کرم ابریشم

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: آلیس در سرزمین عجایب / فصل 5

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

کرم ابریشم

توضیح مختصر

آلیس خونه‌ای در جنگل پیدا میکنه و واردش میشه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل پنجم

کرم ابریشم

کرم ابریشم قبل از اینکه حرف بزنه مدتی به آلیس نگاه کرد. بعد به آرومی گفت: “تو کی هستی؟”

سؤال سختی بود. آلیس گفت: “من … من در واقع نمی‌دونم، آقا. وقتی امروز صبح بیدار شدم، آلیس بودم. ولی بعد عوض شدم- و بعد دوباره عوض شدم و دوباره.”

کرم ابریشم پرسید: “منظورت چیه؟”

آلیس جواب داد: “نمیدونم. میدونی، حالا من نیستم.”

کرم ابریشم گفت: “نمی‌فهمم.”

آلیس گفت: “سعی می‌کنم بهت بگم. میدونی، تمام مدت در حال تغییر هستم. برام خیلی سخته.”

“چرا؟ من خیلی راحت میتونم تغییر کنم.”

آلیس گفت: “خوب، شاید برای تو سخت نیست ولی برای من هست.”

کرم ابریشم گفت: “برای تو؟ تو کی هستی؟” و خندید. آلیس عصبانی شد. فکر کرد: “قبلاً این سؤال رو از من پرسیده بود.” صاف ایستاد و گفت: “بهت میگم ولی اول، تو به من بگو. تو کی هستی؟”

کرم ابریشم پرسید: “چرا باید بهت بگم؟”

این یک سؤال سخت دیگه بود و آلیس نمی‌تونست بهش جواب بده.

فکر کرد: “رفتار این کرم ابریشم صمیمی نیست.” بنابراین از اونجا دور شد.

کرم ابریشم صدا زد: “برگرد. می‌خوام چیز مهمی بهت بگم.” آلیس برگشت و دوباره اومد پیشش.

کرم ابریشم گفت: “عصبانی نشو.”

آلیس پرسید: “همش همین؟” از دست کرم ابریشم خیلی عصبانی شد.

کرم ابریشم گفت: “نه،”

چند دقیقه حرف نزد، بعد گفت: “پس تو متفاوتی، آره؟”

آلیس گفت: “بله، هستم، آقا. نمی‌تونم چیزهایی رو به خاطر بیارم و اندازم تمام مدت در حال تغییره. گاهی بزرگ میشم و بعد دوباره کوچیک میشم.”

کرم ابریشم گفت: “پس نمی‌تونی چیزهایی بخاطر بیاری. این رو امتحان کن. تکرار کن «تو پیری، پدر ویلیام.»”

آلیس دست‌هاش رو گذاشت پشتش و تکرار کرد:

“مرد جوان گفت: تو پیری، پدر ویلیام

و موهات حالا خیلی سفید شدن

پس چرا اغلب روی سرت می‌ایستی

فکر می‌کنی این کار در سن تو درسته؟

مرد جوان گفت: تو پیری، پدر ویلیام.

تو پیری و واقعاً خیلی چاقی

ولی میپری بالا و پایین و میچرخی و میچرخی.

حالا جواب این چیه؟”

کرم ابریشم گفت: “این درست نیست.” آلیس گفت: “میدونم. بعضی از کلمات متفاوتن.”

کرم ابریشم گفت: “از اول تا آخر اشتباهه.” مدتی سکوت شد. بعد کرم ابریشم پرسید: “دوست داری چه اندازه‌ای باشی؟”

آلیس گفت: “می‌خوام بلندتر باشم. ۷ سانتیمتر خیلی کوتاهه.”

کرم ابریشم با عصبانیت گفت: “۷ سانتیمتر اندازه‌ی خیلی خوبیه.” صاف ایستاد.

آلیس گفت: “برای تو اندازه‌ی خوبیه ولی برای من نیست.” و فکر کرد: “چرا این همه عصبانی میشه؟”

کرم ابریشم چند دقیقه‌ای ساکت بود. بعد از روی قارچ اومد پایین. کرم ابریشم گفت: “از قارچ من بخور، بزرگ‌تر میشی. از اون قارچ قهوه‌ای بخور، کوچیک‌تر میشی.” شروع به حرکت کرد، یک دقیقه بعد پشت یک گل غیب شد و آلیس دیگه اون رو ندید.

آلیس به دو تا قارچ نگاه کرد و یک دقیقه‌ای فکر کرد. بعد رفت به طرف قارچ کرم ابریشم و کمی از اون رو با دست راستش شکست. رفت پیش قارچ قهوه‌ای و همین کار رو با دست چپش کرد.

کمی از قارچ قهوه‌ای خورد. یک‌مرتبه سرش به پاهاش خورد.

داد زد: “آه! واقعاً کوچیک شدم!”

سریع کمی از قارچ سفید توی دست چپش رو خورد. شروع به بزرگ‌تر شدن کرد. کمی بیشتر خورد و خیلی بلند شد. بعد کمی از یک دستش خورد و کمی از دست دیگه‌اش. در مدت کوتاهی اندازه‌ی خودش شده بود.

خیلی حس عجیبی داشت. فکر کرد: “حالا چیکار باید بکنم؟ فهمیدم! دنبال باغچه‌ی زیبا میگردم.”

شروع به قدم زدن در جنگل کرد. بعد از مدتی به یک خونه‌ی کوچیک رسید. به بلندی حدوداً یک متر بود.

آلیس فکر کرد: “نمیتونم واردش بشم، خیلی بزرگم. مردم این خونه از من می‌ترسن. فهمیدم! کمی از قارچ قهوه‌ای میخورم.”

وقتی به بلندی ۱۸ سانتی‌متر شد، به طرف خونه رفت. در رو باز کرد و رفت تو.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER FIVE

The Caterpillar

The Caterpillar looked at Alice for some time before it spoke. Then it said slowly, ‘Who are you?’

It was a difficult question. ‘I– I don’t really know, Sir,’ Alice said. ‘I was Alice when I got up this morning. But then I changed - and then I changed again - and again.’

‘What do you mean’ the Caterpillar asked.

‘I don’t know,’ Alice answered. ‘You see, I’m not me now.’

‘I don’t understand,’ said the Caterpillar.

‘I’ll try and tell you,’ said Alice. ‘You see, I change all the time. It’s very difficult for me.’

‘Why? I can change very easily.’

‘Well, perhaps it’s not difficult for you, but it is for me,’ said Alice.

‘For you? Who are you?’ said the Caterpillar and laughed. Alice felt angry. ‘It asked me that question before,’ she thought. She stood very tall and said, ‘I will tell you, but first, you tell me. Who are you?’

‘Why do I have to tell yo’ asked the Caterpillar.

This was another difficult question and Alice could not answer it.

‘This caterpillar isn’t very friendly,’ she thought. So she walked away.

‘Come bac’ the Caterpillar called. ‘I want to tell you something important.’ Alice turned and came back again.

‘Don’t get angry,’ said the Caterpillar.

‘Is that all’ Alice asked. She felt very angry with the Caterpillar.

‘No,’ said the Caterpillar.

It did not speak for some minutes, then it said, ‘So you’re different, are you?’

‘Yes, I am, Sir,’ said Alice. ‘I can’t remember things, and my size changes all the time. Sometimes I get bigger and then I get smaller again.’

‘So you can’t remember things,’ said the Caterpillar. ‘Try this. Repeat, “You are old, Father William.”’

Alice put her hands behind her back and repeated:

‘You are old, Father William,’ the young man said,

‘And your hair is now very white;

So why do you often stand on your head -

Do you think at your age it is right?’

‘You are old, Father William,’ the young man said,

‘You are old and really quite fat;

But you jump up and down and turn round and round,

Now what is the answer to that?’

‘That is not right,’ said the Caterpillar. ‘I know. Some of the words are different,’ said Alice.

‘It’s wrong from beginning to end,’ said the Caterpillar. It was quiet for a time. Then it asked, ‘What size would you like to be?’

‘I’d like to be taller,’ said Alice. ‘Seven centimetres is too small.’

‘Seven centimetres is a very good size,’ said the Caterpillar angrily. It stood up very tall.

‘It’s a good size for you, but not for me,’ said Alice. And she thought, ‘Why does it get angry all the time?’

The Caterpillar was quiet for some minutes. Then it climbed down the mushroom. ‘Eat from my mushroom and you’ll get bigger. Eat from that brown mushroom there and you’ll get smaller,’ it said. It started to move away a minute later, it vanished behind a flower and Alice never saw it again.

Alice looked at the two mushrooms and thought for a minute. Then she went to the Caterpillars mushroom and broke off some of it with her right hand. She went to the brown mushroom and did the same with her left hand.

She ate some of the brown mushroom. Suddenly, her head hit her foot.

‘Oh’ she cried. ‘I’m really small!’

She quickly ate a little from the white mushroom in her left hand. She started to get bigger. She ate some more, and got very tall. Then she ate some from one hand and some from the other. In a short time, she was her right size again.

She felt quite strange. ‘What shall I do now’ she wondered. ‘I know! I’ll look for that beautiful garden.’

She began to walk through the wood. After some time, she came to a little house. It was about one meter high.

‘I can’t go inside, I’m too big,’ Alice thought. ‘The people in the house will be afraid of me. I know! I’ll eat some of the brown mushroom.’

When she was 18 centimetres high, she walked to the house. She opened the door and went in.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.