سرفصل های مهم
فصل ششم
توضیح مختصر
معلم سرخونه تصمیم میگیره به عموی بچهها نامه بنویسه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ششم
تابستان گذشت و پاییز شد. دیگه هیچ روحی ندیدم و هیچ کاری نکردم. آسمون خاکستری بود و برگهای خشکیده روی چمنها میافتادن. بچهها چیزهایی میدیدن؟ گاهی اوقات همه چیز ناگهان در کلاس درس در سکوت فرو میرفت. فکر میکنم اون جفت شرور اون موقعها پیش ما بودن. و فکر میکنم بچهها میتونستن اونا رو ببینن. ولی معمولاً خوشحال بودن و سخت کار میکردن. عموشون خیلی براشون جذاب بود.
“به زودی میاد؟”ازم میپرسیدن:
نامههای زیبایی براش مینوشتن.
توضیح میدادم: “نمیتونیم نامهها رو براش بفرستیم. سرش خیلی شلوغه. شاید بعدها بیاد.”
میخواستم در مورد روحها با بچهها صحبت کنم، ولی نمیتونستم راهش رو پیدا کنم. اونا در مورد ارواح سکوت کرده بودن و من هم سکوت کردم. گاهی اوقات تمام شب تنهایی در موردش فکر میکردم، ولی افکارم پنهان میموند. همه چیز به نظر سنگین میومد مثل طوفانی که در راه بود.
بعد طوفان از راه رسید. یک صبح یکشنبه داشتم با مایلز پیاده به کلیسا میرفتم. فلورا و خانم گراس جلوتر بودن. حالا هوای پاییزی سرد و روشن بود.
مایلز گفت: “میتونید بگید کی برمیگردم مدرسه؟”
صداش شیرین بود، ولی حرفش متعجبم کرد. یهو ایستادم. بهم لبخند زد. “میدونید که من یه پسربچهام،
و دارم بزرگ میشم. تمام مدت با یه خانم هستم فکر خوبیه؟ البته اون خانم بی نظیریه، ولی لازمه یه پسر بچه با پسر بچهها و مردهای دیگهای باشه.”
دوباره به قدم زدن ادامه دادیم. “تو مدرسه خوشحال بودی؟”ازش پرسیدم:
لحظهای فکر کرد. “آه، من به اندازهی کافی همهجا خوشحال هستم.”
“پس اینجا هم باید خوشحال باشی!”
“بله، ولی میخوام- میخوام چیزهای جالبتری ببینم و انجام بدم.”
گفتم: “متوجهم.”
“عموم چیزی در مورد من میدونه، درباره همه چیز؟”
جواب دادم: “فکر نمیکنم علاقهای داشته باشه، مایلز.”
“پس باید بیاد و ما رو ببینه!”
“کی ازش میخواد؟”
“من ازش میخوام!” مایلز گفت:
حالا دیگه به کلیسا رسیده بودیم، ولی من نرفتم داخل. بیرون موندم. برای اولین بار نمیخواستم پیش مایلز باشم. البته، حق با اون بود- غیر طبیعی بود که یه پسربچه هر روز تمام وقتش رو با یه معلم سرخونه بگذرونه. و من هیچ کاری در موردش انجام نمیدادم. میتونستم با عموش حرف بزنم؟ مایلز حالا میدونست نمیخوام این کارو بکنم.
“تو نقشهاش از این استفاده میکنه!”با خودم فکر کردم:
اون و فلورا به نظر معصوم میرسیدن، ولی نبودن. “باید این خونه رو ترک کنم! برمیگردم و آماده میشم. امروز میتونم حرکت کنم!”
وقتی رسیدیم خونه، رفتم بالا به اتاق درس تا کتابهام رو بردارم. در رو باز کردم،
ولی اون زن ترسناک، خانم جیزل، سر میز من نشسته بود. داشت چیزی مینوشت میدونستم به معشوقهاش، کوئینت داره مینویسه. چهرهی خستهاش پر از رنج و عذاب بود. داشت از قلم و کاغذ من استفاده میکرد. بلند شد و چند ثانیه نگاهم کرد. بهش خیره شدم، بعد جیغ زدم “تو یه زن شرور و وحشتناکی!” به نظر صدام رو شنید. ولی یه دقیقه بعد اتاق خالی بود. و حالا میدونستم که باید توی این خونه بمونم. نمیتونستم برم.
بعدها که کنار آتیش نشسته بودیم، به خانم گراس گفتم: “با دوشیزه جیزل حرف زدم.”
خانم گراس متعجب شده بود، ولی خونسرد و آروم موند. “اون چی گفت؟”
“داره عذاب میکشه. فلورا رو میخواد. تصمیم گرفتم به عموی بچهها نامه بنویسم.”
آه، بله!خانم گراس گفت: “
باید این کار رو بکنی.”
گفتم: “بهش میگم؛
نمیتونم به پسربچهای که شروره تدریس کنم. مدرسه به خاطر شرارتش اونو فرستاده خونه.”
“ولی، ما که نمیدونیم…”
گفتم: “چرا، میدونیم. به قدری بچهی خوبی به نظر میرسه، که حتماً باید شرور باشه، واقعاً شرور. امشب نامه مینویسم!”
عصر نوشتن نامه رو شروع کردم. بیرون باد شدیدی میوزید و باران سنگینی میبارید. ولی اتاق من سوت و کور بود و فلورا در تخت کوچیکش خواب بود. بلند شدم شمعم رو برداشتم و به طرف در اتاق خواب مایلز رفتم. گوش دادم. صدا زد: “بیاید تو! صداتون رو از بیرون میشنوم!”
بیدار ولی توی تختش بود.
“نخوابیدی؟” ازش پرسیدم:
کاملاً با خوشحالی جواب داد: “نه،
دوست دارم دراز بکشم و فکر کنم.”
“به چی فکر میکنی؟”
“البته که به شما فکر میکنم! و به همهی این چیزهای عجیب!”
“کدوم چیزهای عجیب؟”
“آه، میدونید!”
دستش رو گرفتم و بهم لبخند زد. گفتم: “البته که میتونی برگردی مدرسه. ولی باید یه مدرسهی جدید برات پیدا کنیم.” تو تختخوابش خیلی کوچیک و معصوم به نظر میرسید. ادامه دادم: “قبلاً هیچی نگفته بودی،
واقعاً چی میخوای؟”
سرش رو تکون داد. “میخوام از اینجا دور شم! آه- خودتون میدونید که یه پسر چی میخواد!”
“میدونم؟”
“میخوای بری پیش عموت؟” ازش پرسیدم:
“اون باید بیاد اینجا.”
“بله، ولی تو رو با خودش میبره، مایلز.”
“من هم همین رو میخوام! باید همه چیز رو بهش بگید.”
“چی رو بهش بگم؟پرسیدم:
سؤالاتی ازت میپرسه. تو هم باید چیزهایی بهش بگی.”
“چه چیزهایی؟”
“چیزهایی که به من نمیگی. باید برنامههایی برات بریزه و در موردت تصمیمگیری کنه. میدونی که نمیتونی به مدرسهی قبلیت برگردی.”
“نمیخوام برگردم. میخوام یک جای جدید برم.”
به این پسرِ کوچیک و خونسرد و شجاع نگاه کردم و عاشقانه بوسیدمش.
گفتم: “به عموت نامه مینویسم. شروعش کردم.”
“خوب پس تمومش کنید!”
“اول چیزی رو بهم بگو، مایلز! چه اتفاقی افتاده؟” با تعجب بهم نگاه کرد. “تو این خونه چه اتفاقی افتاده؟ تو مدرسه چه اتفاقی افتاده؟” هنوز هم بهم نگاه میکرد. آغوشم رو به روش باز کردم.
“آه مایلز!گفتم:
مایلز کوچولوی عزیز! میخوام کمکت کنم! نمیخوام بهت آسیب برسونم. خیلی میخوام کمکت کنم!” ولی بلافاصله فهمیدم که این یه اشتباه بود یهو صدای بلند و وحشتناکی اومد. برخورد وحشتناکی به پنجره. باد سرد وزید توی اتاق و مایلز جیغ زد.
من پریدم بالا. همه جا تاریک بود.
“شمع خاموش شده!”گفتم:
مایلز گفت: “من فوتش کردم، عزیزم.”
متن انگلیسی فصل
Chapter six
The summer changed into the autumn. I didn’t see any more ghosts, and I did nothing. The sky was grey, and dead leaves blew onto the grass. Did the children see things? Sometimes everything suddenly went quiet in the schoolroom.
I think that wicked pair were with us then. I think, too, that the children could see them. But usually, they were happy and worked hard. They were very interested in their uncle.
‘Will he come soon?’ they asked me. They wrote beautiful letters to him.
‘We can’t send them to him,’ I explained. ‘He’s too busy. Perhaps he’ll come later in the year.’
I wanted to speak to the children about the ghosts, but I couldn’t find a way. They stayed silent about them, and so did I. Sometimes, alone, I thought about it all night, but my thoughts stayed secret. Everything felt heavy, like a storm was coming.
Then the storm came. I was walking to church one Sunday morning with Miles. Flora and Mrs Grose were in front. It was bright, cold autumn weather now.
‘Can you tell me,’ Miles said, ‘when I’m going back to school?’
His voice was sweet, but the words surprised me. I stopped suddenly. He smiled at me. ‘I’m a boy, you know. And I’m getting older now. I’m with a lady all the time - is it a good idea? She’s a wonderful lady, of course - but a boy needs other boys and men.’
We walked on now. ‘Were you happy at school?’ I asked him.
He thought for a second. ‘Oh, I’m happy enough anywhere.’
‘Then you must be happy here too!’
‘Yes, but I want - I want more interesting things to see and do.’
‘I see,’ I said.
‘Does my uncle know about me, about everything?’
‘I don’t think he’s interested, Miles,’ I answered.
‘Then he must come and visit us!’
‘Who will ask him?’
‘I will!’ Miles said.
We were at the church now, but I did not go in. I stayed outside. For the first time, I did not want to be with Miles. Of course, he was right - it was unnatural for a boy to spend all his time with a governess, every day. And I was doing nothing about it. Could I speak to his uncle? Miles knew now that I did not want to do this.
‘He’ll use it in his plan!’ I thought. He and Flora looked innocent, but they were not. ‘I must leave this house! I’ll go back and get ready. I can leave today!’
In the house, I went up to the school room for my books. I opened the door. But there, sitting at my table, was that dreadful woman - Miss Jessel. She was writing - I knew it - to her lover, Quint. Her tired face was full of suffering.
She was using my pen, my paper. She stood up, and for a few seconds she looked at me. I stared at her, then I screamed, ‘You’re a wicked, terrible woman!’ She seemed to hear me. But the next minute the room was empty. And I knew now that I must stay in the house. I could not leave.
‘I’ve talked to Miss Jessel,’ I said to Mrs Grose later, by the fire.
Mrs Grose was surprised, but she stayed calm. ‘And what did she say?’
‘She’s suffering. She wants Flora. I’ve decided to write to the children’s uncle.’
‘Oh yes!’ Mrs Grose said. ‘You must.’
‘I’ll tell him this,’ I said. ‘“I cannot teach a boy who is wicked. The school have sent him home because of his wickedness.”’
‘But - we don’t know-‘
‘Yes, we do,’ I said. ‘He seems to be so good, that he must be wicked, really wicked. I’ll write tonight!’
I began the letter that evening. There was a strong wind and heavy rain outside. But it was quiet in my room, and Flora was asleep in her little bed. I stood up, took my candle and went to Miles’s bedroom door. I listened. He called out, ‘Come in! I can hear you outside!’
He was awake but in bed.
‘Aren’t you sleeping?’ I asked him.
‘No,’ he answered, quite happily. ‘I like to lie and think.’
‘What do you think about?’
‘About you, of course! And about all these strange things-‘
‘What strange things?’
‘Oh, you know!’
I held his hand, and he smiled up at me. ‘Of course you can go back to school,’ I said. ‘But we must find a new one for you.’ He looked so young, and innocent in his bed. ‘You didn’t say anything before,’ I continued. ‘What do you really want?’
He shook his head. ‘I want to go away! Oh - you know what a boy wants!’
‘Do I?’
‘You want to go to your uncle?’ I asked him.
‘He must come here.’
‘Yes, but he’ll take you away, Miles.’
‘That’s what I want! You must tell him everything.’
‘Tell him what?’ I asked. ‘He’ll ask you questions. You must tell him things, too.’
‘What things?’
‘The things that you don’t tell me. He must decide on his plans for you. You can’t go back to your old school, you know.’
‘I don’t want to go back. I want to go some where new.’
I looked at this brave, calm, young boy, and I kissed him with love.
‘I’m writing to your uncle,’ I said. ‘I’ve already started the letter.’
‘Well then, finish it!’
‘Tell me something first, Miles. What happened?’ He looked at me, surprised. ‘What happened here in this house? What happened at school?’ He was still looking at me. I held my arms out to him.
‘Oh Miles!’ I said. ‘Dear little Miles, I want to help you! I don’t want to hurt you. I want to help you so much!’
But I knew at once that this was a mistake. Suddenly, there was a loud and terrible noise, a crash against the window. The cold wind blew into the room. Miles screamed.
I jumped up. Everything was dark.
‘The candle has gone out!’ I said.
‘I blew it out, my dear,’ Miles said.