سرفصل های مهم
اشتباه رودخانه
توضیح مختصر
تس میفهمه که از گرنت خوشش میاد.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل نهم
اشتباه رودخانه
وقتی گرنت در صندلی روبروی من نشست بهش نگاه کردم. نمیخواستم نقاشیش رو بکشم، و دلیلش رو میدونستم. چون نمیخواستم اون همه وقت بهش نگاه کنم.
گفتم: “آه. نمیخوای عکست رو بکشم، میخوای؟ فقط چون میخواستم امشب همه رو خوشحال کنم، این کار رو کردم.”
“و خوشحال کردن من چه مشکلی داره؟”
با لبخندی تنبل ازم پرسید:
میدونستم چارهای ندارم. مجبور بودم بکشمش.
گفتم: “آه، باشه پس.”
نقاشیهای دیگه رو با مدتی خیره شدن به شخص شروع کرده بودم. در مورد گرنت این کار رو نکردم. بلافاصله شروع به کشیدن کردم و فقط وقتی مجبور بودم بهش نگاه میکردم. و هر بار بهش نگاه میکردم، میدیدم بهم نگاه میکنه. انگار گرنت داشت نقاشی میکشید.
گرنت یکمرتبه بهم گفت: “هنرمند خوبی هستی “ و من با سر تأیید کردم و به کارم ادامه دادم.
گفتم: “بله، بله. و رهبر تور بدی هستم. میدونم. نیاز نیست بهم بگی.”
گرنت با گفتن این حرف متعجبم کرد: “در واقع نمیخواستم این حرف رو بزنم. اون نقاشیهایی که از همه کشیدی واقعاً خوب بودن. همش همین. تو هنرمند خوبی هستی یا از اونایی هستی که دوست ندارن مردم در موردشون حرف خوب بزنن؟”
باورم نمیشد این گرنته که حرفهای خوب به من میزنه. همیشه باور داشتم مرد بیتوجهیه. یا شاید نه دقیقاً بیتوجه، بلکه از اون مردایی که توجهی به احساسات مردم نداشت و بهشون فکر نمیکرد.
“چرا به عنوان هنرمند کار نمیکنی؟ ادامه داد:
پول کافی توش نیست؟”
گفتم: “پول برام مهم نیست.”
“پس خودت رو باور نداری؟”گرنت ادامه داد:
گفتم: “بله. نه. آه، نمیدونم. شاید نه به اندازهی کافی. ببین، ممکنه ساکت بمونی؟ اگه حرف بزنم نمیتونم خوب بکشم.”
گرنت لبخند زد. گفت: “باشه. باید به کار کردن به عنوان هنرمند فکر کنی.”
چیزی نگفتم و به نقاشی ادامه دادم. ولی بعد از چند دقیقه به نقاشیم نگاه کردم و سرم رو تکون دادم. کلاً اشتباه بود. به هیچ عنوان کاریکاتوری از گرنت نبود. باید دوباره شروع میکردم. بنابراین نقاشی اول رو برعکس گذاشتم زمین و یه ورق دیگه برداشتم.
“اون یکی چه اشکالی داشت؟”گرنت بلافاصله خواست بدونه:
بهش گفتم: “درست نبود.”
ولی این برای گرنت به اندازهی کافی خوب نبود. گفت: “بذار ببینمش.”
گفتم: “نه. بهت که گفتم درست نیست. حالا لطفاً ساکت باش باید … “
گرنت گفت: “میدونم. باید فکر کنی.”
لبخند زدم. “درسته.”
این بار قبل از شروع نقاشی مدتی نشستم و به قیافهی گرنت نگاه کردم و فکر کردم. گرنت شخصی خیلی قوی بود و صورتی قوی داشت. دوست داشت رئیس باشه. باید بهترین میبود و همیشه فکر میکرد حق با اونه. بهش نگاه کردم و سعی کردم فکر کنم کدوم حیوونها اونطورین. و بعد دوباره شروع به لبخند زدن با خودم کردم.
گرنت گفت: “فکر نمیکنم از اون لبخند خوشم بیاد ولی من به لبخند زدن ادامه دادم و چیزی نگفتم و مدادم با سرعت روی کاغذ حرکت میکرد.
وقتی نقاشی تموم شد، گفتم: “بفرما. امیدوارم خوشت بیاد.” ولی در واقع فکر نمیکردم گرنت از نقاشی خوشش بیاد. بنابراین زود بلند شدم و رفتم ورودی چادر.
گرنت از پشت سرم گفت: “تس، برگرد اینجا!”
ولی من توقف نکردم. با خنده دویدم بیرون زیر بارون. گرنت رو به شکل دو تا حیوون کشیده بودم نصفش رو گربهی بزرگ و نصفش رو گاو نر کامل با حلقهای توی دماغش! خب، گرنت دقیقاً این شکلی بود!
فکر کردم شاید گرنت پشت سرم بیاد، ولی نیومد. بنابراین وسایل نقاشیم رو انداختم تو چادرم و به طرف درختهای کنار رودخونه رفتم تا جایی برای دستشویی پیدا کنم. سر راه از کنار چادر آسترید رد شدم. باز بود و بارون واردش میشد.
داخل رو نگاه کردم ببینم اونجاست یا نه. صدا زدم: “آسترید؟” ولی چادر خالی بود. جلوی چادر رو بستم تا خشک بمونه و به رفتن به طرف درختها ادامه دادم. راستش رو بگم خیلی نگران آسترید بودم. وقتی کاریکاتوری که ازش کشیده بودم رو دید، واقعاً ناراحت شد. خیلی احمق بودم. به نظر همیشه باعث میشدم زن بیچاره دربارهی همه چیز حس بدتری پیدا کنه. حالا کجا بود؟ هنوز هم شدید بارون میبارید. حتماً خیس آب شده بود.
وقتی رفتم لای درختها، دنبالش گشتم. “آسترید؟ “آروم صدا زدم:
اینجایی؟
جوابی نیومد، ولی یکمرتبه صدایی شنیدم. یه چیز بزرگ چند متر اونورتر پرید یا افتاد توی آب. حالا واقعاً نگران بودم. “آسترید؟داد زدم:
آسترید!” و با عجله رفتم دم رودخونه تا نگاهی بندازم. ولی نتونستم چیزی ببینم. خیلی تاریک بود.
“آسترید!”دوباره صدا زدم:
وقتی باز هم جوابی نیومد، به طرف چادرها دویدم تا گرنت رو پیدا کنم.
چراغهای چادر آشپزی هنوز روشن بودن. با عجله رفتم داخل. گرنت همون جایی که بود نشسته بود و به یکی از نقاشیهای من نگاه میکرد.
وقتی بهم نگاه کرد، فهمید مشکلی وجود داره. وقتی بلند شد، نقاشی افتاد زمین. “چی شده، تس؟”پرسید:
گفتم: “آسترید. فکر کنم پرید تو رودخونه!”
گرنت بلافاصله بلند شد. گفت: “بیا!”درحالیکه با سرعت از کنارم رد میشد،
هر دو با عجله به طرف درختها و رودخونه رفتیم.
“دیدی کجا رفت؟”گرنت که کتش رو درمیآورد، پرسید:
وقتی شروع به درآوردن چکمهها و شلوارش کرد، گفتم: “فکر کنم درست اینجا. فقط در حقیقت ندیدمش فقط چیزی شنیدم …”
ولی حرفهام خیلی دیر ادا شدن. گرنت پریده بود تو آب.
وقتی گرنت تو آب سرد شنا میکرد، من از لای درختها تماشاش کردم. بعد یکمرتبه رفت زیر آب. دستم رو گذاشتم روی دهنم و هم برای گرنت و هم آسترید احساس نگرانی کردم. گرنت چند بار رفت زیر آب سرد دنبال آسترید بگرده.
بعد از مدتی گرنت از تو رودخونه بهم نگاه کرد. با خستگی گفت: “نمیتونم چیزی ببینم. مطمئنی دیدی رفت اینجا؟”
کم کم حس بدی بهم دست میداد. آروم شروع کردم: “خب، در واقع، مسئله اینه که … “
گرنت پرسید:
“چیه؟ بلند حرف بزن، تس. نمیتونم صدات رو بشنوم.”
سرفه کردم. کمی بلندتر گفتم: “خب سعی کردم بهت بگم، ولی تو … “
گرنت بهم نگاه کرد. چی؟
گفتم: “خب سعی کردم بهت بگم، ولی تو . “
همون لحظه جلوتر صدای بیرون اومدن چیزی از آب اومد. من و گرنت هر دو به طرف صدا نگاه کردیم. بنابراین هر دو همزمان دیدیم یه سگ خیلی بزرگ و خیلی خیس از لای درختها به طرف ما میدوه.
بعد از اینکه سگ رفت، به گرنت نگاه کردم. گفتم: “ببخشید.” ولی اون چیزی نگفت و از آبهای تیره شروع به شنا به طرف من کرد.
بعد از اینکه از آب بیرون اومد و دوباره لباسهاش رو پوشید، هنوز هم ساکت بود.
دوباره گفتم: “ببخشید، گرنت ولی اون فقط دور شد و رفت بین درختها.
با شتاب دنبالش رفتم. بهش گفتم: “برات یه فنجون قهوهی داغ و خوب درست میکنم.”
بالاخره حرف زد. گفت: “نه، ممنونم تس. احتمالاً قهوه رو میریزی و منو میسوزونی.”
اون موقع دست از تلاش برداشتم و با ناراحتی از بین درختها پشت سرش رفتم تا به چادرها رسیدیم. چادر آسترید هنوز هم بسته بود. گرنت رو که نشست زمین تا بازش کنه رو تماشا کردم. آروم صدا زد: “آسترید؟” و یک لحظه بعد سکوت شب با صدای فریاد زنی شکست.
“چیه؟ چی میخوای؟ برو!”
گرنت زود گفت: “مشکلی نیست، آسترید. منم، گرنت. فقط میخواستم … “
“برو!”آسترید دوباره جیغ کشید:
مردم بیرون از چادرهاشون رو نگاه کردن تا ببینن چه خبره.
گرنت گفت: “آسترید، لطفاً. فقط نیازه.”
“نه! من علاقهای به تو ندارم میفهمی؟ از چادر من دور شو!”
“باشه، باشه!”
گرنت که سریع چادر رو بست و بلند شد، گفت:
بعد دید همه بهش نگاه میکنن. گفت: “مشکلی نیست. همه میتونید برید بخوابید.” بعد به من نگاه کرد. “باهاش حرف بزن، ممکنه؟ هر چی بشه تو همهی اینها رو شروع کردی.” و شروع به دور شدن کرد.
من که احساس ناراحتی میکردم، گفتم: “باشه.” حق داشت من همهی اینها رو شروع کرده بودم. چرا فکر نکرده بودم؟ یا قبل از اینکه مثل یه زن وحشی بدوم پیش گرنت کنترل نکرده بودم ببینم آسترید برگشته چادرش یا نه؟
به داخل چادر صحبت کردم. گفتم: “آسترید، مشکلی نیست. نگران نباش. گرنت فقط میخواست کنترل کنه ببینه تو صحیح و سالم هستی یا نه.”
آسترید از داخل چادر جواب داد: “این حرفیه که میزنه. ولی دیدم چطوری به زنها نگاه میکنه.”
گفتم: “نه، واقعاً آسترید،
فقط میخواست …”
گفت: “حتی تو، تس. اون به تو هم اونطوری نگاه میکنه. باید مراقب باشی. حالا، شببخیر. میخوام بخوابم.”
آروم بلند شدم. “شببخیر، آسترید.”
بعد از همهی اینها خوابیدن برام سخت بود. یه اشتباه بزرگ دیگه انجام داده بودم. به خاطر من گرنت بدون دلیل خوبی پریده بود توی رودخونه. و حالا آسترید فکر میکرد مرد خطرناکیه. باید سعی میکردم فردا دوباره همهی اینها رو براش توضیح بدم. ولی مطمئن نبودم حرفهام رو باور میکنه یا نه. این چه حرفی بود؟ که گرنت به زنها نگاه میکنه؟ که به من نگاه میکنه؟ درست بود؟ ندیده بودم اونطور به من نگاه کنه.
چیز دیگهای هم بود که قبلاً ندیده بودم. اینکه آسترید ازش ترسیده بود گرنت رو ناراحت کرده بود. وقتی میرفت فقط عصبانی نبود، ناراحت هم بود. جنبهای از گرنت بود که قبلاً ندیده بودم و
باعث شد به شکل متفاوتی بهش فکر کنم.
چرخیدم و سعی کردم در کیسهی خوابم راحتتر بشم، ولی هنوز هم نمیتونستم به خواب برم. حالا به نقاشی گرنت فکر میکردم نقاشی اول وقتی گرنت رو به شکل گربهی بزرگ یا یه گاو نر ندیده بودم. همونطور که بود کشیده بودمش. یک مرد قوی. بله مردی که همیشه فکر میکرد حق با اونه. بله ولی یک مرد خوشقیافه. و به همین دلیل هم دیگه روی اون نقاشی کار نکردم. به این دلیل بود که فکر میکردم حسی که بهش دارم رو نشون میده.
صدایی تو سرم گفت: “ازش خوشت میاد و یکمرتبه فهمیدم که این حقیقت داره. گرنت اغلب من رو به قدری عصبانی میکرد که میخواستم چیزی به طرفش پرتاب کنم. ولی هر چه بهتر میشناختمش میدیدم که وقتی میخواد میتونه مرد خوبی هم باشه.
چشمهام رو بستم. با خودم گفتم: “وای نه! نمیتونی اینطوری ازش خوشت بیاد. نمیتونی!”
ولی میدونستم که خوشم میاد.
متن انگلیسی فصل
Chapter nine
The river mistake
I looked at Grant as he sat down in the chair opposite me. I didn’t want to draw him, and I knew why. It was because I didn’t want to spend all that time looking at him.
‘Oh,’ I said. ‘You don’t want me to draw you, do you? I was only doing it to keep everybody happy this evening.’
‘And what’s wrong with keeping me happy?’ he asked with a lazy smile. I knew I had no choice. I’d have to draw him.
‘Oh, all right then,’ I said.
With all the other pictures, I’d started by spending some time looking at the person. I didn’t do that with Grant. I began drawing immediately, and I only looked up at him when I had to. And each time I did look at him, he was looking at me. It almost felt as if Grant was the one doing the drawing.
‘You’re a good artist,’ Grant told me suddenly, and I nodded, continuing with my work.
‘Yes, yes,’ I said. ‘And I’m a bad tour leader. I know. You don’t have to say it.’
‘I wasn’t going to say that, actually,’ Grant surprised me by saying. ‘Those drawings you did of everyone were very good, that’s all. You’re a good artist. Or are you one of those people who don’t like people saying nice things about them?’
I couldn’t believe it was Grant saying nice things about me, that was the thing. I’d always believed him to be an uncaring sort of man. Or maybe not uncaring exactly, but the sort of man who didn’t notice or think about how other people were feeling.
‘Why don’t you work as an artist?’ he went on. ‘Isn’t there enough money in it?’
‘I don’t care about money,’ I said.
‘Then don’t you believe in yourself?’ Grant went on.
‘Yes,’ I said. ‘No. Oh, I don’t know. Not enough, perhaps. Look, do you mind staying quiet? I can’t draw very well if I’m talking.’
Grant smiled. ‘OK,’ he said. ‘But you should think about working as an artist.’
I said nothing, and just got on with my drawing. But after a few more minutes I looked at my picture and shook my head. It was all wrong. It wasn’t a caricature of Grant at all. I needed to start again. So I put the first picture face down on the floor and took another piece of paper.
‘What was wrong with that one?’ Grant immediately wanted to know.
‘It just wasn’t right,’ I told him.
But that wasn’t good enough for Grant. ‘Let me see it,’ he said.
‘No,’ I said. ‘I told you, it isn’t right. Now please be quiet; I need to.’
‘I know,’ Grant said. ‘You need to think.’
I smiled. ‘That’s right.’
This time I sat for a while before I began to draw, looking at Grant’s face and thinking. Grant was a very strong person, and he had a strong face. He liked to be the boss. He had to be the best, and he always thought he was right. As I looked at him, I tried to think what animals were like that. And then I began to smile to myself again.
‘I don’t think I like that smile,’ Grant said, but I just went on smiling and said nothing, my pencil moving quickly over the paper.
‘Here,’ I said when the picture was finished. ‘I hope you like it.’ But I didn’t actually think Grant would like the picture. So I got up quickly and went to the tent entrance.
‘Tess,’ Grant said behind me, ‘come back here!’
But I didn’t stop. I just ran out into the rain, laughing. I’d drawn Grant as two animals - half big cat and half bull, complete with a ring through his nose! Well, that was just what he was like!
I thought Grant might come after me, but he didn’t. So I threw my drawing things into my tent and walked towards the trees by the river to find somewhere to go to the toilet. On my way I went past Astrid’s tent. It was open, and the rain was getting in.
I looked in to see if she was there. Astrid?’ I called, but the tent was empty. I closed the front of the tent to keep the inside dry, and continued walking towards the trees. To tell the truth, I was very worried about Astrid. She’d been really sad when she’d seen my caricature of her. I was so stupid. I always seemed to make her feel even worse about things, poor woman. Where was she now? It was still raining very hard. She would be wet through.
As I went into the trees, I looked around for her. ‘Astrid?’ I called softly. ‘Are you out here?’
There was no answer, but suddenly I heard a noise. Something large had jumped or fallen into the water a few metres away. Now I was really worried. ‘Astrid!’ I shouted. ‘Astrid!’ And I hurried over to the river to take a look. But I could see nothing. It was too dark.
‘Astrid!’ I called again. When there was still no answer, I began to run back towards the tents to find Grant.
The lamps were still on in the cooking tent. I hurried inside. Grant was sitting where I’d left him, looking at one of my drawings.
When he looked up at me he knew something was wrong. The drawing fell to the ground as he got up. ‘What is it, Tess?’ he asked.
‘It’s Astrid,’ I said. ‘I think she’s jumped into the river!’
Grant got up immediately. ‘Come on!’ he said, moving quickly past me. We both hurried back towards the woods and the river.
‘Where did you see her go in?’ Grant asked, taking off his jacket.
‘Just here, I think,’ I said, as he began to take off his boots and trousers. ‘Only I didn’t really see her; I just heard something.’ But my words came too late. Grant had already jumped into the river.
I watched from the trees as Grant swam through the cold water. Then suddenly he was under the water. I put my hands to my mouth, feeling very worried for both Astrid and for Grant. Time and time again Grant went under the cold water looking for Astrid.
After a while, Grant looked at me from the river. ‘I can’t see anything,’ he said tiredly. ‘Are you sure it was here you saw her go in?’
I was beginning to feel terrible. ‘Well, actually, the thing is .’ I started quietly.
‘What?’ asked Grant. ‘Speak up, Tess; I can’t hear you.’
I coughed. ‘Well,’ I said a bit more loudly, ‘I didn’t actually see her go in at all.’
Grant looked at me. What?
‘Well,’ I said, ‘I did try to tell you, but you
At that moment there was the sound of something getting out of the water further up the river. Grant and I both looked towards the noise. So we both saw - at the same moment - a very large, very wet dog, which was running through the trees towards us.
After the dog had gone, I looked at Grant. ‘Sorry,’ I said. But he said nothing, and began to swim towards me through the dark water.
He was still quiet after he’d got out and was putting his clothes on again.
‘I’m sorry, Grant,’ I said again, but he just walked away through the trees.
I hurried after him. ‘I’ll make you a nice hot cup of coffee,’ I told him.
Finally he spoke. ‘No, thank you, Tess,’ he said. ‘You’d probably fall over and burn me with it.’
I stopped trying then, and followed him sadly through the trees until we got to the tents. Astrid’s tent was still closed. I watched as Grant got down on the ground to open it. Astrid?’ he called softly, and the next second the quiet of the night was broken by the sound of a woman screaming.
‘What is it? What do you want? Go away!’
‘It’s all right, Astrid,’ Grant said quickly. ‘It’s me, Grant. I just wanted to.’
‘Go away!’ Astrid screamed again.
People began looking out of their tents to see what was going on.
‘Astrid, please,’ Grant said. ‘I just need to.’
‘No! I’m not interested in you, do you understand? Get away from my tent!’
‘All right, all right!’ Grant said, quickly closing the tent and getting to his feet. Then he saw everyone was looking at him. ‘It’s all right,’ he said. ‘You can all go back to sleep.’ Then he looked at me. ‘Talk to her, will you? After all, you started this.’ And he began to walk away.
‘OK,’ I said, feeling fed up. He was right; I had started all of this. Why hadn’t I stopped to think? Or checked to see if Astrid was back in her tent before I ran to Grant like a wild woman?
‘Astrid,’ I said, speaking through her tent. ‘It’s OK. Don’t worry. Grant was just checking to see if you were safe.’
‘That’s what he says,’ Astrid replied through the tent. ‘But I have seen the way he looks at women.’
‘No, really, Astrid,’ I said. ‘He was just.’
‘Even you, Tess,’ Astrid said. ‘He looks at you that way too. You should be careful. Now, good night. I want to sleep.’
I stood up slowly. ‘Good night, Astrid.’
After all that, I found it difficult to get to sleep. I’d made yet another big mistake. Because of me, Grant had jumped into a river for no good reason. And now Astrid thought he was a dangerous man. I would have to try to explain it all to her again tomorrow. But I wasn’t sure she would believe me. What was it she’d said? That Grant looked at women? That he looked at me? Was it true? I hadn’t seen him look at me like that.
There was something else I hadn’t seen before as well. It had hurt Grant that Astrid was afraid of him. When he’d walked away, he hadn’t just been angry, he’d been hurt. It was a side of him I hadn’t seen before. And it made me think about him differently.
I turned over, trying to get more comfortable in my sleeping bag, but I still couldn’t get to sleep. I was thinking about drawing Grant now - the first drawing, when I hadn’t seen him as a big cat or a bull. I’d drawn him just as he was. A strong man, yes. A man who always thought he was right, yes. But a handsome man too. That was why I’d stopped working on that picture. It was because I thought it showed the way I felt about him.
‘You like him,’ a voice said inside my head, and suddenly I knew it was true. Grant often made me so angry I wanted to throw something at him. But as I got to know him better, I saw that he could be quite nice when he wanted to be.
I closed my eyes. ‘Oh, no,’ I said to myself. ‘You cant like him like that. You can’t!
But I knew that I did.