تماس تلفنی مهم

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: کشور وحشی / فصل 11

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

تماس تلفنی مهم

توضیح مختصر

گرنت به تس گفت می‌خواد تس دوست‌دخترش باشه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل یازدهم

تماس تلفنی مهم

اون شب هیچ کس حس آشپزی نداشت و گرنت هم برنگشت. بنابراین در یک گروه ساکت غمگین تا روستا رفتیم تا جایی برای غذا خوردن پیدا کنیم. فقط یه هتل تو روستا بود ولی خوب به نظر می‌رسید، بنابراین وارد شدیم. یه میز خالی کنار پنجره بود بنابراین سر میز نشستیم و به منو نگاه کردیم. هنوز خیلی زود بود و آدم‌های زیادی در رستوران نبودن. شاید به همین دلیل از لای در باز رستوران متوجه زن پشت بار شدم. زنی بود که در بازار گل دیده بودم- زنی که کفش‌های سفید داشت. می‌دونم باورش سخته ولی حقیقت داشت. اون بود و به نظر صاحب هتل بود. خب!

به همه گفتم: “ببخشید. یه دقیقه میرم.” و رفتم با زن کفش سفید حرف بزنم. فکری برای کمک به سارا و جیمز به ذهنم رسیده بود.

حالا که زن به خاطر کفش‌هاش عصبانی نبود، خیلی خوب بود. اسمش ماری بود. وقتی ایده‌ام رو بهش گفتم خیلی تعجب کرد، ولی بعد از مدتی باهاش موافقت کرد. واقعاً خوشحال بودم. امروز حداقل ممکن بود یه اتفاق خوب بیفته.

داشتم برمی‌گشتم سر میز تا خبر خوش رو به سارا و جیمز بدم که در باز شد. گرنت اومد تو. وقتی ما رو دید، انگار خواست بره بیرون. ولی جای دیگه‌ای برای غذا خوردن تو روستا نبود. درحالیکه از کنارمون رد میشد، گفت: “مشکلی نیست. میرم اونجا و سر راهتون نخواهم بود.”

و ما همه وقتی رفت اون طرف اتاق تا خودش تنهایی گوشه‌ای بشینه، تماشاش کردیم. وقتی منو رو برداشت و شروع به نگاه کردن به منو کرد، واقعاً ناراحت به نظر میرسید.

“هر چه دورتر بهتر!”الن گفت:

“بله!”

آسترید موافقت کرد:

و دیوید، سارا و جیمز خیلی ناراحت به نظر می‌رسیدن. و یک‌مرتبه من دیگه به اینجام رسید. من که روبروشون می‌نشستم، گفتم: “حالا ببینید، ملت. این انصاف نیست. با گرنت خیلی بدید.”

الن گفت: “خودش خواست که با من و آسترید اونطور رفتار کرد. و دیوید رو مجبور کرد درحالیکه نیازی نبود اون همه کوه رو بالا بره!”

به سردی بهش نگاه کردم. “و باریدن بارون هم تقصیر گرنته؟ پرسیدم:

یا اینکه برای بعضی از شما تعطیلات مناسبی نیست؟”

“خب … “

الن شروع کرد:ولی اجازه ندادم حرفش رو تموم کنه.

گفتم: “نه. همتون فقط یه دقیقه به حرف‌های من گوش بدید.” همه به من نگاه کردن. هیچ کس حرف نزد.

درحالیکه به آسترید نگاه میکردم، گفتم: “آسترید، تو اشتباه میکردی. گرنت اومد چادر تو تا ببینه حالت خوبه یا نه همش همین. دیشب نگرانت بودم خیلی ناراحت به نظر میرسیدی. فکر کردم …

خب، حالا مهم نیست چه فکری کردم. نگران بودم، همش همین. نمی‌دونستم کجایی. به گرنت گفتم و اون سعی کرد کمک کنه. چیز دیگه‌ای نبود.”

بعد به الن نگاه کردم. “گرنت سعی داره با همه صمیمی باشه بخشی از کارشه. از چیزی که من شنیدم، تو فکر کردی بیشتر از اینه. تو زنی دوست‌داشتنی هستی مطمئنم مردهای زیادی بهت علاقه و توجه نشون میدن. اگه گرنت به اون شکل علاقه‌ای بهت نداره، دلیل نمیشه ازش متنفر بشی.”

“ولی … “

الن شروع به گفتن کرد: ولی یک بار دیگه بهش فرصت ندادم تموم کنه.

نفر بعد به دیوید نگاه کردم و گفتم: “دیوید، تو حق داری. گرنت باید بذاره تو انتخاب کنی از کوهی که نیاز نیست بالا نری. ولی در یک روز آفتابی اون بالا زیبا میشد.”

دیوید با سرش تأیید کرد. گفت: “درسته.”

من که ادامه میدادم، گفتم: “سارا و جیمز.”

بهم نگاه کردن. “ما چه کار اشتباهی کردیم، تس؟”سارا که صداش نگران به گوش میرسید، پرسید:

لبخند زدم. گفتم: “هیچی، به غیر از انتخاب تعطیلات نامناسب. ولی راهی برای حل کردنش پیدا کردم. حداقل برای دو شب.”

“چطور؟”جیمز پرسید:

“بله، چطور، تس؟”سارا اضافه کرد:

لبخندم بزرگ‌تر شد. با سر به مالک هتل اشاره کردم و گفتم: “ماری موافقت کرد بذاره دو شب اینجا بمونید. یه اتاق دو نفره‌ی خوب براتون داره.”

سارا و جیمز نگران شدن. جیمز گفت: “ولی قبلاً بهت گفتیم، تس. نمی‌تونیم از پس پول هتل بربیایم.”

بهشون گفتم: “نیازی نیست پرداخت کنید. اتاق هزینه‌ای براتون نخواهد داشت.”

“ولی چرا؟”سارا پرسید:

گفتم:‌ “من و ماری قبلاً همدیگه رو دیده بودیم. ازش یه نقاشی کشیدم. هنوز نقاشی رو ندیده تو هتل نیس هست ولی رسمی که از نقاشی بهش نشون دادم رو دوست داشت. می‌خواد تابلو رو تو هتل آویزون کنه. گفتم اگه بذاره شما اینجا یه اتاق داشته باشید، میتونه تابلو رو داشته باشه.”

سارا لبخند زد. “آه، تس!” گفت:

جیمز گفت: “نمی‌تونیم اجازه بدیم تو این کارو بکنی.”

به هر دوشون لبخند زدم. گفتم: “می‌خوام این کار رو بکنم “ و بعد بلند شدم. “حالا اگه همگی من رو می‌بخشید، میرم پیش گرنت بشینم.”

من که از روبراه کردن همه چیز حس خوبی داشتم، ازشون فاصله گرفتم. اون طرف رستوران گرنت هنوز به منو نگاه میکرد. بعد یک‌مرتبه تلفن هتل رو روی بار پشت سر گرنت دیدم و نظرم رو عوض کردم. گرنت می‌تونست مدتی منتظر بمونه. باید با پدرم حرف میزدم. اگه تونسته بودم با گروه اونطوری حرف بزنم، پس به قدری قوی بودم که می‌تونستم با پدرم هم حرف بزنم.

بابا تقریباً بلافاصله جواب داد. “تس؟ چه خوب. حالت چطوره؟ و با گرنت چطور پیش میره؟”

سؤالی نبود که اون لحظه بشه آسون جوابش رو داد، پس من هم سعی نکردم.

گفتم: “همه چیز روبراهه، بابا. به جز … “

“به جز … “گفت:

به خودم گفتم:

“شجاع باش، تس. شجاع باش!”

“بابا دیگه نمی‌خوام برای طبیعت بکر کار کنم. واقعاً متأسفم، ولی نمی‌تونم انجامش بدم. نمی‌تونم مسئولیت شرکت رو بعد از تو به عهده بگیرم. باید کاری که مناسب من هست رو بکنم و کار کردن برای شرکت مناسب من نیست. می‌خوام هنرمند تمام وقت باشم.”

“سلام.

بعد از تماس تلفنیم رفتم سر میز گرنت بشینم.

” هنوز هم خیلی ناراحت به نظر میرسید.

لحظه‌ای بهم نگاه کرد و بعد دوباره به مطالعه‌ی منو پرداخت. فکر کردم باید تا حالا همه چیز منو رو دیده باشه. رک گفت: “آفرین.”

لحظه‌ای فکر کردم درباره‌ی گفتگوم با پدرم صحبت میکنه پرسیدم:

“آفرین به چی؟”

گفت:

“البته برای برنده شدن. مردم تو رو بیشتر از من دوست دارن پس واضحه که تو رهبر تور بهتری نسبت به من هستی.”

نشستم و نگاهش کردم. می‌خواستم دستم رو دراز کنم و مو رو از جلوی چشم‌هاش کنار بزنم. اون لحظه مثل گربه‌ی بزرگ یا گاو نر نبود. بیشتر شبیه یه پسر بچه بود. بهش گفتم: “هرگز مسأله برد نبوده. من گم شده بودم یادت میاد؟”

گفت: “تو آدم‌ها رو شاد میکنی.”

گفتم: “ولی نمی‌تونم کاری کنم صبح سر وقت از خواب بیدار بشن.”

گفت: “کمکشون می‌کنی از تعطیلاتشون لذت ببرن.”

گفتم: “تو کمکشون می‌کنی از کوه‌هایی که نمی‌دونستن می‌تونن بالا برن، بالا برن.”

گرنت که بالاخره بهم نگاه کرد، گفت: “می‌دونستم از اونهایی هستی که دوست ندارن مردم حرف‌های خوب در موردشون بزنن.”

بهش لبخند زدم. گفتم: “باشه به خاطر افکار خوب ممنونم.” و درسته رابطه‌ام با آدم‌ها به طرقی خوبه. ولی در سازماندهی کردنشون خوب نیستم و یک رهبر تور خوب باید قادر باشه این کار رو بکنه. من حتی در سازماندهی خودم هم خوب نیستم. همین الان داشتم اینو به پدرم می‌گفتم.”

گرنت به نظر تعجب کرده بود. “با پدرت حرف زدی؟”

با سرم تأیید کردم. “بله، همین حالا. همین حالا بهش گفتم دیگه نمی‌خوام برای طبیعت بکر کار کنم.”

چشم‌های گرنت از تعجب گرد شدن. “داری میری؟ گفت:

باورم نمیشه.”

“چرا نمیشه؟

پرسیدم:

تو کسی هستی که بهم گفتی باید هنرمند بشم. منم همین کار رو میکنم.”

“مطمئنی، تس؟” حالا گرنت نگران شده بود. “می‌دونم این حرف رو زدم، ولی تو نباید به حرف‌های من گوش بدی. من چیزی نمی‌دونم.”

گفتم: “بله، مطمئنم. سال‌هاست می‌خواستم این کار رو بکنم. فقط باید شجاع می‌بودم و اون قدم اول رو برمیداشتم. تو کمکم کردی این کار رو بکنم همش همین. میرم مدرسه‌ی هنر نقاشی بخونم.”

گرنت لحظه‌ای به این فکر کرد. گفت: “خب اگه واقعاً مطمئنی، پس دوباره آفرین! عالیه. وقتی بهش گفتی، پدرت چی گفتی؟”

با به یادآوری گفتگو شکلک در آوردم. انجام این کار برام آسون نبود. از ناامید کردن پدرم متنفر بودم ولی صحبت کردن باهاش اونقدرها هم که فکر میکردم سخت نبود. به گرنت گفتم: “به همین دلیل هم گفتن چیزی که می‌خواستم اونقدر زمان برد. چون نمی‌خواستم بابا رو ناراحت کنم. ولی درواقع با هنرمند شدن من مشکلی نداشت. گفت سال‌ها بود منتظر بود چیزی بگم. خودش نمی‌خواست درباره‌ی آینده حرف بزنه، چون می‌خواست من مطمئن بشم می‌دونم چی می‌خوام. ولی به همین دلیل من و تو رو با هم گذاشته تو این تور. چون فکر می‌کرد دیدن کسی که در این کار خوبه کمک می‌کنه تصمیم بگیرم چی می‌خوام بکنم. می‌دونست وقتی در مورد هنرمند شدن واقعاً مطمئن شدم، به قدری شجاع میشم که باهاش حرف بزنم.”

حالا فکر می‌کردم: “پدر پیر خوب. چقدر خوب منو میشناسه.” و یک‌مرتبه احساس کردم می‌خوام گریه کنم.

گرنت دید چشم‌هام خیس شدن. “چی شده؟پرسید:

فکر میکردم خوشحال میشی.”

دستمالی از کیفم برداشتم و دماغم رو گرفتم. گفتم: “هستم. خیلی خوشحالم. چیزی که می‌خواستم رو به دست آوردم مگه نه؟”

گرنت یک‌مرتبه خیلی جدی شد. از اون طرف میز دستم رو گرفت. “و این تمام چیزیه که می‌خوای، تس؟ پرسید:

هنرمند شدن؟”

یک‌مرتبه صورتم سرخ شد. می‌خواستم ازش رو برگردونم ولی به جاش تو چشم‌هاش نگاه کردم. گفتم: “نه،

می‌خوام …

می‌خوام دوست باشیم.

اگه …

اگه تو هم می‌خوای.”

گرنت مدتی حرف نزد. فقط اونجا نشست و به من نگاه کرد. بالاخره گفت: “نه اصلاً چیزی که من می‌خوام نیست.”

با حس ترس ناگهانی بهش نگاه کردم. واقعاً انقدر عصبانی کرده بودمش؟ به قدری که حتی نمی‌خواست دوست باشیم؟

گرنت هنوز هم دستم رو گرفته بود. بعد شروع به لبخند زدن کرد و به خودم اجازه دادم فکر کنم شاید، شاید همه چیز روبراه بشه.

گفت: “تس تو رهبر تور وحشتناکی هستی و اغلب دیوونه‌ام میکنی. وادارم می‌کنی بپرم تو رودخونه‌ها، و تو بارون تو کوه‌ها گممون میکنی!” درحالیکه هنوز لبخند میزد، دستم رو ول کرد و دستش رو دراز کرد تا صورتم رو لمس کنه.

ادامه داد: “ولی دلیل اینکه نمی‌خوام دوستت باشم، به خاطر اینه که …

ازت خوشم میاد. واقعاً ازت خوشم میاد. و می‌خوام دوست‌دخترم باشی.”

متن انگلیسی فصل

Chapter eleven

An important phone call

Nobody felt like cooking that evening and Grant hadn’t come back. So we walked in a quiet, unhappy group to the village to find somewhere to eat. There was only one hotel, but it looked nice enough, so we went inside. There was a free table by the window, so we sat at it and looked at the menu.

It was still quite early and there weren’t many people in the restaurant. Perhaps that’s why I noticed the woman behind the bar through the open restaurant door. It was the woman from the flower market - the woman with the white shoes. Difficult to believe, I know, but it was true. It was her, and she seemed to own the hotel. Well!

‘Excuse me,’ I said to everyone. ‘I won’t be a minute.’ And I went over to speak to the woman with the white shoes. I’d thought of a plan to help Sarah and James.

Now that the woman wasn’t angry about her shoes, she was actually quite nice. Her name was Marie. She was certainly surprised when I told her about my idea, but after a while she agreed to it. I was really pleased. At least one good thing might happen today.

I was just returning to the table to share the good news with Sarah and James when the door opened. Grant came in. When he saw us, he looked as if he might go out again. But there was nowhere else to eat in the village. ‘It’s all right,’ he said, walking past us. ‘I’ll go over there out of your way.’

And we all watched as he crossed the room to sit on his own in a corner. As he picked up a menu and started to look at it, he looked really unhappy.

‘The further away the better!’ said Ellen.

‘Yes!’ agreed Astrid.

As for David, Sarah and James, they all just looked fed up. And suddenly I’d had enough. ‘Now look, you lot,’ I said, sitting down in front of them. ‘This just isn’t fair. You’re being horrible to Grant.’

‘He asked for it,’ said Ellen, ‘acting like that towards me and Astrid. And making David go up all those mountains when he didn’t have to!’

I looked at her coldly. ‘And is it Grant’s fault it rained as well?’ I asked. ‘Or that this is the wrong holiday for some of you?’

‘Well.’ Ellen began, but I didn’t let her finish.

‘No,’ I said. ‘Just listen to me for a minute, all of you.’ They all looked at me. Nobody spoke.

‘Astrid,’ I said, looking at her, ‘you were wrong. Grant came to your tent to check that you were OK, that’s all. I was worried about you last night; you seemed so sad. I thought you had. Well, it doesn’t matter now what I thought. I was worried, that’s all. I didn’t know where you were. I told Grant about it and he tried to help. Nothing else.’

Next I looked at Ellen. ‘Grant tries to be friendly to everyone; it’s part of his job. From what I heard, you thought it meant more than that. You’re a lovely woman; I’m sure lots of other men will be interested in you. If Grant isn’t interested in you in that way, that’s no reason to hate him.’

‘But.’ Ellen started to say, but once again I didn’t give her the chance to finish.

‘David,’ I said, looking at him next, ‘you’re right. Grant should let you choose not to go up a mountain if you don’t have to. But on a sunny day it would be beautiful up there.’

David nodded. ‘That’s true,’ he said.

‘Sarah and James,’ I said, moving on.

They looked at me. ‘What have we done wrong, Tess?’ Sarah asked, sounding worried.

I smiled. ‘Nothing,’ I said, ‘except choose the wrong holiday. But I’ve found a way to put that right. At least for a couple of nights.’

‘How?’ James asked.

‘Yes, how, Tess?’ Sarah added.

My smile grew even bigger. ‘Marie,’ I said, nodding towards the hotel owner, ‘has agreed to let you stay here in the hotel for two nights. She has a nice double room you can have.’

Sarah and James looked worried. ‘But we told you before, Tess,’ James said. ‘We can’t afford to pay for a hotel.’

‘You don’t have to pay,’ I told them. ‘The room won’t cost you anything.’

‘But why?’ Sarah asked.

‘Marie and I have met before,’ I said. ‘I painted a picture of her. She hasn’t seen it yet - it’s back at the hotel in Nice - but she liked the drawing I showed her. She wants to put the picture up in the hotel. I said she could have it if she let you have a room here.’

Sarah smiled. ‘Oh, Tess!’ she said.

‘We can’t let you do that,’ James said.

I smiled at them both. ‘I want to do it,’ I said, and then I stood up. ‘Now, if you’ll all excuse me, I’m going to sit with Grant.’

I walked away from them, feeling very good that I’d sorted everything out. On the other side of the restaurant Grant was still looking at the menu. Then suddenly I saw the hotel phone in the bar behind him and changed my mind. Grant could wait for a little while. I had to speak to my father. If I could talk to the group like that, then I was strong enough to speak to my father as well.

Dad answered almost straightaway. ‘Tess? How lovely. How are you? And how are you getting on with Grant?’

It wasn’t an easy question to answer at that moment, so I didn’t try to.

‘Everything’s fine, Dad,’ I said. ‘Except.’

‘Except?’ he said.

‘Be brave, Tess,’ I told myself. ‘Be brave!’

‘Dad, I don’t want to work for Wild Country any more. I’m really sorry, but I can’t do it. I can’t take over from you. I need to do work that’s right for me, and working for the company just isn’t right for me. I’m going to be a full-time artist.’

‘Hi.’ After my phone call I went to sit at Grant’s table. He was still looking very fed up.

He looked at me for a moment, then went back to studying the menu. I thought he must know everything on it by now. ‘Well done,’ he said flatly.

For a moment I thought he was talking about the conversation I’d just had with my father. ‘Well done for what?’ I asked.

‘For winning of course,’ he said. ‘People like you better than me, so you’re clearly a better tour leader than I am.’

I sat and looked at him. I wanted to reach out to push the hair away from his eyes. He wasn’t like a big cat or a bull at that moment. He was more like a little boy. ‘It was never about winning,’ I told him. ‘Anyway, I get lost, remember?’

‘You keep people happy,’ he said.

‘But I can’t make them get up on time in the morning,’ I replied.

‘You help them to enjoy their holiday,’ he said.

‘You help them to climb mountains they didn’t know they could climb,’ I said.

‘I knew you were the type of person who didn’t like people saying nice things about them,’ Grant said, finally looking at me.

I smiled at him. ‘OK, thank you for those nice thoughts,’ I said. And it’s true, I am good with people in some ways. But I’m not good at organising them, and a good tour leader has to be able to do that. I’m not even good at organising myself. That’s what I’ve just been telling my father.’

Grant sounded surprised. ‘You’ve spoken to your father?’

I nodded. ‘Yes, just now. I’ve just told him that I don’t want to work for Wild Country anymore.’

Grant’s eyes opened wide. ‘You’re leaving?’ he said. ‘I can’t believe it.’

‘Why not?’ I asked. ‘You were the one who told me I should be an artist. That’s what I’m going to do.’

‘Are you sure, Tess?’ Grant sounded worried now. ‘I know I said that, but you shouldn’t listen to what I say. I don’t know anything.’

‘Yes,’ I said, ‘I’m sure. It’s what I’ve wanted to do for ages. I just needed to be brave and take that first step. You helped me to do that, that’s all. I’m going to go to art school to study painting.’

Grant thought about it for a moment. ‘Well,’ he said, ‘if you’re really sure, then well done again! That’s great. What did your father say when you told him?’

I made a face, remembering the conversation. It hadn’t been easy for me to do it. I hated disappointing my father, but talking to him hadn’t been quite as difficult as I’d expected it to be either. ‘That’s why it’s taken me so long to say what I want,’ I said to Grant. ‘Because I didn’t want to hurt Dad.

But he was OK about me being an artist, really. He said he’d been waiting for me to say something for ages. He didn’t want to talk about the future himself, because he wanted me to be sure I knew what I wanted. But that’s why he put you and me together on this tour.

Because he thought seeing someone who was good at the job would help me decide what I wanted to do. He knew that when I was really sure about being an artist, I would be brave enough to speak to him.’

‘Good old Dad,’ I thought now. ‘How well he knows me.’ And suddenly I felt like crying.

Grant saw that my eyes were wet. ‘What’s wrong?’ he asked. ‘I thought you’d be happy.’

I took a handkerchief from my bag and blew my nose. ‘I am,’ I said. ‘Very happy. I’ve got what I wanted, haven’t I?’

Grant suddenly looked very serious. He took my hand across the table. ‘And is that all you want, Tess?’ he asked. ‘To be an artist?’

My face was suddenly red. I wanted to turn away from him, but I made myself look into his eyes. ‘No,’ I said. ‘I want. I want us to be friends. That is. that is, if you want that too.’

Grant didn’t speak for a while. He just sat there looking at me. ‘No,’ he said at last, ‘that isn’t what I want at all.’

I looked at him, feeling suddenly afraid. Had I really made him as angry as that? So angry he didn’t even want us to be friends?

Grant still held my hand. Then he began to smile, and I allowed myself to begin to hope that maybe, just maybe, everything would be OK.

‘Tess,’ he said, ‘you’re a terrible tour leader and you often drive me mad. You make me jump into rivers and get us lost in the mountains in the rain!’ Still smiling, he let go of my hand and reached out to touch my face.

‘But the reason I don’t want to be your friend,’ he went on, ‘is because. I like you. I really like you. And I want you to be my girlfriend.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.