سرفصل های مهم
تور شروع میشه
توضیح مختصر
تور شروع میشه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل چهارم
تور شروع میشه
برای اینکه مطمئن بشم روز بعد دیر نمیکنم، ساعت هفت رفتم پایین برای صبحانه.
الن قبل از من اونجا بود و وقتی بهم دست تکون داد، صبحانهام رو بردم سر میز اون.
گفتم: “صبحبخیر. میتونم بشینم پیشت؟”
لبخند زد. “لطفاً بفرما.”
نشستم و تو قهوهام شکر ریختم. “از بعد از ظهر در نیس لذت بردی؟”پرسیدم:
الن با سرش تأیید کرد. گفت: “آه بله. کلی خرید کردم. خیلی خوبه که کیفهامون با اتوبوس میره.”بهم نگاه کرد. “تو و گرنت تو خرید چیکار کردید؟” جوری که به صورتم نگاه میکرد باعث شد صورتم سرخ بشه. گفتم: “خوب بود و لبخند زد.
گفت: “مرد خیلی خوشقیافهایه.”
“هست؟”گفتم:
“تو اینطور فکر نمیکنی؟”الن ادامه داد:
گفت: “واقعاً بهش فکر نکردم که حقیقت نداشت. فقط میخواستم دربارهی چیز دیگهای حرف بزنم. “چشم انتظار پیادهروی امروزی؟” پرسیدم:
الن دوباره لبخند زد. گفت: “بله خیلی.”
همون لحظه گرنت اومد تو رستوران و هم من و هم الن اومدنش رو تماشا کردیم. تنها نبود. یه زن قد بلند با موهای مشکی دستش رو گرفته بود.
“کیه؟”
الن که زیاد خشنود نبود، ازم پرسید:
گرنت ما رو دید و صدامون زد صبحبخیر، خانمها. صبح زیباییه، نه؟”
به الن گفتم: “باید دوستدختر فرانسویش باشه.”
“اون هم با ما میاد تور؟”الن پرسید:
گفتم: “هیچ نظری ندارم.”
ولی در آخر وقتی اتوبوس راهی سنت آندره لس آلپس شد، زن با ما نیومد. گرنت بوسیدش و باهاش خداحافظی کرد و بعد سوار اتوبوس شد. زن ایستاد و رفتن ما رو تماشا کرد. غمگین به نظر میرسید.
الن تو صندلی کنار من نشسته بود. آروم گفت: “فکر میکنی گرنت باز هم اون رو ببینه؟” ولی من نمیخواستم به این موضوع فکر کنم.
“کی میدونه؟”گفتم:
گرنت جلو کنار راننده نشسته بود. برگشت به ما نگاه کنه. گفت: “خیلیخب تو راه چیزی دربارهی کاری که قراره انجام بدیم بهتون میگم.”
گرنت حرفش رو قطع کرد تا به بقیه لبخند بزنه و همه به جز من متقابلاً بهش لبخند زدن.
ادامه داد: “همونطور که از اطلاعات تعطیلات میدونید در این تور دو شب در طبیعت سپری میکنیم.”
دیوید صحبت کرد. گفت: “من خوندمش ولی مطمئن نبودم به چه معناییه.”
گرنت بهش گفت: “معنیش اینه که چادرهامون رو در طبیعت به پا میکنیم. از اردوگاه استفاده نمیکنیم و نزدیک هیچ شهر و روستایی نخواهیم بود بنابراین هیچ بار و رستورانی نیست.”
“دستشویی هم نیست؟”الن با لبخندی ازش پرسید:
گرنت هم لبخند زد. گفت: “درسته، الن. دستشویی نیست. ولی نگران نباش. درخت زیاده که پشتشون قایم بشی و خاک هم زیاده آسترید زیاد از این خوشحال به نظر نمیرسید و واقعیت رو بگم من هم سرزنشش نمیکردم. ولی آسترید در واقع هیچ وقت خوشحال به نظر نمیرسید. تو ذهنم یادداشت کردم به زودی صحبتی باهاش داشته باشم. زن بیچاره تمام مدت طوری به نظر میرسید که انگار میخواد گریه کنه. حتماً مشکلی وجود داشت.
گرنت ادامه داد: “امشب هم دستشویی هم یه رستوران خیلی خوب داریم از شنیدنش خوشحال میشید. خب یه چیز دیگه هم بگم و بذارم شما از باقی سفر لذت ببرید. وقتی برای شب توقف کردیم، همه باید یاد بگیرید چطور چادرتون رو بر پا کنید. امشب بهتون یاد میدم ولی بعد از اون دیگه خودتون باید حلش کنید. نگران نباشید سخت نیست. ولی مهمه چادرتون رو مطمئن بر پا کنید وگرنه اگه باد قوی بشه چادر رو میبره.”
“خب.” گرنت به همهی ما نگاه کرد. “کسی سؤالی داره؟ نه؟ تو چی، تس؟ میخوای چیزی اضافه کنی؟ شاید دربارهی رنگهای زیبایی که قراره ببینیم!؟”
میدونستم باز داره باهام شوخی میکنه. وی این بار اعصابم رو خرد نمیکرد. به شیرینی بهش لبخند زدم. گفتم: “نه، ممنونم گرنت. فکر میکنم هر چیزی که لازم بود بدونیم رو بهمون گفتی.”
گرنت برگشت و احساس کردم الن با آرنجش بهم زد. “فوقالعاده نیست؟
گفت:
میتونستم بخورمش واقعاً میتونستم!”
فکر کردم: “نه، ممنونم. نمیخوام معده درد بگیرم.”
متن انگلیسی فصل
Chapter four
The tour begins
To be sure that I wasn’t late the next day, I got up early and was down at breakfast by seven o’clock.
Ellen was already there, and when she waved to me, I took my breakfast over to her table.
‘Morning,’ I said. ‘May I join you?’
She smiled at me. ‘Please do.’
I sat down and put sugar in my coffee. ‘Did you enjoy your afternoon in Nice?’ I asked.
Ellen nodded. ‘Oh yes,’ she said. ‘I did lots of shopping. It’s a very good thing our bags go by bus.’ She looked at me. ‘How did you and Grant do with your shopping?’ Something about the way she was looking at me made my face go red. ‘Fine,’ I said, and she smiled.
‘He’s a very handsome man,’ she said.
‘Is he?’ I said.
‘Don’t you think so?’ continued Ellen.
‘I haven’t really thought about it,’ I said, which of course wasn’t the truth. I just wanted to talk about something else. ‘Are you looking forward to today’s walk?’ I asked.
Ellen smiled again. ‘Yes,’ she said, ‘very much.’
At that moment Grant came into the restaurant, and both Ellen and I looked his way. He wasn’t alone. A tall woman with black hair was holding his hand.
‘Who is that?’ Ellen asked me, not sounding pleased. Grant saw us and called over, ‘Good morning, ladies. Beautiful morning, isn’t it?’
‘That,’ I told Ellen, ‘must be his French girlfriend.’
‘Is she coming on the tour with us?’ asked Ellen.
‘I have no idea,’ I said.
But in the end the woman didn’t join us when the bus set off for St-Andre-les-Alpes. Grant kissed her goodbye and then he got on the bus. The woman stood and watched us drive away. She looked sad.
Ellen was sitting in the seat next to me. ‘Do you think he’ll see her again?’ she whispered, but I didn’t want to think about it.
‘Who knows?’ I said.
Grant was sitting at the front, next to the driver. He turned round to look at us. ‘OK, as we’re driving along, I’ll tell you something about what we’re going to do,’ he said.
Grant stopped to smile at everyone, and everyone - except me - smiled back.
‘As you’ll know from the holiday information, on this tour we spend two nights au sauvage,’ he went on.
David spoke up. ‘I read that, but I wasn’t sure what it meant,’ he said.
‘It means we put our tents up in the wild,’ Grant told him. ‘We won’t be using a campsite, and we won’t be near any towns or villages, so there’ll be no bars or restaurants.’
‘And no toilets?’ Ellen asked him with a smile.
Grant smiled back. ‘That’s correct, Ellen,’ he said. ‘No toilets. But don’t worry, there are trees to hide behind and lots of earth.’
Astrid didn’t look very happy about that and, to tell the truth, I didn’t blame her. But actually Astrid didn’t ever look very happy. I made a note in my mind to have a quiet talk with her soon. The poor woman looked as if she wanted to cry all the time. Something must be wrong.
‘Tonight we have both toilets and a very good restaurant, you’ll be glad to hear,’ Grant continued. ‘OK, one more thing before I let you enjoy the rest of the journey. When we stop for the night, you’ll all need to learn how to put your tents up
. I’ll show you how to do it tonight, but after that you’re on your own. Don’t worry, it isn’t difficult. But it’s important to put your tent up safely, or it could blow away if the wind gets strong.’
‘OK.’ Grant looked at us all. ‘Does anybody have any questions? No? How about you, Tess? Anything you want to add? About all the beautiful colours we’ll be seeing perhaps?’
He was having another joke at me, I knew. But this time he wasn’t going to make me cross. I smiled at him sweetly. ‘No, thank you, Grant,’ I said. ‘I think you’ve told us everything we need to know for now.’
Grant turned around, and I felt Ellen touch me with her elbow. ‘Isn’t he wonderful?’ she said. ‘I could eat him, I really could!’
‘No, thank you,’ I thought. ‘I don’t want my stomach to hurt.’