سرفصل های مهم
فصل چهارم
توضیح مختصر
روح معلم سرخونهی قدیمی هم به دنبال فلوراست.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل چهارم
من و خانم گراس زیاد درباره روح کوئینت با هم حرف زدیم.
گفت: “من هیچ وقت چیزی ندیدم.” ولی میدونست داستان من حقیقت داره.”دنبال کی میگشت؟” ازم پرسید:
گفتم: “داشت دنبال مایلز کوچولو میگشت “ برای اینکه یهو فهمیدم این جوابِ درستیه.
خانم گراس وحشتزده به نظر رسید. “بچه؟” پرسید:
“روحش میخواد بچهها رو پیدا کنه.”
“از کجا میدونی؟”
“میدونم، میدونم! و شما هم میدونی، مگه نه؟” جواب نداد، بنابراین ادامه دادم “مايلز هیچ وقت در مورد كوئینت حرف نمیزنه. این عجیب نیست؟ هیچی به من نمیگه. شما به من گفتی مایلز و کوئینت دوستهای خیلی خوبی بودن.”
خانم گراس گفت: “ایدهی کوئینت بود. میخواست تمام وقت با مایلز بازی کنه. باهاش زیادی آزاد و راحت بود.”
“زیادی راحت و آزاد بود! اون با پسر من زیادی راحت و آزاد بود! این وحشتناکه.”
“اون با همه زیادی راحت و آزاد بود.”
“پس واقعاً مرد بدی بوده؟”
“من اینو میدونستم، ولی ارباب نمیدونست. دوست نداشت در رابطه با هیچ مشکلی چیزی بشنوه. نمیتونستم بهش بگم. میترسیدم.”
“از چی میترسیدی؟”
“کوئینت خیلی باهوش بود- میتونست کارهای وحشتناکی انجام بده.”
“یه مرد وحشتناک با بچههای معصوم کوچولو- نمیتونستی کاری کنی؟”
“من نمیتونستم چیزی بگم. پیتر کوئیت دستورات رو میداد.” شروع به گریه کرد.
خانم گراس همه چیز رو به من گفت؟ نه- چیزی بود که نمیگفت. مجبور بودم شجاع باشم. مجبور بودم حواسم رو جمع کنم. بچهها نباید این روح رو میدیدن!
و بعد، یک روز بعد از ظهر، فلورا رو بردم بیرون توی باغچه. مایلز داشت توی خونه کتاب میخوند بنابراین من و فلورا با هم رفتیم پایین کنار دریاچه. روز گرمی بود و ما بیشتر زیر درختها قدم میزدیم. وقتی به دریاچه رسیدیم، با یه کتاب نشستم و تا یک ساعت همه چیز آروم بود. یهو با خودم فکر کردم، یه نفر داره ما رو نگاه میکنه. ولی بلافاصله بالا رو نگاه نکردم. اول فلورا رو نگاه کردم. دست از بازی برداشته بود و بیحرکت ایستاده بود.
اون هم میتونه اون شخص رو ببینه! با خودم فکر کردم؛
بعد سریع از کنار دریاچه برگشت.
حالا باید بالا رو نگاه میکردم. یه زن اون طرف دریاچه ایستاده بود- یه زن ترسناک که لباس مشکی پوشیده بود. به فلورا خیره شده بود. میدونستم روح دوشیزه جیزله- معلم سرخونهی قدیمی بچهها.
“فلورا هم اون رو دید!”
بعدها به خانم گراس گفتم:
“بهت گفت؟” خانم گراس پرسید:
“نه- و این کار رو مشکلتر میکنه! زن اومده دنبال فلورا. جوری که نگاهش میکرد…”
رنگ خانم گراس پرید. “مشکی پوشیده بود؟”
“بله، و خوشقیافه بود. زن زیبایی بود، ولی زن بدی بود.”
بالاخره گفت: “اونا هر دو بد بودن.”
گفتم: “حالا باید در موردشون بهم بگید.”
گفت: “اونا با هم بودن. معشوقهی هم بودن. ولی بهای سنگینی بابتش پرداخت کرد. بله، زن بیچاره، رنج و عذاب کشید! کوئینت هر کاری که میخواست رو باهاش کرد.”
“با اون؟”
“با همشون.”
“معلم سرخونه چطور مُرد؟”
“نمیدونم. نمیخواستم بدونم. ولی بعد از اون نمیتونست تو خونه بمونه. باید میرفت. اون زن شده بود و کوئینت فقط یه خدمتکار بود.”
“و پیتر کوئینت؟ اون چطور مُرد؟”
“یه شب زیادی عرق خورد. از بار دهکده بیرون اومد و افتاد روی یخ. سرش روی یه سنگ شکافته شد. خوب، این چیزیه که مردم میگن. در واقع هیچکس نمیدونه.”
“همهی اینها خیلی وحشتناکه!” حالا شروع به گریه کرده بودم و خانم گراس بغلم کرد “ما نمیتونیم بچهها رو نجات بدیم! اونا از دست رفتن! از دست رفتن!”
ولی هنوز هم بیشتر از همه چیز میخواستم با بچهها باشم، مخصوصاً با فلورا. با چشمهای درشتِ آبیش با دقت به صورتم نگاه کرد و گفت: “گریه کردید.” خیلی شیرین بود- خیلی معصوم بود چطور میتونست این چیزهای وحشتناک رو بدونه؟
“و مایلز؟ از خانم گراس در مورد مایلز پرسیدم.
گفتید بعضی وقتها بد بود. چطور بد بود؟”
جواب داد: “شلوغ،
گفتم شلوغ بود، نگفتم بد بود.”
“لطفاً بهم بگید! ادامه دادم:
رفتارش همیشه با من خیلی خوبه. بنابراین وقتی بد یا شلوغ بوده، غیر عادی بوده. چه اتفاقی افتاده؟ “شب دیر وقت بود که داشتیم حرف میزدیم و حالا نور خاکستری صبحگاهی داشت پدیدار میشد. خانم گراس لحظهای ساکت بود، بعد جوابم رو داد.
“کوئینت و پسر تمام مدت با هم بودن. از این خوشم نمیومد. با دوشیزه جیزل در موردش حرف زدم. از دستم عصبانی شد. گفت: ربطی به شما نداره. بنابراین با مایلز حرف زدم.”
“بهش گفتید که پیتر کوئینت فقط یه خدمتکاره؟”
“بله. بهم جواب داد: شما خودتون هم فقط یه خدمتکارید. و گاهاً اون و پیتر کوئینت ساعتها با هم بودن، ولی گفت: امروز پیتر رو ندیدم.”
“بهتون دروغ گفت؟”
خانم گراس از این حرف به نظر متعجب رسید. “بله- شاید دروغ گفت.”
“از ماجرای کوئینت و دوشیزه جیزل خبر داشت؟”
“نمیدونم، نمیدونم!”
“چرا، میدونید! و نیاز هست بیشتر هم بدونیم!”
متن انگلیسی فصل
Chapter four
Mrs Grose and I talked a lot about Quint’s ghost.
‘I have never seen anything,’ she said. But she knew my story was true. ‘Who was he looking for?’ she asked me.
‘He was looking for little Miles,’ I said, because I suddenly I knew that it was true.
Mrs Grose looked frightened. ‘The child?’ she asked.
‘His ghost wants to find the children.’
‘How do you know?’
‘I know, I know! And you know too, don’t you?’ She did not answer, so I continued, ‘Miles never speaks about Quint. Isn’t that strange? He says nothing to me. “They were great friends, Miles and Quint,” you told me.’
‘It was Quint’s idea,’ Mrs Grose said. ‘He wanted to play with Miles all the time. He was too free with him.’
‘Too free!’ He was too free with my boy! - this was terrible.
‘He was too free with everyone.’
‘So he was truly a bad man?’
‘I knew it, but the master didn’t. He didn’t like to hear about any sort of trouble. I couldn’t tell him. I was afraid.’
‘What were you afraid of?’
‘Quint was so clever - he could do terrible things.’
‘A dreadful man, with those innocent little children - couldn’t you do something?’
‘I couldn’t say anything. Peter Quint gave the orders.’ She began to cry.
Did Mrs Grose tell me everything? No - there was something that she didn’t say. I had to be brave. I had to watch carefully. The children must not meet this ghost!
And then, one afternoon, I took Flora out into the garden. Miles was reading inside, so Flora and I walked down to the lake together. It was hot, and we walked under the trees for much of the time. When we arrived at the lake, I sat down with a book, and for an hour everything was quiet. Suddenly I thought, ‘Someone is watching us.’ But I did not look up at once. I looked at Flora first. She had stopped playing and was very still. ‘She can see the person too!’ I thought. Then she turned away quickly from the lake.
Now I had to look up. A woman was standing on the other side of the lake - a dreadful woman, dressed in black. She was staring at Flora. I knew that she was the ghost of Miss Jessel, the children’s old governess.
‘Flora saw her too!’ I told Mrs Grose later.
‘Did she tell you?’ Mrs Grose asked.
‘No - and that makes it more terrible! The woman has come for Flora. The way she looks at her-‘
Mrs Grose turned white. ‘She was dressed in black?’
‘Yes, and she was handsome. She was a beautiful woman, but a bad one.’
‘They were both bad,’ she said at last.
‘You must tell me about them now,’ I said.
‘They were - together,’ she said. ‘They were lovers. But she paid a terrible price for it. Yes, she suffered, poor woman! He did what he wanted.’
‘With her?’
‘With them all.’
‘How did she die?’
‘I don’t know. I didn’t want to know. But she couldn’t stay in the house after that. She had to leave. She was a lady, and he was only a servant.’
‘And Peter Quint? How did he die?’
‘He drank too much one night. He came out of the bar in the village and fell down on the ice. He cut his head on a stone. Well, that’s what people say. Nobody really knows.’
‘It’s all so terrible!’ And now I began to cry, and Mrs Grose took me in her arms. ‘We can’t save the children! They’re lost! Lost!’
But I still wanted to be with the children most of all, specially with Flora. She looked into my face carefully with her big, blue eyes, and said, ‘You were crying.’ She was so sweet, so innocent - how could she know about these dreadful things?
‘And Miles?’ I asked Mrs Grose about Miles. ‘“He was sometimes bad,” you said to me. How was he bad?’
‘Naughty,’ she replied. ‘I said naughty, not bad.’
‘Please tell me!’ I continued. ‘He’s always so good with me. So when he was bad - or naughty - it was unusual. What happened?’ We were talking late into the night, and now the grey light of morning was coming. Mrs Grose was silent for a minute, then she answered me.
‘Quint and the boy were together all the time. I didn’t like it. I spoke to Miss Jessel about it. She was angry with me. “It’s none of your business,” she said. So I spoke to Miles.’
‘You told him that Peter Quint was only a servant?’
‘Yes. “You’re only a servant too,” he answered me. And there were times when he and Peter Quint were together for hours, but he said, “I haven’t seen Peter today.”’
‘He lied to you?’
Mrs Grose seemed surprised by this word. ‘Yes - perhaps he did.’
‘And he knew about Quint, and Miss Jessel?’
‘I don’t know - I don’t know!’
‘Yes, you do know! And we need to know more!’