سرفصل های مهم
چرا یه داستان نمینویسی؟
توضیح مختصر
آگاتا دختریه که داستانهایی مینویسه که کسی منتشرشون نمیکنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل اول
چرا یه داستان نمینویسی؟
حوصلهی آگاتا ماری کلارسیا میلر سر رفته بود. یک صبح زمستانی در ۱۹۰۸ بود و چون بیمار بود، در تخت بود.
به مادرش، کلارا گفت: “امروز حالم خیلی بهتره. فکر میکنم از تخت بیرون بیام.”
کلارا گفت: “هنوز مریضی. دکتر گفته در تخت بمونی و گرم بمونی. و تو هم همین کار رو میکنی!” آگاتا اون موقع هجده ساله بود ولی اون روزها دخترها باید کاری که مادرشون بهشون میگفت رو انجام میدادن. “ولی حوصلهام سر رفته!”
مادرش گفت: “خب، پس کاری بکن! یه کتاب بخون. یا داستانی بنویس. بله، چرا داستان نمینویسی؟” آگاتا با تعجب گفت: “داستان بنویسم؟”
مادرش گفت: “بله. مثل ماژ.”
ماژ خواهر آگاتا بود. یازده سال بزرگتر از آگاتا بود و گاهی برای مجلههایی مثل ونیتی فیر داستان کوتاه مینوشت.
آگاتا گفت: “فکر نمیکنم بتونم داستان بنویسم.”
مادرش گفت: “از کجا میدونی؟ تا حالا امتحان نکردی.” و رفت قلم و کاغذ پیدا کنه.
کمی بعد از اون، آگاتا در تختش نشست و شروع به نوشتن داستانی کرد. اسمش خونهی زیبایی بود، داستان عجیبی دربارهی رویاها.
داستان خیلی خوبی نبود. با دستگاه تایپ قدیمی ماژ نوشتش و فرستاد برای یه روزنامه. ولی اونها داستان رو با یه نامه پس فرستادن: ممنونیم که برامون داستان فرستادی. متأسفانه نمیتونیم منتشرش کنیم …
مادرش گفت: “باید دوباره تلاش کنی.” کلارا همیشه مطمئن بود که دخترهاش هر کاری میتونن بکنن.
بنابراین آگاتا به نوشتن داستان و فرستادن به مجلهها ادامه داد ولی همه برگشت داده شدن. کمی سرخورده شده بود.
تصمیم گرفت: “نوشتن رمان رو امتحان میکنم.”
و ایدهاای به ذهنش رسید. یادش اومد وقتی با کلارا به مصر رفته بودن، دختر زیبایی در هتلی در قاهره دیده بود. دختر همیشه با دو تا مرد در هر طرفش بود. روزی آگاتا شنید یه نفر میگه: “دختر باید بالاخره تصمیمی بین اون دو تا بگیره.”
تنها چیزی بود که آگاتا برای ایده بهش نیاز داشت و شروع به نوشتن کرد. رمان کارآگاهی نبود. داستان دختر جوانی بود که در قاهره زندگی میکرد و اسمش برف بر صحرا بود. در واقع دو تا داستان بلند بود که برای درست کردن یک کتاب کنار هم گذاشته میشد. وقتی تموم شد، آگاتا به سه، چهار تا ناشر فرستادش ولی همه پس فرستادنش.
آگاتا گفت: “آه عزیزم. حالا چیکار باید بکنم؟”
کلارا گفت: “چرا به ادن فیلپاتس نشونش نمیدی؟” ادن فیلپاتس نویسندهای بود که نزدیک میلرز زندگی میکرد. در طول زندگیش، بیش از صد تا رمان محبوب و نمایشنامههای زیادی برای تئاتر نوشته بود. آگاتا از فرستادن رمانش برای این مرد مشهور کمی میترسید، ولی موافقت کرد و فرستاد.
آقای فیلپاتس نویسندهی خوب و مرد مهربونی بود. رمان آگاتا رو با دقت خوند و نامهای براش فرستاد.
بعضی از نوشتههات خیلی خوبن، بنابراین نامهای برات میفرستم که ببری پیش نمایندهام، هاگز ماسی …
آگاتا- که هنوز هجده ساله است - با قطار رفت لندن. سفری طولانی بود - بیش از ۲۰۰ مایل فاصله از خونهاش در تورکوآی دِوون، و قطارها اون روزها سرعت زیادی نداشتن.
آگاتا خیلی خجالتی بود و هاگز ماسی مرد درشت و ترسناکی بود. آگاتا نامهی ادن فیلپاتس رو داد بهش. ماسی خوندش، مدتی با آگاتا حرف زد، بعد کتابش رو نگه داشت تا بخونه.
آگاتا رفت خونه تا منتظر بمونه.
چند ماه بعد، ماسی برف بر فراز صحرا رو برگردوند بهش. براش نوشت: فکر نمیکنم بتونم ناشری برای این پیدا کنم. بهترین کار اینه که دیگه بهش فکر نکنی و یه کتاب دیگه بنویسی.
آگاتا سرخورده شده بود. یه کتاب دیگه نوشت، ولی اتفاقات مهم دیگهای در زندگیش افتاد.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER ONE
‘Why don’t you write a story?’
Agatha Mary Clarissa Miller was bored. It was a winter morning in 1908, and she was in bed because she was ill.
‘I’m feeling much better today,’ she said to her mother, Clara. ‘I think I’ll get up.’
‘You’re still ill,’ said Clara. ‘The doctor told you to stay in bed and keep warm. And that’s what you’re going to do!’ Agatha was eighteen years old at this time, but in those days daughters had to do what their mothers told them. ‘But I’m bored!’
‘Well, do something, then,’ said her mother. ‘Read a book. Or write a story. Yes, why don’t you write a story?’ ‘Write a story’ said Agatha, surprised.
‘Yes,’ her mother said. ‘Like Madge.’
Madge was Agatha’s sister. She was eleven years older than Agatha, and sometimes wrote short stories for magazines like Vanity Fair.
‘I don’t think that I can write stories,’ said Agatha.
‘How do you know’ said her mother. ‘You’ve never tried.’ And she went to find a pencil and paper.
Soon after, Agatha sat up in bed and began to write a story. It was called House of Beauty, a strange story about dreams.
It wasn’t a very good story. She typed it on Madge’s old typewriter, and sent it off to a magazine. But they sent it back with a letter: Thank you for sending us your story. We are afraid we cannot publish it.
‘You must try again,’ said her mother. Clara was always sure that her daughters could do anything.
So Agatha went on writing stories, and sending them out to magazines - but they all came back. She was a little disappointed.
‘I’ll try writing a novel,’ she decided.
An idea came to her. She remembered seeing a beautiful young girl in a hotel in Cairo when she was visiting Egypt with Clara. The girl was always with two men, one on each side of her. One day, Agatha heard someone say, ‘That girl will have to decide between them some time.’
It was all that Agatha needed for an idea, and she began writing. It was not a detective novel. It was the story of a young girl who lived in Cairo, and it was called Snow Upon the Desert. It was really two long stories put together to make a book. When it was finished, Agatha sent it to three or four publishers, but they all sent it back.
‘Oh dear,’ said Agatha. ‘What shall I do now?’
‘Why don’t you show it to Eden Phillpotts’ said Clara. Eden Phillpotts was a writer who lived near the Millers. During his life, he wrote more than a hundred popular novels, and many plays for the theatre. Agatha was a little afraid of sending her novel to this famous man, but she agreed to do it and sent it off.
Mr Phillpotts was a good writer, and also a kind man. He read Agatha’s novel carefully and wrote her a letter.
Some of your writing is very good, so I am sending you a letter to take to my agent, Hughes Massie.
Agatha - still only eighteen years old - went to London on the train. It was a long journey - more than 200 miles from her home in Torquay in Devon, and the trains were not so fast in those days.
She was very shy, and Hughes Massie was a big, frightening man. Agatha gave him the letter from Eden Phillpotts. Massie read it, talked with Agatha for a while, then kept her book to read.
Agatha went home to wait.
Some months later, Massie returned Snow Upon the Desert to her. I do not think that I can find a publisher for it, he wrote to her. The best thing is to stop thinking about it anymore and to write another book.
Agatha was disappointed. She did write another book, but some other important things happened in her life first.