سرفصل های مهم
رنگها و گفتگوها
توضیح مختصر
تس میفهمه چرا آسترید ناراحته.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل پنجم
رنگها و گفتگوها
حدوداً ساعت هفت پیادهروی شش ساعتهمون رو از سنت آندره لس آلپس شروع کردیم. کمی بعد داشتیم از تپهی خیلی بزرگی بالا میرفتیم. گرنت با الن جلو بودن و به نظر غرق در صحبت بودن. زوج ماهعسلی دست در دست هم پشت سر اونها بودن و بعد آسترید، دیوید و من بودیم.
وقتی راه میرفتم میتونستم صدای خندهی الن رو بشنوم و فکر میکردم به گرنت گفته چقدر فوقالعاده است. تا آخر این تعطیلات کلهی گرنت کلی گنده میشد. هرچند اگه میخواستی بهش فکر کنی، همین الانش هم گنده بود. زنها همیشه خودشون رو مینداختن بهش. نمیدونستم چرا. ظاهر همه چیز نبود. کافیه چند دقیقه با یه مرد سپری کنی تا اینو بدونی.
تصمیم گرفتم با دیوید حرف بزنم و بهتر بشناسمش.
شروع کردم: “بالا رفتن از تپه کار سختیه، آره؟” ولی درواقع دیوید به نظر خوب بود. در واقع بهتر از من.
بهم گفت: “پایین رفتن از تپه با این پام برام سختتره.”
“واقعاً؟
گفتم:
اگه اشکال نداره میتونم بپرسم پات چِش شده؟”
گفت: “وقتی بیست ساله بودم با موتور تصادف کردم.”
گفتم: “آه، چقدر وحشتناک!”
دیوید بهم لبخند زد. گفت: “تقصیر خودم بود. بد میروندم. و به هر حال، خیلی وقت پیش بود. در واقع دیگه یادم نمیاد نداشتن پای معیوب چطوره. به هیچ عنوان مانع انجام کاری که میخوام بکنم نیست.”
گفتم: “میبینم.” دیوید سریع راه میرفت خیلی سریعتر از من.
درحالیکه بهم نگاه میکرد، گفت: “درواقع، اشکال نداره من جلوتر برم؟ پام بعد از ظهرها درد میکنه، ولی صبحها خوبه.”
من که احساس حماقت میکردم، گفتم: “البته که نداره.” به عنوان یکی از راهنمایان تور باید قادر باشم این تپهها رو بدون مشکل بالا برم. ولی کمی احساس خستگی میکردم. خب، تپهی خیلی بزرگی بود. همونطور که به گرنت گفتم، قبلاً برای تعطیلات اومده بودم اینجا. ولی چنین تعطیلاتی نبود. با یکی از دوستهام اومده بودم و همه جا با ماشین اون رفته بودیم.
بعد از تقریباً نیم ساعت پاهام واقعاً درد میکردن و خیلی گرمم بود. ایستادم لحظهای استراحت کنم و به پایین تپه به طرف سنت آندره لی آلپس نگاه کنم. شهر خیلی کوچیک دیده میشد و نور زیبا بود. نور آفتاب به ساختمونها تابیده بود و سقفها به رنگ قرمز نارنجی بودن. تپههای دور شهر تیره بودن و دیدم آسمون پر از ابرهای بزرگ و تیره است.
“تس!”صدایی از بالای تپه به طرفم فریاد زد:
بالا رو نگاه کردم و گرنت و بقیهی اعضای گروه رو دیدم که پایین به من نگاه میکنن.
“چیکار میکنی؟”صدای گرنت عصبانی بود:
“امم …
به رنگها نگاه میکردم “ و دوباره شروع به راه رفتن کردم.
وقتی به گروه رسیدم، صورت گرنت شبیه یکی از اون ابرهای تیرهای بود که تو آسمون دیده بودم. گرنت به همه گفت: “تس وقتی راهنمای تور نیست، هنرمنده.” فکر میکرد مردم میخندن، ولی نخندیدن.
“واقعاً؟”
الن و دیوید با هم گفتن:
حتی زوج ماه عسلی - جیمز و سارا - علاقمند به نظر رسیدن.
بهم گفتن: “برای خونهی جدیدمون دنبال تابلو هستیم. تابلویی از این منطقه واقعاً خوب میشه.”
خشنود گفتم: “خب، اگه زمان داشته باشم یکی براتون میکشم.”
قیافهی گرنت تیرهتر از قبل به نظر رسید
.میشه لطفاً به پیادهروی ادامه بدیم، تس؟”
گفت: “اگه به اندازهی کافی رنگ دیدی،
سارا از پشت دستش خندید و من بهش لبخند زدم. بهش گفت: “امشب با تو و جیمز در موردش حرف میزنم، سارا.”
دوباره شروع به راه رفتن کردیم. ده دقیقه بعد شروع به باریدن کرد. خیلی شدید. در عرض چند ثانیه اون آدمهای گروه که با خودشون بارانی نیاورده بودن - جیمز و سارا، آسترید و البته من - از سر تا پا خیس شده بودیم.
به آسترید رسیدم. با لبخندی بهش گفتم: “وقتی دوباره آفتاب در بیاد خشک میشیم. جنوب فرانسه خیلی گرم میشه.”
آسترید با ناراحتی گفت: “من گرما رو دوست ندارم.”
گفتم: “آه.” اگه گرما رو دوست نداره چرا تصمیم گرفته برای تعطیلات بیاد منطقهی گرم دنیا؟ موهای آسترید خیلی بلوند بود. پوستش هم خیلی بور بود. امیدوار بودم کلاه آفتابی همراهش باشه. گفتم: “خب، کمی بعد از جنگل رد میشیم.”
وقتی به جنگل رسیدیم، بارون بند اومد. متأسفانه درختها جلوی نور آفتاب رو گرفته بودن بنابراین ماهایی که لباسهامون خیس بود خیلی اذیت به راه رفتن ادامه دادیم. حتی توی کفشهای پیادهروی من هم بارون رفته بود. هر بار پام رو میذاشتم زمین، بارون رو لای انگشتهای پام احساس میکردم. وحشتناک بود.
جلوی من، سارا و جیمز با هم میخندیدن. به نظر خیس بودن براشون مهم نبود و تصور اینکه سی سال بعد این اتفاق رو برای نوههاشون تعریف میکنن، آسون بود. “وقتی رفتیم ماه عسل، بارون بارید و بارید و بارید … “
فکر کردم سعی کنم دربارهی تابلویی که میخوان باهاشون حرف بزنم. بعد همدیگه رو نگاه کردن و دوباره بوسیدن و تصمیم گرفتم این موضوع رو بزارم برای بعد.
بنابراین رو کردم به آسترید. “خیلی خوشبخت به نظر میرسن، مگه نه؟”
با لبخندی گفتم ولی آسترید متقابلاً لبخند نزد.
با صدای غمگینش گفت: “بله، میرسن. گرچه نمیفهمم چرا اومدن این تعطیلات. اگه تازه ازدواج کرده بودم، میخواستم تنها باشم.”
گفتم: “بله. فکر کنم من هم میخواستم.” دوباره بهش لبخند زدم. “چی باعث شد این تعطیلات رو انتخاب کنی، آسترید؟ پرسیدم:
از پیادهروی خوشت میاد؟”
با صدای خسته گفت: “بله. از پیادهروی خوشم میاد، ولی نکردم.”
“نفهمیدم،
چی گفتی؟
گفتم:
نکردی؟”
توضیح داد: “من این تعطیلات رو انتخاب نکردم. دوست پسرم انتخابش کرد.”
با علاقه گفتم: “آه متوجهم. و چرا نتونسته خودش با تو بیاد؟”
آسترید با صدای عجیب گفت: “خب،
تصمیم گرفت بره استرالیا.”
با
دوست دختر جدیدش
وقتی دیدم آسترید گریه میکنه، آرزو کردم ای کاش از تعطیلات ازش نپرسیده بودم. فقط میخواستم باهاش حرف بزنم و حالا انگار اوضاع رو بدتر کرده بودم. گفتم: “متأسفم، آسترید و بهم نگاه کرد.
“من هم هستم.
گفت:
استرالیا. استرالیا کشوریه که آرزو داشتم با دوستپسرم، کریسشن، برم. ولی اون میخواست بیاد اینجا. و من هم فقط میخواستم با اون باشم. به خاطر همین قبول کردم. و بعد یک هفته قبل بهم گفت همه چی بینمون تموم شده. با یه زن جدید آشنا شده بود و دیگه منو نمیخواست. عادلانه نیست.”
سارا و جیمز، جلوتر از ما هنوز میخندیدن و قدمزنان دستهاشون رو دور هم انداخته بودن. آسترید ایستاد و دستهاش رو گذاشت روی صورتش. حالا واقعاً با صدای بلند گریه میکرد و همه، گرنت هم، برگشتن ببینن چی شده.
درحالیکه دستم رو میذاشتم روی شونهی آسترید با عصبانیت به خودم گفتم: “آه، کار خیلی خوبی کردی، تس. واقعاً کار خوبی کردی!”
متن انگلیسی فصل
Chapter five
Colours and conversation
We began our six-hour walk from St-Andre-les-Alpes at about eleven o’clock. Soon we were beginning to climb up a very big hill. Grant was at the front with Ellen, and they looked deep in conversation. The honeymoon couple were behind them, holding hands, and then came Astrid, David and myself.
As I walked I could hear the sound of Ellen laughing, and I thought she was probably already letting Grant know how wonderful he was. Grant’s head would be very big by the end of the holiday.
Though come to think of it, it was already quite big. Women always seemed to be throwing themselves at him. I had no idea why. Appearance wasn’t everything. You only had to spend a few minutes with the man to know that.
I decided to talk to David, and get to know him better.
‘Going uphill is hard work, isn’t it?’ I started, but actually David seemed to be doing OK. Better than me, in fact.
‘I find it more difficult going downhill with my leg,’ he told me.
‘Do you?’ I said. ‘What did you do to your leg, if you don’t mind me asking?’
‘I crashed my motorbike when I was twenty,’ he told me.
‘Oh,’ I said, ‘how awful!’
David smiled at me. ‘It was my own fault. I was riding badly,’ he said. ‘And anyway it was a long time ago. I can’t really remember what it’s like not to have a bad leg any more. It certainly doesn’t stop me doing what I want to do.’
‘I can see that,’ I said. David was walking quickly, much more quickly than me.
‘Actually,’ he said, looking back at me, ‘do you mind if I go on ahead? My leg hurts in the afternoons, but it’s fine in the morning.’
‘Of course not,’ I said, feeling stupid. As one of the tour leaders I should be able to climb these hills with no problem. But actually I was feeling a bit tired. Well, it was a very big hill. As I’d told Grant, I’d been here before on holiday.
But it hadn’t been a holiday like this. I’d come with a friend, and we’d driven everywhere in her car.
After about half an hour my legs really hurt and I was very hot. I stopped for a moment to rest, and looked down the hill towards St-Andre-les-Alpes. The town looked very small, and the light was beautiful. There was sunshine on the buildings, and the roofs were an orange-red colour. The hills around the town were dark though, and I saw that the sky was full of large, black clouds.
‘Tess!’ A voice shouted to me from further up the hill.
I looked up to see Grant - and the rest of the group - looking down at me.
‘What are you doing?’ Grant’s voice was angry.
‘Er. just looking at the colours,’ I shouted back, and began to walk again.
When I reached the group, Grant’s face looked like one of the black clouds I’d just seen in the sky. ‘When she’s not a tour leader, Tess is an artist,’ Grant told everyone. He thought people would laugh, but they didn’t.
‘Really?’ said Ellen and David together. Even the honeymoon couple - James and Sarah - looked interested.
‘We’re looking for some pictures for our new home,’ they told me. ‘A picture of this area would be really good.’
‘Well,’ I said, pleased, ‘if I have time, I’ll do one for you.’
Grant’s face looked even more like a black cloud than ever. ‘Can we continue walking, please?’ he said, ‘if you’ve seen enough colours for now, Tess.’
Sarah laughed behind her hand, and I smiled at her. ‘I’ll talk to you and James about it this evening, Sarah,’ I told her.
We began walking again. Ten minutes later it began to rain. Very heavily. Within seconds, those people in the group who hadn’t brought their raincoats with them - which was Sarah and James, Astrid and of course me - were wet through.
I caught up with Astrid. ‘We’ll soon dry out when the sun comes out again,’ I told her with a smile. ‘It gets so hot in the south of France.’
‘I don’t like the heat,’ Astrid said unhappily.
‘Oh,’ I said. So why had she decided to come on holiday to a hot part of the world when she didn’t like the heat? Astrid’s hair was very blonde. Her skin was very fair too. I hoped she had a sun hat with her. ‘Well, we’ll be walking through the forest very soon,’ I said.
The rain stopped when we reached the forest. Unfortunately, the trees shut out the sunshine, so those of us with wet clothes walked along very uncomfortably. Even my walking shoes had rain in them. I could feel the water between my toes every time I put my foot down. It was horrible.
Ahead of me, Sarah and James were laughing together. They didn’t seem to mind about being wet, and it was easy to think of them in thirty years’ time telling their grandchildren about it.
‘When we went on our honeymoon, it rained and rained and rained.’ I thought about trying to talk to them about the painting they wanted. Then they looked at each other and kissed - again - and I decided to leave it for a while.
So I turned to Astrid. ‘They look very happy, don’t they?’ I said with a smile, but Astrid didn’t smile back.
‘Yes, they do,’ she said in her sad voice. ‘Though I cannot understand why they are on this holiday. I would want to be alone if I was just married.’
‘Yes,’ I said. ‘I think I would too.’ I smiled at her again. ‘What made you choose this holiday, Astrid?’ I asked. ‘Do you like walking?’
‘Yes,’ she said, her voice sounding tired. ‘I do like walking, but I did not.’
I didn’t understand. ‘Sorry?’ I said. ‘You did not what?’
‘I did not choose this holiday,’ she explained. ‘My boyfriend chose it.’
‘Oh, I see,’ I said, interested. ‘And why couldn’t he come with you?’
‘Well,’ Astrid said, her voice sounding strange. ‘He decided to go to Australia. With . with his new girlfriend.’
When I saw that Astrid was crying, I wished I hadn’t asked her about the holiday. I’d only wanted to make conversation, but now I seemed to have made things worse. ‘I’m sorry, Astrid,’ I said, and she looked at me.
‘So am I!’ she said. ‘Australia. Australia is a country I dreamed of going to with my boyfriend Christian. But he wanted to come here.
And I wanted only to be with him. So I said yes. And then one week ago he told me it was all over between us. He had met a new woman and he did not love me anymore. It is not fair.’
Ahead of us, Sarah and James were still laughing, their arms around each other as they walked. Astrid stopped walking and put her hands to her face. She was crying really loudly now, and everyone, including Grant, turned round to see what was wrong.
‘Oh, very good work, Tess,’ I told myself angrily, putting my hand on Astrid’s shoulder. ‘Very good work indeed!’