سرفصل های مهم
اشتباه بازار گل
توضیح مختصر
تس دختر فراموشکاریه که در این تور با گرنت کار میکنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل اول
اشتباه بازار گل
زنی که لباس قرمز پوشیده بود چند تا گل زرد بزرگ جلوی صورتش گرفته بود. پشت سرش گلهای خیلی زیادتری بود- گلهای بزرگ، گلهای کوچیک، گلهایی از هر رنگ ممکن.
از اینکه زود بیدار شده بودم تا بازار گل مشهور نیس رو ببینم خوشحال بودم. زیبا بود و بهم کمک کرد فراموش کنم روز خوبی نخواهم داشت. یا ده روز خوب.
گرنت کوپر! گرنت کوپر! باورم نمیشد تا ده روز قراره با اون مرد کار کنم. قرار بود وحشتناک بشه. ولی تا مجبور نباشم بهش فکر نمیکردم. و اینجا، در بازار، تقریباً میتونستم فراموش کنم.
دور و برم رنگ بود. نه فقط گلها، بلکه آدمهایی که با لباسهای تابستونی گلها رو میخریدن. حتی ساختمانهای پشت بازار هم رنگارنگ بودن. قرمز و نارنجی با پنجرههای آبی. اگه رنگهام همراهم بودن، چه تابلوی خوبی میشد. ولی جایی مداد داشتم. میتونستم سریع چیزی بکشم. قبل از رفتن به فرودگاه هنوز چند دقیقهای وقت داشتم.
ته کیفم یه مداد با یه پاکت نامهی قدیمی پیدا کردم. کمی بعد وقتی شروع به کشیدن زن لباس قرمز کردم، مدادم پشت پاکت نامه با سرعت حرکت میکرد. حالا داشت چند تا گل سرخ بو میکرد و موهاش زیر نور آفتاب خیلی بلوند بود. وقتی داشتم چیزی که میدیدم رو میکشیدم، سریع هر چیز دیگه رو فراموش کردم. زنی که گل میخرید، آشکارا گلفروش رو میشناخت. با هم حرف میزدن و میخندیدن و من زمان زیادی داشتم تا رو نقاشیم کار کنم.
نمیدونم چقدر اونجا ایستادم. فقط میدونم سری بعدی که به ساعتم نگاه کردم، ساعت نه بود. نه! فقط سی دقیقه برای رسیدن به فرودگاه وقت داشتم. وای نه، دیر میکردم. دوباره.
ولی قبل از اینکه بتونم قلم و پاکت رو بذارم تو کیفم، یه چیز نرم به پام خورد. یه سگ کوچولوی قهوهای بود و تنها بود. گفتم: “سلام، پسر. گم شدی؟”
سگ انگار بهم لبخند زد و من دستم رو دراز کردم لمسش کنم. سگ دوباره لبخند زد و بعد … گازم گرفت!
داد کشیدم و سریع پریدم عقب و از سگ فاصله گرفتم. خیلی سریع. صدای شکستن خیلی بلندی از پشت سرم اومد.
یه صدای عصبانی داد زد: “مادمازل!”
برگشتم و دیدم گلها پخش زمین شدن. گفتم: “ببخشید. اون سگه گازم گرفت!”
گلفروش عصبانی پرسید: “کدوم سگ؟”
گفتم: “خب، اون یکی.” ولی وقتی پایین رو نگاه کردم، سگ ناپدید شده بود. درحالیکه برمیگشتم دنبالش بگردم، گفتم: “یه دقیقه قبل اینجا بود.” متأسفانه به قدری با سرعت چرخیدم که کیفم پرت شد هوا و به گلهای بیشتری خورد.
گلفروش دوباره داد زد: “مادمازل!”
شروع به گفتن کردم: “ببخشید.” ولی متوجه شدم اوضاع داره بدتر میشه. رودخانهای از آب کثیف گلها داشت با سرعت به طرف کفشهای تابستونی سفید و گرونقیمت زن بلوند میرفت.
داد زدم: “مادام!” ولی دیر شده بود.
زن بلوند داد زد: “کفشهام.”
گلفروش داد زد: “گلهام!”
دستم رو بالا گرفتم تا نشون بدم سگ چیکار کرده.
داد زدم: “انگشتم!” ولی نه گلفروش نه زن بلوند توجهی به انگشت زخمی من نکردن.
بعد از اینکه پول خیلی زیادی بابت گلها به گلفروش و برای پاک کردن کفشهای کثیفش به زن بلوند دادم، با اتوبوس رفتم فرودگاه. خسته و بیزار شده بودم. شروع خوبی برای تور جدید نبود. ولی تورهام به نظر هیچ وقت خوب پیش نمیرفتن.
یک سال بود که راهنمای تور مناطق بکر شرکت پیادهروی تعطیلات پدرم بودم. اون موقع چندین بار برای دیدن گروهی در فرودگاه دیر کرده بودم. همچنین کیف پولم رو هم که پول غذای یک هفتهی گروه توش بود رو گم کرده بودم. و البته هر کسی که برای مناطق بکر کار میکرد میدونست یک بار گروهی رو در زمان اشتباه به یه شهر اشتباه برده بودم. همه هواپیمای برگشت به کشورشون رو از دست داده بودن. حالا اون یه اشتباه خیلی مشهور شده بود.
اشتباهاتم در شرکت به قدری مشهور شده بودن که به انجام کار اشتباه میگفتن تس موریت. فکر میکنم گرنت کوپر که واقعاً مرد وحشتناکیه، اولین بار این حرف رو زد.
و حالا پدرم ترتیبی داده بود تا در این تور با گرنت کوپر کار کنم. فکر میکرد چیزی از گرنت یاد میگیرم - چیزی که باعث میشه راهنمای تور بهتری بشم. من فکر میکردم پدرم اشتباه میکنه. من با گرنت خیلی فرق داشتم و اصلاً نمیخواستم شبیهش باشم.
بعد از سی دقیقه در اتوبوس گرم و این افکار که تو سرم میچرخیدن خیلی احساس ناراحتی میکردم. و برعکس چیزی بودم که باید وقتی با گروهی در آغاز تعطیلات آشنا میشدم، میبودم.
“یک راهنمای تور باید تا حد ممکن لبخند بزنه.” در کتابی که موقع شروع به کار بهم داده شده بود، این رو نوشته بود. “در آغاز یک تور مسافران معمولاً از سفرهاشون خستهان. همچنین ممکنه نگران این باشن که آدمای دیگهی این تعطیلات چطور خواهند بود. لبخندی از طرف تو باعث میشه حالشون بهتر بشه.”
بنابراین وقتی وارد ساختمان فرودگاه شدم، سعی کردم لبخندی بر چهره بنشونم. ولی وقتی سعی میکردم بدون شانس گروهم رو پیدا کنم، نگه داشتن لبخند سخت بود.
از هر گروه بیش از چهار نفرهای پرسیدم: “طبیعت بکر، قدم زدن در پرونس؟” ولی اونها همگی طوری نگام کردن که انگار دیوونهام. کم کم داشتم فکر میکردم زمان رو اشتباه اومدم یا به فرودگاه اشتباه اومدم که گرنت کوپر رو دیدم. قلبم سریعاً از جاش پرید و فقط به خاطر این نبود که از دیر کردن نگران بودم. از گرنت خوشم نمیومد ولی خیلی خوشقیافه بود. وقتی اولین بار باهاش آشنا شدم، از قیافش خوشم اومد. ولی بعد باهاش حرف زدم و همه چیز عوض شد. کنار اومدن باهاش برام آسون نبود. هر بار باهام حرف میزد، احساس میکردم بهم میخنده. به قدری عصبانی میشدم که دلم میخواست داد بزنم.
وقتی نزدیکتر شدم، دیدم که گرنت قبل از من گروه رو پیدا کرده. کاری به غیر از اینکه با لبخند جانانهی طبیعت بکر روی صورتم برم طرفشون از دستم برنمیومد.
گفتم: “سلام همگی. من تس موریت هستم یکی از راهنماهای تور شما. امیدوارم سفر خوبی داشتید!”
گرنت گفت: “سلام تس. تو راه فرودگاه گم شدی؟”
صورتم سرخ شد. گفتم: “نه. یه حادثهی کوچیک برام پیش اومد. ولی حالا اینجام و شاید بهتر بشه راهی هتل بشیم. هتل لا تور، درسته؟”
دستم رو بردم تو کیفم تا برگه ی اطلاعات هتل رو در بیارم ولی فقط نقاشی بازار رو پیدا کردم. گفتم: “آه. این نیست. مطمئنم اینجاست.”
گرنت بهم گفت: “احتمالاً گمش کردی. ولی مهم نیست. من اینجا دارمش. هتل دس دئوکس تور هست.”
نقاشیم رو برگردوندم. گفتم: “اینجاست. هتل دس دئوکس تور. حق با توئه.”
گرنت بهم لبخند زد. گفت: “معمولاً حق با منه. ضمناً نقاشی خیلی خوبیه، تس. خب همگی. بالاخره همه اینجاییم، بیاید راهی بشیم. اتوبوس تور بیرون منتظرمونه.”
وقتی دنبال بقیه میرفتم بیرون ساختمان فرودگاه، احساس میکردم دود از کلهام بلند میشه. همیشه وقتی دور و بر گرنت کوپر بودم، این حس رو داشتم. فکر کردم: “خیلی ممنونم، بابا. خیلی ممنونم!”
متن انگلیسی فصل
Chapter one
The flower market mistake
The woman in the red dress was holding some large yellow flowers to her face. Behind her, there were lots more flowers - big flowers, small flowers, flowers of every possible colour.
I was very pleased I’d got up early to see Nice’s famous flower market. It was beautiful, and it helped me to forget that I wasn’t going to have a nice day. Or a nice ten days.
Grant Cooper! Grant Cooper! I couldn’t believe I was going to work with that man for ten days. It was going to be horrible. But I wouldn’t think about it until I had to. And here, in the market, I could almost forget.
There was colour all around me - not just the flowers, but also the people buying them in their summer clothes. Even the buildings behind the market were colourful - red and orange with blue windows. What a lovely picture it would make, if I only had my paints with me. But I did have a pencil somewhere. I could do a quick drawing. I still had a few minutes before I had to leave for the airport.
I found the pencil in the bottom of my shoulder bag, together with an old letter. Soon my pencil was moving quickly over the back of the letter as I began to draw the woman in the red dress. She was smelling some red flowers now, and her hair was very blonde in the sunshine. As I drew what I saw, I quickly forgot about everything else. The woman buying the flowers obviously knew the flower seller. They were talking and laughing together, and I had lots of time to work on my picture.
I don’t know how long I stood there. I only know that the next time I looked at my watch, it was nine o’clock. Nine o’clock! I only had thirty minutes to get to the airport. Oh no, I was going to be late. Again.
But before I could put the pencil and paper back into my bag, I felt something soft against my legs. It was a small brown dog, and he was on his own. ‘Hello, boy,’ I said. ‘Are you lost?’
The dog seemed to smile up at me, and I reached out to touch it. The dog smiled again, and then… it bit me!
I screamed and jumped quickly back from the dog. Too quickly. There was a very loud crash behind me.
‘Mademoiselle!’ shouted an angry voice.
I turned round to see flowers all over the ground. ‘I’m sorry,’ I said. ‘That dog - it bit me!’
‘What dog?’ asked the angry flower seller.
‘Well, that one,’ I said, but when I looked down, the dog had disappeared. ‘It was here a minute ago,’ I said, turning to look. Unfortunately, I turned so quickly that my shoulder bag flew through the air and crashed into some more flowers.
‘Mademoiselle!’ shouted the flower seller again.
‘I’m sorry,’ I started to say, but then I noticed that things were about to get even worse. A river of dirty water from the flowers was moving very quickly towards the blonde woman’s expensive white summer shoes.
‘Madame!’ I shouted, but it was too late.
‘My shoes!’ cried the blonde woman.
‘My flowers!’ cried the flower seller.
I held my hand up to show what the dog had done.
‘My finger!’ I cried, but neither the flower seller nor the blonde woman was interested in my hurt finger.
After I’d given a lot of money to the flower seller for her flowers, and to the blonde woman to clean her dirty shoes, I caught a bus to the airport. I was feeling fed up. It wasn’t the best start to a new tour. But then my tours never did seem to go well.
I’d been a tour leader for Wild Country, my father’s walking holiday company, for a year. In that time I’d been late meeting a group at the airport several times. I’d also lost my wallet, with all the money to buy food for the tour group for a week in it. And, of course, everybody who worked for Wild Country knew about the time I’d taken a group to the wrong town on the wrong day. They’d all missed their plane home. Now, that was a very famous mistake.
My mistakes were so famous in the company that doing something wrong was called ‘doing a Tess Marriot’. I think it was Grant Cooper who started saying that, actually - horrible man.
And now my father had arranged for me to work with Grant Cooper on this tour. He thought I would learn something from Grant - something to make me a better tour leader. I thought my father was wrong. I was just too different to Grant; and I didn’t want to be like him anyway.
After thirty minutes in a hot bus with these thoughts going round and round my head I felt very fed up. Which was the opposite of how I should be when I meet a group at the start of a holiday.
‘A tour leader should smile as often as possible.’ That’s what it said in the book I was given when I started the job. ‘At the beginning of a tour, holidaymakers are often tired from their journeys. They may also be worried about what the other people on the holiday will be like. A smile from you makes everybody feel better.’
So as I entered the airport building I tried to put a smile on my face. But it was difficult to keep it there as I tried, without luck, to find my group.
‘Wild Country, Walking in Provence?’ I asked any group of more than four people, but they all looked at me as if I was mad. I was beginning to think I’d got the time wrong or come to the wrong airport when I saw him - Grant Cooper. My heart immediately gave a jump, and not just because I was nervous about being late. I didn’t like Grant, but he was very good-looking. I’d liked the look of him when I first met him. But then I’d spoken to him, and all that changed. I just didn’t find him easy to get on with. Every time he spoke to me I felt he was laughing at me. It made me so mad I wanted to scream.
As I got closer, I could see that Grant had already found the group. There was nothing else to do but walk up to them with a big Wild Country smile on my face.
‘Hello, everybody,’ I said. ‘I’m Tess Marriot, one of your tour leaders. I hope you had a good journey?’
‘Hello, Tess,’ Grant said. ‘Did you get lost on your way to the airport?’
My face went red. ‘No,’ I said. ‘I had a bit of an accident. But I’m here now, so perhaps we’d better make our way to the hotel. The Hotel La Tour, isn’t it?’
I reached into my shoulder bag for the hotel information, but could only find my drawing of the market. ‘Oh,’ I said, ‘that’s not it. I’m sure it’s here somewhere.’
‘You’ve probably lost it,’ Grant told me. ‘But never mind. I have the information here. It’s the Hotel des Deux Tours.’
I turned my drawing over. ‘Here it is,’ I said. ‘Hotel des Deux Tours. You’re right.’
Grant smiled at me. ‘I usually am,’ he said. ‘Very nice drawing by the way, Tess. Right, everyone, now we’re finally all here, let’s get on our way. The tour bus is waiting for us outside.’
As I followed everyone out of the airport building I felt as if there must be smoke coming from the top of my head. It was the way I always felt when I was around Grant Cooper. ‘Thank you very much, Dad,’ I thought. ‘Thank you very much!’