سرفصل های مهم
چایی در ایستگاه قطار
توضیح مختصر
آگاتا با آرچی ازدواج کرد و جنگ شد.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل سوم
چایی در ایستگاه قطار
دوازدهم اکتبر ۱۹۱۲ وقتی آگاتا بیست و دو ساله بود، برای رقص به خونهی لرد و لیدی کلیفورد رفت.
نزدیک چادلی زندگی میکردن، دوازده مایل با فاصله از تورکوآی، و جوانهای زیادی اونجا بودن تا آگاتا باهاشون حرف بزنه.
شب، یک افسر جوان ارتش اومد پیشش.
از آگاتا پرسید: “با من میرقصی؟”
آگاتا گفت: “من؟ آه، بله، باشه.”
قد بلند و خوشقیافه بود، با چشمان آبی صمیمی و اسمش آرچیبالد کریستی بود. آگاتا بلافاصله ازش خوشش اومد. اون شب چندین بار با هم رقصیدن و آرچی برنامههاش رو بهش گفت.
گفت: “میخوام پرواز کنم و سعی دارم وارد لشکر پرواز سلطنتی بشم.”
آگاتا گفت: “چقدر جالب!”
یک هفته بعد، داشت با دوستانش در خونهای روبروی اشفیلد - خونهاش - چایی میخورد که یک تماس تلفنی دریافت کرد. مادرش بود.
کلارا گفت: “ممکنه بیای خونه، آگاتا؟ مرد جوونی اینجاست.
همین حالا رسیده و دارم چاییش رو میدم. نمیشناسمش و فکر میکنم میخواد تو رو ببینه.”
آگاتا مجبور شد دوستانش رو ترک کنه و با عجله بره خونه، بنابراین زیاد خوشحال نبود. ولی وقتی رسید خونه، دید آرچی کریستی منتظرشه.
گفت: “سلام. در تورکوآی بودم و - و فکر کردم شاید خوب بشه بیام دیدنت.” صورتش سرخ بود و به کفشهاش نگاه میکرد.
آگاتا لبخند زد.
آرچی اون شب باقی بعد از ظهر و شام رو موند. وقتی وقت رفتنش شد، گفت: “آگاتا، با من میای کنسرت اکستر؟ میتونیم بعد از کنسرت بریم هتل ردکلیف برای چای.”
آگاتا گفت: “میخوام” بعد به کلارا نگاه کرد. “میتونم مادر؟”
کلارا گفت: “کنسرت رو بله، آگاتا. ولی چایی در هتل؟ نه، فکر نمیکنم. هتل نه.”
آرچی گفت: “شاید بتونم آگاتا رو برای چایی ببرم به رستورانی در ایستگاه قطار اکستر!”
آگاتا سعی کرد لبخند نزنه ولی مادرش موافقت کرد. بنابراین آگاتا و آرچی رفتن کنسرت و بعد در ایستگاه قطار اکستر چایی خوردن!
وقتی آرچی آگاتا رو میبرد خونه، آگاتا گفت: “دوم ژانویه رقص سال جدید در تورکوآی برگزار میشه. میای؟”
آرچی لبخند زد. گفت: “البته. دلم میخواد تو رو هر چه بیشتر ببینم.”
ولی وقتی آرچی اومد رقص سال جدید خیلی ساکت بود و خوشحال به نظر نمیرسد. به نظر نگران چیزی بود، ولی آگاتا چیزی نگفت. دو روز بعد، چهارم ژانویه، ۱۹۱۳ با هم به یه کنسرت دیگه رفتن. آرچی هنوز هم خیلی ساکت بود و آگاتا بعد از کنسرت پرسید: “چی شده، آرچی؟”
آرچی گفت: “لشکر پرواز سلطنتی بهم بله گفت. دو روز بعد باید اکستر رو ترک کنم. باید برم سالیسبری.” به آگاتا نگاه کرد. “آگاتا، باید با من ازدواج کنی! کسی به غیر از تو برای من نخواهد بود! از اولین شبی که همدیگه رو در رقص کلیفورد دیدیم، این رو میدونستم.”
آگاتا خیلی تعجب کرد. “ولی- ولی نمیتونم باهات ازدواج کنم. قبلاً به رجی گفتم که با اون ازدواج میکنم.” بعد از رجی لوسی بهش گفت.
آرچی گفت: “قبل از اینکه بره باهاش ازدواج نکردی. چرا نکردی؟ چون واقعاً دوستش نداری!” آگاتا شروع کرد: “فکر کردیم منتظر بمونیم بهتره … “
آرچی گفت: “من منتظر نمیمونم. میخوام ماه بعد یا ماه بعد از اون باهات ازدواج کنم.”
آگاتا گفت: “نمیتونیم! هیچ پولی نداریم. چطور زندگی میکنیم؟”
ولی میخواست با آرچی ازدواج کنه.
به مادرش گفت: “آرچی ازم خواست باهاش ازدواج کنم و من هم میخوام. خیلی میخوام!”
کلارا خیلی تعجب کرد. به هر دوشون گفت: “باید صبر کنید. ازت خوشم میاد، آرچی، ولی تازه بیست و سه سالته و هیچ کدومتون هیچ پولی ندارید.”
بنابراین آرچی رفت سالیسبری و اون و آگاتا منتظر موندن. آگاتا برای رجی لوسی نامه نوشت. نوشتن این نامه سخت بود ولی رجی نامهای مهربانانهای براش نوشت. بهش گفت: “نگران نباش. میفهمم.”
در آگوست ۱۹۱۴ انگلیس یکمرتبه وارد جنگ با آلمان شد. آرچی با لشکر پرواز سلطنتی رفت فرانسه و آگاتا رفت به عنوان پرستار داوطلب در بیمارستان توربای تورکوآی کار کنه.
آرچی در دسامبر برای پنج روز برگشت انگلیس و آگاتا رفت لندن تا اون رو ببینه. بعد دو نفری رفتن بریستول، جایی که مادر آرچی زندگی میکرد. دیگه نمیتونستن منتظر بمونن. میخواستن ازدواج کنن.
مادر آرچی از این خوشحال نبود، ولی کلارا جور دیگهای فکر میکرد. گفت: “بله، حالا ازدواج کنید. جنگه. کی میدونه چه اتفاقی میفته؟ حالا که میتونید خوشحال باشید.”
بنابراین آگاتا و آرچی بالاخره در بیست و چهارم دسامبر ۱۹۱۴ ازدواج کردن. دو روز بعد آرچی برگشت جنگ و آگاتا تا شش ماه بعد اون رو ندید.
در طول تابستون ۱۹۱۵ آگاتا بیمار بود و تا سه چهار هفته نمیتونست در بیمارستان پرستاری کنه. بعد وقتی برگشت، رفت در داروخانهی عمومی بیمارستان کار کنه. و اینجا چیزی یاد گرفت که برای نویسندههای داستانهای کارآگاهی خیلی مفید بود. اطلاعاتی دربارهی سمها به دست آورد.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER THREE
Tea at the railway station
On October the 12th, 1912, when Agatha was twenty- two, she went to a dance at the home of Lord and Lady Clifford. They lived near Chudleigh, twelve miles from Torquay, and there were many young people there for Agatha to talk to.
During the evening a young army officer came up to her.
‘Will you dance with me’ he asked Agatha.
‘Me’ said Agatha. ‘Oh, yes, all right.’
He was tall and good-looking, with friendly blue eyes, and his name was Archibald Christie. Agatha liked him immediately. They danced together many times that evening, and Archie told her his plans.
‘I want to fly,’ he said, ‘and I’m trying to get into the Royal Flying Corps.’
‘How exciting’ said Agatha.
A week later, she was having tea with some friends at a house opposite Ashfield, her home, when there was a telephone call for her. It was her mother.
‘Come home, will you, Agatha’ said Clara. ‘There’s a young man here.
He’s just arrived and I’m giving him tea. I don’t know him, and I think he wants to see you.’
Agatha had to leave her friends and hurry home, so she was not very pleased. But when she got home, she found Archie Christie waiting for her.
‘Hello,’ he said. ‘I was in Torquay and - and I thought that perhaps it would be nice to see you.’ His face was red and he looked at his shoes.
Agatha smiled.
Archie stayed for the rest of the afternoon, and for supper that evening. When it was time for him to leave, he said, ‘Will you come to a concert in Exeter with me, Agatha? We can go to the Redcliffe Hotel for tea after the concert.’
‘I’d love to,’ said Agatha, then looked at Clara. ‘Can I, mother?’
‘A concert, yes, Agatha,’ said Clara. ‘But tea at a hotel? No, I don’t think so. Not a hotel.’
‘Perhaps I could take Agatha to tea in - in the restaurant at Exeter railway station’ said Archie.
Agatha tried not to smile, but her mother agreed. So Agatha and Archie went to the concert - and then had tea at Exeter railway station!
‘There’s a New Year’s dance in Torquay on the second of January,’ said Agatha, when Archie took her home later. ‘Will you come?’
He smiled. ‘Of course,’ he said. ‘I want to see you as often as I can.’
But when Archie came to the New Year’s dance he was very quiet and did not seem happy. He seemed to be worried about something, but Agatha said nothing. Two days later, on the 4th of January, 1913, they went to another concert together. Archie was still very quiet, and after the concert Agatha asked, ‘What’s wrong, Archie?’
‘The Royal Flying Corps have said “yes” to me,’ said Archie. ‘I have to leave Exeter in two days’ time. I have to go to Salisbury.’ He looked at her. ‘Agatha, you’ve got to marry me! There will never be anyone for me, only you! I’ve known that since our first evening together, at the Cliffords’ dance.’
Agatha was very surprised. ‘But-but I can’t marry you. I’ve already told Reggie that I’ll marry him.’ And then she told him about Reggie Lucy.
‘You didn’t marry him before he went away,’ said Archie. ‘Why not? It’s because you don’t really love him!’ ‘We thought it was better to wait-‘ began Agatha.
‘I won’t wait,’ said Archie. ‘I want to marry you next month, or the month after.’
‘We can’t’ said Agatha. ‘We haven’t got any money. How will we live?’
But she did want to marry Archie.
‘Archie has asked me to marry him, and I want to. I want to very much’ she told her mother.
Clara was very surprised. ‘You must wait,’ she told them both. ‘I like you, Archie, but you are only twenty-three years old, and neither of you has any money.’
So Archie went to Salisbury, and he and Agatha waited. Agatha wrote to Reggie Lucy. It was a difficult letter to write, but Reggie wrote a very kind letter back to her. ‘Don’t worry about it,’ he told her. ‘I understand.’
In August 1914, England was suddenly at war with Germany. Archie went to France with the Royal Flying Corps, and Agatha went to work as a volunteer nurse at the Torbay Hospital in Torquay.
Archie came back to England for five days in December, and Agatha went up to London to meet him. Then the two of them went down to Bristol, where Archie’s mother lived. They could not wait any longer. They wanted to get married.
Archie’s mother was not happy about this, but Clara thought differently. ‘Yes, get married now,’ she said. ‘There’s a war on. Who knows what will happen? Be happy while you can.’
So Agatha and Archie were married at last on the 24th of December, 1914. Two days later, Archie went back to the war, and Agatha did not see him again for six months.
During the summer of 1915, Agatha was ill and could not do any nursing work at the hospital for three or four weeks. Then, when she returned, she went to work in the hospital dispensary. And here she learned something which was very useful for a writer of detective stories. She learned about poisons.