سرفصل های مهم
اشکهای آلیس
توضیح مختصر
آلیس میخواد از در کوچیک وارد باغچهی زیبا بشه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوم
اشکهای آلیس
آلیس داد زد: “آه! چه خبره؟ دارم بلندتر و بلندتر میشم!” پایین رو نگاه کرد. “خداحافظ، پاها! حالا کی کفشها رو پاتون میکنه؟ من نمیتونم اینکارو بکنم! برای کریسمس کفشهای جدید بهتون میدم. براتون میفرستمشون!”
آلیس در مدت کوتاهی بلندتر از ۳ متر شده بود.
فکر کرد: “میخوام برم توی اون باغچه!” کلید کوچیک رو از روی میز برداشت. بعد رفت جلوی در و بازش کرد. ولی خیلی بزرگ بود و نمیتونست از در رد بشه.
نشست و دوباره شروع به گریه کرد. چون خیلی بزرگ بود، اشکهاش هم خیلی درشت بودن.
گفت: “آلیس، همین حالا گریه رو تموم کن! گریه نکن!”
ولی نتونست جلوی اشکهای بزرگش رو بگیره و بعد از مدتی همه جا رو آب گرفت.
صدای پاهای کوچکی شنید. پایین رو نگاه کرد و خرگوش سفید دوباره اونجا بود. بهترین لباسهاش رو پوشیده بود و در یک دستش کلاه سفید داشت.
گفت: “آه، دوشس، دوشس! چون دیر کردم از دستم عصبانی میشه!”
آلیس میخواست ازش کمک بخواد. خیلی مؤدبانه گفت: “لطفاً، آقا … “
خرگوش سفید پرید بالا. از اتاق بیرون دوید و کلاهش از دستش افتاد. آلیس کلاه رو برداشت.
فکر کرد: “من متفاوتم؟ دیروز آلیس بودم، ولی امروز همه چیز عوض شده. شاید حالا من نیستم. پس کی هستم؟ سؤال اینه.”
شروع به فکر به دوستانش کرد. فکر کرد: “شاید یکی از اونها هستم. آدا نیستم، چون موهاش متفاوته. نمیخوام دوستم مابل باشم چون چیزهای زیادی نمیدونه. من بیشتر از اون میدونم.” بعد فکر کرد “من بیشتر میدونم؟
بذار ببینم . چهار علاوهی چهار چند میشه؟ میشه هشت. هشت و هشت میشه شانزده. شانزده و شانزده میشه … آه. به خاطر نمیارم!” و دوباره شروع به گریه کرد.
ولی این بار اشکهاش اشکهای کوچکی بودن- دوباره کوچیک شده بود!
فکر کرد: “چرا؟” یعد به خاطر آورد. کلاه خرگوش سفید دستش بود.
فکر کرد: “کوچیک شدم، چون کلاه تو دستمه!”
کلاه رو گذاشت روی سرش. اندازهی سرش بود.
فکر کرد: “حالا کوچکتر از میز شدم؟” رفت پیش میز و کنارش ایستاد. کوچکتر از میز شده بود. داد زد: “تمام مدت کوچکتر میشم. غیب میشم!” سریع کلاه رو درآورد.
آلیس فکر کرد: “حالا میتونم برم توی باغچه.” و شروع به دویدن به طرف در کوچیک کرد. ولی قبل از اینکه برسه اونجا، افتاد توی کمی آب. سعی کرد پاهاش رو بذاره زمین، ولی نتونست. مجبور بود شنا کنه.
فکر کرد: “توی دریا هستم!” ولی دریا نبود. آب اشکهاش بود.
چیزی توی آب بود- آلیس میتونست صداش رو بشنوه. فکر کرد: “شاید یک ماهی بزرگه یا یک حیوان دریایی.” اطراف رو نگاه کرد. نزدیکش یک موش بود.
آلیس فکر کرد: “باهاش حرف میزنم. اینجا همه چیز عجیبه. شاید بتونه با من حرف بزنه و حرفهای من رو بفهمه.”
گفت: “آه موش. میدونی راه به بیرون از این اتاق کجاست؟” موش جواب نداد.
آلیس فکر کرد: “شاید انگلیسی نمیفهمه. شاید یک موش فرانسویه.” چند تا کلمه از کتاب مدرسهاش رو به خاطر آورد بنابراین با موش فرانسوی حرف زد.
پرسید: “گربهی من کجاست؟”
موش سریع ازش فاصله گرفت.
آلیس گفت: “آه، متأسفم. فراموش کرده بودم. تو موشی، بنابراین گربهها رو دوست نداری.”
موش داد زد: “گربهها رو دوست ندارم! من یه موشم. البته گربهها رو دوست ندارم!”
آلیس گفت: “نه. نه. ولی فکر میکنم دینا رو دوست داشته باشی. یه موجود ناز و عزیزه. خیلی آروم و خوبه. هر روز یه موش میگیره- آه! دوباره عصبانی شدی! دیگه دربارهی دینا حرف نمیزنیم …”
موش داد زد: “نمیزنیم؟! من هیچ وقت دربارهی گربهها حرف نمیزنم! خانوادهی ما از گربهها متنفرن! نمیخوام دیگه یک کلمه دربارهی اونها بشنوم.”
آلیس سریع گفت: “نه، نه. شاید، شاید تو سگها رو دوست داری؟ یه سگ کوچولوی خوب نزدیک خونهی ما هست. دوست داره با بچهها بازی کنه، ولی کار هم میکنه. همهی اونها رو میکشه- آه! متأسفم!”
موش با عصبانیت بهش نگاه کرد و سریع شنا کرد و ازش دور شد.
آلیس آروم گفت: “موش عزیز! دوباره برگرد و دربارهی سگها و گربهها حرف نمیزنیم.”
وقتی موش این حرف رو شنید، برگشت. به آرومی شنا کرد و اومد. گفت: “باشه. باهات حرف میزنم ولی بیا از آب بریم بیرون.”
از آب اومدن بیرون و آلیس اطراف رو نگاه کرد. حیوانات و پرندههای زیادی در آب بودن. وقتی دیدنش، اونها هم از آب بیرون اومدن.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER TWO
Alice’s Tears
‘Oh! What’s happening’ cried Alice. ‘I’m getting taller and taller!’ She looked down. ‘Goodbye, feet! Who will put your shoes on for you now? I can’t do it! I’ll give you some new shoes for Christmas. I’ll have to send them to you!’
In a short time, Alice was more than three meters high.
‘I want to go into that garden’ she thought. She took the little key from the table. Then she went to the door and opened it. But she was too big and couldn’t go through it.
She sat down and began to cry again. Because she was very big, her tears were very big too.
‘Alice, stop it this minute! Don’t cry’ she said.
But she couldn’t stop the big tears and after a time there was water everywhere.
She heard the sound of small feet. She looked down and there was the White Rabbit again. He had his best clothes on, and in one hand he had a white hat.
‘Oh, the Duchess, the Duchess’ he said. ‘She’ll be angry with me because I’m late!’
Alice wanted to ask him for help. ‘Please, Sir-‘ she said very politely.
The White Rabbit jumped. He ran out of the room and his hat fell from his hands. Alice took the hat.
‘Am I different’ she wondered. I was Alice yesterday, but everything is different today. Perhaps I’m not me now. So who am I? That’s the question.’
She began to think about her friends. ‘Perhaps I’m one of them,’ she thought. ‘I’m not Ada because her hair is different to mine. I don’t want to be my friend Mabel, because she doesn’t know very much. I know more than she does.’ Then she thought, ‘Do I know more?
Let me see. What’s four and four? Eight. Eight and eight is sixteen. Sixteen and sixteen is– Oh! I can’t remember! And she started to cry again.
But this time her tears were small tears - she was small again!
‘Why’ she wondered. Then she understood. She had the White Rabbit’s hat in her hand.
‘I’m smaller because I’ve got the hat in my hand’ she thought.
She put the hat on. It was the right size for her head.
‘Am I smaller than the table now’ she wondered. She went to the table and stood next to it. She was smaller than the table. ‘I’m getting smaller all the time’ she cried. ‘I’m going to vanish!’ She quickly took the hat off.
‘Now I can go into the garden!’ thought Alice, and she started to run to the little door. But before she got there, she fell into some water. She tried to put her feet on the ground but she couldn’t. She had to swim.
‘I’m in the sea’ she thought. But it wasn’t the sea. The water was her tears.
Something was in the water - Alice could hear it. ‘Perhaps it’s a big fish or sea animal,’ she thought. She looked round. There, very near her, was a mouse.
‘I’ll speak to it,’ thought Alice. ‘Everything is strange here. Perhaps it can speak and understand me.’
‘Oh Mouse,’ she said. ‘Do you know the way out of this room?’ The Mouse didn’t answer.
‘Perhaps it doesn’t understand English. Perhaps it’s a French mouse,’ Alice thought. She remembered some words from her schoolbook, so she spoke to the mouse in French.
‘Where is my cat’ she asked.
The Mouse moved quickly away from her.
‘Oh, I’m sorry,’ said Alice. ‘I forgot. You’re a mouse, so you don’t like cats.’
‘Don’t like cats’ cried the mouse. ‘I’m a mouse. Of course I don’t like cats!’
‘No,’ Alice said. ‘No. But I think you will like Dinah. She is a nice, dear thing. She’s very quiet and good. She catches a mouse every day - Oh! You’re angry again! We won’t talk about Dinah any more-‘
‘We’ cried the Mouse. ‘I never speak about cats! Our family hates cats! I don’t want to hear any more about them.’
‘No, no,’ said Alice quickly. ‘Perhaps - perhaps you like dogs? There’s a very nice little dog near our house. It likes playing with children but it works too. It kills all them - Oh! I’m sorry!’
The Mouse looked angrily at her and swam quickly away.
‘Dear Mouse’ said Alice softly. ‘Come back again and we won’t talk about cats or dogs.’
When the Mouse heard this, it turned round. It swam slowly back. ‘All right,’ it said. ‘I’ll talk to you, but let’s get out of the water.’
They climbed out and Alice looked round. There were a lot of animals and birds in the water. When they saw her, they got out of the water too.