سرفصل های مهم
مسابقه
توضیح مختصر
حیوانات و پرندگان از دست آلیس ناراحت میشن و از پیشش میرن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل سوم
مسابقه
آلیس و حیوانات و پرندهها سردشون شد و خیس شدن. پرندهی بزرگتر با آلیس حرف زد.
با صدای بلند گفت: “بعد از ظهر بخیر. من دودو هستم.”
آلیس فکر کرد: “دودو چیه؟” ولی مؤدبانه لبخند زد. گفت: “سلام، دودو. من آلیس هستم.”
دودو گفت: “من یه نظر دارم. همه میخوایم گرممون بشه. بنابراین بیاید مسابقه بذاریم- مسابقهی کوکس.”
آلیس پرسید: “مسابقهی کوکس چیه؟”
دودو گفت: “میتونم بهت بگم ولی نمیگم. نشونت میدم! اینطوری آسونتر میشه.”
حیوانات و پرندگان رو در نقاط مختلف اتاق گذاشت. در یک مسابقه معمولاً یک نفر میگه: “یک، دو، سه، شروع!” ولی دودو این کار رو نکرد. همه شروع به دویدن در زمانهای مختلف کردن و در زمانهای مختلف هم ایستادن.
بعد از نیم ساعت، دودو داد زد: “همه بایستید!” همهی حیوانات و پرندگان ایستادن. بعد همه اومدن پیش دودو و دورش ایستادن. داد زدن: “کی اول شد؟ کی اول شد؟”
دودو مجبور بود در این باره فکر کنه. مدتی طولانی با انگشتهاش توی دهنش نشست. بعد گفت: “همه اول بودن. پس همه میتونن شکلات بگیرن.”
موش پرسید: “ولی کی بهمون شکلات میده؟”
دود گفت: “اون میده” و به آلیس نگاه کرد. حیوانات و پرندگان اومدن و دور آلیس ایستادن.
داد زدن: “شکلات، شکلات!”
آلیس فکر کرد: “چیکار میخوام بکنم؟ من شکلات ندارم.” ولی بعد یک جعبه شکلات نزدیک پاش دید.
گفت: “بفرمایید” و جعبه رو باز کرد. برای هر پرنده و حیوون یک شکلات بود.
موش گفت: “ولی میدونید که آلیس هم باید چیزی برداره.”
دودو جواب داد: “البته.” رو کرد به آلیس. پرسید: “تو چی میخوای؟”
آلیس با ناراحتی گفت: “من میتونم جعبه رو بردارم.”
دودو گفت: “بدش به من” و آلیس جعبه رو داد بهش.
همه دوباره دور آلیس ایستادن، بعد دودو جعبه رو داد بهش.
گفت: “لطفاً این جعبهی زیبا رو بگیر.”
آلیس فکر کرد: “این خیلی احمقانه است” و میخواست بخنده. ولی نخندید. جعبه رو گرفت و مؤدبانه لبخند زد.
حیوانات و پرندگان با سر و صدا شکلاتهاشون رو خوردن. بعضی از اونها گریه کردن. حیوانات و پرندگان بزرگ بیشتر میخواستن. ولی شکلات برای حیوانات کوچیک خیلی بزرگ بود و مجبور بودن خیلی آروم بخورنش. وقتی شکلاتهاشون رو تموم کردن، همه نشستن و به آلیس نگاه کردن.
آلیس گفت: “آه، دینا کجاست؟ میخوام پیشم باشه.”
دودو پرسید: “دینا کیه؟”
آلیس دوست داشت دربارهی گربهاش حرف بزنه. “دینا گربهی ماست. خیلی خوبه. و خیلی باهوش و چابکه. صبحها برای صبحانه یک موش میگیره و یک پرندی کوچیک عصرها برای شامش- آه! متأسفم!”
خیلی دیر شده بود. حیوانات و پرندگان شروع به رفتن کردن.
یک پرندهی پیر گفت: “من واقعاً باید برم خونه. شبها هوا سرد میشه!”
یه پرندهی دیگه بچههاش رو صدا زد “بیاید عزیزان من! وقت خوابه!”
همه مؤدبانه با آلیس حرف زدن و از اتاق خارج شدن.
آلیس داد زد: “آه، چرا درباره دینا حرف زدم؟ هیچکس این پایین دینا رو دوست نداره ولی اون بهترین گربهی دنیاست. شاید دیگه هرگز نبینمش!”
نشست و دوباره شروع به گریه کرد. بعد از مدتی، صدای پاهای کوچیک رو شنید و بالا رو نگاه کرد.
فکر کرد: “شاید موشه.”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER THREE
A Race
Alice and the birds and animals felt cold and wet. The largest bird spoke to Alice.
‘Good afternoon,’ it said loudly. ‘I am the Dodo.’
‘What is a Dodo?’ thought Alice, but she smiled politely. ‘Hello, Dodo. I’m Alice,’ she said.
‘I have an idea,’ said the Dodo.’ We all want to get warm. So let’s have a race - a Caucus race.’
‘What is a Caucus race’ Alice asked.
‘I can tell you,’ said the Dodo,’ but I won’t. I’ll show you! That will be easier.’
He put the animals and birds in different places in the room. In a race, somebody usually says,’ One, two, three, go!’ But the Dodo didn’t do that. Everybody started to run at different times and stopped at different times too.
After half an hour, the Dodo cried, ‘Everybody stop! All the birds and animals stopped. Then they all came to the Dodo and stood round it.’ Who was first? Who was first’ they shouted.
The Dodo had to think about it. He sat for a long time with his finger in his mouth. Then he said, ‘Everybody was first. So everybody can have a chocolate.’
‘But who will give us the chocolates’ the Mouse asked.
‘She will,’ the Dodo said and looked at Alice. The birds and animals came and stood round Alice.
‘Chocolates, chocolates’ they cried.
‘What am I going to do’ thought Alice. I haven’t got any chocolates.’ But then she saw a box of chocolates near her feet.
‘Here we are,’ she said, and opened the box. There was one chocolate for each bird and animal.
‘But Alice has to have something, you know,’ said the Mouse.
‘Of course,’ the Dodo answered. He turned to Alice. ‘What can you have’ he asked.
‘I can have the box,’ said Alice sadly.
‘Give it to me,’ said the Dodo and Alice gave it to him.
They all stood round Alice again, and the Dodo gave her the box.
‘Please take this beautiful box,’ he said.
‘This is very stupid,’ thought Alice and she wanted to laugh. But she didn’t. She took the box and smiled politely.
The animals and birds ate their chocolates noisily. Some of them cried. The big animals and birds wanted more. But the chocolates were too big for the small birds, and they had to eat them very slowly. When they finished their chocolates, they sat and looked at Alice.
‘Oh, where is Dinah’ said Alice. ‘I want her with me.’
‘And who is Dinah’ the Dodo asked.
Alice loved to talk about her cat. ‘Dinah’s our cat. She’s very nice. And very clever and fast. She can catch a mouse in the morning for her breakfast and a little bird in the evening for her dinner - Oh! I’m sorry!’
It was too late. The birds and animals started leaving.
One old bird said, ‘I really have to go home. It gets so cold at night!’
Another bird called to her children, ‘Come away, my dears! It’s time for bed!’
They all spoke politely to Alice and left the room.
‘Oh, why did I talk about Dinah’ cried Alice. ‘Nobody likes Dinah down here, but she’s the best cat in the world. Perhaps I’ll never see her again!’
She sat down and started to cry again. After a time, she heard the sound of small feet and looked up.
‘Perhaps it’s the Mouse,’ she thought.