سرفصل های مهم
معلم جدید
توضیح مختصر
روز اول دبیرستان دخترها و آشنایی با دبیران جدید.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل اول
معلم جدید
اسم من جنیفر دیل هست. دوستانم جنی صدام میکنن. ۱۶ ساله هستم و نزدیک بوستون زندگی میکنم. شهر من زیباست و خیلی سبزه. اینجا با پدر و مادر و سگم، فرِد، زندگی میکنم. به دبیرستان جفرسون میرم و میخوام روزنامهنگار بشم. در اوقات فراغتم والیبال بازی میکنم و به موسیقی “متال سنگین” گوش میدم.
میخوام داستانم رو براتون تعریف کنم.
اولین روز دبیرستان بود. من هیجانزده بودم. بیشتر همکلاسیهام رو از قبل میشناختم، ولی معلمهای جدیدم رو نمیشناختم. بیدار شدم، صبحانه خوردم و به مدرسه رفتم. در خیابون، دوستم، دانا، رو دیدم؛ خونهاش نزدیک خونهی ما بود و همیشه با هم پیاده میرفتیم مدرسه.
دانا گفت: “امیدوارم معلمهای جدید مرد باشن. و امیدوارم خوشقیافه باشن”. دانا دوست داره دربارهی پسرها حرف بزنه.
جواب دادم: “بله، به چیز جدید و جالب در زندگیم نیاز دارم.”
رسیدم مدرسه و وارد کلاسمون شدیم. یک مرد جوون اونجا بود.
“سلام دخترها و پسرها. من دبیر جدید علوم شما هستم. اسمم آقای آدامز هست؛ امیدوارم امسال با شما خوب کار کنیم.”
من و دانا به آقای آدامز نگاه کردیم؛ قد بلند و لاغر بود. موهای بلوند و چشمهای قهوهای داشت. به نظر صمیمی میرسید.
دانا به من گفت: “شانس آوردیم! فکر میکنم معلم خیلی خوشقیافهای هست.”
جواب دادم: “بله، هست!” بهش نگاه کردم و اون هم به من نگاه کرد. چشمهامون به هم خورد. با لبخند از من پرسید: “اسمت چیه؟” جواب دادم: “آه، جنیفر.” کمی مضطرب بودم.
رو کرد به دانا. “و تو کی هستی؟”
“من دانا هستم!” دانا لبخند جانانه و مشتاقانهای بهش زد. همون لحظه صدای یک هواپیما توجهمون رو جلب کرد. همه در کلاس به بیرون از پنجره نگاه کردن ولی آفتاب روبرومون بود. چشمهامون رو اذیت کرد.
ما از جلوی پنجره اومدیم کنار. به غیر از آقای آدامز؛ جلوی پنجره بود و مستقیم به آفتاب نگاه میکرد. آفتاب چشمهاش رو اذیت نمیکرد.
فکر کردم: “وای! چطور میتونه اینطوری به آفتاب نگاه کنه؟”
بعد هواپیما رد شد و درس ادامه پیدا کرد. وقتی درسمون تموم شد، یک مرد دیگه وارد شد. این یکی موهای مشکی و چشمهای سبز داشت. دماغش کوچیک و نوکتیز بود و استخوانهای گونهی عجیبی داشت.
به دانا گفتم: “چه معلم با ظاهر عجیبی!”
دانا فریاد زد: “واو! حق داری!”
معلم لبخند نمیزد و با سردی با کلاس حرف زد.
“من معلم انگلیسی شما هستم. میخوام امسال خیلی رفتارتون خوب باشه. درس میتونه شروع بشه. و یادتون باشه حرف نزنید!”
همه در کلاس شوکه شده بودن ولی هیچ کس چیزی نگفت. یه دانشآموز دیگه، استیو، دستش رو بلند کرد.
معلم جدید با صدای سرد پرسید: “چیه؟”
“ببخشید، ولی اسمتون چیه؟”
جواب داد: “آقای استون.” بعد من متوجه صداش شدم که فقط سرد نبود: یه جورایی متالیک و هیولایی بود. دانا با ناامیدی به من نگاه کرد. ابروهایش رو بالا برد. زیرلبی گفت: “مشکلش چیه؟”
بعد درس ادامه پیدا کرد. آقای استون شعری از کتاب ادبیات انگلیسیمون خوند. صداش عجیب بود، خیلی عجیب. هیچ احساسی در صداش نبود. و تقریباً رباتیک بود.
یک نفر منو لمس کرد. دانا بود. زمزمه کرد: “وحشتناک نیست؟” من با سر تأیید کردم.
معلمهای دیگهای که اون روز باهاشون آشنا شدیم، دوشیزه اسمیت، دبیر هنر و خانم چینگ بود که ریاضیات آموزش میداد. هر دو خوب به نظر میرسیدن. مخصوصاً دوشیزه اسمیت شخص شاد و بشاشی بود.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER ONE
The New Teacher
My name is Jennifer Dale. My friends call me Jenny. I’m 16 years old and I live near Boston. My town is beautiful and very green. I live here with my parents and my dog, Fred. I go to school at Jefferson High and I want to become a journalist. In my free time I play volleyball and I listen to “heavy metal” music.
I want to tell you my story.
It was the first day of high school. I was excited. I already knew most of my classmates, but I didn’t know my new teachers. I got up, ate my breakfast and went to school. On the street I met my friend, Dana; her house is near mine and we always walk to school together.
“I hope our new teachers are men. And I hope they’re handsome” Dana said. Dana loves talking about boys.
‘Yes, I need something new and interesting in my life,” I answered.
We arrived at school and went into our classroom. A young man was inside.
“Hello, boys and girls. I’m your new science teacher. My name is Mr Adams. I hope to work well with you this year.”
Dana and I looked at Mr Adams. He was tall and thin. He had blond hair and brown eyes. He seemed friendly.
“We’re lucky! I think he’s a very handsome teacher” Dana said to me.
“Yes, he is” I answered. I looked at him and he looked at me. Our eyes met. “What’s your name” he asked, smiling. “Uh, Jennifer,” I answered. I was a little nervous.
He turned to Dana. “And who are you?”
“I’m Dana!” Dana gave him a big, enthusiastic smile. At that moment the noise of an airplane attracted our attention. Everyone in the class looked out of the window, but the sun was in front of us. It bothered our eyes.
We turned away from the window. Except Mr Adams. He was at the window and was looking directly at the sun. The sun didn’t irritate his eyes!
“Gee!” I thought, “How can he look at it like that?!!”
The airplane then passed and the lesson continued. When the hour finished, another man walked in. This one had black hair and green eyes. His nose was small and pointed, and he had strangely high cheekbones.
“What a weird-looking teacher” I said to Dana.
“Wow, you’re right!” she exclaimed.
The teacher didn’t smile and spoke coldly to the class.
“I’m your English teacher. I want you to be on your best behaviour this year. The lesson can begin. And remember, no talking!”
Everyone in class was evidently shocked, but no one said anything. Another student, Steve, raised his hand.
“What” asked the new teacher in his cold voice.
“Excuse me, but what’s your name?”
“Mr Stone,” he answered. I then noticed that his voice wasn’t just cold: it was metallic and monotonous! Dana looked at me with disappointment. She raised her eyebrows. “What’s his problem” she mouthed.
The lesson proceeded. Mr Stone read a poem from our English Literature book. His voice was weird, very weird. It had no emotion. It was almost robotic!
Someone touched me. It was Dana. “Isn’t he horrible” she whispered. I nodded.
The other teachers we met that morning were Miss Smith, the arts teacher, and Mrs Ching, who taught math. Both seemed nice. Miss Smith, in particular, was a very cheerful person.