اوضاع دشوارتر میشه

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: طوفان / فصل 2

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

اوضاع دشوارتر میشه

توضیح مختصر

گردباد بزرگی در راهه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل دوم

اوضاع دشوارتر میشه

همین که نان‌شان رفت توی دریا، کاپیتان مک‌ویر دوباره به هواسنج نگاه کرد. با خودش گفت: “بله، هوای اون بیرون واقعاً بده.”

نگران تغییرات آب و هوا نبود و به هیچ عنوان از فکر گردباد احساس ترس نمی‌کرد. اون که بیشتر عمرش رو در دریا سپری کرده بود، هواهای متنوعی رو دیده بود و می‌شناخت و گردباد دریایی براش فقط یه نوع دیگه از آب و هوای بد بود. ولی شاید کاپیتان مک‌ویر کاملاً از قدرت واقعی دریا خبر نداشت. البته گردباد رو می‌شناخت و می‌دونست بعضی‌وقت‌ها در دریای چین اتفاق میفته. قبل از اینکه کاپیتان بشه، تو کتاب‌ها درباره گردبادها خونده بود و از دریانوردان دیگه در موردشون شنیده بود. ولی اینکه وسط گردباد بزرگی باشه که دریا غضب و قدرت وحشتناکش رو نشون بده- نه. این چیزی بود که کاپیتان مک‌ویر زیاد باهاش آشنایی نداشت.

موج‌ها قوی‌تر میشدن و کشتی به آرومی و به سنگینی از یک سمت به سمت دیگه شروع به چرخیدن کرد. حالا اواخر بعد از ظهر بود و آفتاب داشت غروب میکرد. خیلی گرم بود. هیچ بادی نمی‌وزید و مک‌ویر میتونست طوفان رو در هوا احساس کنه. شاید هر کسی که روی نان‌شان بود، میتونست احساسش کنه. برای اینکه حال و هوای عصبانیت و سنگینی همه جای کشتی احساس میشد. بیشتر کارگران چینی روی عرشه بودن و به طرق مختلف وقت‌گذرانی میکردن. بعضی‌ها داشتن با کسالت به دریا نگاه می‌کردن،

بعضی‌ها سیگار میکشیدن و بعضی‌ها پیراهن‌هاشون رو در آورده بودن و با سطل از دریا آب می‌کشیدن تا خودشون رو بشورن چون خیلی گرمشون بود. سه نفر از اونها به یکی از جعبه‌هاشون اشاره می‌کردن و فریاد می‌زدن. مک‌ویر فکر کرد؛ شاید دارن با عصبانیت در مورد پول حرف می‌زدن. بقیه به آرومی خوابیده بودن.

پایین عرشه، وضعیت بدتر بود. دمای اتاق موتور صد و هفده درجه بود و فضا پر از صداهای خشمگینانه و بلند فلز روی فلز بود. مهندس دوم، یک مرد درشت

و قوی به اسم هاری داشت سر افرادش فریاد میکشید، چون بخار به اندازه‌ی کافی نبود. هاری معمولاً فریاد میزد و معمولاً افراد تحت فرمانش بی سروصدا کار می‌کردن ولی امروز، افرادش هم به اندازه‌ی خودش عصبانی بودن. برای درست کردن بخار زیاد، نیاز به هوای بیشتر از هواکش داشتن و هیچ هوایی از هواکش نمیومد. هاری اومد بالا روی عرشه تا ببینه علتش چیه و جاکز رو دید.

“اگه هواکش‌ها باد رو نگیرن، افراد من چطور میتونن بخار کافی تولید کنن؟” فریاد زد:

“مشکل از هواکش‌ها نیست.

جاکز گفت:

باد نمیاد- مشکل اینه.” جاکز میدونست روزی مثل این روز کار کردن در اتاق موتور کار سختیه بنابراین تصمیم گرفت به هاری اجازه بده مدتی سرش داد بزنه. شاید بعد از اون برمی‌گشت پایین عرشه و کارش رو با آرامش بیشتری انجام می‌داد. ولی مهندس دوم به حرف‌های جاکز گوش نداد.

“ببین، همینه که من فکر می‌کنم. جهت این هواکش اشتباهه. نمیدونم افراد تو تمام روز چه غلطی می‌کنن. فقط رو پشت چاق و چله‌شون دراز میکشن؟” سعی کرد جهت هواکش رو عوض کنه، ولی خیلی سنگین بود و نمیشد تکونش داد. جاکز جلوش رو گرفت “هاری، بهت که گفتم، کاری از دستمون بر نمیاد. بادی نمی‌وزه. ولی ببین، طوفان در راهه.” هاری به موج‌های قوی اطرافش در دریا نگاه کرد و بعد به جاکز گفت:

“این زندگی سگیه.”

با عصبانیت

و با این حرف برگشت پایین تو اتاق موتور.

جاکز برگشت و دید مک‌ویر نگاهش می‌کنه.

“چرا بهش اجازه دادی باهات اونطوری حرف بزنه؟ کاپیتان پرسید:

نباید رفتارت با خدمه ملایم باشه. اگه همین طور به رفتارش ادامه بده، به زودی باید در یه کشتی دیگه برای خودش کار پیدا کنه.”

“افرادش نمی‌تونن به اندازه کافی بخار تولید کنن

و وقتی خیلی گرمه، کار کردن اون پایین آسون نیست میدونم چه احساسی داره. حتی این بالا روی عرشه هم انگار رو سرم پتو کشیدم.”

“پتو روی سرت؟ منظورت چیه؟ تا حالا روی سرت پتو کشیدی، جاکز؟ برای چی؟”

جاکز که به این فکر میکرد که کاپیتان مک‌ویر واقعاً حرف‌ها رو به شکل عجیبی متوجه میشه، گفت: “همینطوری میگم آقا.”

مک‌ویر گفت: “خوب، اگه مهندس دوم دوباره اونطوری حرف بزنه، مجبوره بره و دور شد.

ساعت هشت هوا تاریک بود. جاکز رفت به اتاق نقشه تا گزارش سفرنامه‌ی کشتی رو بنویسه. مثل همیشه، مقدار مسافت، جهت حرکت کشتی و اینکه اون روز چه نوع بادی می‌وزه رو نوشت. باید می‌نوشت چه فکری می‌کنه یا فقط چیزی که میدید رو باید می‌نوشت؟ در قسمت نظرات نوشت: “هوای وحشتناک گرم و موج‌ها باعث میشن کشتی به سنگینی بچرخه.” یکی دو دقیقه فکر کرد و بعد نوشت: “کارگران چینی شب در پایین عرشه در امان هستن. هواسنج هنوز هم داره پایین میره.” داشت گزارش رو می‌بست که کشتی خیلی سنگین چرخید، و از پنجره بیرون رو نگاه کرد. جلوی چشم‌هاش، یه موج بزرگ و تیره بالا و بالا رفت تا اینکه آسمون ستاره‌ای رو پوشوند. یک نظر دیگه در گزارش نوشت: “از چیزی که می‌بینم، گردباد در راهه.”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER TWO

Things get hotter

Once the Nan-Slum was out at sea, Captain MacWhirr looked at the barometer again. ‘Yes, there’s some really dirty weather out there, that’s for sure,’ he said to himself.

He was not worried by the way the weather was changing, and he didn’t feel at all afraid at the idea of a typhoon. Spending most of his life at sea, he knew many different kinds of weather; and a typhoon was just another kind of bad weather for him. But perhaps Captain MacWhirr did not fully know the real power of the sea.

Of course he knew about typhoons, and he knew that they sometimes happened in the China Sea. Before becoming a captain, he read about typhoons in books, and he heard about them from other sailors.

But to be in the middle of a very strong typhoon in which the sea showed all its fury and its terrible power - no. this was something that MacWhirr himself did not really know.

The swell was getting stronger, and the ship started rolling slowly and heavily from side to side. It was now late afternoon, and the sun was beginning to go down. It was very hot. there was no wind at all.

and MacWhirr could feel the storm in the air. Perhaps everyone on the Nan-Shan could feel it, because there was a heavy, angry feeling everywhere on the ship. Most of the Chinese labourers were on deck, spending the time in different ways

. Some were looking out to sea, bored. Some were smoking, and some had their shirts off and were pulling up buckets full of sea water from over the side of the ship to wash in because they were so hot. Three of them were pointing at one of their boxes and shouting.

Perhaps they were talking angrily about money, thought MacWhirr. The rest of them were sleeping quietly.

Below deck, it was worse. The temperature in the engine room was a hundred and seventeen degrees, and the air was full of angry voices and the loud noise of metal on metal. The second engineer, a big. strong man called Harry, was shouting at his men because there was not enough steam.

Harry often shouted, and usually the men worked quietly under him; but today they were as angry as he was. To make more steam, they needed more air from the ventilators - and there was none. Harry came up on deck to see why this was, and found Jukes.

‘How can my men give us enough steam if the ventilators aren’t catching the wind?’ he shouted.

‘The ventilators aren’t the problem.’ said Jukes. ‘There’s no wind - that’s the problem.’ Jukes knew that it was hard work in the engine room on a day like this, and so he decided it would be a good idea to let Harry shout for a while.

Perhaps after that, he would go back down below deck and do his job more quietly. But the second engineer didn’t listen to Jukes’s words.

‘Look, it’s just like I thought. This ventilator’s pointing in the wrong direction. I don’t know what your men do all day. Do they just lie around on their fat backs?’

He tried to change the direction of the ventilator, but it was too heavy to move. Jukes stopped him: ‘Harry, I told you before: there’s nothing that we can do. There’s no wind. But look, there’s a storm coming.’ Harry looked at the strong swell of the sea around them, and then at Jukes. ‘This is a dog’s life.’ he said, angrily. And with that, he went back down to the engine room.

Jukes turned round, and saw MacWhirr looking at him.

‘Why did you let him talk to you like that?’ the captain asked. ‘You mustn’t be soft with the crew. If he goes on like that, he’ll have to find himself a new job on another ship very soon.’

‘His men can’t make enough steam. And it’s not easy working down there when it’s so hot, I understand how he feels. Even up here on deck I feel like I have a blanket round my head.’

A blanket round your head? What do you mean? Have you ever had a blanket round your head, Jukes? What was that for?’

‘It’s just a way of speaking, sir,’ said Jukes, thinking that Captain MacWhirr really had a very strange way of understanding things.

‘Well, if there’s any more talk of that kind from the second engineer, he’ll have to go,’ said MacWhirr, and he walked away.

At eight o’clock it was dark. Jukes went to the chart-room to write the ship’s log. As he did every day, he wrote the number of miles, the direction the ship was sailing in, and what kind of wind there was that day. Should he write down what he thought, or only what he could see?

Under ‘Comments’ he wrote: ‘Terribly hot weather,’ and: ‘The swell is making the ship roll heavily.’ He thought for one or two minutes, and then wrote: ‘The Chinese labourers are all safely below deck for the night.

The barometer is still going down.’ He was closing the log, when the ship rolled very heavily He looked out of the window. In front of his eyes a great big dark wave climbed up higher and higher until it hid the starry sky. He wrote one more comment in the log: ‘From what I can see, a typhoon is on its way.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.