سرفصل های مهم
زیر لونهی خرگوش
توضیح مختصر
آلیس پشت سر خرگوش میره تو لونهی خرگوش.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل اول
زیر لونهی خرگوش
آلیس و خواهر بزرگترش در یک روز آفتابی زیر درختی نشسته بودن. خواهر آلیس کتابی داشت، ولی آلیس چیزی همراهش نداشت. به کتاب خواهرش نگاه کرد. هیچ تصویر یا گفتگویی توی کتاب نبود.
آلیس فکر کرد: “چرا یک کتاب بدون تصویر و مکالمه میخونه؟ حوصلم سر رفته. فهمیدم! دنبال گل میگردم.” بعد فکر کرد: “نه، برای این کار هوا خیلی گرمه و خوابم میاد.”
یکمرتبه یک خرگوش سفید از کنارش رد شد. از کتش یک ساعت در آورد و بهش نگاه کرد. خرگوش گفت: “اوه! اوه! دیر میکنم!”
آلیس گفت: “چقدر عجیب! یک خرگوش با ساعت!”
پرید بالا و دنبال حیوون دوید. خرگوش از یک لونهی خرگوش بزرگ پایین دوید و آلیس هم از سوراخ پایین رفت. توقف نکرد و نپرسید: “دوباره چطور میخوام بیرون بیام؟”
آلیس رفت پایین و پایین. خیلی آروم پایین میرفت و نمیترسید. فکر کرد: “بعدش چه اتفاقی میفته؟”
اطراف رو نگاه کرد. روی دیوارهای لونهی خرگوش قفسههایی بود. در بعضی از قفسهها باز بودن و کتابهای داخل اونها بود. گاهی آلیس تصاویری میدید. پایین رو نگاه کرد، ولی نتونست هیچ نوری ببینه.
پایین، پایین، پایین. فکر کرد: “این سوراخ کی به پایان میرسه؟ شاید از استرالیا بیرون بیام! مجبور میشم اسم کشور رو بپرسم. “لطفاً مادام، اینجا استرالیاست یا نیوزلند؟ نه، نمیتونم اینکارو بکنم. فکر میکنن احمقم.”
به گربهاش، دینا، فکر کرد. “دینا چیکار میکنه؟ یادشون میمونه امشب شیرش رو بدن؟ آه، دینا! چرا اینجا همراه من نیستی؟ شاید یک موش اینجا باشه و میتونستی بخوریش!”
یکمرتبه آلیس ته سوراخ بود. گفت: “درد نکرد” و بلند شد سریع نشست. میتونست خرگوش سفید رو ببینه و دوباره دنبالش دوید. حالا در لونهی خرگوش دیگهای بودن.
خرگوش سفید داد زد: “آه، گوشها و دماغم! خیلی داره دیر میشه!”
خرگوش تندتر دوید و توی یک سوراخ دیگه غیب شد. آلیس پشت سرش از سوراخ رفت. حالا در یک اتاق خیلی دراز بود. اطراف رو نگاه کرد و دنبال خرگوش سفید گشت ولی نتونست جایی اون رو ببینه.
۴ تا در تو اتاق بود، ولی آلیس نمیتونست درها رو باز کنه. همچنین نمیتونست جایی سوراخی ببینه. فکر کرد: “چطور میخوام از اینجا بیرون بیام؟”
بعد یک میز کوچیک دید. کلید خیلی کوچیکی روش بود.
فکر کرد: “شاید این یکی از درها رو باز کنه.” کلید رو برداشت و سعی کرد درها رو باهاش باز کنه. ولی فایده نداشت. کلید خیلی کوچیک بود.
فکر کرد: “این کلید باید چیزی رو باز کنه.”
بعد یک در خیلی کوچیک به بلندی حدوداً ۴۰ سانتیمتر دید. کلید کوچیک در رو باز کرد. آلیس سرش رو برد پایین و از در توی باغچهی زیبا رو نگاه کرد. سعی کرد از در رد بشه، ولی زیادی بزرگ بود. با ناراحتی دوباره در رو بست و کلید رو برگردوند روی میز.
آلیس فکر کرد: “چرا من نمیتونم کوچیکتر بشم؟ اینجا مکان خیلی عجیبی هست– بنابراین شاید بتونم.”
به میز نگاه کرد. یک بطری کوچیک روش بود.
آلیس فکر کرد: “بطری قبلاً روی میز نبود.”
با حروف بزرگ روی بطری نوشته بود: “من رو بنوش.” آلیس با دقت بهش نگاه کرد.
فکر کرد: “نوشیدنش مشکلی نداره؟”
فکر کرد: “کمی میخورم.” کمی خورد و خیلی خوب بود. کمی بیشتر خورد.
آلیس گفت: “حس عجیبی دارم. کوچکتر و کوچکتر میشم!” بعد از مدت کوتاهی به بلندی فقط ۲۵ سانتیمتر شده بود.
فکر کرد: “حالا میتونم از اون در رد بشم.” به طرف در رفت، ولی نتونست بازش کنه. کلید روی میز بود. برگشت پیش میز. ولی آلیس حالا خیلی کوتاه شده بود و نمیتونست کلید رو برداره. سعی کرد از پایههای میز بالا بره ولی خیلی سخت بود. دختر کوچیک نشست و گریه کرد.
بعد از چند دقیقه گفت: “آلیس! آلیس! گریه نکن. این کمکی بهت نمیکنه. همین حالا تمومش کن!”
بعد یک جعبهی کوچیک زیر میز دید. بازش کرد. یک کیک داخلش بود. روش کلمات “من رو بخور” رو خوند.
آلیس گفت: “بله، میخورم. شاید بزرگتر بشم و بتونم کلید رو بردارم. یا شاید کوچکتر بشم. بعد میتونم از زیر در برم توی باغچه.”
کمی کیک خورد.
فکر کرد: “میرم بالا یا میام پایین؟” با دستش بالای سرش رو لمس کرد. ولی هیچ اتفاقی نیفتاد- همون اندازه موند. بنابراین کیک رو تموم کرد.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER ONE
Down the Rabbit-hole
Alice and her big sister sat under a tree one sunny day. Alice’s sister had a book, but Alice had nothing with her. She looked at her sisters book. There were no pictures or conversations in it.
‘Why is she reading a book without pictures or conversations’ she thought. ‘I’m bored. I know! I’ll look for some flowers.’ Then she thought, ‘No, it’s too hot for that and I feel sleepy.’
Suddenly, a white rabbit ran past her. It took a watch from its jacket and looked at it. ‘Oh! Oh! I’m going to be late’ it said.
‘That’s strange! A rabbit with a watch’ said Alice.
She jumped up and ran after the animal. It ran down a large rabbit-hole, so Alice went down the hole too. She didn’t stop and ask, ‘How am I going to get out again?’
Alice fell down and down. But she fell very slowly and didn’t feel afraid. ‘What’s going to happen next’ she wondered.
She looked round. There were cupboards in the walls of the rabbit-hole. Some of the cupboards were open, and there were books in them. Sometimes she saw pictures. She looked down, but she couldn’t see any light.
Down, down, down. ‘When will the hole end’ she wondered. ‘Perhaps I’m going to come out in Australia! I’ll have to ask the name of the country. ‘Please, madam, is this Australia or New Zealand?’ No, I can’t do that. They’ll think I’m stupid.’
She thought about her cat, Dinah. ‘What’s Dinah doing? Will they remember her milk tonight? Oh, Dinah! Why aren’t you here with me? Perhaps there’s a mouse here and you can eat it!’
Suddenly, Alice was at the bottom of the hole. ‘That didn’t hurt,’ she said and sat up quickly. She could see the White Rabbit and she ran after him again. They were in a different rabbit-hole now.
‘Oh, my ears and nose’ the White Rabbit cried. ‘It’s getting very late!’
He ran faster and vanished through another hole. Alice followed him through the hole. Now she was in a very long room. She looked round for the White Rabbit, but she couldn’t see him anywhere.
There were four doors in the room, but Alice couldn’t open them. Also, she couldn’t see the hole anywhere. ‘How am I going to get out’ she wondered.
Then she saw a little table. It had a very small key on it.
‘Perhaps it will open one of the doors,’ she thought. She took the key and tried to open each door with it. But it was no good. The key was too small.
‘This key has to open something,’ she thought.
Then she saw a very small door about 40 centimeters high. The little key opened it. She put her head down and looked through the door into a beautiful garden. She tried to walk through it, but she was too big. Sadly, she shut the door again and put the key back on the table.
‘Why can’t I get smaller’ thought Alice. ‘This is a very strange place - so perhaps I can.’
She looked at the table. There was a little bottle on it.
‘That bottle was not on the table before,’ thought Alice.
The bottle had ‘DRINK ME’ on it in large letters. Alice looked at it carefully.
‘Is it all right to drink’ she wondered.
‘I’ll drink a little,’ she thought. She had some and it was very nice. So she had some more.
‘This feels strange,’ said Alice. ‘I’m getting smaller and smaller!’ After a short time, she was only 25 centimetres high.
‘Now I can go through that door,’ she thought. She went to the door, but could not open it. The key was on the table. She went back to the table. But Alice was too short and she couldn’t get the key. She tried to climb the table legs, but it was too difficult. The little girl sat down and cried.
‘Alice! Alice’ she said after some minutes. ‘Don’t cry. It isn’t going to help you. Stop now!’
Then she saw a little box under the table. She opened it. There was a cake inside. On it, she saw the words, ‘EAT ME’.
‘Yes, I will eat it,’ Alice said. ‘Perhaps I’ll get bigger and then I can get the key. Or perhaps I’ll get smaller. Then I can get under the door into the garden.’
She ate some cake.
‘Will I go up or down’ she wondered. She felt the top of her head with her hand. But nothing happened - she stayed the same size. So she finished the cake.