سرفصل های مهم
فرودگاه قدیمی
توضیح مختصر
والتر با آقای کنت به میتراکس میره.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هفتم
فرودگاه قدیمی
وقتی به آزمایشگاه علوم رسیدم، در رو آروم باز کردم و داخل رو نگاه کردم. باربارا نزدیک میز ایستاده بود.
آقای کنت کلیدش رو در آورد و کمد کوچیک رو باز کرد ولی نتونست اسپری ایکس پنجش رو پیدا کنه.
با عصبانیت گفت: “وای نه! کجاست؟”
شنیدم که والتر میگه: “دنبال چی میگردید، آقای کنت؟”
آقای کنت متعجب پرسید: “والتر؟ اینجا چیکار میکنی؟”
والتر با خونسردی پرسید: “دنبال اسپری ایکس ۵ میگردی، کلایرگ؟”
آقای کنت با اضطراب پرسید: “از کجا … از کجا از اسمم و اسپری خبر داری؟”
باربارا گفت: “ما همه چیز رو دربارهی شما میدونیم.”
گفتم: “بله، ما میدونیم شما کی هستید و چرا اینجایید.” و وارد آزمایشگاه شدم و در رو بستم.
آقای کنت تعجب کرده بود و دوباره داخل کمد کوچیک رو نگاه کرد.
والتر در حالی که به چشمهای آقای کنت نگاه میکرد، گفت: “ما از سیارتون خبر داریم و من میخوام همراه شما به میتراکس بیام. بذارید باربارا اینجا بمونه و من رو همراه خودتون ببرید. میتونید من رو مطالعه کنید. من نمیترسم، میدونم آسیبی به من نمیرسونید.”
آقای کنت که شوکه شده بود، پرسید: “میخوای همراه من به میتراکس بیای؟”
والتر گفت: “بله، میخوام. میخوام از زندگی در سیارات دیگه خبردار بشم.”
آقای کنت گفت: “تصمیم خیلی شجاعانهای هست. میتراکس در یک کهکشان دیگه است و با زمین خیلی تفاوت داره. مطمئنی؟”
والتر گفت: “بله، مطمئنم. تجربهی خیلی بزرگی خواهد بود.”
پرسیدم: “آقای کنت، میتونم ازتون بپرسم میتراکس چطور جاییه؟” میخواستم چیزی دربارهی جایی که والتر میرفت، بدونم.
جواب داد: “بله، کارن، میتونی. میتراکس یک سیارهی کوچیکه، تقریباً نصف زمین. هیچ ساختمانی وجود نداره و همه در سفینههای فضایی زندگی میکنیم. تکنولوژی ما خیلی پیشرفتهتر هست، والتر با کشف تمام چیزهای جدید خیلی سرگرم خواهد شد و بهش خوش میگذره.”
جالب به گوش میرسید. به ساعتم نگاه کردم و با ناراحتی گفتم: “ساعت تقریباً ۹ شده. سفینهی فضاییتون رو از دست میدید. خدانگهدار والتر، و موفق باشی.”
والتر که به من نگاه میکرد، گفت: “روزی برمیگردم!”
آقای کنت به طرف در رفت و والتر پشت سرش رفت.
باربارا گفت: “بله، خدانگهدار و موفق باشی، والتر.”
آقای کنت به ما نگاه کرد و لبخند زد. به صورت سبز و چشمهای سرخ زیر ماسک فکر کردم- اتفاقی که میافتاد باورم نمیشد.
آقای کنت گفت: “شما آدمها … جالبید. والتر، بیا بریم، باید قبل از ساعت نه و نیم به فرودگاه برسیم.” بعد از پلهها پایین دویدن و از مدرسه خارج شدن.
به باربارا نگاه کردم و گفتم: “بیا دنبالشون بریم. میتونیم سفینهی فضایی و شاید چند تا آدم فضایی ببینیم!”
بابارا گفت: “آره، بیا بریم!”
کسی در فرودگاه قدیمی نبود. سفینهی فضایی اونجا بود، ولی چراغهاش خاموش بودن. خاکستری و گرد بود. آقای کنت و والتر جلوش ایستاده بودن. یکمرتبه چراغها روشن شدن و دری باز شد.
یک آدم فضایی قد بلند اومد جلوی در. چیزی به زبان عجیب به آقای کنت گفت و بعد یک صدای عجیب دیگه گفت: “سفینهی فضایی یک دقیقه بعد حرکت میکنه.”
والتر برگشت و گفت: “خداحافظ، کارن. خداحافظ، باربارا.”
من همزمان با گریه و خنده گفتم: “در میتراکس خوش بگذره!”
والتر و آقای کنت رفتن داخل سفینهی فضایی و در یکمرتبه بسته شد. چراغهای سفینه فضایی روشن شدن و بلافاصله بی سر و صدا رفت بالا توی آسمون شب. من و باربارا تا ناپدید شدنش تماشاش کردیم.
بعد برگشتیم به جلسهی مدرسه. باربارا رفت پیش پدر و مادرش نشست و من رفتم پیش پدر و مادر خودم نشستم.
مامانم پرسید: “همه چیز روبراهه، کارن؟”
گفتم: “البته!”
بابام گفت: “این جلسه خیلی جالبه. وقتی تموم شد، به صرف قهوه و کیک در کافهتریا دعوت شدیم.”
گفتم: “باشه” ولی علاقهای نداشتم: داشتم به والتر، آقای کنت و سفینه فضایی و میتراکس فکر میکردم.
باربارا به من نگاه کرد و لبخند زد. تنها شخصی بود که اون شب میتونست احساسم رو درک کنه.
شش ماه بعدتر .
بعد از جلسهی اولیا و مربیان، من و باربارا حقیقت رو دربارهی آقای کنت و والتر به همه گفتیم. خبر در صفحهی اول تمام روزنامههای آمریکایی و خارجی چاپ شده بود. صدها مقاله درباره سفینه فضایی، آقای کنت، والتر و میتراکس نوشته شد. روزنامهنگاران به مدرسه ما اومدن و با ما مصاحبه کردن.
عکسهایی از ما و فرودگاه قدیمی گرفتن. کانالهای تلویزیونی از تمام نقاط جهان اومدن و از دبیرستان واشنگتن فیلم گرفتن. خبر هفتهها در تلویزیون پخش شد.
بعد اوضاع کم کم به حالت طبیعی برگشت. حالا در مدرسه یک معلم علوم جدید داشتیم. اسمش خانم لاندبرگ هست و فکر نمیکنم آدم فضایی باشه … ولی کی میدونه!
آقای ویلکینسون حالش بهتر شده و اغلب لبخند میزنه و میخنده. در کافهتریا مثل بقیه شروع به خوردن کمی ناهار کرده. همه کلاس انگلیسیش رو دوست داریم، چون معلم فوقالعادهای هست. سال بعد هم معلم انگلیسیمون خواهد بود.
توتسی حالا با ما زندگی میکنه و خوشحاله. اون و تکس اوایل زیاد دعوا میکردن، ولی حالا دوست شدن و با هم بازی میکنن.
من و باربارا اغلب دربارهی والتر، آقای کنت و سفینهی فضایی و ماجرای بزرگمون حرف میزنیم. بعضی شبها در باغچه میشینم، به حلقهی والتر و به آسمون نگاه میکنم و بهش در ماتریکس فکر میکنم.
“شببخیر، والتر. هر کجا که هستی. امیدوارم به زودی ببینمت.”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER SEVEN
The Old Airfield
When I got to the science lab I slowly opened the door and looked inside. Barbara was standing near the table.
Mr Kent took out his key and opened the small cupboard, but he could not find his X-5 spray.
“Oh, no” he said angrily. “Where is it?”
I heard Walter say, “What are you looking for, Mr Kent?”
“Walter, what are you doing here?” asked Mr Kent surprised.
“Are you looking for your X-5 spray, Klyreg” asked Walter calmly.
“How– how do you know my name and about the spray” asked Mr Kent nervously.
“We know everything about you,” said Barbara.
“Yes, we know who you are and why you’re here,” I said. I walked into the lab and closed the door.
Mr Kent was very surprised and looked inside the small cupboard again.
“We know about your plan and I want to go to Mitrax with you,” said Walter, looking at Mr Kent in the eyes. “Leave Barbara here and take me with you. You can study me. I’m not afraid, I know you won’t hurt me.”
“You want to come to Mitrax with me” asked Mr Kent, who was shocked.
“Yes, I do” said Walter. “I want to find out about life on other planets.”
“That’s a very brave decision,” said Mr Kent. “Mitrax is in another galaxy and it’s very different to Earth. Are you sure?”
“Yes, I’m sure,” said Walter. “It will be a great experience.”
“Mr Kent, can I ask you what Mitrax is like” I asked. I wanted to know something about where Walter was going.
“Yes, Karen, you can,” he answered. “Mitrax is a small planet, about half the size of Earth. There are no buildings and we all live in spaceships. Our technology is much more advanced, Walter will have a lot of fun discovering all the new things.”
It sounded interesting. I looked at my watch and said sadly, “It’s almost nine o’clock. You’re going to miss your spaceship. Goodbye Walter and good luck.”
“One day I’ll come back” said Walter looking at me.
Mr Kent walked towards the door and Walter followed him.
“Yes, goodbye and good luck, Walter,” said Barbara.
Mr Kent looked at us and smiled. I thought about the green face and the red eyes under the mask - I could not believe what was happening.
“You humans are– interesting,” said Mr Kent. “Walter, let’s go, we have to get to the airfield before half past nine.” Then they ran down the stairs and left the school.
I looked at Barbara and said, “Let’s follow them! We can see the spaceship and perhaps a few aliens!”
“Yeah, let’s go” said Barbara.
There was no one at the old airfield. The spaceship was there, but the lights were off. It was gray and round. Mr Kent and Walter were standing in front of it. Suddenly the lights came on and a door opened.
A tall alien came to the door. He said something to Mr Kent in a strange language and then another strange voice said, “The spaceship is leaving in one minute.”
Walter turned around and said, “Goodbye, Karen. Goodbye Barbara.”
“Have fun on Mitrax” I said laughing and crying at the same time.
Walter and Mr Kent went inside the spaceship and the door closed suddenly. The spaceship lights turned on and it immediately went up into the night sky silently. Barbara and I watched it until it disappeared.
Then we went back to the meeting at school. Barbara went to sit with her parents and I went to sit with mine.
“Is everything alright, Karen” my mom asked.
“Of course” I said.
“This is a very interesting meeting,” said my dad. “When it’s over we’re invited to coffee and cake in the cafeteria.”
“Oh, OK,” I said, but I wasn’t interested: I was thinking about Walter, Mr Kent, the spaceship and Mitrax.
Barbara looked at me and smiled. She was the only one who could understand how I felt that evening.
Six months later.
The day after the PTA meeting Barbara and I told everyone the truth about Mr Kent and Walter. The news was on the front pages of every American and foreign newspaper. There were hundreds of articles about the UFO, Mr Kent, Walter and Mitrax. Journalists came to our school and interviewed us.
They took pictures of us and the old airfield. TV stations from all over the world also came to film Washington High School. The news was on television for weeks.
Then things slowly started to get back to normal. At school we now have a new science teacher. Her name is Miss Lundberg, and I don’t think she’s an alien– but who knows!
Mr Wilkinson is feeling better and he often smiles and laughs. He’s starting to eat a big lunch in the cafeteria like everyone else. We all like his English class because he is an excellent teacher. He’ll be our English teacher next year too.
Tootsie now lives with us and she’s happy. She and Tex fought a lot in the beginning but now they’re friends and they play together.
Barbara and I often talk about Walter, Mr Kent, the spaceship and our great adventure. Some evenings I sit in the garden, look at Walter’s ring and look up at the sky. I think of him on Mitrax.
“Good night, Walter, wherever you are. I hope to see you soon.”