روح ظاهر میشه

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: روحی مرتب / فصل 7

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

روح ظاهر میشه

توضیح مختصر

ریک و مارلین میفهمن روح مرتب در واقع کیه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل هفتم

روح ظاهر میشه

چند روز بعد هم مارلین و هم ریک سرما خوردن. آخر هفته حالشون بد بود. دوشنبه حال هیچ کدوم از اونها به اندازه‌ی کافی خوب نبود که برن سر کار. به دفترهاشون زنگ زدن و تصمیم گرفتن اون روز رو خونه بمونن.

روز کسل‌کننده‌ای بود. هر دو سردرد داشتن و روز رو در نشیمن سپری کردن. ریک فیلم تماشا کرد، مارلین یک کتاب از کتابخانه خوند: ارواح سندبورن و وسکس شرقی. ساعت دو و نیم مارلین یک‌مرتبه بالا رو نگاه کرد.

گفت: “این دیگه چیه؟”

صداهایی از بیرون در ورودی شنیدن. صدای کلید رو در جاقفلی شنیدن. ریک پرید بالا. “چی … ؟”

صدای قدم‌هایی رو در راهرو شنیدن.

“راهروی خیلی خوبیه.” صدای یک مرد بود. ریک و مارلین به هم دیگه نگاه کردن. بعد در اتاق نشیمن شروع به باز شدن کرد. مارلین دست ریک رو گرفت. دو تا مرد و یک زن وارد نشیمن شدن. با تعجب ایستادن.

ریک با عصبانیت گفت: “اینجا چیکار می‌کنید؟”

یکی از مردها گفت: “آه، خیلی متأسفم. فکر می‌کردم خونه نیستید.”

رو کرد به مرد و زنی که پشت سرش بودن. “آه، آقا و خانم پترسون هستن. خیلی به خونه‌ی شما علاقه دارن.”

مارلین گفت: “و شما کی هستید؟”

“آه، متأسفم. البته ما همدیگه رو ندیدیم. من مایکل وب هستم. از املاک بورچیل و بردلی. از ملاقات شما خیلی خوشحالم، خانم بارکلی.”

مارلین گفت: “من خانم بارکلی نیستم. بارکلی‌ها ماه‌ها قبل رفتن. سپتامبر گذشته.”

ریک داشت میخندید. “آهان! فهمیدم! شما روح مرتب هستید.”

آقای وب به نظر نگران رسید. “روح مرتب؟ نمیفهمم … “

ریک گفت” “بله، روح مرتب.” رو کرد به مارلین. “نامه‌ها، لباس خواب‌ها، روزنامه … “

مارلین هم داشت میخندید. گفت: “ رژلب روی سیگار، فنجون‌های قهوه، چراغ حموم.”

آقای وب گفت: “ببخشید، واقعاً نمیفهمم.”

مارلین گفت: “ما خونه رو از بارکلی‌ها خریدیم. از طریق نرمان و نیلور خریدیم– و شما از بورچیل و بردلی هستید، مشاور املاک دیگه.”

آقای وب گفت: “آهان، فهمیدم. بارکلی‌ها به ما نگفتن خونه رو فروختن. شش ماهه که خونه رو نشون آدم‌ها میدم. ببخشید. بارکلی‌ها یک دست کلید به ما داده بودن و گفته بودن وقتی سر کار هستن خونه رو به آدم‌ها نشون بدیم.”

مارلین لبخند زد. گفت: “و شما خونه رو برای ما تمیز و مرتب می‌کردید، درسته؟”

آقای وب به نظر معذب شد و خجالت کشید. صورتش داشت سرخ‌تر و سرخ‌تر میشد.

گفت: “امم، بله. میدونید، معمولاً قبل از آدم‌هایی که میخوان خونه رو ببینن، میرسم. بنابراین– میومدم تو و … مرتب می‌کردم.”

مارلین گفت: “و سیگار که روش رژلب داشت؟”

“بله، از این بابت متأسفم. من یک خانم آوردم که خونه رو ببینه- خانم گرین. وقتی داشتیم درباره خونه حرف میزدیم خواست سیگار بکشه. فراموش کردم بندازمش دور. اون شب به خاطر آوردم. نمی‌دونستید مال کسیه که دنبال خونه میگرده؟”

مارلین گفت: “خب، نه– نمی‌دونستیم.”

آقای وب گفت: “آه، عزیزم. امیدوارم مشکلی در این مورد به وجود نیومده باشه.”

“من فکر کردم … “. مارلین به ریک نگاه کرد. “فکر کردم شوهرم …”. بعد برای آقای وب که خیلی خجالت می‌کشید ناراحت شد. گفت: “فکر کردم شوهرم دوباره شروع به سیگار کشیدن کرده.”

آقای وب به خاطر آورد مارلین گفته بود سیگاری که روش رژلب داشت. دوباره سرخ شد.

گفت: “خیلی خیلی متأسفم.”

مارلین لبخند زد. به آقا و خانم پترسون که اونها هم خجالت می‌کشیدن نگاه کرد.

خانم پترسون گفت: “حیف شد. خونه‌ای دوست‌داشتنی در منطقه‌ای خوب هست.”

آقای وب گفت: “بله، خب، تقصیر منه. ببخشید که وقتتون رو تلف کردم.”

مارلین گفت: “تقصیر شما نیست. بارکلی‌ها به شما نگفتن از اینجا اسباب‌کشی کردن. ببینید، میتونم برای همه شما یک فنجون چایی بیارم؟”

ریک گفت: “بله، لطفاً بشینید. می‌دونم که آقا و خانم کولینز در پلاک ۲۹ می‌خوان خونشون رو بفروشن. درست شبیه این خونه است. شاید قراره همسایه بشیم!”

آقا و خانم پترسون نشستن. آقای پترسون کتاب مارلین رو که روی میز جلو مبلی بود برداشت.

گفت: “هممم، ارواح سندبورن و واسکس شرقی. امیدوارم هیچ روحی این اطراف نباشه.”

مارلین گفت: “آه نه، هیچ روحی این اطراف نیست. همه‌ی اینها خونه‌های جدید هستن.”

رفت آشپزخونه تا چایی درست کنه. یک ساعت قبل یک فنجون چایی و یه ساندویچ خورده بودن و ظرف‌ها رو نشسته بود. روی میز آشپزخونه یک قوری و چند تا بشقاب و فنجون تمیز بود. قوری رو باز کرد. تمیز بود!

گفت: “ولی …”. بعد صدای خنده‌ای از پشت سرش شنید. ریک بود. گفت: “نگران نباش، من بودم. نیم ساعت قبل اومدم و اینها رو شستم. یادت نمیاد؟”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER SEVEN

The ghost appears

A few days later, both Marilyn and Rick caught flu. They felt terrible all weekend. On Monday neither of them felt well enough to go to work. They telephoned their offices, and decided to spend the day at home.

It was a boring day. They both had headaches, and they spent the day in the living room. Rick watched videos, Marilyn read a book from the library, Ghosts of Sandbourne and East Wessex. At half past two Marilyn suddenly looked up.

‘What’s that’ she said.

They heard voices outside the front door. Then they heard the sound of a key in the lock. Rick jumped up. ‘What.?’

They heard footsteps in the hall.

‘It’s a very nice hall.’ It was a man’s voice. Rick and Marilyn looked at each other. Then the living room door began to open. Marilyn took Rick’s hand. Two men and a woman walked into the room. They stopped in surprise.

‘What are you doing here’ said Rick angrily.

‘Oh, I’m terribly sorry,’ said one of the men. ‘I thought you were out.’

He turned to the man and woman behind him. ‘Oh, this is Mr and Mrs Patterson. They’re very interested in your house.’

‘And who are you’ said Marilyn.

‘Oh, I’m sorry. Of course we haven’t met. I’m Michael Webb. From Burchill and Bradley. I’m very pleased to meet you, Mrs Barclay.’

‘I’m not Mrs Barclay’ said Marilyn. The Barclays moved months ago. Last September.’

Rick was laughing. ‘Ah! I understand! You’re the tidy ghost.’

Mr Webb looked worried. ‘The tidy ghost? I don’t understand.’

‘Yes, the tidy ghost,’ said Rick. He turned to Marilyn. The letters, the nightclothes, the newspaper.’

Marilyn was laughing too. ‘.the lipstick on the cigarette, the coffee cups, the bathroom light,’ she said.

‘I’m sorry,’ said Mr Webb, ‘I really don’t understand.’

‘We bought the house from the Barclays. We bought it through Norman and Naylor– and you’re from Burchill and Bradley, the other estate agents’ said Marilyn.

‘Oh, I see’ said Mr Webb. The Barclays never told us that the house had been sold. I’ve been showing the house to people for six months. I am sorry. The Barclays gave us a set of keys, and told us to show people the house when they were at work.’

Marilyn smiled. ‘And you’ve been tidying the house for us, haven’t you’ she said.

Mr Webb looked uncomfortable and embarrassed. His face was going redder and redder.

‘Er, yes,’ he said. ‘You see, I usually arrive before the people that want to see the house. So– I’ve been coming in and– er, tidying things.’

‘And the cigarette with lipstick’ said Marilyn.

‘Yes, I’m sorry about that. I brought a lady to see the house, Mrs Green. She wanted a cigarette while we were talking about the house. I forgot to throw it away. I remembered later in the evening. Didn’t you know that it was someone looking at the house?’

‘Well, no– we didn’t,’ said Marilyn.

‘Oh, dear,’ said Mr Webb. ‘I hope there wasn’t any trouble about it.’

‘I thought.’ Marilyn looked at Rick. ‘I thought my husband.’ Then she felt sorry for Mr Webb, who was very embarrassed. ‘I thought my husband had started smoking again,’ she said.

Mr Webb remembered that Marilyn had said ‘the cigarette with lipstick’. He went redder again.

‘I’m very, very sorry,’ he said.

Marilyn smiled. She looked at Mr and Mrs Patterson, who were looking embarrassed too.

‘It’s a pity,’ said Mrs Patterson. ‘It’s a lovely house, and it’s a lovely area.’

‘Yes, well, it’s my fault. I’m sorry I’ve wasted your time,’ said Mr Webb.

‘It isn’t your fault,’ Marilyn said. The Barclays didn’t tell you they had moved. Look, can I get you all a cup of tea?’

‘Yes, please take a seat,’ said Rick. ‘I know that Mr and Mrs Collins at number twenty-nine are trying to sell their house. It’s just the same as this one. Perhaps we’re going to be neighbours!’

Mr and Mrs Patterson sat down. Mr Patterson picked up Marilyn’s book which was lying on the coffee table.

‘Hmm,’ he said, ‘Ghosts of Sandbourne and East Wessex. I hope there aren’t any ghosts round here.’

‘Oh, no,’ said Marilyn, ‘there aren’t any ghosts round here. They’re all new houses.’

She went into the kitchen to make the tea. They had had a cup of tea and a sandwich an hour earlier, and she hadn’t washed up. There, on the kitchen table was the teapot, and a neat pile of plates and cups. She opened the teapot. It was clean!

‘But–’ she said. Then she heard a laugh behind her. It was Rick. ‘Don’t worry,’ he said, ‘it was me. I came out and washed up half an hour ago. Don’t you remember?’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.