سرفصل های مهم
آب در بیابان
توضیح مختصر
زنی که راننده کامیونه، مردی رو از سر راه برمیداره …
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی کتاب
آب در بیابان
بیابان صورتی تیره بود و آسمون آبی روشن همه جا به قدری خوب به نظر میرسید که بشه خوردش. جادهای که از سانتافه میومد مثل ماری مشکی از وسط منظرهی قرمز و صورتی رد میشد. مرد قد بلندی که کنار جاده ایستاده بود از خلال هوای گرم میتونست قلههای تیز رشته کوههای راکی رو در فاصلهی دور ببینه.
بالاخره یه کامیون اومد. اولین چیزی که شنید صدای موتور از دور بود. شیرینترین صدایی که وقتی دو ساعته زیر آفتاب بیابون ایستادی و شروع به فکر میکنی که ممکنه همینجا بمیری، میشه شنید. واقعاً شیرین. به روی جاده پلک زد و روبرو رو نگاه کرد و گوش داد. آره، یه کامیون بود.
از وسط بوتههای کنار جاده دوید و اونجا ایستاد و به فاصلهی دور خیره شد تا بتونه کامیون رو همینکه در دید قرار گرفت ببینه. بعد کامیون رو دید، یه تیکه نقرهی روشن، که نور رو از همه جهات منعکس میکرد. یه پشهی نقرهای که در سکوت و سکون بیابان نیومکزیکو میخزید.
همین که کامیون نزدیکتر شد، سعی کرد راننده رو تشخیص بده. شبیه زن بود. زنی با موهای قرمز تیره و عینک آفتابی از اون سایهدارهایی که نور آفتاب رو منعکس میکنه. فکر کرد؛ خوب، اینم از. امکان نداشت یه زن تنها برای مردی وسط ناکجاآباد ماشین نگه داره تا برش داره. برگشت. کامیون به حرکت ادامه داد، همونطور که حدس زده بود.
ولی بعد، وقتی کامیون ۲۰۰ متر جلوتر ایستاد، صدای ترمز رو شنید. و دوباره برگشت و به ابری از گرد و غبار که کامیون درست کرده بود نگاه کرد. بعد از یکی دو دقیقه گرد و غبار خوابید و در سمت راننده تاب خورد و باز شد و یه شلوار جین از ماشین پیاده شد. زن ظاهر شد که پیراهن کابوی سفید پوشیده بود و چکمههای وسترنی که به شلوار جینش میومد. عینک آفتابی رو چشمهاش بود. مرد به این فکر کرد که چشمهاش سبز هستن یا نه! همیشه از چشم های سبز خوشش میومد.
به آرومی به طرف کامیون رفت. پرسید: “میتونم کمکتون کنم، خانوم؟” سعی میکرد چشمهاش رو از پشت عینک ببینه.
زن طولانی و با دقت بهش نگاه کرد انگار سعی میکرد بفهمه خطرناک هست یا نه. مرد هر کاری از دستش بر میومد انجام داد تا بیخطر به نظر برسه.
زن گفت: “آره، خوب . انگار ترمزهام هنگ کردن. حتماً یه سنگ لولهی هوا رو بریده.” مکث کرد و به این نتیجه رسید که مرد ایرادی نداره برای اینکه گفت: “کارت با نوار چسب خوبه؟”
“داری؟” مرد پرسید:
زن گفت: “کمی پشت کابین هست. میرم بیارم.”
رفت تو کابین و چند دقیقه بعد با نوار چسب برگشت. مرد نوار چسب رو گرفت و رفت زیر کامیون.
چطور پیش میره؟” زن بعد از چند دقیقهای داد زد: “
“مثل جهنم گرمه.” مرد در جواب گفت:
حدوداً ۱۰ دقیقه بعد جایی که لوله پاره شده بود رو پیدا کرد. “اینجاست! داد زد:
یه سوراخ بزرگ و گنده به اندازهی تگزاس.” شروع به کار شد و دور سوراخ رو با نوار چسب بست و بعد از مدتی، گرم و کثیف، خزید بیرون. زن هنوز اونجا در گرمای کامل آفتاب ایستاده بود.
مرد بهش گفت: “فکر کنم خوب شد. تا کجا میری؟”
زن که به طرف کابین میرفت، گفت: “تا دنور.”
“دنور؟ من هم. ولی گمون کنم …”
زن دوباره براندازش کرد. به آرومی گفت: “سوار شو. به نظر برای من بیخطر میرسی و فکر کنم بهت مدیونم.”
مرد گفت: “هی، ممنونم.”
زن گفت: “آره.” هر دو سوار کامیون شدن. حتی با وجود اینکه کولر خاموش بود هم خنک بود حداقل خیلی خنکتر از بیرون بود.
زن گفت: “آب داری؟ اینجا چیکار میکنی؟ دیوونه شدی؟” یه بطری آب به مرد داد و اون هم خورد. آب شیرین و خنک بود. آب رو با عطش خورد و گذاشت از کنارههای دهنش بریزه روی گردنش. جوابش رو نداد.
“خب؟”دوباره پرسید:
“خب، داستانش درازه …
“گفت:
زن عینکش رو داد بالا تا درست حسابی نگاهش کنه و بهش لبخند زد. سفیدترین دندونهایی رو داشت که مرد در عمرش دیده بود. و زیباترین چشمهای سبز رو. در حالی که هنوز لبخند میزد، گفت: “آره، خب، نگه دار برای بعد قراره سفری طولانی باشه.” و با این حرف عینکش رو آورد پایین و موتور رو روشن کرد.
کامیون به سفرش از وسط بیابان مسطح و بلند ادامه داد که بیشتر I-25 - بزرگراه اصلی از نیومکزیکو تا کلورادو - رو تشکیل میداد. همینطور که رانندگی میکرد، مرد به دستهاش روی فرمون نگاه کرد. دستهای کوچیک و قوی. نمیتونست چشم از انگشتر فیروزهای نیومکزیکی که تو انگشت زن بود برداره. رنگش خیلی زیبا بود. یک جورهایی توجه آدم رو جلب میکرد. بعد از مدتی، انگشتر و بیپایانی بیابان باعث شد بیفکر و بیقید بشه. شاید زیادی زیر آفتاب ایستاده بود.
“اینجا چیزی برای خوردن داری؟از زن پرسید:
اون همه کار گرسنهام کرده.”
“البته.” بهش لبخند زد با برقی از چشمهای سبزش. “نگاهی به یخچال بنداز.” مرد بازش کرد و یه تیکه نون و کمی پنیر پیدا کرد و با اشتیاق خورد. مدتی در سکوت حرکت کردن. مرد به بیرون از پنجره به بیابان خیره شد.
“اسم داری؟” زن یک مرتبه پرسید:
گفت: “البته اسمم تد هست. تو چی؟”
زن گفت: “لی.”
مرد گفت: “اسم قشنگیه. از آشناییت خوشحالم.”
همونطور که کامیون به راهش از وسط بیابون ادامه میداد، نیم ساعت دیگه هم ساکت بودن.
یکمرتبه زن گفت: “همش توجهم به این جلب میشه که هیچ باروبندیلی نداری، تد.”
مرد گفت: “درسته. گذاشتم دنور پیش دوستهام. وقتی رسیدم اونجا برشون میدارم.”“خیلی وقته کامیون میرونی؟” پرسید:
زن گفت: “آره، خب چند سالی هست؟”
“دوستش داری؟”
“زندگیه دیگه.” دوباره همون لبخند رو زد و اضافه کرد: “منظره رو دوست دارم.” به طرف پنجره اشاره کرد.
وقتی مرد به جایی که زن نگاه میکرد، به طرف نور آفتاب روشن نگاه کرد، تابلویی کنار جاده دید. روی تابلو نوشته شده بود: “کسی رو از سر راه بر ندارید.” نگاهی به زن انداخت. اگه تابلو رو دیده بود هم چیزی نمیگفت. از نظر مرد اشکالی نداشت.
مرد گفت: “آره، زیباست.”
چشمهاش رو بست. خیلی زود به خواب رفت. وقتی بیدار شد کامیون داشت بیرون پمپ بنزین توقف میکرد. صدای ترمزها و حرکت آنی باعث شد بپره.
زن با خنده گفت:
“دوباره به زندگی برگشتی، آره؟”
مرد چشمهاش رو مالید و اطراف رو نگاه کرد. آفتاب تقریباً قسمتی از گرما و تندیش رو از دست داده بود. حدس زد دور و بر ساعت ۵ باشه. دو تا کامیون دیگه در پمپ بنزین پارک کرده بودن و در واگن رستوران کنار اون میتونست رانندهها رو ببینه که قهوه و همبرگر میخورن.
گفت: “من میرم دستی به سر و صورتم بکشم.”
کیف آرایشش رو برداشت و به طرف دستشویی رانندهها رفت و چند دقیقه بعد برگشت. موهاش رو شونه کرده بود و خیلی خوب به نظر میرسید. “چیزی برای نوشیدن میخوای، تد؟” پرسید:
گفت: “آه، نه. همینطوری خوبه. منتظر تو میمونم.”
گفت: “من یه نوشابه و همبرگر میخرم. مطمئنی چیزی نمیخوای؟”
“خوب .
در حالی که نظرش رو عوض میکرد، گفت:به نظر خوب میرسه.”
چند دقیقه بعد با نوشیدنیها و همبرگرها برگشت. بعد کامیون رو پشت واگن رستوران پارک کرد و نشستن و غذا خوردن. هوای بیابون هنوز خیلی گرم بود و طعم نوشابهی تگری عالی بود.
“خب، قبل از اینکه راننده کامیون شی، چیکار میکردی؟”
مرد با دهن پر از همبرگر پرسید:
زن گفت: “آه، این کار و اون کار. چند سالی به عنوان مربی اسکی در آسپن کار کردم.”
مرد گفت: “هی! حتماً شغلی عالی بوده. آدمهای مشهور زیادی دیدی؟”
خندید. گفت: “خوب، آره زیاد . و شغل خوبی بود.”
“پس چرا ادامه ندادی؟”
مرد پرسید:
لی در حالی که سرش رو تکون میداد، گفت: “حادثهای برام رخ داد. یک روز داشتم با سرعت خیلی زیاد از تپه به پایین اسکی میکردم. برف زیاد بود، آفتاب عالی بود،
همه چیز خیلی خوب بود بعد، بنگ! افتادم و چیز دیگهای که یادم میاد، اینه که تو بیمارستان بودم.”
مرد گفت: “به نظر بد میرسه.”
زن ادامه داد: “خوب، میتونست بدتر هم بشه. فقط پام شکست و چند تا از دندههام له شده بود ولی چند ماه طول کشید تا بهبود پیدا کنم. وقتی حالم خوب شد، به این نتیجه رسیدم که زمان تغییر هست زمان این هست که کار جدیدی بکنم. میدونی که منظورم چیه؟”
مرد که به سختی میدونست معنی حرفی که میزنه چی هست، گفت: “خب، آره. گاهی مجبوری تغییراتی اعمال کنی چیزی درباره این زن وجود داشت که باعث میشد بخوای باهاش حرف بزنی از جاهای مخفی ذهنت بهش بگی.
واو
اونو ببین!”لی یکمرتبه در حالی که به طرف کوهستانها در فاصله دور اشاره میکرد، گفت: “واو!
آسمون عظیم با نور آفتاب در حال غروب نارنجی شده بود انگار یه نفر پشت کوهها یه آتیش بزرگ روشن کرده
طبیعت همهی جلوهاش رو به نمایش گذاشته بود و زیبا بود.
زن گفت: “منظورم همینه. منظره، منظرهای هست که بخوای به خاطرش بمیری. ارزش تمام پولهای دنیا رو داره.”
نوشابهشون رو تموم کردن و رفتن به سمت مرز ایالتی بین نیومکزیکو و کلرادو حرکت کردن.
تقریباً همین که دوباره شروع به حرکت کردن، زن شروع کرد: “حقیقت اینه که سعی میکردم از دست مردی فرار کنم. منظورم اینه که …
به همین خاطر هم از آسپن بیرون اومدم.”
“آه، واقعاً؟”
زن درحالیکه مضطربانه میخندید، گفت: “آره، خوب. در حقیقت شوهرم بود. سالها بود سعی میکردم از دستش خلاص شم. ولی نمیتونستم. بعد این حادثه برام پیش اومد و فکر کردم فرصت مناسبی برای غیب شدن هست.” مکث شد. “اشکالی که نداره این چیزا رو بهت میگم، داره تد؟”
تد با مهربونی جواب داد: “نه، اشکال نداره. اصلاً. ولی بگو ببینم چطور همون اول درگیر این مرد شدی،
اگه اشکال نداره ازت بپرسم؟!”
زن بهش نگاه کرد و آه کشید. “خب …
وقتی هجده ساله بودم باهاش آشنا شدم. اون بیست و یک ساله بود. در وطنم، پوئبلو، کورولادو بود. خدای من عجب جاییه! تا حالا رفتی اونجا؟”
تد سرش رو تکون داد.
“خوش به حالت!
گفت:
قسم میخورم، خونهی مردگان متحرکه. از اون جاهایی هست که باید ازش فرار کنی. به هر حال، خوشقیافهترین مرد پوئبلو بود جای تعجب هم نداشت، چون بقیه خیلی افتضاح بودن.” خندید. “نه، واقعاً بامزه بود واقعاً خوب بود. وقتی ۱۹ ساله بودم، ازدواج کردیم.”
تد گفت: “مطمئناً سن کمی بود.”
ادامه داد: “به گمونم زیاد سرم نمیشد. و هر چیزی بهتر از زندگی در خونه بود، بذار اینو بهت بگم. به هر حال، همون داستان قدیمی. قبل از اینکه ازدواج کنیم شیرینترین مرد دنیا بود. برام گل و هدیه میخرید. باهام خوب رفتار میکرد. میدونی، هیچ وقت با مردی که بتونه انقدر خوب باشه آشنا نشده بودم. ولی بعد اوضاع تغییر کرد.”
“تغییر کرد؟”
گفت: “آره، خوب مخصوصاً شبها عوض میشد. همین که ازدواج کردیم شروع کرد به زیاد الکل خوردن با دوستهاش میرفت بیرون. دیگه من رو بیرون نمیبرد.”
“و؟”
گفت: “خب، من کار خیلی کوچیکی میکردم، یه جورهایی ناچیز مثل زیاد سر و صدا کردن ولی همین کافی بود که خشن بشه. میدونی، یه جور بهانه بود … “
تد پرسید: “میزدت؟”
“میزد.
و جای زخمهایی دارم که اثباتش میکنه. جواب داد:
وقتی الکل میخورد نمیتونست خودش رو کنترل کنه
و زیاد میخورد. یه ویسکیخور واقعی بود. بعد شروع به قمار کرد و با زنهای دیگه میرفت.”
“و همین که ازدواج کردید این اتفاق افتاد؟” تد پرسید:
لی جواب داد: “آره و بدتر هم شد. دوستهام بهم میگفتن زنهای دیگهای داره ولی خودم میدونستم واضح بود. شبهایی بود که نمیاومد خونه. وقتی بالاخره صبح روز بعد پیداش میشد، بوی ویسکی و زنها به مشامت میرسید.”
“خب … ؟”
“چرا میخواست با من بمونه؟ به جای تد سؤال رو پرسید:
نمیتونست بدون من زندگی کنه. زنهای خودش رو داشت، ولی همیشه بر میگشت. به یک نفر نیاز داشت که هی بهش زور بگه و باعث بشه احساس مردونگی بکنه.” سرش رو تکون داد. “قبلاً دعا میکردم بیفته بمیره یا یه نفر دیگه رو پیدا کنه و از من دور بمونه. قسم میخورم ۷ سال زندگیم مثل جهنم بود.”
“هفت سال؟
تد که شوکه شده بود، گفت:
هفت سال با اون اوضاع ساختی؟”
لی گفت: “این طور نبود که سعی نکنم از این اوضاع بیرون بیام. تقریباً هر روز سعی میکردم، باور کن. ولی مثل این بود که در زندان باشی. مهم نیست بوی علف از بیرون سلول چقدر شیرین به مشام برسه، نمیتونی آزاد بشی.”
امم …
تد گفت: “ آره.”
لی ادامه داد: “همه چیز رو امتحان کردم. نیمه شب رفتم، ایالتم رو عوض کردم، اسمم رو عوض کردم. یک جورهایی همیشه پیدام میکرد. به همین دلیل هم تصمیم گرفتم بعد از حادثه آسپن رو ترک کنم. میدونستم فقط مسئلهی زمان هست که پیدام کنه.” وقتی دوباره ترس رو به خاطر آورد، لرزید.
لی وقتی با احساساتش درگیر بود لحظهای حرف نزد. هر دو به سکوت بیابان که فقط با صدای تسکیندهنده موتور شکسته میشد گوش دادن
بعد دوباره حرف زد، این بار با صدای آرومتر.
“دوستش داشتم، میدونی منظورم اینه که اولا، آره،
گفت
دوستش داشتم.
ولی بعد همه چیز برای من تغییر کرد. کمکم ازش متنفر شدم.” بعد با جدیت اضافه کرد: “راستش رو بخوای این بدترین چیز درباره کل ماجرا هست. نفرت رو یاد میگیری میفهمی که میتونی از کسی انقدر متنفر باشی. معصومیتت رو از دست میدی، میدونی؟”
تد با سرش تأیید کرد. میدونست منظورش چیه.
لی ادامه داد: “وقتی باهاش آشنا شدم، بچه بودم. خیلی پر از آرزو و رویا بودم. فکر میکردم دنیا پر از عشقه. اینکه من پر از عشقم بهم یاد داد چطور نفرت بورزم، درست مثل هرکس دیگه.” نفس عمیق کشید. گفت: “زمان میبره تا اینها رو پشت سر بذارم. زمان میبره که دوباره عشق رو پیدا کنم. حتی در قلب خودم.” آه کشید و ساکت شد. صورتش یک جورهایی غمگین بود.
پس چه اتفاقی افتاد؟ تد بعد از چند دقیقه پرسید: “
منظورم اینه که حالا کجاست؟”
“هان،
لی با صدای بلند گفت:
بالاخره به چیزی
که لایقش بود رسید! یک شب در باری در تائوس کشته شد.”
“تائوس؟”
لی جواب داد: “آره، با یه یارو دعوا کرده. البته سر یه زن. یارو بهش شلیک کرده، مثل آب خوردن. پلیس نیمه شب زنگ زد که خبر بد رو بده. قسم میخورم تد، به سختی میتونستم جلوی لبخندم رو بگیرم. اولین چیزی که به ذهنم اومد این بود که آزاد شدم! زندانی بودم و حالا آزاد شدم! دور شدم و سعی کردم فراموش کنم.” حالا که همهی اینها رو به خاطر میآورد لبخند زد. اضافه کرد: “نمیدونم چرا دارم این چیزها رو بهت میگم.”
جدای از صدای آروم موتور مدتی سکوت شد. حدوداً یک ساعت تا مرز کلرادو فاصله داشتن. حالا عصر شده بود نور ملایم مثل پتو اطرافشون پیچیده بود.
بعد از حدود ۲۰ دقیقه لی گفت: “بیا از راتون پاس رد بشیم و وارد کلرادو بشیم بعد میتونیم کمی بخوابیم.”
تد گفت: “ایدهی خیلی خوبیه.” هنوز هم ۷ ساعت یا بیشتر تا دنور راه داشتن.
“اشکالی که نداره رادیو رو روشن کنم؟”لی پرسید:
“امم …
تد گفت: نه نظرت در مورد کانال موسیقی چیه؟”
لی گفت: “البته و رادیو رو روشن کرد. آنیتا باکر میخوند: “هر کاری از دستم بربیاد برات میکنم.”
مرد چشمهاش رو بست و به صدای شیرینش گوش داد. انگار عسل تو کامیون میریخت. لی شروع کرد به همخوانی با رادیو.
تد گفت: “همم…
صدات قشنگه.”
لی چیزی نگفت ولی به همخوانی ادامه داد.
آهنگ تموم شد. بعد صدای مردی از رادیو پخش شد: “و حالا ساعت هشت و نیمه و از رادیوی نیومکزیکو خبر پخش میشه. پس به اتاق خبر و چوکو مارتینز وصل میشیم.”
مرد گلوش رو صاف کرد. گفت: “امم، چرا کانال رو عوض نمیکنیم و باز هم آهنگ گوش نمیدیم؟”
لی گفت: “هیس. یه دقیقه بعد عوض میکنم. بذار اخبار رو بشنوم.”
تد چشمهاش رو بسته نگه داشت. “عصر خوش و اخبار امشب این هست که مردی از زندان ایالتی نیومکزیکو واقع در خارج سانتافه فرار کرده. اسم مرد جِد کینگ هست که چهار سال قبل به علت قتل تونی گارسیای بیست و هشت ساله در زد و خوردی در باری در تائوس ابد خورده بود. امشب توسط پلیس ایالتی به رانندهها اخطار داده شده که کسی رو از سر راه برندارن. به خصوص اگر در I-25 رانندگی میکنید و حالا خیر دیگر … “
مرد هنوز هم چشمهاش رو محکم بسته بود.
لی یکمرتبه رادیو رو خاموش کرد و گفت: “خب، تقریباً رسیدیم. راتون پاس درست جلو رومونه.”
مرد چشمهاش رو کمی باز کرد و به مسیر نگاه کرد. درست قبل از تاریکی بود پونزده یا بیست دقیقه بعد روشنایی کامل از بین میرفت. همین حالا، آسمون به رنگ باورنکردنی قرمز و بنفش بود- آخرین نمایش روشنایی روز. کامیون شروع به رفتن به طرف بالای مسیر کرد. مرد دوباره چشمهاش رو بست.
در سکوت به حرکت ادامه دادن تا به بالا رسیدن و از اون طرف مسیر دوباره شروع به پایین رفتن کردن. انگار که خواب باشه، چشمهاش رو بسته نگه داشت ولی در ذهنش غوغایی بود. دوباره به اون شب در تائوس فکر کرد. شبی که تونی گارسیا رو کشته بود.
“تو اونی، مگه نه؟”
مرد پرید.
لی گفت: “تو جد کینگ هستی، مردی که تونی رو کشت …
مردی که شوهر من رو کشت.” صداش آروم بود. “از زندان فرار کردی؟”
مرد کمی چشمهاش رو باز کرد و با سر تأیید کرد.
لی گفت: “به محاکمه نرفتم. راستش رو بگم، هیچوقت به این فکر نکردم که کی کشتش. از اینکه مرده بود خوشحال بودم.”
مرد به لی نگاه کرد. آروم به نظر میرسید، یک جورهایی در آرامش.
به اون طرف مسیر رسیدن و مدتی قبل از مرز ایالتی رد شده بودن. لی فرمون رو چرخوند و ماشین رو کشید کنار جاده. تاریکی احاطهشون کرده بود در محوطهی استراحت که از چراغهای بزرگراه فاصلهی زیادی داشت پارک کرده بودن. لی برگشت تا تد رو نگاه کنه و تد به سختی تونست صورتش رو تشخیص بده که چشمهای سبز روشنش میدرخشیدن. مثل چشمهای گربه در جادهی تاریک.
گفت: “درسته. من کشتمش. ولی قسم میخورم دفاع از خود بود. قصد نداشتم … “
وقتی این حرف رو زد، به شکل باور نکردنی شروع به گریه کرد. خیلی وقت بود گریه نکرده بود، شاید از وقتی بچه بود. “قصد نداشتم …
قصد نداشتم …
” داشت زار میزد هقهقهای عمیقی از نهادش برمیخواست.
انگار دیواری شکست. جد کینگ یکمرتبه تحمیل این همه ناعدالتی رو احساس کرد، احساسی که به خودش اجازه نداده بود قبلاً داشته باشه. محاکمه یادش اومد با هیئت داورانی که حرفش رو باور نکردن و شاهدانی که - دوستان گارسیا - در دادگاه دروغ گفتن. لحظهای که قاضی این کلمات رو گفت رو به یاد آورد: “تا ابد به زندان میافتی.” تا چهار سال که در جهنمی به اسم زندان ایالتی به خاطر قتل کسی زندانی بود که اگه این اونو نمیکشت، اون اینو میکشت، گریه کرده بود. به این حس که دیگه نمیتونه آزاد باشه گریه کرده بود، اینکه دیگه قادر نخواهد بود بدون ترس به سکوت بیابان گوش بده یا غروب خورشید رو بر فراز کوهها بببینه.”باور کن تقصیر من نبود! باید باورکنی
گفت:
هرگز نمیخواستم … “
لی به طرفش خم شد و انگشتهاش رو رو لبهاش گذاشت. درحالیکه انگشتهاش رو دور لبهاش میگردوند، با ملایمت گفت: “هیس. میدونم، میدونم. “به نظر هر دو از حبس ابد فرار کردیم.” و بعد بوسیدش.
روی تخت کوچیک پشت کابین دراز کشیدن و از پشت پنجرهی کوچیک روی سقف به آسمون شب نگاه کردن. آبی تیره بود با نقش ستاره، مثل چیزی از کتاب داستان کودکان. ماه بیابان به قدری بزرگ بود که میتونستی جاهای تیره و روشنش رو ببینی. حالا خیلی سرد بود، از اونهایی که بیابان یکمرتبه بهت نشون میده چطور میتونه هم سرما و هم گرما رو داشته باشه.
لی گفته بود زمان میبره تا دوباره عشق رو پیدا کنی، حتی تو قلب خودت. همونطور که اونجا در آرامش بیابان دراز کشیده بودن، تد میدونست که هر دو راه برگشت به عشق رو پیدا کردن، راه برگشت از ناامیدی رو. یکجورهایی میدونست همه چیز درست میشه. قادر خواهد بود ثابت کنه که به خاطر دفاع شخصی به گارسیا شلیک کرده. امید رو پیدا کرده بود.
ولی همهی اینها برای بعد بود. حالا زیر نور مهتاب دراز کشیده بودن. توصیف نگاهی که روی صورتشون داشتن، وقتی به صدای سکوت گوش میدادن، مشکله. شاید اسمش رو آسودگی بذاری. آره، خودش بود، آسودگی. نگاهی بود که وقتی چیز با ارزشی که فکر میکردی گم کردی رو پیدا میکنی روی صورتت نقش میبنده نگاهی که وقتی کسی که منتظر بودی بالاخره پیدا میشه، روی صورتت نقش میبنده نگاهی که بعد از جستجوی طولانی، آب خنک و شیرین رو تو بیابان پیدا میکنی، روی صورتت نقش میبنده.
متن انگلیسی کتاب
Water in the Desert
The desert was dark pink, the sky was baby blue; the whole thing looked good enough to eat. The road from Santa Fe made its way like a black snake through the red and pink landscape.
Through the hot air the tall man standing at the side of the road could see the sharp mountain peaks of the Rockies in the distance.
At last a truck came. The first thing he heard was the distant sound of an engine. Sweetest sound in the whole world when you’ve been out in the desert sun for two hours and you’re beginning to think you might die there.
Real sweet. He blinked at the road and looked ahead, listening. Yeah, it was a truck alright.
He ran up through the bushes at the side of the road and stood right there staring into the distance, so that he could see the truck as soon it came into view. Then he saw it, a bright piece of silver, with sunlight bouncing off it in all directions.
A great silver insect crawling across the stillness of the desert floor of New Mexico.
As the truck got nearer he tried to make out the driver. Looked like a woman. A woman with dark red hair and sunglasses, those kind of shades that the sun bounces off too. Well, that was that, he thought.
No way was a woman alone going to stop for a guy hitchhiking in the middle of nowhere. He turned away. The truck just rolled on, just like he knew it would.
But then he heard the sound of brakes as the truck came to a stop about two hundred meters further on. He turned around again and looked at the clouds of dust the truck had thrown up.
After a minute or so the dust settled, the door of the driver’s cab swung open and a pair of blue jeans came down from the cab.
The woman appeared, wearing a white ‘cowgirl’ shirt and western boots to go with the jeans.
She still had her sunglasses on. The man wondered whether her eyes were green. He always did like green eyes.
He walked slowly towards the truck. ‘Can I help you, ma’am?’ he asked, trying to see her eyes behind the shades.
She looked at him long and hard, like she was trying to work out if he was dangerous. The man did his best to look harmless.
‘Yeah, well. looks like my brakes froze up,’ she said. ‘. a rock must have cut the brake pipe.’ She paused, and must have decided that he seemed OK because she said, ‘You any good with tape?’
‘You got any?’ he asked.
‘There’s some in the back of the cab,’ she said. ‘I’ll get it.’
She got back into the cab and came back a few minutes later with the tape. He took it and crawled under the truck.
‘How’s it going?’ she shouted after a few minutes.
‘Hot as hell!’ he shouted back.
About ten minutes later he found the place where the airline had been cut. ‘Here it is!’ he shouted. ‘
A big fat hole the size of Texas.’ He set to work taping it, and crawled back out some time later, hot and dirty. The woman was still standing there in the full heat of the sun.
‘That should do it,’ the man said to her. ‘How far you gonna go?’
‘Denver,’ she said, moving towards the cab.
‘Denver? Me too. But I guess.’
She looked at him again, up and down. ‘Get in,’ she said slowly. ‘You look pretty harmless to me and I guess I owe you something.’
‘Hey,’ he said, ‘thanks.’
‘Yeah,’ she said. They both got into the driver’s cab. Even with the air conditioning off, it was cool, at least a hell of a lot cooler than outside.
‘Have some water,’ she said. ‘What ya doing out here anyway? You crazy?’ She passed him a water bottle and he drank.
The water was sweet and cool. He drank thirstily, letting it run down the sides of his mouth and onto his neck. He didn’t answer her.
‘So?’ she asked again.
‘Well, it’s a long story.’ he said.
She pushed up her glasses to take a proper look and flashed a smile at him. She had the whitest teeth he’d ever seen.
And she did have the prettiest green eyes. ‘Yeah, well save it for later; it’s going to be a long trip,’ she said, still smiling. And with that she put her glasses down and started the engine up again.
The truck continued its journey through the high flat desert that makes up most of I-25, the main highway from New Mexico to Colorado.
As she drove, the man looked at her hands on the wheel. Small, strong hands.
He couldn’t stop looking at the New Mexican turquoise ring she was wearing. The colour was so beautiful. Kind of held your attention.
After a while the ring and the endlessness of the desert made him feel light-headed. Perhaps he’d been out in the sun for too long.
‘You got anything to eat in here?’ he asked her. ‘All that work made me kinda hungry.’
‘Sure.’ She smiled at him, a flash of green eyes. ‘Have a look in the cooler.’ He opened it, found a piece of bread and some cheese and ate hungrily.
They rode along in silence for a while. He stared out of the window at the desert.
‘You got a name?’ she asked suddenly.
‘Sure, my name’s Ted,’ he said. ‘How about you?’
‘Lee,’ she said.
‘That’s a pretty name,’ he said. ‘Pleased to meet you.’
There was another half-hour of silence as the truck made its way across the desert floor.
‘I can’t help but notice that you ain’t got any luggage Ted,’ she said suddenly.
‘That’s right,’ he said. ‘I left it in Denver with some friends. I’m gonna pick it up when I get there. ‘Have you been driving trucks long?’ he asked.
‘Yeah, well, a couple of years,’ she said.
‘Like it?’
‘It’s a living.’ She smiled that smile again and added, ‘I love the scenery.’ She nodded towards the window.
As the man followed her glance out into the bright sunlight he saw a sign coming towards them at the side of the road.
‘Do not pick up hitchhikers,’ said the sign. He glanced at her. If she had seen it she wasn’t going to say anything. That was just fine by him, he thought.
‘Yeah, it is pretty,’ he said.
He closed his eyes. Very soon he fell asleep. He woke up to the truck coming to a stop outside a gas station.
The noise of the brakes and the sudden movement made him jump.
‘Hey,’ said Lee, laughing. ‘Coming back to life, eh?’
He rubbed his eyes and looked around. The sun had lost some of its fierceness. He guessed it was around five.
There were two other trucks parked at the gas station and in the diner next to it he could see the drivers drinking coffee and eating hamburgers.
‘I’m just going to freshen up,’ she said.
She picked up her wash bag, went off to the drivers’ rest room and came back a few minutes later. She’d combed her hair and looked really nice. ‘You gonna get something to drink, Ted?’ she asked.
‘Ah no,’ he said. ‘I’m fine. I’ll wait for you.’
‘I’ll just pick up a cola and a burger,’ she said. ‘Sure you don’t want anything?’
‘Well. that sounds good,’ he said, changing his mind.
She came back a few minutes later with the drinks and burgers. Then she parked the truck round the back of the diner and they settled down to eat.
The desert air was still hot and the ice-cold cola tasted great.
‘So what did you do before you started driving trucks?’ he asked her, between mouthfuls of burger.
‘Oh, this and that,’ she said. ‘I worked as a ski instructor up in Aspen for a couple of years.’
‘Hey!’ he said, ‘that must have been a great job. Did you meet lots of famous people?’
She laughed. ‘Well yeah,’ she said, ‘lots. and it was a great job.’
‘So why did you stop?’ he asked.
‘I had an accident,’ she said, shaking her head. ‘One day I was skiing downhill, really fast. The snow was great, the sun was wonderful. Everything was just fine, then bang! I fell and the next thing I knew I was in hospital.’
‘It sounds bad,’ he said.
‘Well, could have been worse,’ she continued. ‘I ended up with just a broken leg and some bruised ribs but it took a few months to recover. When I was well, I decided that it was time for a change, time to do something new. You know what I mean?’
‘Well, yeah, sometimes you just have to make changes,’ he said, hardly knowing what he meant.
There was something about this woman that made you want to talk to her, tell her about the secret places in your mind.
‘Wow! Look at that!’ she said suddenly, pointing towards the mountains in the distance
. The huge sky had turned orange with the light from the dying sun; it looked like someone had lit a huge fire behind the mountains.
Nature was giving them the full display and it was beautiful.
‘That’s what I mean,’ she said. ‘The scenery’s just to die for. Worth more than all the money in the world.’
They finished their colas and left, heading out towards the state border between New Mexico and Colorado.
‘Truth is,’ she started almost as soon as they started off again, ‘I was trying to get away from a guy. I mean. that’s why I got out of Aspen.’
‘Oh really?’
‘Yeah,’ she said, laughing nervously. ‘Well, he was my husband in fact. I’d been trying for years to get away from him.
But I couldn’t. Then I had this accident and I thought it was a good chance to disappear.’ There was a pause. ‘You don’t mind me telling you all this, do you, Ted?’
‘No, I don’t,’ he replied kindly. ‘No way. But tell me, how you get mixed up with him in the first place. if you don’t mind me asking.’
She looked at him and sighed. ‘Well. I met him when I was eighteen. He was twenty-one. That was back in my home town, Pueblo, Colorado. God, what a place that is! Ever been there?’
He shook his head.
‘Lucky you!’ she said. ‘Home of the living dead, I swear. It’s the kind of place you have to escape from.
Anyway, he was the best-looking guy in Pueblo, though that’s not saying much.’ She laughed. ‘No, he was really cute, really nice. We got married when I was nineteen.’
‘That sure is young,’ he said.
‘I guess I didn’t know any better,’ she carried on. ‘And anything was better than living at home, let me tell you.
Anyway, it was the same old story. Before we got married he was the sweetest guy in the world.
Brought me flowers, presents. Treated me nice, you know. I’d never met a man who could be that nice. But then things changed.’
‘Changed?’
‘Yeah, well he changed practically overnight,’ she said. ‘Soon after we got married he started drinking a lot, going out with his friends. He never took me out any more.’
‘And?’
‘Well, I would do something small, something kinda insignificant like making too much noise, but it would be enough to make him get violent,’ she said. ‘You know, it was like an excuse.’
‘He hit you?’ he asked.
‘He did, and I got the scars to prove it!’ she replied.
‘When he drank he just couldn’t control himself. And he drank a lot. A real whiskey drinker. Then he started gambling and going with other women.’
‘And that was as soon as you got married?’ he asked.
‘Yeah, and it got worse,’ she answered. ‘My friends told me he had other women, but I knew that - it was obvious.
There were nights when he just didn’t come home. When he finally turned up in the morning you could smell the whiskey and the women on him.’
‘So.?’
‘Why did he want to stay with me?’ She asked the question for him. ‘He just couldn’t live without me. Oh, he had his women, but he always came back. He needed someone to push around, to make him feel like a man.’
She shook her head. ‘I used to pray that he’d drop dead or find someone else and stay away from me. I swear I had seven years of hell!’
‘Seven years?’ he said, shocked. ‘You put up with that for seven years?’
‘Oh, it’s not like I didn’t try to get out,’ she said. ‘Almost every single day, believe me. But it was like being in jail.
No matter how sweet the grass smells outside your cell, you just can’t get free.’
‘Er. yeah,’ he said.
‘I tried everything,’ she continued. ‘Left in the middle of the night, changed states, changed my name. Somehow he always found me! That’s why I decided to leave Aspen after the accident.
I knew that it was only a matter of time before he found me again.’ She shivered, remembering the fear.
Lee stopped talking for a moment as she struggled with her feelings.
They both listened to the silence of the desert, only broken by the comforting noise of the engine. Then she spoke again, this time in a softer voice.
‘I’d loved him, you know, I mean in the beginning.’ she said. ‘Yeah, loved him. But then it all changed for me. I started to hate him.’
Then she added seriously, ‘Matter of fact, that’s the worse thing about it all. You learn about hate; you discover that you can hate somebody that much.
You lose your innocence, you know?’
He nodded. He knew what she meant.
‘I was a kid when I met him,’ she continued. ‘I was so full of dreams. I thought the world was full of love. That I was full of love. He taught me a lesson alright, taught me how to hate, just like everyone else.’
She took a deep breath. ‘It takes time to get over that,’ she said. ‘It takes time to find love again. Even to find it in your own heart.’
She sighed and went quiet. Her face looked kind of sad.
‘So what happened?’ he asked after a few minutes. ‘I mean, where is he now?’
‘Ha!’ she said loudly. ‘He finally got it! Finally got what he deserved! Got killed in a bar one night in Taos.’
‘In Taos?’
‘Yeah, got into a fight with some guy,’ she answered. ‘Over a woman, of course. Anyway, the guy shot him, cool as you like.
The police called in the middle of the night to tell me the bad news. I swear, Ted, I could hardly keep the smile off my face.
First thought that came into my head was, “I’m free! I’ve been in jail and now I’m free!” I just went away and tried to forget.’ She smiled now, remembering it all. ‘Don’t know why I’m telling you all this,’ she added.
There was silence for a while, apart from the soft murmur of the engine. They were about an hour from the border with Colorado.
It was evening now; the softening light wrapped around them like a blanket.
After about twenty minutes, she said, ‘Let’s get over Raton Pass and into Colorado, then we can catch some sleep.’
‘Great idea,’ he said. They were still another seven hours or so from Denver.
‘Mind if I turn on the radio?’ she asked.
‘Er. no,’ he said, ‘how about a music channel?’
‘Sure,’ she said and turned it on. It was Anita Baker singing ‘Giving you the best that I’ve got.’
The man closed his eyes and listened to her sweet voice. It was like honey pouring into the truck. Lee started singing along to the radio.
‘Mmm. pretty voice,’ he said.
Lee didn’t say anything, but carried on singing.
The song ended. Then a man’s voice came over the radio: ‘And now it’s eight thirty and on Radio New Mexico we have some news for you, so let’s go over to the newsroom and Chucho Martinez.’
The man cleared his throat. ‘Er, why don’t we change channel and get some more music?’ he said.
‘Shh,’ said Lee. ‘In a minute. Let me hear the news.’
He kept his eyes closed. ‘Good evening, and the news tonight is that a man has escaped from the New Mexico State Prison just outside Santa Fe.
The man is Jed King, doing life for killing twenty-eight-year-old Tony Garcia in a bar fight in Taos, New Mexico, four years ago.
Drivers are being warned by the state police tonight not to pick up hitchhikers. And that’s particularly if you’re driving on I-25 And now on to other news.’
He still kept his eyes firmly closed.
‘Well,’ said Lee suddenly, turning off the radio, ‘we’re almost there. There’s Raton Pass just ahead of us.’
The man opened his eyes a little and looked up towards the pass. It was the time just before darkness falls; in another fifteen or twenty minutes the light would be completely gone.
Right now the sky was an incredible red and purple, the day’s last light show. The truck started to climb towards the top of the pass. He closed his eyes again.
They drove along in silence as they reached the top and started down the other side of the pass.
He kept his eyes shut like he was asleep, but his mind was racing. He thought back to that night in Taos. The night he killed Tony Garcia.
‘You’re him, aren’t you?’
The man jumped.
‘You’re Jed King, the man who killed Tony. the man who killed my husband,’ she said. Her voice was low. ‘You’ve escaped from jail.’
He opened his eyes a little and nodded.
‘I never went to the trial,’ she said. ‘Tell you the truth, I never thought about who killed him. I was just happy he was gone.’
He looked across at her. She looked calm, kind of peaceful somehow.
They had reached the other side of the pass and had already crossed the state border some time back.
Lee turned the wheel and pulled the truck off the road. They were surrounded by darkness, parked in a rest area well away from the lights of the highway.
She turned to look at him and he could just make out her face, her bright green eyes shining. Like cat’s eyes on a dark road.
‘That’s right,’ he said. ‘I killed him. But I swear it was self-defence. I didn’t mean to.’
As he said it, unbelievably, he started to cry. He hadn’t cried for a long time, maybe since he was a kid. ‘I didn’t mean to. I didn’t mean to.’ He was actually weeping, great sobs coming from his chest.
It was like some kind of wall breaking. Suddenly Jed King felt the full force of the injustice of it all, a feeling he hadn’t allowed himself to have before.
He remembered the trial, with the jury who didn’t believe his story, and the ‘witnesses’, Garcia’s friends, who had lied in court.
He remembered the moment when the judge had said the words, ‘You will go to jail for life.’
He cried for the four years he had been locked up in the hell of the state penitentiary because he had killed a man who otherwise would have killed him.
He cried at the feeling that he would never again be really free, never be able to listen to the silence of the desert or see the sun set over the mountains without being afraid. ‘It wasn’t my fault, believe me. You have to believe me!’ he said. ‘I never wanted to.’
She leaned over towards him and put her finger on his lips. ‘Shhh,’ she said, running her fingers around his mouth. ‘I know, I know,’ she said, softly.
‘It sounds like we both escaped from a life sentence.’ Then she kissed him.
They lay on the little bed just behind the cab and looked at the night sky through the little window in the roof.
It was dark blue with a pattern of stars, like something from a child’s storybook.
The desert moon was so big you could see its dark and light areas. It was very cold now, in that way the desert has of suddenly showing you that it knows how to do both.
It takes time, she had said, to find love again, even to find it in your own heart. As they lay there in the stillness of the desert, he knew that they had both found a way back to love, a way back from despair.
Somehow he knew that it would all come right. He would be able to prove that he had shot Garcia in self-defence. He had found hope.
But that was all for later. Right now they lay there in the moonlight. It was hard to describe the look they had on their faces as they listened to the silence.
Perhaps you would call it relief.
Yeah, that was it, relief. It was the look you have when you find something precious you thought you’d lost, the look you have when someone you’ve been waiting for shows up at last, the look you have when, after a long search, you find cool, sweet water in the desert.