سرفصل های مهم
تارتها رو کی برداشت؟
توضیح مختصر
محاکمهی سرباز قلبها اجرا میشه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل نهم
تارتها رو کی برداشت؟
آلیس و دوشس پشت سر همه وارد خونهای با یک اتاق خیلی بزرگ شدن. پادشاه و ملکه اونجا بودن. روی صندلیهای بزرگی بالای تمام حیوانات و پرندگان نشسته بودن. تمام ورقها هم اونجا بودن. خرگوش سفید نزدیک پادشاه بود. یک کاغذ در دستش داشت و خیلی مهم به نظر میرسید.
سرباز قلبها جلوی پادشاه و ملکه ایستاده بود. بین دو تا مرد ایستاده بود و سرش پایین بود. محاکمهی اون بود. وسط اتاق یک میز بود و روش یک بشقاب بزرگ تارت بود.
آلیس جایی پیدا کرد و نشست. اطراف رو نگاه کرد.
فکر کرد: “من حیوانات و پرندگان زیادی که اینجا هستن رو میشناسم.” با ولع به تارتها نگاه کرد.
فکر کرد: “امیدوارم محاکمه رو زود تموم کنن. بعد میتونیم تارتها رو بخوریم.”
یکمرتبه خرگوش سفید داد زد: “لطفاً ساکت!”
پادشاه اطراف اتاق رو نگاه کرد. گفت: “کاغذ رو بخون!” خرگوش سفید بلند شد ایستاد و از روی کاغذ خیلی دراز شروع به خوندن کرد “ملکهی قلبها، کمی تارت درست کرد،
یک روز آفتابی دلنشین،
سرباز قلبها از این تارتها برداشت.
همه رو برداشت.”
ملکه داد زد: “سرش رو ببرید!”
خرگوش گفت: “نه، نه! باید مردم رو به اتاق صدا کنیم و ازشون سؤالاتی بپرسیم.”
پادشاه گفت: “باشه پس. کلاهدوز دیوانه رو صدا کن!”
کلاهساز دیوانه وارد اتاق شد. یه فنجان چای توی یک دستش داشت و کمی نون و کره در دست دیگه.
گفت: “چرا صدام زدید؟ میخواستم چاییم رو تموم کنم.”
پادشاه پرسید: “چاییت رو کی شروع کردی؟”
کلاهساز دیوانه یک دقیقهای فکر کرد. خرگوش صحرایی ماه مارس و موش نزدیکش بودن و به اونها نگاه کرد تا ببینه چی میگن. بعد گفت: “فکر کنم چهاردهم ماه مارس.”
خرگوش صحرایی ماه مارس گفت: “چهاردهم.”
موش گفت: “شانزدهم.”
پادشاه به خرگوش سفید گفت: “اینها رو بنویس.” و بعد به کلاهساز دیوانه گفت: “کلاهت رو در بیار.”
کلاهساز دیوانه گفت: “مال من نیست.”
پادشاه گفت: “پس از یک نفر گرفتیش، ای مرد بد!”
کلاهساز دیوانه جواب داد: “نه، نه! من کلاه میفروشم! من کلاهسازم.” به نظر خیلی میترسید.
پادشاه گفت: “نترس، وگرنه سرت رو میبرم!”
کلاهساز دیوانه داد زد: “من مرد بدی نیستم. ولی خرگوش صحرایی ماه مارس به من گفت … “
خرگوش صحرایی ماه مارس زود گفت: “من نگفتم!”
“خوب، موش گفت …”. کلاهساز دیوانه ایستاد و به موش نگاه کرد. ولی موش چیزی نگفت، چون خواب بود.
کلاهساز دیوانه گفت: “بعد از اون، من کمی نون و کره بریدم.”
پادشاه پرسید: “ولی موش چی گفت؟”
کلاهساز دیوانه گفت: “یادم نمیاد.”
پادشاه گفت: “باید یادت بیاد، وگرنه سرت رو میبرم.”
کلاهساز دیوانهی غمگین شروع کرد: “من مرد خوبی هستم، آقا … “. ولی پادشاه علاقهای نداشت.
به کلاهساز دیوانه گفت: “میتونی بری.”
کلاهدوز دیوانه از اتاق بیرون دوید.
ملکه داد زد: “بیرون سرش رو ببرید!” دو تا مرد دنبالش دویدن. ولی کلاهساز دیوانه خیلی تند دوید و نتونستن بگیرنش.
حال آلیس خوب نبود. فکر کرد: “چهام شده؟” بعد فهمید. فکر کرد: “دوباره دارم بزرگ میشم.”
وسط دوشس و موش بود. دوشس گفت: “داری اذیتم میکنی.”
آلیس گفت: “نمیتونم کاری بکنم. دارم بزرگ میشم.”
موش گفت: “نمیتونی اینجا بزرگ بشی.”
آلیس گفت: “بله، میتونم. تو هم داری بزرگتر میشی.”
موش گفت: “بله، ولی نه به سرعت تو.” بلند شد و جای دیگهای نشست.
پادشاه گفت: “شخص بعدی رو صدا کنید.”
شخص بعدی وارد شد. آشپز دوشس بود.
پادشاه بهش نگاه کرد. پرسید: “دربارهی این تارتها چی میدونی؟” آشپز جواب نداد.
پادشاه گفت: “حرف بزن!”
آشپز گفت: “نه!”
خرگوش سفید به پادشاه گفت: “ازش سؤال بپرس.”
پادشاه گفت: “باشه، باشه. توی اون تارتها چی بود؟”
آشپز گفت: “ماهی.”
پادشاه گفت: “احمق نباش! نفر بعدی رو صدا کنید.”
آلیس اطراف رو نگاه کرد. فکر کرد: “کی میتونه باشه؟”
خرگوش سفید به کاغذش نگاه کرد و اسم بعدی رو خوند: “آلیس!”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER NINE
Who Took the Tarts?
Alice and the Duchess followed everybody into a house with one very large room. The King and Queen were there. They sat on big chairs above all the animals and birds. All the cards were there too. Near the King was the White Rabbit. He had a paper in his hand and looked very important.
The Knave of Hearts stood in front of the King and Queen. He stood between two men and his head was down. It was his trial. In the middle of the room was a table with a large plate of tarts on it.
Alice found a place and sat down. She looked round.
‘I know a lot of the animals and birds here,’ she thought. She looked hungrily at the tarts.
‘I hope they finish the trial quickly,’ she thought. ‘Then we can eat the tarts.’
Suddenly, the White Rabbit cried, ‘Quiet please!’
The King looked round the room. ‘Read the paper’ he said. The White Rabbit stood up and read from a very long paper: The Queen of Hearts, she made some tarts,
One lovely sunny day;
The Knave of Hearts, he took those tarts,
He took them all away.
‘Cut off his head’ cried the Queen.
‘No, no,’ said the Rabbit. ‘We have to call people into the room, and ask them questions.’
‘All right then. Call the Mad Hatter’ said the King.
The Mad Hatter came into the room. He had a teacup in one hand, and some bread-and-butter in the other hand.
‘Why did you call me? I wanted to finish my tea,’ he said.
‘When did you begin your tea’ asked the King.
The Mad Hatter thought for a minute. The March Hare and the Mouse were quite near him and he looked at them for ideas. Then he said, ‘March the fourteenth - I think.’
‘Fifteenth,’ said the March Hare.
‘Sixteenth,’ said the Mouse.
‘Write that down,’ said the King to the White Rabbit. Then he said to the Mad Hatter, ‘Take off your hat.’
‘It isn’t mine,’ said the Mad Hatter.
‘Oh, so you took it from somebody, you bad man,’ said the King.
‘No, no! I sell hats. I’m a Hatter,’ answered the Mad Hatter. He looked very afraid.
‘Don’t be afraid or I’ll cut off your head’ said the King.
‘I’m not a bad ma’ the Mad Hatter cried. ‘But the March Hare told me-‘
‘I didn’t’ the March Hare said quickly.
‘Well, the Mouse said.’ The Mad Hatter stopped and looked at the Mouse. But the Mouse didn’t say anything, because he was asleep.
‘After that,’ said the Mad Hatter, ‘I cut some more bread-and-butter.’
‘But what did the Mouse say’ asked the King.
‘I can’t remember,’ the Mad Hatter said.
‘You have to remember,’ the King said, ‘or I’ll cut off your head.’
‘I’m a good man, Sir’ the unhappy Mad Hatter began. But the King wasn’t interested now.
‘You can go,’ he said to the Mad Hatter.
The Mad Hatter ran out of the room.
‘Take his head off outside’ shouted the Queen. Two men ran after him. But the Mad Hatter ran very fast and they could not catch him.
Alice did not feel very well. ‘What’s wrong with me’ she wondered. And then she understood. ‘I’m getting bigger again,’ she thought.
She was between the Duchess and the Mouse. ‘You’re hurting me,’ the Duchess said.
‘I can’t do anything,’ said Alice. ‘I’m getting bigger.’
‘You can’t get bigger here,’ said the Mouse.
‘Yes, I can,’ said Alice. ‘You’re getting bigger too.’
‘Yes, but not as fast as you,’ said the Mouse. He got up and sat in a different place.
‘Call the next person’ said the King.
The next person came in. It was the Duchess’s cook.
The King looked at her. ‘What do you know about these tarts’ he asked. The cook didn’t answer.
‘Speak’ said the King.
‘No’ said the cook.
‘Ask her some questions,’ the White Rabbit said to the King.
‘All right, all right,’ said the King. ‘What was in those tarts?’
‘Fish,’ said the cook.
‘Don’t be stupid,’ said the King. ‘Call the next person!’
Alice looked round. ‘Who can it be’ she wondered.
The White Rabbit looked at his paper and read the next name: ‘Alice!’