ماهیگیر و غول

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: پنج داستان معروف جن و پری / فصل 4

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

ماهیگیر و غول

توضیح مختصر

ماهیگیری غولی رو از شیشه نجات میده …

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل چهارم

ماهیگیر و غول

روزی روزگاری یک ماهیگیر فقیر بود. هیچ وقت ماهی زیادی نمی‌گرفت و به این ترتیب پولی نداشت. بعضی روزها هیچ ماهی‌ای نمی‌گرفت. نمیتونست برای زن و سه تا بچه‌هاش غذا بخره. فقط ماهی میخوردن!

معمولاً ماهی‌های خیلی کوچیکی می‌گرفت ولی روزی یک اسب مرده گرفت. فکر کرد: “امروز روز بدیه.”

دوباره با عصبانیت شروع به ماهیگیری کرد. این بار یک کیسه فنجون قدیمی گرفت. با ناراحتی اونها رو انداخت توی آب. “چیکار می‌تونم بکنم؟ گفت. مرد فقیری هستم. می‌خوام ماهی بفروشم. می‌خوام برای بچه‌هام غذا بخرم.”

دوباره سعی کرد. این بار یک شیشه‌ی قدیمی گرفت. سبز بود ولی بعد دوباره نگاه کرد. کثیف بود. بنابراین شیشه رو شست و طلایی شد. چند تا کلمه روی شیشه نوشته شده بود، ولی نمی‌تونست بخونه.

ماهیگیر با خوشحالی پرید بالا. گفت: “حالا میتونم این رو بفروشم.”

“امروز روز خوبیه.”

با دقت به شیشه نگاه کرد. فکر کرد: “شاید چیزی داخلش هست. بازش می‌کنم.” بنابراین در شیشه رو باز کرد و داخلش رو نگاه کرد. یک‌مرتبه دود سفیدی از شیشه بیرون اومد و یک غول بزرگ ظاهر شد. ماهیگیر خیلی ترسیده بود. غول صحبت کرد.

“خوب ماهیگیر. من می‌خوام تو رو بکشم.”

“چرا؟ ماهیگیر داد زد. مگه من چیکار کردم؟”

“تو در شیشه رو باز کردی. به همین علت هم تو رو می‌کشم. چطور میخوای بمیری؟ من میتونم تو رو با دست‌هام بکشم یا می‌تونم بندازمت توی دریا.”

“ولی چرا باید من رو بکشی؟”

غول گفت: “بهت میگم. روزی پادشاه غول‌ها خیلی از دست من عصبانی شد. من کوچک‌ترین و دوست‌داشتنی‌ترین دخترش رو بردم کنار دریا قدم بزنیم و اون از این کار من خوشش نیومد. بنابراین من رو گذاشت توی این شیشه. من نمیتونم از این شیشه بیرون بیام، چون اون اسمش رو روی شیشه نوشته. میتونستم صداش رو از داخل شیشه بشنوم. داد زد: «چون تو دریا رو دوست داری، تویِ سگ، میتونی توی دریا زندگی کنی.» و من رو انداخت توی آب.

من روزها و هفته‌ها داخل شیشه بودم. فکر کردم: «روزی یک نفر این بطری رو باز میکنه. و من اون شخص رو پادشاه یا ملکه‌ی بزرگی می‌کنم.» ولی صد سال گذشت و هیچ کس در بطری رو باز نکرد.

بنابراین فکر کردم: «اون شخص رو پادشاه یا ملکه می‌کنم، ولی نه پادشاه و ملکه بزرگ.» بعد از ۲۰۰ سال، فکر کردم: «این شخص کجاست؟ حالا اون شخص رو ثروتمند می‌کنم ولی پادشاه و ملکه نمی‌کنمش.» بعد از ۳۰۰ سال، خیلی عصبانی شدم. فکر کردم: «وقتی کسی در این شیشه رو باز کنه، میکشمش.» تو اون شخص هستی، ماهیگیر. چطور میخوای بمیری؟”

ماهیگیر گفت: “یک سؤال دارم. به سؤالم جواب میدی؟”

غول گفت: “جواب میدم ولی زود بپرس.”

“تو توی این شیشه بودی؟”

غول جواب داد: “بله بودم. خودت که دیدی.”

“تو خیلی بزرگی. دستت به بزرگی این شیشه است. قبل از اینکه حرف بزنی، فکر کن. چیزی توی سرت نیست؟”

غول خیلی باهوش نبود. با عصبانیت گفت: “نشونت میدم.” یک‌مرتبه دوباره دود شد و ناپدید شد و دود رفت داخل شیشه. از توی شیشه گفت: “می‌بینی!” ماهیگیر سریع در شیشه رو گذاشت.

گفت: “هاه حالا غول. شیشه رو میندازم توی دریا. شاید یک نفر ۳۰۰ سال بعد پیدات کنه.”

غول گفت: “لطفاً در شیشه رو باز کن. ثروتمندت می‌کنم.”

ماهیگیر جواب داد: “نه من ر‌و می‌کُشی.”

غول گفت: “نه، نمی‌کُشم. نمیکشم. خیلی خیلی ثروتمندت می‌کنم.”

ماهیگیر یک دقیقه‌ای فکر کرد. گفت: “باشه پس” و در شیشه رو باز کرد. دود سفید از توش بیرون اومد و غول دوباره ظاهر شد. سریع شیشه رو انداخت توی دریا.

به ماهیگیر گفت: “ممنونم. این رو فراموش نخواهم کرد. با من بیا.” ماهیگیر دنبال غول از دور دیوارهای شهر و از روی کوه گذشت. بعد به یه دریای آبی و طلایی بزرگ رسیدن. داخل آب ماهی‌های زیادی بود.

غول گفت: “حالا چیزی بگیر من تماشات می‌کنم.” در عرض چند ثانیه، ماهیگیر سه تا ماهی گرفت سه تا ماهی زیبای قرمز، سفید و طلایی. غول گفت: “این ماهی‌ها رو بردار و ببر پیش پادشاهت. بابت اینها پول خیلی زیادی بهت میده.”

غول ناپدید شد و دود آبی و طلایی رفت توی زمین.

وقتی پادشاه ماهی‌ها رو دید، به ماهیگیر گفت: “اینها ماهی‌های زیبایی هستن! بابت‌شون بهت طلا میدم.” بعد به خدمتکارش گفت: “این ماهی‌ها رو بگیر و بپز. امروز می‌خوریم‌شون.”

ماهیگیر طلا رو برد خونه برای خانواده‌اش. شام فوق‌العاده‌ای خوردن: نون و گوشت و میوه و سبزی، و ماهی نخوردن. برای اولین بار در زندگی‌شون گرسنه نبودن.

آشپز پادشاه ماهی‌ها رو گذاشت روی آتش. ماهی‌ها شروع به پختن کردن. یک‌مرتبه دود آتش آبی و طلایی شد و یک زن غریبه در آشپزخانه ظاهر شد. با ماهی‌ها حرف زد.

“ماهی‌ها، ماهی‌ها! دارید کارتون رو انجام میدید؟” ماهی‌ها جواب ندادن. بعد سرشون اومد بالا و گفتن: “داریم انجام میدیم و خوشحالیم.” زن غریبه ماهی‌ها رو فشار داد توی آتش. دود آتش آبی و طلایی شد و زن داخل دود ناپدید شد.

پادشاه و خدمتکارش وارد آشپزخانه شدن. “منتظر ماهی‌ها هستم. کجان؟”به آشپز گفت. دید که ماهی‌ها توی آتیش هستن و نمی‌تونه ماهی‌ها رو بخوره.

آشپز زن غریبه رو بهشون گفت. پادشاه می‌خواست زن رو ببینه بنابراین فرستاد دنبال ماهیگیر. گفت: “سه تا ماهی دیگه برام بیار.”

وقتی ماهیگیر با سه تا ماهی دیگه برگشت، پادشاه طلای بیشتری بهش داد. آشپز ماهی‌ها رو گذاشت روی آتیش. این بار دود آتش قرمز و طلایی شد و یک مرد بزرگ با موهای قرمز ظاهر شد.

“ماهی‌ها، ماهی‌ها! دارید کارتون رو انجام می‌دید؟” ماهی‌ها جواب دادن: “داریم انجام میدیم، داریم انجام میدیم! خوشحالیم!”و همون اتفاق افتاد. مرد ماهی‌ها رو گذاشت توی آتش و توی دود قرمز و طلایی ناپدید شد.

پادشاه یک دقیقه‌ای حرف نزد. این جادو بود! بعد رو کرد به ماهیگیر. “این ماهی‌ها رو از کجا میاری؟” پرسید.

“از دریای آبی و طلایی روی کوه میارم.”

“این دریا رو می‌شناسی؟” پادشاه از خدمتکارش پرسید.

“نه. اغلب میرم اون طرف کوه، ولی هیچ دریای آبی و طلایی اونجا وجود نداره.”

“ما رو میبری اونجا؟” پادشاه از ماهیگیر پرسید.

پادشاه و افرادش پشت‌سر ماهیگیر رفتن‌ روی کوه به دریای آبی و طلایی و اونجا ماهی‌های شگفت‌انگیز رو دیدن. ماهی‌های توی آب جواهر بودن.

پادشاه گفت: “اینجا منتظر بمونید.” دو تا از افرادش رو برداشت و رفت اون طرف دریا. اونجا به یک خونه‌ی بزرگ با آجرهای سرخ رسیدن. دور خونه باغ و باغچه با گل‌های شگفت‌انگیز بود. در رو که زدن کسی جواب نداد. ولی در باز بود بنابراین پادشاه رفت داخل. اتاق‌های زیبای زیادی دید و هیچ آدمی ندید. وارد یک اتاق خیلی بزرگ با پنجره‌های بلند شد. یک نفر گفت: “کی می‌میرم؟ نمیخوام زندگی کنم.”

پادشاه یک مرد جوان در انتهای اتاق دید. روی زمین بود و روی پاهاش کت کشیده بود.

مرد جوان گفت: “میدونم تو پادشاهی، ولی من نمیتونم بایستم.” پادشاه کت رو برداشت و دید که پاهاش سنگ سفید خوب هستن.

“این چیه؟ پادشاه داد زد. چرا پاهای سنگی داری؟ چرا ماهی‌ها حرف می‌زنن؟ چرا یک مرد با موهای قرمز از ناکجاآباد تو آشپزخونه‌ی من پیدا شد؟ چه خبره؟ بهم بگو.”

مرد جوان گفت: “بهت میگم. لطفاً بشین و گوش کن. یک زمان‌هایی یک شهر بزرگ در این مکان بود. پدر من پادشاه این شهر بود و من شاهزاده بودم.

بعد پدرم مُرد و من پادشاه شدم. با یک زن زیبا ازدواج کردم. ملکه‌ی من بود ولی من رو دوست نداشت. عاشق یک خدمتکار بود.

وقتی من این رو فهمیدم، خواستم خدمتکار رو بکشم. نبرد کردیم. من زخمیش کردم، ولی نکشتمش. نمیتونست از پاهاش استفاده کنه.

زنم خیلی عصبانی شد. میتونه جادو کنه و پاهای من رو تبدیل به سنگ سفید کرد. بعد دیگه نتونستم از پاهام استفاده کنم. این پایان ماجرا نبود. سه تا کوه و یک دریای آبی و طلایی در محل شهر به وجود اومد. مردها و زن‌های شهر رو تبدیل به ماهی کرد.

یک خونه‌ی کوچیک سفید سنگی در باغچه این خونه هست. خدمتکار اونجا زندگی میکنه. نمیتونه راه بره. زنم هر روز به دیدنش میاد.”

پادشاه رفت توی باغچه و کمی فکر کرد. بعد رفت به خونه‌ی سنگی سفید. دید خدمتکار اونجاست و خدمتکار رو‌ کشت. خدمتکار رو گذاشت زیر تخت و خودش رفت روی تخت. کت خدمتکار رو انداخت روی صورتش. کمی بعد ملکه وارد شد.

“خدمتکار عزیز من، خوشحالی؟” پرسید.

پادشاه گفت: “نه. نمیتونم بخوابم. یک نفر داره گریه میکنه. پادشاه جوون داره به خاطر پاهای سنگیش گریه میکنه.”

ملکه رفت پیش پادشاه جوان و کمی آب جادویی ریخت روی پاهاش. پادشاه بلند شد ایستاد و راه رفت.

بعد ملکه برگشت به خونه‌ی سنگی سفید. پادشاه گفت: “و نمیتونم بخوابم، چون مردها و زن‌های شهر شب‌ها گریه میکنن. نمیخوان ماهی باشن.”

بنابراین ملکه رفت کنار دریای آبی و طلایی. چند تا کلمه‌ی جادویی گفت. شهر بزرگ دورش ظاهر شد. مردها و زن‌ها با خوشحالی در خیابان‌ها دویدن و رفتن توی خونه‌ها و اومدن بیرون. بعد ملکه برگشت خونه‌ی سنگی سفید.

“حالا خوشحالی خدمتکار عزیز من؟” پرسید.

گفت: “بله، عشق من. “نزدیک‌تر بیا.” و ملکه رفت نزدیک‌تر. “بیا نزدیک‌تر. می‌خوام بغلت کنم.” ملکه به تخت نزدیک‌تر شد. پادشاه دست‌هاش رو انداخت دور ملکه. در یک دستش چاقویی داشت و ملکه رو کشت.

برگشت پیش پادشاه جوون. “ملکه مرده. شهر و مردمش زنده شدن.”

پادشاه پیر و پادشاه جوون بعد از اون دوست شدن. یک شهر به شهر دیگه کمک می‌کرد. ولی دیگه کسی ماهی نخورد.

ماهیگیر و خانوادش خوشحال بودن. دو تا پادشاه براشون طلا و چیزهای زیبا فرستادن. دیگه هیچ وقت گرسنه نبودن.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER FOUR

The Fisherman and the Giant

Once there was a poor fisherman. He never caught many fish and so he had no money. On some days he did not catch any fish. He couldn’t buy food for his wife and three children. They only ate fish!

Usually he caught very small fish, but one day he caught a dead horse. ‘Today is a bad day,’ he thought.

Angrily, he began to fish again. This time he caught a bag of old cups. Sadly, he threw them back in the water. ‘What can I do?’ he said. ‘I am a poor man. I want to sell fish. I want to buy food for my children.’

He tried again. This time he caught an old jar. It looked green, but then he looked again. It was dirty. So he washed it and it was gold. There were some words on the top of the jar, but he couldn’t read.

The fisherman jumped up happily. ‘I can sell this now,’ he said.

‘Today is a good day.’

He looked at the jar carefully. ‘Perhaps there is something inside,’ he thought. ‘I’ll open it.’ So he opened the jar and looked inside. Suddenly white smoke came out of the jar and a great giant appeared. The fisherman was very afraid. The giant spoke.

‘Now, fisherman. I am going to kill you.’

‘Why?’ cried the fisherman. ‘What did I do?’

‘You opened the jar. For that I am going to kill you. How do you want to die? I can kill you with my hands, or I can throw you into the sea.’

‘But why do you have to kill me?’

‘I will tell you,’ said the giant. ‘One day, the King of the Giants was very angry with me. I took his youngest and loveliest daughter for a walk by the sea and he didn’t like it.

So he put me in this jar. I could not get out because he wrote his name on the top of the jar. I could hear him from inside the jar. “Because you love the sea, you dog,” he cried, “you can live in it!” And he threw me in the water.

‘I was in the jar for days and weeks. “One day somebody will open this bottle,” I thought. “And I will make them into a great king or queen.” But after a hundred years, nobody opened the bottle.

So I thought, “I will make them into a king or queen but not a great king or queen.” After 200 years, I thought, “Where is this person? Now I will make them rich, but I will not make them a king or queen.” After 300 years, I was very angry.” When somebody opens the jar, I will kill them,” I thought. You are that person, Fisherman. How do you want to die?’

‘I have one question,’ said the fisherman. ‘Will you answer it?’

‘I will,’ said the giant, ‘but ask quickly.’

‘Were you in that jar?’

‘Yes, I was,’ answered the giant. ‘You saw me.’

‘But you are so big. Your hand is as big as the jar. Think before you speak. Is there nothing inside your head?’

The giant was not very clever. ‘I will show you,’ he said angrily. Suddenly he disappeared into white smoke again, and the smoke went inside the jar.

You see’ he called from inside. The fisherman quickly put the top back on the jar.

‘Hah now, Giant,’ he said. ‘I will throw the jar back into the sea. Perhaps somebody will find you in another 300 years.’

‘Please open the jar,’ called the Giant. ‘I will make you a rich man.’

‘No, you will kill me,’ answered the fisherman.

‘No, I won’t,’ said the giant. ‘I won’t. I’ll make you very, very rich.’

The fisherman thought for a minute. ‘All right, then,’ he said, and opened the jar. White smoke came out of the jar and the giant appeared again. He quickly threw the jar into the sea.

‘Thank you,’ he said to the fisherman. ‘I will not forget this. Come with me.’ The fisherman followed the giant round the city walls and over a mountain. There they came to a great blue and gold sea. In the water there were many fish.

‘Now, catch something, I will watch you,’ said the giant. In no time, the fisherman caught three fish - three beautiful red, white and gold fish. ‘Take these fish to your king,’ said the giant. ‘He will give you a lot of money for them.’

The giant disappeared, and blue and gold smoke went into the ground.

When the king saw the fish, he said to the fisherman, ‘Those are beautiful fish! I will give you gold for them.’ Then he said to his servant, ‘Take these fish to the cook. We will eat them today.’

The fisherman took his gold home to his family. They ate a wonderful dinner of bread, meat, fruit, vegetables and no fish. For the first time in their lives, they were not hungry.

The king’s cook put the fish over the fire. They started to cook. Suddenly, the smoke from the fire went blue and gold and a strange woman appeared in the kitchen. She spoke to the fish.

‘Fish, fish! Are you doing your work?’ The fish did not answer. Then their heads went up, and they said, ‘We are, and we are happy.’ The strange woman pushed the fish into the fire. The smoke from the fire went blue and gold and the woman disappeared into it.

The king and his servant came into the kitchen. ‘I am waiting for the fish. Where are they?’ he said to the cook. He saw that the fish were in the fire and he could not eat them.

The cook told him about the strange woman. The king wanted to see the woman so he sent for the fisherman. ‘Bring me three more fish’ he said.

When the fisherman came back with three more fish, the king gave him more gold. The cook put the fish over the fire. This time the smoke from the fire went red and gold and a big man with red hair appeared.

‘Fish, fish! Are you doing your work?’ The fish answered, ‘We are, we are! And we are happy!’ And the same thing happened. The man pushed the fish into the fire and disappeared into the red and gold smoke.

The king did not speak for a minute. This was magic! Then he turned to the fisherman. ‘Where do you get these fish?’ he asked.

‘I get them from a sea of blue and gold water over the mountain.’

‘Do you know this sea?’ the king asked his servant.

‘No. I often go across the mountain, but there is no blue and gold sea.’

‘Will you take us there?’ the king asked the fisherman.

The king and his men followed the fisherman over the mountain to the sea of blue and gold and there they saw the wonderful fish. The fish were jewels in the water.

‘Wait here,’ said the king. He took two men and went round the sea. There they came to a great house of red stone. All round the house were gardens of wonderful flowers.

There was no answer at the door. But it was open so the king went in. He saw many beautiful rooms but no people. He came into a very large room with high windows. Somebody spoke: ‘When will I die? I don’t want to live.’

The king saw a young man at the other end of the room. He was on the floor with a coat over his feet.

‘I know you are a king,’ said the young man, ‘but I cannot stand up.’ The king took away the coat and saw that his feet were fine white stone.

‘What is this?’ cried the king. ‘Why do you have stone feet? Why do the fish talk? Why does a man with red hair appear from nowhere in my kitchen? What is happening? Tell me.’

‘I will tell you,’ said the young man. ‘Please sit down and listen. There was once a great city in this place. My father was king of that city, and I was a prince.

Then my father died and I was the king. I married a beautiful woman. She was my queen but she did not love me. She loved a servant.

When I learnt about him, I wanted to kill that servant. We had a fight. I hurt him but I didn’t kill him. He could not use his legs.

‘My wife was very angry. She can do magic and she changed my feet to white stone. Then I could not use my legs. That was not the end of it. Three mountains and a blue and gold sea appeared in place of the city. She changed the men and women of the city into fish.

‘There is a little house of white stone in the garden of this house. The servant lives there. He cannot walk. My wife visits him every day.’

The king went into the garden and thought for some time. Then he went to the house of white stone. He found the servant inside and killed him.

He put the servant under the bed and then climbed onto it. He pulled the servant’s jacket over his face. Sometime later, the queen came in.

‘Are you happy, my dearest servant?’ she asked.

‘No,’ said the king. ‘I cannot sleep. Somebody is crying. The young king is crying because of his stone feet.’

The queen went to the young king and threw some magic water over his feet. He stood up and walked.

Then she came back to the house of white stone. ‘And I cannot sleep,’ the king said, ‘because the men and women of the city cry at night. They do not want to be fish.’

So the queen went to the blue and gold sea. She said some magic words. A great city appeared all round her. Men and women ran happily through the streets and in and out of the houses. Then the queen came back to the house of white stone.

‘Are you happy now, my dear servant?’ she asked.

‘Yes, my love,’ he said. ‘Come near me.’ She came near him. ‘Come nearer. I want to put my arms round you.’ She came nearer his bed. He put his arms round her. In one hand he had a knife, and he killed her.

He went back to the young king. ‘Your queen is dead. The city and its people are living.’

The older king and the young king were friends after that. One city helped the other city. But nobody ate fish again.

The fisherman and his family were happy. The two kings sent them gold and beautiful things. They were never hungry again.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.