مبارزه برای زنده ماندن

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: طوفان / فصل 6

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

مبارزه برای زنده ماندن

توضیح مختصر

کاپیتان سعی می‌کنه کنترل کشتی رو در گردباد به دست بگیره.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل ششم

مبارزه برای زنده ماندن

وقتی بدترین قسمت گردباد شروع شد، جاکز بی‌حرکت ایستاد و فقط نرده‌های روبروش رو محکم گرفت. سعی کرد به این که چه اتفاقی میخواد بیفته، به خطری که توش بودن، فکر نکنه. وقتی گردباد بدتر شد، دیگه آب و باد رو روی صورتش احساس نمی‌کرد. تمام بدنش سرد و خیس بود. بازو‌ها و پاهاش کرخت شده بودن و افکارش کُند شده بود. یه جورایی حس خوبی داشت. امیدی به زنده موندن نداشت، برای اینکه امید به معنای مبارزه برای چیزیه. دیگه نمی‌تونست مبارزه کنه.

ولی حالا مک‌ویر اون رو از احساس کرختی بیدار کرد و ازش خواست کار خطرناکی بکنه. اول احساس عصبانیت کرد چرا باید با زحمت از وسط گردباد می‌رفت پایین توی انبار؟ به خاطر یه داستان احمقانه‌ی افسر؟ کاپیتان نمی‌دونست افسر اصلاً نمیدونه داره درباره چی حرف میزنه؟ ولی وقتی صدای مک‌ویر رو شنید، می‌دونست باید بره انبار. راهی برای فرار وجود نداشت.

رسیدن به اونجا خیلی سخت بود برای اینکه حالا هیچ نردبونی از پل به عرشه‌ی پایین وجود نداشت. افسر دست‌های جاکز رو گرفت و بهش کمک کرد که به آرومی بره پایین، روی عرشه. موج‌های عظیم هنوز به کشتی برخورد می‌کردن و دو بار کم مونده بود از روی کشتی بیفتن توی دریا. بالاخره به انبار رسیدن‌. درست موقعی که جاکز شروع به باز کردن در سنگین کرده بود، افسر دستش رو گرفت.

“مراقب باش، آقا. جعبه‌های چوبی تیکه تیکه شدن و پول‌ها همه جا ریختن. اگه اون چینی‌ها فکر کنن دارید میرید پول‌هاشون رو بردارید، به آسونی میتونه تبدیل به یه موقعیت خطرناک بشه.

جاکز، ترسیده، داخل رو نگاه کرد. آب زیادی داخل انبار بود. درست همونطور که افسر گفته بود، پول همه جا ریخته بود. کارگران چینی با هر موج از یک طرف انبار به طرف دیگه میرفتن. بعضی از اونا سعی می‌کردن از نردبونی که بالا به دریچه‌ای میرفت، بالا برن. اونایی که بالا بودن تا میتونستن محکم با دست‌هاشون دریچه رو فشار می‌دادن، ولی نمی‌تونستن بازش کنن. کشتی شروع به چرخیدن به سمت دیگه کرد و همه‌ی مردهای روی نردبون یکی یکی به آرومی افتادن. وقتی به کف انبار خوردن، جیغ کشیدن. بعضی‌ها افتادن روی بقیه. بعد یه موج واقعاً عظیم کشتی رو بلند کرد و تمام مردها شروع به قل خوردن به طرف در انبار، جایی که افسر و جاکز ایستاده بودن، کردن. موج عظیمی از آب، سر و دست‌ و بازو به طرفشون اومد. جاکز و افسر سریع از انبار بیرون دویدن و در رو پشت سرشون بستن. به افسر نگاه کرد و وحشت رو در چهره‌اش دید. قیافه‌ی خودش هم همین‌طوری بود؟ نمی‌دونست چیکار کنه یا اصلاً کاری می‌تونه کنه یا نه؟ فقط باید به مک‌ویر میگفت.

همون لحظه مک‌ویر تصمیم گرفت بره به کابین کنترل. باید میدید همه چیز در این قسمت کشتی رو به راه هست یا نه! اگه رادار مشکلی داشت، دیگه امیدی به نجات از گردباد نبود. مثل جاکز و افسر، حرکت در کشتی براش مشکل بود. باد همه‌ی لباس‌های تنش رو می‌کشید، و وقتی به کابین کنترل رسید، دید کلاه بارانیش سرش نیست. باعث شد خیلی عصبانی بشه. از از دست دادن قایق‌های نجات بدتر بود براش.

در کابین کنترل دید دستیار دوم روی زمین نشسته، و سرش رو وسط دست‌هاش گرفته. “اینجا چیکار می‌کنی؟”مک‌ویر پرسید:

مرد فریاد زد: “نوبت من بود برم روی عرشه،

بنابراین مدتی قبل اومدم اینجا. نمی‌تونی جلوی من رو بگیری!”

کاپیتان به ساعت کابین کنترل نگاه کرد. ساعت یک و نیم صبح بود. “روزی نو.”با خودش گفت:

“طلوع خورشید رو نمی‌بینی!”دستیار دوم داد زد:

کاپیتان جوابش رو نداد، و به سمت سکان‌گیر برگشت. دریانوردی به اسم هکت بود. سر سکان ایستاده بود و مبارزه میکرد کشتی در مسیر بمونه.

مک‌ویر با خودش فکر کرد: “مرد خوبیه که در همچین آب و هوایی چند ساعته داره اینطوری کار می‌کنه.”

“رادار سالمه؟” کاپیتان پرسید:

هکت جواب داد: “بله، آقا.”

“ازت می‌خوام سر سکان بمونی. نمیتونم یه نفر دیگه بفرستم جای تو. اون نمیتونه به خوبی تو کشتی رو کنترل کنه. فکر می‌کنی بتونی بدون استراحت ادامه بدی؟”

سکان‌گیر جواب داد: “آقا، اگه کسی باهام حرف نزنه، میتونم تمام روز و شب هدایتش کنم.”

“امم…

متوجهم.

بله، البته. خیلی‌خوب. هکت.” جواب سکان‌گیر متعجبش کرده بود.

کاپیتان به سمت لوله‌ی مکالمه رفت که برای صحبت با اتاق موتور استفاده میشد. توش گفت: “روت؟”

میخواست بدونه افراد اتاق موتور، بخار کافی تولید می‌کنن یا نه. این هم یک بخش مهم دیگه‌ی کنترل کشتی بود. دوباره با صدای بلند تو دهنه‌ی لوله‌ی مکالمه گفت: “روت! اونجایی؟”

گوشش رو خیلی نزدیک لوله گرفت و به زحمت تونست جواب روت رو بشنوه صداتون رو میشنوم، آقا. این پایین اوضاع زیاد خوب نیست ولی هر کاری از دستمون بر میاد رو انجام می‌دیم. یکی از مهندس‌ها زخمی شده ولی هنوز هم بخار تولید می‌کنیم. اون بالا روی عرشه اوضاع چطوره؟”

مک‌ویر که به دستیار دوم که هنوز روی زمین نشسته بود نگاه می‌کرد، گفت: “این گردباد واقعاً ما رو تحت فشار قرار داده. روت، فقط مطمئن شو بخار کافی داشته باشیم.”

“آقا، نمیتونیم قدرت زیادی به کشتی بدی. ممکنه به جای اینکه بیاریمش بالای موج‌ها، بفرستیمش توی امواج.”

“میدونم، روت ولی به قدرت کافی برای هدایت نیاز داریم. اگه نداشته باشیم، کنترل کشتی رو از دست میدیم و بعد غرق میشیم.”

“پس کابین کنترل هنوز مشکلی نداره؟” سر مهندس پرسید:

“فعلاً نه. روت، باید با جاکز حرف بزنم. اونجاست؟ می‌خوام کارش رو تو انبار تموم کنه و بیاد بالا و به من کمک کنه. من اینجا تنهام. دستیار دوم…”

“از کشتی افتاده؟”

“نه،

عقلشو از دست داده.”

کاپیتان چند دقیقه‌ای ساکت بود، ولی روت میتونست صداهای درگیری که از لوله‌ی مکالمه میومد رو بشنوه. کاپیتان بالاخره برگشت.

“دستیار دوم دوید سمتم. حالش خوب نیست. مجبور شدم بزنم از سرش. شنیدی؟”

روت رفته بود موتورها رو ببینه، ولی همین که جاکز به اتاق موتور رسید، سرمهندس کشیدش به طرف لوله‌ی مکالمه تا با مک‌ویر حرف بزنه.

“رفتم کارگرهای چینی رو ببینم، آقا. و از چیزی که دیدم، این اتفاقیه که افتاده: اول گردباد باعث شده بترسن و ساکت باشن. بعد، یکی از جعبه‌ها افتاده روی کف انبار و شکسته. وقت پول‌های روی زمین رو دیدن، بعضی‌ها سعی کردن برش دارن. همین باعث شروع دعوا شده. با چرخیدن کشتی، از یک سمت انبار به طرف دیگر قل خورن و بقیه هم وارد دعوا شدن. حالا طوفان همه جعبه‌ها رو شکسته و همه سر پول دعوا می‌کنن. نمیدونم چطور میتونیم جلوشون رو بگیریم، آقا. فکر می‌کنم بعضی‌ها مردن و به نظر می‌رسه خیلی‌هاشون زخمی شدن.”

جاکز امیدوار بود کاپیتان مک‌ویر کاری در انبار بهش نده. بعد جواب کاپیتان از لوله‌ی مکالمه اومد:

“چند نفر بردار و برگرد به انبار. همه‌ی پول‌ها رو بردار و یه جای امن بذار. با گردباد یا بدون گردباد، نمیخوام هیچ درگیری در نان‌شان باشه…”

جاکز وقتی داشت از اتاق موتور خارج می‌شد، به روت گفت: “مجبورم پو‌ل‌های کارگرها رو از انبار جمع کنم.”

“چی؟!

سرمهندس جواب داد:

اول دستیار دوم میره و کاپیتان رو میزنه حالا تو میخوای بری انبار رو نظافت کنی. شماها کار بهتری برای انجام ندارید؟”

پایین در اتاق موتور، در عمیق‌ترین قسمت کشتی، نمی‌تونستن دیوار عظیم آب دریای تیره که داشت به نان‌شان میخورد رو ببین.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER SIX

The fight to survive

When the worst part of the typhoon started, Jukes stood still, and just held strongly onto the railing in front of him. He tried not to think about what would happen, about the danger that they were in. As the typhoon got worse, he stopped feeling the water and the wind on his face.

He was cold and wet all over his body. His arms and legs began to feel numb, and his thoughts came slowly. In some ways it was a good feeling. He didn’t hope to survive, because hoping meant fighting for something. He couldn’t fight any more.

But now MacWhirr was waking him from this numb feeling, and asking him to do something dangerous. At first he felt angry - why should he fight his way through the typhoon down to the hold?

Because of some stupid story of the boatswain’s? Didn’t the captain understand that the boatswain had no idea what he was talking about? But when he heard MacWhirr’s words, he knew that he had to go to the hold. There was no way to avoid it.

Getting there was very difficult, because now there was no ladder from the bridge to the deck below. The boatswain held Jukes by the arms and helped him to climb down slowly onto the deck.

Enormous waves were still hitting the ship, and twice they nearly went overboard. At last they got to the hold. Just when Jukes started to open the heavy door, the boatswain grabbed him by the arm.

‘Be careful, sir. The wooden boxes are in pieces, and the money’s all over the place. If those Chinese men think that you’ve come to take their money, it can easily turn dangerous.’

Jukes looked inside, afraid of what he would see. The hold had a lot of water in it. Just as the boatswain said, the money was all over the place. The Chinese labourers were going from one side of the hold to the other with each wave. Some of them were trying to climb a ladder that went up to a hatch.

The ones at the top were hitting the hatch with their hands as hard as they could, but they couldn’t open it. The ship started rolling the other way, and all the men on the ladder fell off slowly, one by one. Each one screamed as he hit the deck below. Some fell on top of the others.

Then a really enormous wave lifted the ship right up, and all the men started rolling nearer the door of the hold, where the boatswain and Jukes were standing. A great wave of water, heads, legs and arms came their way. Jukes and the boatswain quickly ran out of the hold, and shut the door behind them. He looked at the boatswain, and saw the horror on his face. Was this how his face looked too? He had no idea what to do, or if there was anything that he could do. He just had to tell MacWhirr about it.

At the same time, MacWhirr decided to go to the wheelhouse. He had to see that everything was all right in this part of the ship. If there was a problem with the rudder, then there was no hope of surviving the typhoon. Like Jukes and the boatswain, he found it very difficult to move around the ship.

The wind pulled at everything that he was wearing, and when he got to the wheelhouse, he found that his rainhat was gone from off his head. This made him angry. It was worse for him than losing the lifeboats.

Inside the wheelhouse, he found the second mate sitting on the floor, his head in his hands. ‘What are you doing here?’ asked MacWhirr.

‘It was my turn below deck,’ cried the man. ‘So I came in here some time back. You can’t stop me!’

The captain looked up at the wheelhouse clock. It was half past one in the morning. ‘A new day.’ he said to himself.

‘You’ll never see the sun come up!’ cried the second mate.

The captain said nothing back to him, but turned now to the helmsman. He was a sailor by the name of Hackett. He stood at the wheel, fighting to make sure that the ship stayed on course.

‘He’s a good man, to be working like that in weather like this for hour after hour,’ thought MacWhirr.

‘Is the rudder still all right?’ asked the captain.

‘Yes, sir,’ answered Hackett.

‘I want you to stay at the wheel. I can’t send another man to take your place here. He won’t know how to control the ship as well as you. Do you think you can go on without any rest?’

‘Sir, I can steer her all day and all night if no one talks to me,’ answered the helmsman.

‘Erm. I see. yes, of course. Very good. Hackett,’ said MacWhirr. The helmsman’s answer surprised him.

The captain went to the speaking-tube that they used to talk with the engine room. He called into it: ‘Rout?’

He needed to see that the men in the engine room were making enough steam. This was another important part of trying to control the ship. He spoke loudly into the mouth of the speaking-tube again: ‘Rout! Are you there?’

By putting his ear very close to the speaking-tube, he could just hear Rout’s answer: ‘I hear you, sir. It’s not too good down here, but we’re doing what we can. One of the engineers is hurt, but we’re still making steam. How is it up above deck?’

‘This typhoon is really pushing us about,’ answered MacWhirr looking down at the second mate, who was still sitting on the floor. ‘Rout, just make sure that we have enough steam.’

‘Sir, we can’t give the ship too much power. We may send her down into the waves, instead of up and over them.’

‘I know, Rout, but we need enough power to steer. If we don’t have that, we’ll lose control of the ship - and then we’ll sink.’

‘So the wheelhouse is still all right?’ asked the chief engineer.

‘For now, yes. Rout, I need to speak to Jukes. Is he there? I want him to finish down in the hold and come up and help me. I’m alone here. The second mate has.’

‘Gone overboard?’

‘No. He’s lost his head.’

For some minutes the captain’s voice was silent, but Rout could hear the noise of a fight coming down the speaking tube. At last, the captain came back.

‘The second mate ran at me. He isn’t well. I had to knock him on the head. Did you hear?’

Rout went off to see to the engines, but as soon as Jukes arrived in the engine room, the chief engineer pushed him over to the speaking-tubes to talk to MacWhirr.

‘I went to look at the Chinese labourers, sir. And from what I saw, this is what happened: at first the typhoon made them afraid, and quiet. Then one of the boxes fell onto the floor of the hold and broke. When they saw the money on the floor, some tried to grab it. That started a fight.

With the rolling of the ship, they went from one side of the hold to the other, and the others joined the fight. Now the storm has broken all the boxes, and all of them are fighting over all of the money. I don’t see how we can stop it now, sir. I think that some are dead, and it seems that many are hurt.’

Jukes hoped that Captain MacWhirr wouldn’t give him any more to do in the hold. Then the captain’s answer came down the speaking-tube:

‘Get some men and go back to the hold. Pick up all the money and put it somewhere safe. Typhoon or no typhoon I don’t want any fighting on the Nan-Shan.’

‘I have to pick up the labourers’ money in the hold,’ said Jukes to Rout on his way out of the engine room.

‘What?!’ replied the chief engineer. ‘First the second mate goes and hits the captain, now you’re making the hold tidy. Haven’t you officers got anything better to do?’

Down in the engine room, in the deepest part of the ship, they couldn’t see the enormous wall of dark sea water that was just going to hit the Nan-Shan.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.