو هم پوشوندن.
ادیس جلوی در بود. “آه رونالد! همه جا رو پوشونده - حتی کف زمین رو هم!”
“مهم نیست. سریع برو توش، قبل از اینکه شدتش رو از دست بده. من الان میرم و عوض میکنم. صاف برو توش و دراز بکش. کمی به پوستت رنگ میده!”
رفت بیرون و مکث کرد و گوش داد. ادیس در رو قفل کرد، همونطور که رونالد انتظارش رو داشت. آروم رفت به طرف جعبهی برق و خودش رو وادار کرد یک دقیقه منتظر بمونه.
“چطوره؟”داد زد:
“هنوز نمیدونم. تازه رفتم توی وان. بوی خوبی میده.”
دستش که با پارچه پوشونده بود روی کنترل بود.
گفت: “یک، دو …
سه و دسته رو کشید پایین. یک انفجار کوچیک از پریز پشت سرش بهش گفت که برق قطع شده. بعد همه جا ساکت بود.
بعد از مدتی رفت و در حموم رو زد. “ادیس؟”
جوابی نیومد، هیچ صدایی، هیچی.
حالا باید مرحلهی دوم رو آماده میکرد. همونطور که خوب میدونست، این کمی سخت بود. باید جسد رو پیدا میکرد، ولی نه خیلی زود. این اشتباه رو در مورد حادثهی دوروسی انجام داده بود و پلیس ازش پرسیده بود چرا انقدر زود نگران شده بود. این بار تصمیم گرفت نیم ساعت منتظر بمونه، بعد شروع به محکم زدن در حموم بکنه بعد داد بزنه و همسایه صدا کنه و بالاخره قفل رو با زور بشکنن.
حالا کاری بود که میخواست انجام بده. کیف چرم ادیس که حاوی تمامی اوراق شخصیش بود، تو کشویی بود که بلوزهاش رو میذاشت. مدتی قبل این رو فهمیده بود، ولی قفل رو با زور باز نکرده بود، چون ممکن بود این کار ادیس رو بترسونه. حالا چیزی نبود که جلوش رو بگیره.
آروم رفت تو اتاق خواب، و کشو رو باز کرد. کیف اونجا بود. قفلش سختتر از حد انتظارش بود ولی بالاخره تونست کیف رو باز کنه. داخلش چند تا سند مالی بود، یکی دو تا پاکت نامهی کلفت، و بالای اینها دفترچه پسانداز دفتر پستش.
با انگشتهای لرزان بازش کرد و شروع به خوندن ارقام کرد: 17000 … 18600 … 21940 …
صفحه رو برگردوند و قلبش به تندی تپید.
چهارم سپتامبر تقریباً کل پول رو از حساب پساندازش برداشته بود!
شاید اینجا بود، تو این پاکت نامههای کلفت! یکیشون رو باز کرد: کاغذ، نامه، اسناد ریخت روی زمین.
یکمرتبه، نامهای دید که اسمش با دستخط ادیس روش نوشته شده. بازش کرد و با تعجب دید تاریخ نامه مال دو روز قبل هست.
رونالد عزیز،
اگه این نامه رو میخونی، متأسفانه شوک بزرگی برات خواهد بود. ای کاش نیازی به نوشتن این نامه نبود ولی رفتار تو باعث شد با احتمالات ناخوشایندی مواجه بشم.
رونالد، نفهمیدی زن میانسالی که عجلهای با یه غریبه ازدواج میکنه، از خودش میپرسه به چه دلیل شوهرش باهاش ازدواج کرده؟
اوایل فکر میکردم عاشقتم ولی وقتی روز عروسیمون ازم خواستی وصیتنامه بنویسم شروع به نگرانی کردم. و بعد وقتی شروع به تغییرات حموم این خونه کردی، تصمیم گرفتم سریع اقدام کنم. پس رفتم پیش پلیس.
متوجه شدی، آدمهایی که اومدن خونهی بغل اصلاً با تو حرف نزدن؟ خب، اونا زن و شوهر نیستن، بلکه کارآگاههای پلیسن. پلیس زن دو تا چیز از روزنامههای قدیمی نشونم داد هر دو دربارهی زنهایی بود که کمی بعد از ازدواجشون در حادثهای در حمام خونهشون مرده بودن. در هر دو روزنامه عکس شوهر در مراسم خاکسپاری چاپ شده بود. خیلی واضح نبودن، ولی من تونستم تو رو بشناسم. بنابراین فهمیدم وظیفهام اینه که با کاری که بازرس ازم میخواد انجام بدم، موافقت کنم. (پلیسها از وقتی برادر زن دوم عکسها رو به پلیس داده بود، دنبال مرد میگشتن.) بازرس گفت پلیس باید مطمئن باشه که تو گناهکاری باید فرصت ارتکاب جرم دوباره بهت داده بشه. به همین خاطر خودم رو وادار میکنم شجاع باشم و نقشم رو بازی کنم.
میخوام چیزی بهت بگم، رونالد. اگه یک روز من رو به خاطر حموم گم کنی، منظورم اینه که میفهمی از سقف آشپزخونه رفتم بیرون و بغل توی آشپزخونه نشستم. احمق بودم که باهات ازدواج کردم، ولی نه اونقدری که تو فکر میکردی.
با احترام، ادیس
وقتی خوندن نامه رو تموم کرد، دهن رونالد زشتتر از همیشه بود. خونه هنوز ساکت بود. ولی در سکوت شنید که در پشت یک مرتبه باز شد و قدمهای سنگین با عجله از پلهها به طرفش بالا میومدن.
متن انگلیسی کتاب
At five o’clock on a September afternoon Ronald Torbay was making preparations for his third murder. He was being very careful. He realized that murdering people becomes more dangerous if you do it often.
He was in the bathroom of the house that he had recently rented. For a moment he paused to look in the mirror. The face that looked back at him was thin, middle-aged and pale. Dark hair, a high forehead and well-shaped blue eyes. Only the mouth was unusual - narrow and quite straight. Even Ronald Torbay did not like his own mouth.
A sound in the kitchen below worried him. Was Edyth coming up to have her bath before he had prepared it for her? No, it was all right; she was going out of the back door. From the window he saw her disappearing round the side of the house into the small square garden.
It was exactly like all the other gardens in the long street. He didn’t like her to be alone there. She was a shy person, but now new people had moved into the house next door, and there was a danger of some silly woman making friends with her. He didn’t want that just now.
Each of his three marriages had followed the same pattern. Using a false name, he had gone on holiday to a place where no one knew him. There he had found a middle-aged, unattractive woman, with some money of her own and no family.
He had talked her into marrying him, and she had then agreed to make a will which left him all her money. Both his other wives had been shy, too. He was very careful to choose the right type of woman: someone who would not make friends quickly in a new place.
Mary, the first of them, had had her deadly ‘accident’ almost unnoticed, in the bathroom of the house he had rented - a house very like this one, but in the north of England instead of the south. The police had not found anything wrong.
The only person who was interested was a young reporter on the local newspaper. He had written something about death in the middle of happiness, and had printed photographs of Mary’s wedding and her funeral, which took place only three weeks after the wedding.
Dorothy had given him a little more trouble. It was not true that she was completely alone in the world, as she had told him. Her brother had appeared at the funeral, and asked difficult questions about her money.
There had been a court case, but Ronald had won it, and the insurance company had paid him the money.
All that was four years ago. Now, with a new name, a newly invented background, and a different area to work in, he felt quite safe.
From the moment he saw Edyth, sitting alone at a little table in the restaurant of a seaside hotel, he knew she was his next ‘subject’. He could see from her face that she was not happy. And he could also see that she was wearing a valuable ring.
After dinner he spoke to her. She did not want to talk at first, but in the end he managed to start a conversation. After that, everything went as he expected. His methods were old-fashioned and romantic, and by the end of a week she was in love with him.
Her background was very suitable for Ronald’s purpose. After teaching at a girls’ school for ten years, she had gone home to look after her sick father and had stayed with him until he died. Now, aged forty-three, she was alone, with a lot of money, and she didn’t know what to do with herself.
Five weeks after they met, Ronald married her, in the town where they were both strangers. The same afternoon they both made a will leaving all their property to each other. Then they moved into the house which he had rented cheaply because the holiday season was at an end.
It was the most pleasant of his marriages. He found Edyth a cheerful person, and even quite sensible - except that it was stupid of her to believe that a man would fall in love with her at first sight. Ronald knew he must not make the mistake of feeling sorry for her. He began to make plans for ‘her future’, as he called it.
Two things made him do this earlier than he intended. One was the way she refused to talk about her money. She kept all her business papers locked in a desk drawer, and refused to discuss them.
His other worry was her unnecessary interest in his job. Ronald had told Edyth that he was a partner in an engineering company, which was giving him a long period of absence. Edyth accepted the story, but she asked a lot of questions and wanted to visit his office and the factory.
So Ronald had decided that it was time to act.
He turned from the window, and began to run water into the bath. His heart was beating loudly, he noticed. He didn’t like that. He needed to keep very calm.
The bathroom was the only room they had painted. He had done it himself soon after they arrived. He had also put up the little shelf over the bath which held their bottles and creams and a small electric heater.
It was a cheap one, with two bars, and it was white, like the walls, and not too noticeable. There was no electric point in the bathroom, but he was able to connect the heater to a point just outside the door.
He turned on the heater now, and watched the bars become red and hot. Then he went out of the room. The controls for all the electricity in the house were inside a cupboard at the top of the stairs. Ronald opened the door carefully and pulled up the handle which turned off the electricity.
(He had a cloth over his hand, so that he would not leave fingerprints.) Back in the bathroom the bars of the heater were turning black again. Still using the cloth, he lifted the heater from the shelf and put it into the bath water, at the bottom end of the bath. Of course, you could still see it. It looked as if it had fallen off the shelf by accident.
Edyth was coming back from the garden: he could hear her moving something outside the kitchen door. He pulled a small plastic bottle out of his pocket and began to read again the directions on the back.
A small sound behind him made him turn suddenly. There was Edyth’s head, only two metres away, appearing above the flat roof of the kitchen which was below the bathroom window. She was clearing the dead leaves from the edge of the roof. She must be standing on the ladder which was kept outside the kitchen door.
He stayed calm. ‘What are you doing there, dear?’
Edyth was so surprised that she nearly fell off the ladder. ‘Oh, you frightened me! I thought I’d just do this little job before I came to get ready.’
‘But I’m preparing your beauty bath tor you.’
‘It’s kind of you to take all this trouble, Ronald.’
‘Not at all. I’m taking you out tonight and I want you to look as nice as - er - possible. Hurry up, dear. The bubbles don’t last very long, and like all these beauty treatments, this one’s expensive. Go and undress now, and come straight here.’
‘Very well, dear.’ She began to climb down the ladder.
Ronald opened the little bottle, and poured the liquid into the bath. He turned on the water again, and in a moment the bath was lull of bubbles, smelling strongly of roses. They covered the little heater completely; they even covered the sides of the bath.
Edyth was at the door. ‘Oh Ronald! It’s all over everything - even on the floor!’
‘That doesn’t matter. You get in quickly, before it loses its strength. I’ll go and change now. Get straight in and lie down. It will give your skin a bit of color!’
He went out and paused, listening. She locked the door, as he expected. He walked slowly to the electricity box, and forced himself to wait another minute.
‘How is it?’ he shouted.
‘I don’t know yet. I’ve only just got into the bath. It smells nice.’
His hand, covered with the cloth, was on the controls.
‘One, two. three,’ he said, and pulled the handle down. A small explosion from the electric point behind him told him that the electricity had gone off. Then everything was silent.
After a time he went and knocked on the bathroom door. ‘Edyth?’
There was no answer, no sound, nothing.
Now he had to prepare the second stage. As he knew well, this was the difficult bit. The discovery of the body must be made, but not too soon. He had made that mistake with Dorothy’s ‘accident’, and the police had asked him why he had got worried so soon.
This time he decided to wait half an hour before he began to knock loudly on the bathroom door, then to shout for a neighbour and finally to force the lock.
There was something he wanted to do now. Edyth’s leather writing-case, which contained all her private papers, was in the drawer where she kept her blouses. He had discovered it some time ago, but he had not forced the lock open because that would frighten her. Now there was nothing to stop him.
He went softly into the bedroom and opened the drawer. The case was there. The lock was more difficult than he expected, but he finally managed to open the case. Inside there were some financial documents, one or two thick envelopes and, on top of these, her Post Office Savings book.
He opened it with shaking fingers, and began reading the figures - 17,000. 18,600. 21,940. He turned over a page, and his heart jumped wildly.
On 4th September she had taken almost all the money out of her savings account!
Perhaps it was here, in these thick envelopes? He opened one of them; papers, letters, documents fell on the floor.
Suddenly he saw an envelope with his own name on it, in Edyth’s writing. He pulled it open, and saw in surprise that the date on the letter was only two days ago.
Dear Ronald,
If you ever read this, I am afraid it will be a terrible shock to you. I hoped it would not be necessary to write it, but now your behaviour has forced me to face some very unpleasant possibilities.
Did you not realize, Ronald, that any middle-aged woman who has been rushed into marriage to a stranger will ask herself about her husband’s reason for marrying her?
At first I thought I was in love with you, but when you asked me to make my will on our wedding day, I began to worry. And then, when you started making changes to the bathroom in this house, I decided to act quickly. So I went to the police.
Have you noticed that the people who have moved into the house next door have never spoken to you? Well, they are not a husband and wife, but a police inspector and a policewoman.
The policewoman showed me two pieces from old newspapers, both about women who had died from accidents in their baths soon after their marriages. Both pieces included a photograph of the husband at the funeral.
They were not very clear, but I was able to recognize you. So I realized that it was my duty to agree to do what the inspector asked me to do. (The police have been looking for the man since the photographs were given to them by your second wife’s brother.)
The inspector said the police needed to be sure that you were guilty: you must be given the opportunity to try the crime again. That’s why I am forcing myself to be brave, and to play my part.
I want to tell you something, Ronald. If one day you lose me, out of the bathroom, I mean, you will find that I have gone out over the kitchen roof, and am sitting in the kitchen next door. I was stupid to marry you, but not quite as stupid as you thought.
Yours, Edyth
Ronald’s mouth was uglier than ever when he finished reading the letter. The house was still quiet. But in the silence he heard the back door open suddenly, and heavy footsteps rushed up the stairs towards him.