سرفصل های مهم
تقاضای کمک
توضیح مختصر
تس به گرنت میگه نمیتونه رهبر تور باشه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هفتم
تقاضای کمک
ولی وقتی یه نفر تو چادر خوابیده، نمیتونی چادر رو جمع کنی. و ساعت نه صبح روز بعد به نظر هیچ کس نمیخواست بیدار بشه. اون طرف اردوگاه گرنت داشت صبحانهاش رو تموم میکرد. لبخند زد و بهم دست تکون داد.
گفت: “صبحبخیر، تس. خوابیدن، آره؟
اه عزیزم
وقتی آماده رفتن شدید بهم خبر بده، باشه؟” و بعد روی زمین دراز کشید و کلاهش رو گذاشت روی صورتش.
میخواستم بدوم طرفش و بزنم کلاهش از روی صورتش بیفته ولی این کار رو نکردم. رفتم داخل چادر الن و تکونش دادم.
“الن! گفتم:
وقت بیدار شدنه!”
“همم؟
خوابآلود گفت:
ساعت چنده؟”
بهش گفتم: “ساعت نه ولی الن دوباره به خواب رفته بود.
گذاشتم کمی بیشتر بخوابه و رفتم دیوید رو بیدار کنم. اسمش رو صدا زدم، ولی صدام رو نشنید حتی وقتی سرم رو بردم توی چادرش. صدای خندههای ملایم زیادی از توی چادر سارا و جیمز میومد، بنابراین دوست نداشتم برم اونجا. فقط آسترید بیدار بود و به نظر میرسید انگار کل شب نخوابیده.
با صدای غمگینش گفت: “یه لحظه بعد بیدار میشم، تس.”
چادر آسترید به گرنت نزدیک بود. وقتی از چادر اومدم بیرون شنیدم چیزی از زیر کلاهش میگه.
“ببخشید؟
رفتم نزدیکتر و گفتم:
چی گفتی؟”
درست وقتی گرنت کلاه رو از روی صورتش برداشت، پام خورد به سنگی و افتادم زمین. تقریباً افتادم روی گرنت و صورتهامون خیلی نزدیک هم بود. خیلی نزدیک. آرم گفت: “پرسیدم نیاز به کمک داری یا نه و بنا به دلیلی نمیتونستم به دهنش نگاه نکنم. دهن خیلی خوبی بود. درست از اولین باری که همدیگه رو دیده بودیم همین فکر رو میکردم. و یکباره داشت یادم میومد وقتی زن فرانسوی رو کنار اتوبوس میبوسید چه شکلی دیده میشد.
“تس؟”گفت:
“امم …
چیه؟”
او آه کشان گفت : به چشم های قهوه ای اش نگاه کن
لبخند زد و احساس کردم میدونه چی تو ذهنمه. با صدای آروم گفت: “پرسیدم برای بیدار کردن آدمها نیاز به کمک داری یا نه! دیشب عصبانی بودم. نیاز نیست این کارو بکنیم.”
“کدوم کارو؟
احمقانه پرسیدم:
” فکر کردن به حرفهاش سخت بود.
گفت: “این. این بازی. بیا شب گذشته رو فراموش کنیم. من دوباره راهنمای تور میشم.”
دیوانه بودم، واقعاً دیوانه. این گرنت کوپر بود. گرنت کوپری که از سخت کردن زندگیم لذت میبرد. گرنت کوپری که دوست داشت کاری کنه احمق به نظر برسم. چرا به دهنش نگاه میکردم و به این فکر میکردم که ببوسمش؟
“نه!
درحالیکه سریعاً روی پاهام ایستادم، گفتم:
خوبه، ممنونم. میخوام راهنمای تور باشم.”
گرنت گفت: “باشه. ولی اگه نظرت رو عوض کردی به خودم بگو.”
“همچین اتفاقی نمیفته!”
با خودم فکر کردم:
وقتی سریع برمیگشتم چادر الن، مطمئن بودم که خندههای گرنت رو شنیدم.
بالاخره یک و نیم ساعت بعد از برنامهریزی لس پینس ده مونتاژنه رو ترک کردیم. خشک بود، ولی آسمون پر از ابرهای تیره بود. طوری بود که انگار دوباره میخواد بباره. فکر نمیکنم من تنها شخصی بودم که آرزو داشت با اتوبوس با چمدانها سفر کنیم. وقتی راه میرفتیم گروه ساکتی بودیم امروز صبح هیچ خنده و جکی در کار نبود. بیشتر آدمها خسته بودن و بعضی به خاطر شراب شب گذشته سر درد داشتن. تنها شخصی که به نظر خوشحال میرسید، گرنت بود. جلوتر بود و همزمان با قدم زدن آهنگ کوتاهی رو برای خودش میخوند.
من اصلاً حال آواز خوندن نداشتم. از یه تپهی بلند دیگه بالا میرفتیم و پاهام درد میکردن. همچنین یادم اومد در لس مونتاژنه چه حسی داشتم. چطور ممکنه هم بخوای یه نفر رو ببوسی و هم بخوای از بالای تپه هلش بدی پایین؟ چون من میخواستم گرنت رو ببوسم. ولی خیلی خوشحال بودم که نبوسیدم.
“ببخشید، تس؟”
متوجه شدم دیوید اومده با من حرف بزنه.
بهش لبخند زدم. “بله، دیوید.”
معذب به نظر میرسید. “خب، فقط …
مطمئنی از راه درست میریم؟ گرنت بهم گفته بود باید از بین اون دو تا کوه بریم و به نظر داریم ازشون دور میشیم.”
ایستادم و به کوههایی که دربارشون حرف میزد، نگاه کردم. بعد به نقشهام نگاه کردم. وای، نه! حق با دیوید بود. چند کیلومتر اشتباه رفته بودیم. به قدری مشغول فکر به گرنت بودم که جایی که باید میپیچیدیم رو نپیچیده بودم.
“مشکلی هست، تس؟”گرنت که از تپه پایین میومد، با لبخندی پرسید:
سعی کردم لبخند بزنم. گفتم: “نه. در واقع مشکل بزرگی نداریم. باید کمی راه رو برگردیم. همگی ببخشید.”
هیچ کس چیزی نگفت ولی میدونستم کمی ناراحت شدن. مخصوصاً دیوید که پایین رفتن از تپه براش سخت بود. چرا گرنت به موقع چیزی نگفته بود؟ حتماً میدونست داریم اشتباه میریم. مرد داشت بچگانه رفتار میکرد و برای گروه انصاف نبود. باید حرف میزدیم.
سریعتر رفتم تا به گرنت برسم. وقتی به اندازهای نزدیک شدم که حرف بزنم، گفتم: “این احمقانه است.”
برگشت بهم نگاه کنه.”چی، تس؟”
با لبخندی گفت:
آه، چقدر از اون لبخند متنفر بودم!
“چرا بهم نگفتی راه رو اشتباه میریم؟” پرسیدم:
گرنت که به رفتن ادامه میداد، گفت: “تو از من کمک نخواستی. تو راهنمای توری دوست نداشتم بهت بگم چیکار کنی. ولی همونطور که گفتم، اگه کمک خواستی، فقط کافیه بگی.” و بعد از این حرف با سرعت بیشتری رفت. ممکن نبود بهش برسم.
ولی اگه فکر میکردم اوضاع بده، بدتر هم میشد. وقتی بالای کوه بودیم و هیچ درختی هم اون نزدیکیها نبود، دوباره بارون شدید شروع شد. اون روز همه بارانی داشتیم ولی بارون به قدری شدید میبارید که حتی بارانیها هم خشک نگهمون نمیداشتن. وقت نهار بود، ولی جایی برای توقف وجود نداشت و دیدن اینکه کجا میریم هم سخت بود. حتی مطمئن نبودم کجا هستیم. تصویری تو ذهنم داشتم که وقتی شب شد هنوز بالای کوه زیر بارونیم. میدونستم برای بردن همه صحیح و سالم پایین نیاز به کمک دارم.
درحالیکه حالم کمی بد بود، رفتم پیش گرنت. “میتونی کمک کنی؟”
“چی شده؟”گفت:
آروم صحبت میکردم چون نمیخواستم کس دیگهای بشنوه، ولی میدونستم گرنت صدام رو شنیده. فقط میخواست از تکرار دوبارش لذت ببره. ولی چارهی دیگهای نداشتم. احساسم مهم نبود، چیزی که مهم بود امنیت اعضای گروه بود.
گفتم: “فکر نمیکنم بتونم این کار رو بکنم. فکر میکنم گم شدیم. به …
کمکت نیاز دارم.”
گرنت بهم نگاه کرد. گفت: “بگو لطفاً.”
میخواستم بزنمش. گفتم: “لطفاً. لطفاً میتونی کمک کنی؟” لبخند زد. گفت: “البته که میتونم. بهت گفتم. فقط باید بخوای. زیاد سخت نبود، بود؟”
سخت بود یکی از سختترین کارهایی که تو عمرم کرده بودم. ولی ارزشش رو داشت. بعد از ده دقیقه زیر چند تا درخت که گرنت اون حوالی میشناخت، نهار میخوردیم. باقی بعد از ظهر با گرنت که جلو بود، از تپهها بالا و پایین رفتیم.
من با خوشحالی از اینکه این کار رو به اون واگذار کردم، پشت راه میرفتم. سعی نکردم با کسی حرف بزنم. غرق افکارم بودم که در مورد رویاهای هنرمند تمام مدت شدنم بود. باید این کار رو میکردم.
باید
راهنمای تور بدی بودم و این هرگز تغییر نمیکرد. همیشه راهنمای تور بدی میموندم. پدرم باید میفهمید. همین که برگشتیم نیس بهش میگفتم.
متن انگلیسی فصل
Chapter seven
Asking for help
But you can’t take a tent down when somebody’s still sleeping in it. And at nine o’clock the next morning nobody seemed to want to get up. Across the campsite, Grant was finishing his breakfast. He smiled and gave me a wave.
‘Morning, Tess,’ he said. ‘Sleeping in, are they? Oh dear! Let me know when you’re ready to leave, will you?’ And then he lay down on the ground and put his hat over his face.
I wanted to run over and knock his hat off his face, but I didn’t. I went into Ellen’s tent and gave her a shake.
‘Ellen!’ I said. ‘It’s time to get up!’
‘Mmm?’ she said sleepily. ‘What time is it?’
‘Nine o’clock,’ I told her, but Ellen had already gone back to sleep.
I left her to sleep a little longer and went to try David. I called his name, but he didn’t hear me, even when I put my head inside his tent. There was a lot of soft laughing coming from Sarah and James’s tent, so I didn’t like to go in there. Only Astrid was awake, and she looked as if she hadn’t slept all night.
‘I will get up in a moment, Tess,’ she said in her sad voice.
Astrid’s tent was close to where Grant was. As I came out of her tent I heard him say something from under his hat.
‘Pardon?’ I said, going closer. ‘What did you say?’
Just as Grant took his hat off his face, I fell over a stone on the ground. I ended up almost on top of him, and our faces were suddenly very close. Too close.
‘I asked if you needed any help,’ he said softly, and for some reason I couldn’t stop looking at his mouth. It was a very nice mouth. I’d always thought so, right from the first time we’d met. And suddenly I was remembering how it had looked when he’d kissed the French woman beside the bus.
‘Tess?’ he said.
‘Er. what?’ I said dreamily, looking into his brown eyes.
He smiled, and I suddenly felt he knew what was in my mind. ‘I asked if you needed any help to get everybody up,’ he said, still in that soft voice. ‘I was angry last night. We don’t have to do this.’
‘Do what?’ I asked stupidly. It was difficult to think about what he was saying.
‘This,’ he said. ‘This game. Let’s forget about last night. I’ll go back to being tour leader.’
I was mad, seriously mad. This was Grant Cooper. Grant Cooper, who enjoyed making my life as difficult as possible. Grant Cooper, who loved to make me look stupid. What was I doing looking at his mouth and thinking about kissing him?
‘No!’ I said, getting quickly to my feet. ‘It’s OK, thanks. I want to be tour leader.’
‘OK,’ Grant said. ‘But if you change your mind, you only have to tell me.’
‘No chance!’ I thought to myself. As I walked quickly back over to Ellen’s tent, I was sure I heard Grant laughing.
We finally left Les Pins de Montagne an hour and a half later than planned. It was dry, but the sky was full of dark clouds. It looked as if it would start to rain again soon. I don’t think I was the only one who wished we were travelling in the bus with the luggage.
We were a quiet group as we walked along; there was no laughing or telling jokes this morning. Most people were tired, and some had headaches from last night’s wine. The only person who seemed to be happy was Grant. He was out in front, singing a little song to himself as he walked.
I certainly didn’t feel like singing. We were going up another long hill, and my legs hurt. I was also remembering how I’d felt back at Les Pins de Montagne.
How was it possible to want to kiss somebody and to want to push them off the hill all at the same time? Because I had wanted to kiss Grant. But I was very pleased I hadn’t.
‘Excuse me, Tess.’ I realised David had come to speak to me.
I smiled at him. ‘Yes, David?’
He looked uncomfortable. ‘Well, it’s just. Are you sure we’re walking the right way? Only Grant told me we should go between those two mountains, and we seem to be going away from them.’
I stopped and looked across at the mountains he was talking about. Then I looked down at my map. Oh, no! David was right. We’d gone the wrong way several kilometres back. I’d been so busy thinking about Grant that I’d missed our turning.
‘Problem, Tess?’ Grant asked with a smile, coming back down the hill.
I tried to smile. ‘No,’ I said. At least, not really. We need to go back a little way. Sorry, everybody.’
Nobody said anything, but I knew they were a bit fed up. Especially David, who found going downhill difficult. Why hadn’t Grant said something at the time? He’d obviously known we’d gone wrong. The man was acting like a child, and it wasn’t fair to the group. We needed to talk.
I walked more quickly to catch up with Grant. ‘This is stupid,’ I told him when I got close enough to speak.
He turned to look at me. ‘What’s that, Tess?’ he said with a smile. Oh, how I hated that smile!
‘Why didn’t you tell me we’d gone wrong?’ I asked.
‘You didn’t ask me for help,’ Grant said, walking on. ‘You’re the tour leader; I didn’t like to tell you what to do. But as I said, if you do want help, you only have to ask.’ And with that he walked on more quickly. There was no way I could keep up.
But if I thought things were bad, worse was to come. When we were high up on a mountain with no trees near, it began to rain again, very hard.
We all had our raincoats with us that day, but the rain was falling so hard even they couldn’t keep us dry. It was time for lunch, but there was nowhere to stop, and it was difficult to see where we were going.
I wasn’t even completely sure where we were. I had a picture in my mind of us still being up on the mountain in the rain by the time night came. I knew I needed help to get everybody safely down.
Feeling a little sick, I walked up to Grant. ‘Can you help?’
‘What’s that?’ he said.
I’d spoken quietly because I hadn’t wanted anybody else to hear, but I knew Grant had heard me. He just wanted to enjoy hearing me say it again. But I had no choice. It didn’t matter how I felt; what mattered was that everybody in the group was safe.
‘I don’t think I can do this,’ I said. ‘I think we’re lost. I. I need your help.’
Grant looked at me. ‘Say please,’ he said.
I wanted to hit him. ‘Please,’ I said. ‘Please can you help?’ He smiled. ‘Of course I can,’ he said. ‘I told you. You only had to ask. It wasn’t so difficult, was it?’
It had been difficult, one of the most difficult things I’d ever had to do. But it was worth it. Within ten minutes we were eating our lunch under some trees which Grant knew about. For the rest of the afternoon we walked the right way up and down the hills with him at the front.
I walked at the back, happy to leave him to it. I didn’t even try to talk to anybody. I was busy with my thoughts, which were about my dreams of becoming a full-time artist. I had to do it. I had to.
I was a bad tour leader, and that was never going to change. I’d always be a bad tour leader. My father would just have to understand. I’d tell him as soon as we got back to Nice.